زبان و ادبیات فارسی (آریا ادیب)

 

خوانندگان ارجمند من برای آشنایی با مجموعه ی مقاله های نوشته شده در این تارنما و خواندن مستقیم آن ها می توانند به " این جا " نگاه کنند. با سپاس،  آریا ادیب

اشاره به دو موضوع تازه در ستون "آرشیو موضوعی" تارنمای آریا ادیب:

۱- بخش "اصطلاحات عامیانه و ضرب المثل های امروزی زبان فارسی" به اصطلاحات عامیانه و ضرب المثل های کاملن جدیدی اختصاص دارد که در طی نزدیک به سه دهه ی گذشته وارد زبان فارسی شده و امروزه در گستره های گوناگون جامعه ی فارسی زبانان به کار می روند. مقاله های توضیحی درباره ی این موضوع، نمونه ی فرهنگ نامه ی فراهم شده برای این اصطلاحات و ضرب المثل های جدید و نیز فراخوان به خوانندگان برای یاری در کار گردآوری این اصطلاحات و ضرب المثل ها و تکمیل این فرهنگ نامه، به زودی در تارنمای زبان و ادبیات فارسی (آریا ادیب) انتشار خواهند یافت.

۲- بخش "تریبون ادبی" محل درج مطالب آن گروه از خوانندگان ارجمند تارنمای آریا ادیب است که مطالب خود را برای تکمیل مطالب ما یا در مقام پاسخ گویی به نکته یا نکاتی از نوشته های نویسندگان مقاله های تارنمای آریا ادیب، توسط رایانامه (ایمیل) برای ما می فرستند. 

دیگر مقاله های خوانندگان ارجمند من نیز که با مواضع ادبی تارنمای آریا ادیب همساز و در پیوند با یکی از موضوع های مورد بررسی در این تارنما هستند، همچون تا کنون، به نام نویسندگان این مقاله ها برای بهره مند شدن دیگر خوانندگان گرامی ما از آن ها، در موضوع های مربوط به آن ها نهاده می شوند. با سپاس، آریا ادیب

در آشپزخانه ی زبان فارسی

(نگاهی به کاربرد فعل "خوردن" در زبان فارسی)

فعل "خوردن" در زبان فارسی

درنگی در زبان فارسی و گفت و گوی روزمره ی فارسی‌زبانان و نگاهی به شمار عبارت ها و استعاره هایی که در این زبان برای فعل «خوردن» و انواع خوراکی ها به کار می رود،  موجب شگفتی هر پژوهنده ای می‌شود.  گرچه می­توان حدس زد که در همه ی فرهنگ­ها استعاره هایی در رابطه با خوردن و خوراکی ها موجود باشد. لیکن خوردن و مسایل مربوط به آن، چنان با فرهنگ و زبان فارسی آمیخته شده است که می‌توان ادعا کرد که حذف این استعاره‌ها از زبان فارسی، ارتباط فارسی زبانان را با واقعیت مادی  اگر نه گسسته، بلکه دست کم به شدت مختل می‌ سازد و شرح  بسیاری از حالت های روحی ـ روانی و موقعیت‌های گوناگون اجتماعی را اگر نه ناممکن، دست کم بسیار محدود می‌کند. ذهن فارسی‌زبانان در موقعیت‌های گوناگون و بسیار متفاوت زندگی روزمره، از عبارت های ساخته شده از فعل "خوردن" استفاده می‌کند و ما برای نمایاندن دامنه گسترده ی این کاربرد، تنها نمونه‌هایی از آن ها را در زیر می آوریم : دنباله . . .

مکتب های ادبی و هنری

آدورنو، هورکهایمر، بنیامین و ویل 

آنیمیسم (Animisme) جان گرایی

آنیمیسم در ادبیات حالتی را بیان می کند که در آن گویی اشیا جان و شعور دارند. آنیمیسم از واژه ی لاتین “anima” گرفته شده است که به معنی روح است و  آنیمیسم  گرایش به روح دادن به اشیاء و طبیعت ست.
آنیمیسم به عنوان مثال در اثر "میلی یا خاک زادگاه" (Milly ou la terre natale) نوشته ی لامارتین و یا دراثر "دهان تاریکی" ( La bouche d'ombre) نوشته ی ویکتور هوگو و "اشعار طلایی" (Vers dores) نوشته ی نروال به چشم می خورد.

اسپریتوالیسم (Spiritualisme) روح گرایی

دو طرزفکر با این نام شناخته می شود:
١)  سیستمی فلسفی که باور دارد دنیا از دو واقعیت تشکیل شده است: ماده و روح، و این دوگانگی در ساختار  انسان نیز به کار رفته است.
۲) سیستمی فلسفی که باور دارد در دنیا تنها یک واقعیت وجود دارد و آن روح است.

دنباله . . .

فقر فرهنگی مهاجمان به زبان فارسی

 مغول ها

عرب های مسلمان در طی دو سده، در دوران خلفای راشدین، اموی و عباسی، پس از لشکرکشی های پی در پی و جنگ های خونین، ایران، روم شرقی (بیزانس)، مصر، سرزمین های واقع در شمال افریقا و نیز اندلس (اسپانیا و پرتغال) را فتح کردند و به مدتی دراز اداره ی این سرزمین های وسیع را از هر جهت به دست گرفتند و امپراتوری اسلام را بنیاد نهادند.

به سبب ادامه ی تسلط عرب های مسلمان، ساکنان هر یک از این سرزمین ها دین پدران خود را رها ساختند و به اسلام گرویدند و در بیش تر این سرزمین ها زبان عربی، یعنی زبان قرآن و احادیث، جانشین زبان قومی ایشان شد. این قوم های مغلوب با پذیرفتن اسلام و به کار بردن زبان عربی رفته رفته فرهنگ و آیین های قومی ِ پیش از دوران مسلمانی خود را به دست فراموشی سپردند و کار آنان بدان جا رسید که پس از چندین نسل، همگی همچون قوم فاتح، هم مسلمان بودند و هم عرب زبان.

بیش تر این نومسلمانان با انجام مراسم و آیین های مشترک اسلامی مانند عید فطر،  عید قربان و مانند آن ها، پس از گذشت چند سده، دیگر چیزی از گذشته ی خود نمی دانستند، گویی که تاریخ آنان با ظهور اسلام و فتح سرزمین شان به دست عرب ها آغاز گردیده است. اگرچه پس از گذشت شش سده و نیم و سقوط خلافت عباسی به دست هولاگو در سال ۶۵۶ ه ق،  دیگر از امپراتوری اسلام اثری بر جای نماند (١)  و پس از آن هر یک از این قوم ها برای اداره ی سرزمین خود راهی در پیش گرفت، لیکن دین اسلام و زبان عربی وجه مشترک بیش تر آنان به شمار می آمد و این وضع تا به امروز نیز همچنان ادامه دارد. دنباله . . .

نکته هایی از درست نویسی  زبان فارسی

نکته هایی از درست نویسی فارسی 

در آثار نویسندگان امروز ، چه در روزنامه ها و چه در کتاب ها، بارها به جمله ها و عبارت هایی بر می خوریم که با اصول نگارشی و دستوری زبان فارسی همساز نیست و با درستی و فصاحت آن فاصله دارد.

ما در این بخش  با اشاره به مهم ترین ایرادهای رایج در نوشته های این دسته از نویسندگان، و با توضیح قاعده های درست دستوری مربوط به آن ها،  می کوشیم خوانندگان خود را از دوباره نویسی این گونه اشتباه ها بازداریم. دنباله . . .

دامنه ی نفوذ و تاثیر زبان فارسی در زبان های جهان

 نفوذ و تاثیر زبان فارسی در زبان های جهان

زبان های دنیا را ٦ هزار دانسته اند. برخی از این زبان ها بسیار به هم شبیه هستند .از این رو  همه ی زبان ها را می توان در ٢٠ گروه عمده جای داد. یکی از مهم ترین گروه های زبانی، هند و اروپایی است که همه ی زبان های شبه قاره ی هند -  ایران و نیز اروپایی را در بر می گیرد. در روزگار ابن بطوطه وی در همه ی مناطق غیر عربی که سفر نموده با زبان فارسی مشکل گفتاری خود را حل می کرده است. حتا در چین و بلغارستان و ترکستان  کلمه هایی از فارسی وجود دارد و از این نظر با زبان یونانی قابل مقایسه است.

زبان فارسی از قدیم ترین زبان ها و از گروه زبان های هند و ایرانی است که زبانی پیوندی است. این گروه زبانی مجموعه ای از چندین زبان را شامل می شود که بزرگ ترین جمعیت جهان به این گروه سخن می گویند و صدها واژه ی مشترک میان فارسی و آن ها وجود دارد. ریشه ی بسیاری از کلمه های پایه ای زبان های اروپایی مانند: است، مادر، پدر (فادر، فاتر)، برادر، خواهر، دختر (داتر)، بد، خوب (گود)، به تر (بتر)، تو، من، مُردن، ایست و مانند آن ها یکی است. از زبان فارسی امروزه ده ها کلمه ی بین المللی مانند : بازار، کاروان، کاروانسرا، کیمیا، شیمی، الکل، دیتا، بانک، درویش،  آبکری، بلبل، شال، شکر، جوان، یاسمین، اسفناج، شاه، زیراکس، زنا، لیمو، تایگر، کلید، کماندان، اُرد (امر، فرمان)، استار، سیروس، داریوش، جاسمین ، گاو ( گو = کو Cow)، ناو، ناوی، توفان، گاد God، نام، کام، گام، لنگ = لگ ، لب، ابرو، بدن، روز  و ... به بیش تر زبان های مهم دنیا راه پیدا کرده است. دنباله . . .

زبان عامیانه، اصطلاحات و ضرب المثل های فارسی

چشماش آلبالو گیلاس می چینه

 نگا. = نگاه کنید به

  آ

آب = عزت و رونق، طراوت و تازگی، روح،  شراب خالص

آبِ آب آبکی، بی مایه، بی رنگ

آب از آب تکان نخوردن = رخ ندادن جنجال و هیاهو، آرام ماندن اوضاع

آب از آتش برآوردن = کار محال کردن

آب (ها) از آسیاب افتادن = فرو نشستن هیاهو، از یاد رفتن ماجرا

آب از لب و لوچه ی کسی سرازیر شدن = تمایل شدید داشتن، به طمع افتادن

آب از دریا بخشیدن = از کیسه ی خلیفه بخشیدن

آب از سر گذشتن = کار از چاره و تدبیر گذشتن

آب از گلو پایین نرفتن = غصه و ناراحتی شدید داشتن

آب اندام زیبا تن و خوش رو

آب باریکه درآمد اندک اما مرتب

آب بردار = دوپهلو، کنایه آمیز

آب برداشتن = هدف دیگری در پس کاری وجود داشتن

آب بستن در چیزی = آبکی و رقیق کردن

آب بندی کردن آرام آرام به کار انداختن دستگاه نو

دنباله . . .

رفتارهای ناهنجار فارسی زبانان با زبان فارسی

(زبان فارسی از آشوب تا سامان)

رفتارهای ناهنجار فارسی زبانان با زبان فارسی

زبان فارسی يا فارسی دَری، ستون استوار تاريخ و فرهنگ و شناخت نامه‌ ی ايرانيان، افغانان، تاجيكان و برخی تيره‌های فارسی زبان در ديگر كشورهای آسيای باختری و مركزی، و سرمايه ی مشترك معنوی ملت‌ها و تيره‌های ياد كرده است. اين زبان، شاخه‌ای از زبان‌های ايرانی است كه خود به شاخه‌ی بزرگ تر گروه زبان های هندو - ايرانی می پيوندد و در كليد واژه‌های زبان شناختی، از آن به نام "فارسی نو" ياد می ‌شود (در برابر فارسی باستان / كهن، زبان روزگارِ هخامنشيان كه نوشته‌های اندك شماری به خط ميخی از آن بر جا مانده است و فارسی ميانه، زبان روزگار پارتيان/ اشكانيان که شمار بيش تری سنگ نوشته و كتاب به دبيره (خط) پهلوی ازآن در دست داريم). دنباله . . .

کند و کاوی در معنی و ریشه ی واژه ی  "عجم"

معنی و ریشه ی واژه ی عجم

واژه ی عجم در زبان فارسی و در بیش تر زبان های آسیایی مانند هندی، اردو، پشتو، بلوچی، کردی، ترکی، معنی ایرانی و زبان فارسی می‌‌دهد، اما در زبان عربی امروزه به معنی غیر عرب به کار می‌‌رود. در برهه‌ای از تاریخ به کسی که زبان عربی را نمی فهمیده است عجم می‌‌گفته اند و این لقب بیش تر به ایرانیان اطلاق می‌‌شده است. در دوره ی بنی امیه این کلمه کاربردی تحقیر آمیز داشته است، ولی امروزه این معنی تحقیرآمیز  یا کسی که عربی را نمی‌داند، کاربردی در ادبیات عرب ندارد. دنباله . . .

زمینه های روان شناختی "تخلص" در شعر فارسی

 

شماره ی نوشته: ۲۱ / ۱۲

دکتر شفیعی کدکنی

زمینه های روان شناختی "تخلص" در شعر فارسی

شعر فارسی، به عنوان یکی از برجسته‏ترین و گسترده ‏ترین آثار فرهنگِ بشری، همواره موردِ ستایش آشنایانِ این وادی بوده است. این شعر، همان‏گونه که در حوزه d مفاهیم و معانی ویژگی هایی دارد که آن را از شعر دیگر ملت ها امتیاز می‏بخشد، در قلمرو ساخت و صورت هم از برخی ویژگی ها برخوردار است که در ادبیّات جهان، یا بی‏همانند است یا موردهای مشابه بسیار کم دارد. مانند ردیف ـ با وُسعتی که در شعر فارسی دارد و با نقشِ خلاّقی که در تاریخِ شعرِ فارسی داشته است ـ در ادبیّات جهانی بی‏سابقه است (۱). برخی دیگر از ویژگی های شعر فارسی نیز مشابه اگر داشته باشد، بسیار اندک است.

در این یادداشت به یکی دیگر از ویژگی های شعر فارسی می‏پردازیم و آن مسأله ی «تخلّص» است که به این گستردگی و شمول، که در شعرِ فارسی دیده می‏شود، در شعرِ هیچ ملّتِ دیگری ظاهرن دیده نشده است و اگر هم مصداق هایی بتوان یافت در شعرِ زبان هایی است که تحتِ تأثیر شعرِ فارسی و آیین های آن قرار داشته‏اند و در حقیقت از درونِ این فرهنگ و این ادبیّات نشأت یافته‏اند. مانندِ شعرِ ترکی و ازبکی و ترکمنی و اردو پشتو و دیگرِ شعرهای آسیایی و همسایه. در این یادداشت، مراد ما، بحث درباره ی زمینه‏های روان شناختی تخلص های شعر فارسی است اما یادآوری برخی نکات عام را درین باره بی‏سود نمی‏دانیم، زیرا تاکنون گویا کسی به بحث درین باره نپرداخته است (۲).

با ظهورِ نیمایوشیج و بالیدنِ شعرِ جدید پارسی، شاعرانِ "نوپیشه" modern از بسیاری رسوم و آدابِ سنّتیِ شعر فارسی روی‏گردان شدند و یکی ازین سنت‏ها همین مسأله ی تخلّص بود. در ذهنتان مجسم کنید اگر قرار بود برای این همه "شاعر"ی که این روزها در مطبوعات "شعر" چاپ می‏کنند، تخلّصِ غیر مکرّر، انتخاب شود، بر سرِ تخلّص هایی از نوعِ "کفگیر" و "خربزه" هم دعوا راه می‏افتاد تا چه رسد به تخلّص های شاعرانه و خوشاهنگی از نوعِ "امید" و "بهار" که البتّه همه مکرّرند. ازین بابت هم باید سپاس گزارِ نیمایوشیج بود که شاعران را مانند بسیاری قیدهای دیگر، از قید تخلّص آزاد کرد و شاعران ترجیح دادند به همان نام و نام خانوادگی خود اشتهار پیدا کنند، گیرم این نام ها، نام هایی دراز و طولانی و غیرشاعرانه باشد مانند مهدی اخوان ثالث یا محمدرضا شفیعی کدکنی یا پرویز ناتل خانلری.

ولی گرفتاریِ تخلّص اگر برای شاعران نوپیشه حل شده است برای تذکره‏نویسان و مورخانِ ادبیات ما هنوز حل نشده است، به همین دلیل شما باز هم مهدی اخوان ثالث را باید در امید خراسانی بجویید و از گرفتاری های این مورّخان و تذکره‏نویسان یکی هم این که غالبن حاضر نیستند که در برابرِ نام اصلی این‏گونه افراد، دست کم ارجاعی بدهند به آن تخلّص شعری که "امیدِ خراسانی" است تا خواننده اگر جویای احوال و آثار اخوان ثالث است در امید خراسانی آن را بیابد. از کجا معلوم که همه ی خوانندگان از تخلّص شاعران، به ویژه نوپردازان، آگاهی دارند. من خودم غالبن ازین نکته غافلم که روزگاری در جوانی با چنان تخلّصی (سرشک) چند تا غزل چاپ کرده‏ام.

اغلب کسانی که با شعرِ فارسی سر و کار داشته ‏اند و در زبان های دیگر خواسته ‏اند چیزی در بابِ شعرِ فارسی بنویسند به مسأله تخلّص به عنوان یکی از ویژگی های شعرِ فارسی اشاره کرده‏اند، مثلن حسن بن محمد بورینی (درگذشته در ۱۰۲۴) در مورد یکی از شاعران می گوید: «مخلصه سالک علی طریقة شاعرانء الفرس» یعنی به سبک شاعران ایرانی «سالک» تخلص می کند (۳) محمد خلیل مُرادی مؤلف سِلک الدُرَر (۱۱۷۳ ـ ۱۲۰۶) در شرح حالِ بسیاری از شاعرانی عربی‏زبان یا ترک‏زبان ـ که در سده های یازدهم و دوازدهم تحتِ تأثیر شاعرانی فارسی‏زبان تخلّصی برای خود اختیار کرده‏اند ـ می‏گوید: «الملقّب بـ [ ] علی طریقة شاعرانء الفُرس والروم» و منظورش این است که این شاعر، "لقبِ شعری" یا تخلّصی دارد به فلان نام و این گونه اختیارِ لقبِ شعری و تخلّص از ویژگی های شاعران ایرانی و رومی (منظور عثمانی) است. مثلن در شرحِ حالِ "وِفقی" می‏گوید: «احمد بن رمضان الملقّب بـ"وِفْقی" علی طریقة شاعرانء الفُرس والروم» (۴) یا در شرح حال بیرم حلبی متخلّص به "عیدی" می‏گوید: «بیرم الحَلَبی المعروف بـ "عیدی" و شعره بالترکی و "مخلصه" عیدی علی طریقة شاعرانء الفُرس والروم» (۵) و این نشان می‏دهد که در عربی حتا در سده ی دوازدهم نیز شاعرانی عرب از مفهوم تخلُّص، آگاهی نداشته‏اند که مُرادی پیوسته این نکته را یادآوری می‏کند که این گونه "تخلص" یا لقبِ شعری، سنتی است در میان شاعرانیِ ایرانی و رومی (ترک عثمانی) این توضیح را او، پیوسته، تکرار می‏کند (۶) و یک جا هم در بابِ "الفِ" آخرِ برخی ازین تخلّص ها مانند "صایبا" و "نظیما" نکته‏ای می‏آورد که نقلِ آن بی‏فایده‏ نیست. وی در شرحِ حالِ رحمت‏اللّه نقشبندی ملقب به "نظیما" می‏گوید که انتخابِ این لقب به عادت شاعرانِ ایرانی و رومی است و سپس می‏گوید: «و نظیما" اصله "نظیم" فأُدْخِلَ عَلَیهِ "حرف النداء" بالفارسیّة و هو "الالِف" فصارَ "نظیما" ای: یا نظیم! والاصل فیه ذکره ضمن ابیات لعلّةٍ اَوجَبَت حرفَ‏النداء. ولکثرة استعمالِ ذالک صارَ عَلَماً و یقع کثیراً فی القابِ الرومییّن و سیجی‏ءُ فی محلّه و مَرّ فی‏البعض. فیقولون فی نسیب و کلیم نسیبا و کلیما و یغلب حرف النداء و یشتهر لقب‏الشاعر مع حرفِ النداء ولایحذفه الاّ العارف الخبیر. فافهم» (۷) یعنی: «ونظیما، در اصل، نظیم بوده است و حرفِ ندای فارسی که عبارت است از الف، بر آخرِ آن افزوده شده است و نظیما شده است، یعنی ای نظیم! و اصلِ این کار، یادْ کردِ این نام است، در ضمن بیت هایی، به دلایلی خاص، که در آن جا حرفِ ندا لازم بوده است و به دلیل فراوانی کاربرد، تبدیل به "عَلَم" (= اسم خاص) شده و این کار [آوردنِ لقب با الفِ ندا] در لقب های رومیان فراوان دیده می‏شود و در جای خود [درین کتاب‏] پس ازین خواهد آمد و مواردی هم پیش از این گذشت. و بدین گونه "نسیب" و "کلیم" را "نسیبا" و "کلیما" می‏گویند و حرفِ ندا در پایان آن ها به صورتِ غالب تکرار می‏شود و لقبِ شاعر، با حرفِ ندا، اشتهار می‏یابد و عامه ی مردم آن را حذف نمی‏کنند، تنها آگاهان و خُبرگان ممکن است آن را حذف کنند، پس آگاه باش.»  

در باب این الفِ آخر لقب های شعر فارسی عصرِ صفوی، در کنار نظر مؤلف سلک الدُرر، آرای دیگری هم هست که مثلن برخی این الف آخر کلیما و نسیبا و صایبا را الفِ تکریم و تعظیم و احترام خوانده‏اند (۸) ولی سخنِ صاحب سلک الدُرر که خود معاصرِ وقوع این شکلِ کاربُرد است، معقول‏تر می‏نماید. هنوز هم بسیاری از نام های خانوادگی در ایران، به ویژه در حوالیِ اصفهان که از مراکز رواجِ سبک هندی بوده است، به صورت های "عظیما" و "رفیعا" و "وحیدا" از بقایای همین رسم و آیین است.  

برخی از خاورشناسان، این ویژگیِ شعر فارسی یعنی مسأله ی تخلّص را با سنتِ شعر ایرانی پیش از اسلام مرتبط دانسته‏اند (۹) و با این که درین باره دلیلی ارایه نکرده‏اند سخنشان تا حدی قابل توجیه است و می‏توان دلیل ‏هایی خوش ظاهر و نه اقناعی، برای نظر ایشان اقامه کرد. مثلن:

۱) وجودِ تخلّص به فراوانی در ترانه‏های عامیانه به نام های "حسینا" و "نجما" و  "طاهر" و "فایز" و "عارف" و "طالب" در نوعِ این شعرها که بقایای شِعر پیش از اسلامی‏اند. با این که ترانه‏های کوتاه و کم حجم عامیانه جای چندانی برای تخلّص ندارد.

۲) قدیم ترین نمونه ی شعر فارسی یا پهلوی فارسی شده که در کتاب های تاریخ دوره ی اسلامی نقل شده است عملن دارای تخلّص است:
منم آن شیر گله منم آن پیل یله‏

نامِ من بهرام‏گور...

که عوفی نقل کرده (۱۰) و صورت های دیگری از این را مورخان دوره‏های نخستین آورده‏اند (۱۱).

فلسفه ی پیدایش تخلّص در شعر فارسی، هر چه باشد، آن چه مسلم است این است که در ادوارِ بعد، تخلّص یکی از ویژگی هایِ اصلیِ شعر فارسی شده است و تقریبن لازمه زی کار شاعران تلقی می‏شده است. برخی تصور کرده‏اند که تخلّص به منزله ی مُهری است که مالکیّتِ شاعر را بر اثر شعری تثبیت می‏کند و به همین دلیل، هر کسی که خواسته است شعرِ دیگری را به خود ببندد و بدزدد، نخستین کارِ او تغییر تخلّص آن شعر بوده است. در همین عصر ما، یکی از شگفت‏انگیزترین نمونه‏های این کار اتفاق افتاد که سال ها نقل مجلس اهل ادب شده بود و کوتاه شده ی آن این است که در سال های پس از کودتای امریکایی ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ شاعری ظهور کرد با غزل های درخشان و حیرت‏آوری که همه ی اهل ادب انگشت به دهان شده بودند و با انتشار هر غزلش جمع بسیاری بر شمار عاشقان و شیفتگانِ او افزوده می‏شد، به حدّی که نیمایوشیج، شاعر مخالفِ شعر سنّتی، با اشتیاق و شیفتگی بسیار به دیدار او شتافت و استاد شهریار در ستایش او شعرها گفت از جمله خطاب به "گِلک" شاعرِ گیلانی در ضمن غزلی به مطلعِ:

شعرِ "دهقانِ" تو خواندم صله‏داری گِلکا / لیک بی‏ربط تو از من گله داری گِلکا  

گفت: گوهر من به قضاوتگهِ "غوّاص" ببر کعبه آنجاست اگر راحله داری گلکا   (۱۲)

و نگارنده که در آن روزها جوانی جوینده و پُرتلاش بودم، در خیل ارادتمندانِ این استادِ غزلِ معاصر قرار داشتم و در این سال ها (سال های حدود ۳۸ ـ ۱۳۳۹) که مسئول صفحه ی ادبیِ روزنامه ی خراسان مشهد بودم غالبن غزل های این استاد بزرگ را با احترام و شیفتگی بسیار در آن جا چاپ می‏کردم و هم اکنون بُریده یکی از همان نوشته‏ها، برحسبِ تصادف از لای یکی از کتاب های من درآمد و شاهد از غیب رسید. در آن یادداشت (که در شماره ی ۳۲۴۳ روزنامه ی خراسان به تاریخ ۱۳۳۹/۶/۲۷ چاپ شده است) نگارنده ارادت خود را به آن استاد غزل بدین‏گونه بیان داشته است. "کاظم غوّاص از شاعران پُرمایه و ارج دارِ معاصر ایرانی است و شاید مُسِنّ‏ترین آن ها باشد. شعرِ او یادآورِ احساسات شاعران سبک هندی است و تخیّلی بسیار لطیف دارد. با این که شعرِ بسیاری گفته هنوز به جمع‏آوری و چاپ آن ها نپرداخته است. او مردی بی‏آلایش است و در شعرش یک صفای حقیقی موج می‏زند. آن چه ازو منتشر شده و دیده‏ایم غزل بوده و اکثر اشعارِ یکدست و روانی است. اینک غزلِ ذیل را که از آثارِ زیبای اوست به نظر خوانندگان ارجمند می‏رسانیم. ش. ک:  

«باید همه تن طرفه نگاهی شد و برخاست‏ / چون شمع، سراپا همه آهی شد و برخاست» ... الخ.  

و این ارادت، بود و هر روز بر آن می‏افزود تا آن گاه که بر حسبِ تصادف و در طیِّ برخی از تذکره‏های سده ی دوازدهم چاپ هند متوجه این انساب و دزدی شدم و ضمن مقاله هایی آن را به آگاهی همگان رساندم و غایله آن "شاعر بزرگ" که کارش تغییرِ تخلّص "حزین" به "غوّاص" بود، خاتمه یافت. این شاعر مشهور تمام تخلّص های "حزین" را به "غوّاص" بَدَل می‏کرد و الحق درین کار مهارتی داشت، مثلن در همان غزل، حزین گفته بود:  

خون تو "حزین" تا به رَهِ عشق نخوابد / هر لاله ز خاکِ تو گواهی شد و برخاست‏

و این "شاعر بزرگ معاصر" آن را بدین گونه درآورده بود:

تا خون تو "غوّاص" درین راه نخوابد / هر لاله ز خاکِ تو گواهی شد و برخاست‏  

یا حزین در غزل بسیار زیبای ذیل:

کار رسواییِ ما، حیف، به پایان نرسید / نارسا طالعِ چاکی که به دامان نرسید  

گفته بود:

نَفَسِ صبحِ قیامت عَلَم افراشت "حزین!" / شبِ افسانه ما خوش که به پایان نرسید

و این "شاعر بزرگ معاصر" آن را بدین گونه تغییر داده بود:
نَفَسِ صبحِ قیامت زده رایَت "غوّاص!" / شبِ افسانه ما خوش که به پایان نرسید

از همین تغییرات می‏توان به میزان مهارت این گوینده پی بُرد و حق این است که بپذیریم او خود اصالتن هم شاعر توانایی بوده است و مقداری شعر از خودش داشته ولی به چه دلیل تصمیم به این دزدی بی‏مانند تاریخی گرفته، این موضوع هنوز هم، به روشنی، بر بنده معلوم نشده است. درین باره پس از کشفِ ماجرا، مطالبی ازو نقل شد که تفصیل آن را باید در مطبوعات همان سال ها یعنی حدود ۱۳۴۰ خواند (۱۳).

مسأله ی عوض کردن تخلّص، پیشینه ی درازی دارد. امیرعلیشیر نوایی، در تذکره ی مجالس‏النفایس خویش داستان آهنگ سازی را نقل می‏کند که عمدن روی یکی از غزل های امیرعلیشیر، تخلّص "نسیمی" گذاشته و در حضورِ امیرعلیشیر آن را خوانده است (۱۴).  

ظاهرن نخستین تخلّص های آگاهانه و با نوعی تعمّد در نمونه‏های بازمانده از شعرِ دوران نخستین، از آنِ رودکی است و پس از او در شعرِ دقیقی و کسایی و عماره مروزی و منوچهری و بسیاری شاعران سده ی چهارم و آغازِ سده ی پنجم. هم در نمونه‏هایی از غزل های بازمانده ازین عصر می‏توان نشانه ی تخلّص را دید، مانندِ:  

دقیقی چار خصلت برگزیده‏ست‏ / به گیتی در ز خوبی‏ها و زشتی‏ (۱۵)  

و هم در قصاید که نیازی به شاهد ندارد. بحثِ اصلی بر سرِ این است که از چه روزگاری آوردنِ تخلّص در پایان شعرها، خواه قصیده و خواه غزل، حالتی قانونمند به خود گرفته است؟ از آن جا که آثار بازمانده از سده ی چهارم و نیمه ی نخست سده ی پنجم، متأسفانه بسیار پراکنده و ناقص امروز، در اختیار ماست، هر حکم قاطعی درین باب دشوار است. اگر آن چه از آن آثار شعری امروز موجود است ملاک قرار گیرد، می‏توان گفت که نخستین شاعری که در غزل، خود را تا حدّی پایبند به آوردنِ تخلّص کرده است (تا حدود چهل درصد) سنایی است در پایان سده ی پنجم و آغاز سده ی ششم که غزل های او، شمارِ چشم‏گیری در حدود چهارصد غزل را تشکیل می‏دهد و بخش قابل ملاحظه‏ای از آن ها دارای تخلّص است. این تخلّص ها گاه در آغاز غزل است مانند:  

ای سنایی! خواجه جانی غلام تن مباش!  

ای سنایی! عاشقی را درد باید درد کو؟   

ای سنایی! دم درین منزل قلندروار زن!

رحل بگذار ای سنایی! رطل مالامال کُن!   

جام را نام ای سنایی! گنج کُن!  

ای سنایی! قدح دمادم کُن!

که اتفاقن، این نمونه‏ ها، که از حافظه نوشتم، همه از قلندریّات اوست و گاه به همان شیوه ی شایع و رایج، در پایان غزل هاست. شاعری که پیش از سنایی بیش ترین حجم غزل را دارد امیر معزّی است که یک نسل پیش از سنایی است و در تمام حدود شصت غزلی که در دیوان او ثبت شده است، هیچ غزلِ با تخلّصی دیده نشد اگر چه در اصالتِ بسیاری ازین غزل ها، به دلایل سبک‏شناسی، باید تردید کرد. (۱۶) هجویری در مقدمه ی کشف المحجوب می گوید: «مرا این حادثه [= یعنی سرقت آثار] افتاد، به دوبار، یکی آن که دیوان شعرم کسی بخواست و بازگرفت [= نگه داشت و پس نداد] و اصل نسخه جز آن نبود. آن جمله را بگردانید و نام من از سر آن بیفکند و رنج من ضایع کرد.» (۱۷) و نمی گوید که تخلص یا نام مرا از شعرها عوض کرد، می گوید: «از اول کتاب نام مرا برداشت و نام خود را بر آن نهاد.» نشان می دهد که دیوان او تخلص نداشته است و بسیار طبیعی است که در نیمه دوم سده ی پنجم چنین باشد.

جامعه‏شناسیِ تخلص های شعر فارسی و تحلیل آن ها به شیوه ی آماری، با توجّه به تحوّلاتِ تاریخی و توزیعِ جغرافیاییِ آن، کاری است که از حوصله ی این مقاله بیرون است و باید در فرصتی دیگر، با روش های دقیق، بررسی شود. ولی به طور کُلّی می‏توان گفت که تخلص های شعر فارسیِ دوره‏های نخستین، غالبن از نسبتِ شغلی و یا نسبتِ محلّی و دیگر زمینه‏های پیدایش نام های خانوادگی ـ همان ها که در کتاب "الانسابِ" ابوسعدِ سمعانی و "الاکمالِ" ابنِ ماکولا می‏توان دید ـ سرچشمه گرفته است مانند رودکی و کسایی و دقیقی و مانند آن یا از نسبتِ نامِ ممدوح مانند منوچهری که مسلّمن از نامِ منوچهر بن قابوس گرفته شده یا تخلّصِ خاقانی که از نامِ خاقان اکبر منوچهر شروانشاه است، یا تخلّص سعدی که به روایتی ضعیف از نام سعدبن زنگی است. (۱۸)  

البته بسیاری از همان شاعرانی دوره نخستین هم باکی نداشته‏اند از این که تخلّص خود را از نامِ خود انتخاب کنند مانند "احمد" و "محمود" و مانند آن. نمونه‏هایی که از آثار منظومِ احمد جام ژنده‏پیل باقی است و از آثارِ مسلّم اوست گاه دارای تخلّص "احمد" است. اسناد موجود نشان می‏دهد که حدود شصت شاعر با عنوان "احمد" داریم که تخلّص بسیاری از آن ها احمد است و در سده های اخیر اصطلاح "احمد" ـ که بر نوعی از شعر مسخره و مضحک اطلاق می‏شده است ـ از نام شاعری با همین تخلص ظهور کرده است. در دوره‏های بعد که انبوهی شاعران و کمبودِ تخلّص سببِ ایجاد اختلال در نظر تاریخ ادبیّات شده است گاه یک تخلّص میان چندین شاعر مشترک شده و این مایه ی گرفتاری‏های بسیاری در قلمرو مطالعات تاریخیِ شعر فارسی است. مسأله ی "عطار"های شعر فارسی و همچنین "ظهیر"ها و "حافظ"ها و "نظامی"ها در مواردی موجبِ مشکلاتِ بسیار زیاد شده است، تا آن جا که رسیدگی به کارنامه ی "عطار"های شعرِ فارسی خود می‏تواند موضوع یک رساله دکتری و یا یک پژوهش مستقلِ عالی قرار گیرد.  

از سوی دیگر کم نبوده‏اند شاعرانی که دو یا سه تخلّص داشته‏اند مانند [حقایقی/ خاقانی‏] و [عطار/ فرید] و [نعمت‏الله/ سیّد] و [سیبک / فتّاحی‏] و یا در همین عصرِ خودمان [شهریار/ بهجت‏] و بسیاری دیگر که نیازی به یاد کردِ آن ها درین بحث نیست. این تعددِ تخلص ها گاه دلایل سیاسی داشته است مانند [راهب / بهار] در مورد ملک‏الشعرای بهار یا مرتبط با دو مرحله از زندگی شاعری آن هاست مانند [حقایقی/ خاقانی‏] و [بهجت / شهریار] و یا به علّتِ نگنجیدن در برخی وزن هاست مانند [نعمتُ‏الله / سیّد] در مورد شاهِ‏ولیِ کرمانی.

گویا به علّتِ همین انبوهی شاعران و تخلص ها بوده است که در سده های اخیر رسم شده بوده است که شاعرانِ جوان، پس از مدّتی کوشش و کار، از یکی از بزرگان و استادانِ عصر درخواست تخلّص می‏کردند و آن استاد هم به مناسبت یا بی‏مناسبت تخلّصی به آن ها عطا می‏کرد. آخرین نمونه‏اش همین تخلّص "امید" برای مهدی اخوان ثالث است که در سّنِ حدود بیست سالگیِ او، و در انجمنِ ادبیِ خراسان در سال ۱۳۲۶ مرحوم نصرتِ منشی‏باشی (۱۲۵۱ ـ ۱۳۳۴ ه' ش.) به او داده است و او هم طی یادداشتی، به خطِ خودش، این کار را ثبت کرده و پذیرفته است. ولی درباره ی این که آیینِ تخلّص گرفتن از استاد از کی رسم شده بوده است، با اطمینان چیزی نمی‏توانم بگویم. همین قدر می‏دانم که در عصرِ صفوی امری بسیار رایج بوده است. حزین لاهیجی (۱۱۰۳ ـ ۱۱۸۰ ه' ق.) در تذکره ی خویش در شرح حال برخی از گویندگان معاصرش به این رسم اشاره می‏کند که شاعران آمده‏اند و ازو تقاضای تخلّص کرده‏اند. مثلن در شرحِ حالِ میرزا هاشمِ ارتیمانی می‏گوید: «مخالصتی تمام با راقم این کلام داشت. هنگامی که در اصفهان انیس بود، چنان که ناظمان را رسم است خواستار تخلّصی داشت. فقیر، آن سلاله اصحاب قلوب را "دل" گفت.» یا در شرحِ حال نورالدین محمد کرمانی می‏گوید: «به اصفهان آمده با فقیر آشنا شد سخن مأنوس و ابیاتِ شایسته از طبعش سر می‏زد. درخواستِ تخلّص داشت. فقیر، او را "منیر" خطاب نمود.» و حزین خود در تاریخ خویش، تصریح دارد که این تخلّص "حزین" را شیخ خلیل‏اللّهِ طالقانی، یکی از استادانش، به او داده است. اگر به گذشته‏های دور ادبیات فارسی هم نگاه کنیم آثار این رسم را در سده ی ششم می‏توان نشان داد. مثلن آن جا که ابوالعلای گنجوی استادِ خاقانی (۵۲۰ ـ ۵۹۱) در ضمن قطعه‏ای که در هجوِ خاقانی سروده است تصریح می‏کند که "لقبِ" خاقانی را من برای تو تعیین کردم:

چو شاعر شدی بُردمت پیشِ خاقان‏ / به خاقانیت من لقب برنهادم‏

و همین مسأله که از کی "لقب" شعری، "تخلّص" خوانده شده است خود باید موضوعِ پژوهشی جداگانه قرار گیرد.  

یکی از مشکلاتی که مسأله ی تخلّص در شعرِ فارسی ایجاد کرده است تبدیل هویّت و یا جنسیّتِ برخی مردان است به زن. مثلن "مخفی" که تخلّص مردی است خراسانی با تخلّص مخفی و سرگذشت او معلوم، به اعتباری که این تخلّص با زنان مناسب‏تر است و ضمنن زیب‏النسا بیگم هم به نام مخفی شهرت داشته، هویّتِ او را تبدیل به زن کرده است. یا در همین عصرِ اخیر "پری بدخشی" که یکی از شاعران مردِ افغانستان است به صِرفِ اینکه در ایران "پری" نام زنان است به عنوان یک شاعر زن معرفی شده است و این امر در موردِ نام هایی مانند "مینو" و "پروین" غالبن روی داده است.  

کسانی هم که خواسته اند شعر به نامِ دیگران و بیش تر قدما، به دلایل خاص سیاسی و اجتماعی و مذهبی، جعل کنند ناگزیر شده‏اند که برای آن ها تخلّصی قایل شوند و همان شهرتِ اصلیِ آن ها را به عنوان تخلّص آنان در آن شعرها بیاورند؛ مانندِ شعرهایی که با تخلّص "بوعلی" بنام ابن‏سینا و یا به نام "بایزید بسطامی" ـ یعنی ابویزید طیفورین عیسی بن سروشان (درگذشته در ۲۶۱) شهرت دارد، بی‏آن که بیاندیشند که در نیمه ی دوم سده ی سوم آیا این گونه شعر ممکن ا‏ست و اگر ممکن است آیا تخلّص در این عصر وجود داشته است. و از همین مقوله است شعرهایی که با تخلّص "انصاری" به نامِ پیر هرات (۳۹۶ ـ ۴۸۱) ساخته‏اند. مگر این که بگوییم شعرهایی بوده است که این نام ها در آن ها آمده بوده است و مردم بعدن آن ها را به این بزرگان نسبت داده‏اند که به هیچ روی مردود نیست، چنان که "کوهی" را به حساب باباکوهی (ابوعبداللّهِ باکویه شیرازی از معاصران ابوسعید ابوالخیر و درگذشته به سال ۴۲۸) تلقی کرده‏اند یا شعرهایی را که از حسین خوارزمی (سده ی دهم) باقی بوده و تخلّص "حسین" داشته به حساب حسین بن منصور حلاج (کشته شده در سال ۳۰۹) گذاشته‏اند ولی شّقِ اوّل هم که کسی به نامِ شخصی که در گذشته‏های دور می‏زیسته شعر جعل کند و حتا به نام او تخلّص بسازد چندان هم دور از واقعیت نیست. درست است که در زبان عربی تخلّص وجود ندارد و درست است که همه ی نظریه ی طه حسین را، دَربست، نمی‏توان پذیرفت ولی در این که حجم قابل ملاحظه‏ای از شعرِ جاهلی از مجعول های دوره ی اسلامی است تردیدی نمی‏توان داشت و در همین ادبیّاتِ خودمان یکی از "عطار"های سده ی نهم شعری به نامِ عطار سده ی هفتم سروده و خود را سراینده منطق‏الطیر و اسرارنامه معرفی کرده است و از زبانِ سراینده ی آن منظومه‏ها عقایدِ خویش را به خواننده تلقین کرده است. در برخی از این شعرهای با تخلّصِ مجعول، گاهی دُمِ خروس جعل از دور آشکار است. مثلن اینکه ابوعلی‏سینا شعری بگوید و "بوعلی" تخلّص کند یا عبداللّه انصاری هروی، "پیر انصاری".  

البته در مواردی هم شعر گفتن و به نام دیگری تخلّص کردن، از سرِ جعل و توطئه نبوده است. بوده‏اند شاعرانی که بر اثرِ دلبستگی به شخصیّتی خاص، شعرهایی با تخلّص به نام او سروده‏اند که مشهورترین نمونه‏اش در ادبیات ایران و جهان دیوان شمس تبریزی جلال‏الدین محمد بلخی است و آن بخشی از غزل های دیوان کبیر مولانا که به نام شمس تبریز و شمس‏الحق تبریز و مانند آن تخلّص دارد، نمونه‏های درخشانِ این گونه از شعر و تخلّص است. البته بسیاری از آن غزل ها هم تخلّص خودِ مولانا را ـ که "خاموش" یا "خمش" است ـ دارد و چنان می‏نماید که در ادوارِ بعد از مولانا، برخی از عُشاقِ این دو بزرگ برخی از "خَمُش"ها را نیز به نام "شمسُ الحق تبریز" در آورده‏اند، مثلن بیت ذیل را:

هله خاموش که بی‏گفت، ازین می، همگان را / بچشاند، بچشاند، بچشاند، بچشاند (۱۹)

به صورت:  

هله خاموش که شمس‏الحق تبریزی ازین می‏ / همگان را بچشاند بچشاند بچشاند (۲۰)  

در آورده‏اند. و شاید هم کارِ خودِ مولاناست. ولی مسلمن برخی از شاعران شیعی مشرب و شاید غُلوکنندگان شیعه، در سده های اخیر، در کارهایی از نوع:

تا صورت پیوندِ جهان بود، علی بود / تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود

که به تأثیر از نظریه "حقیقت محمّدیه" و "انسان کاملِ" ابن عربی سروده‏اند، تخلّص را به نام شمس تبریزی کرده‏اند:

سِرِّ دو جهان، جمله، ز پیدا و ز پنهان‏ / شمس‏الحق تبریز که بنمود علی بود (۲۱)  

و از همین مقوله دیوان شمس است. دیوان مشتاقیّه مظفّر علیشاه کرمانی که به یاد و تخلص مرادش، مشتاق علیشاه، سروده است.  

مسأله ی ضرورتِ تخلّص، به عنوان یکی از اصولِ اجتناب ناپذیرِ شعرِ فارسی، از سده ی پنجم و عصرِ سنایی به تدریج روی در گسترش دارد و هر چه به دوره ی قاجاریّه ـ پایان عصرِ سنّتیِ شعرِ فارسی ـ نزدیک تر می‏شویم، شمول و گسترش آن بیش و بیش تر می‏شود و همین انبوهی شاعران، برای به ثبت رساندنِ تخلص ها به نامِ خویش، از یک سو (مسأله ی تقاضا) و محدود بودنِ نام های خوشاهنگِ خوش معنایی که در همه ی وزن ها به آسانی جایگزین شود (مسأله ی عرضه) کار را به جایی رسانده است که کالای تخلّص "بازاری سیاه" پیدا کند و حتا تخلص های نه چندان دلپذیری از نوع "حقیری" و "گدایی" و "مسکین" و "احقر" و "اسیر" و "چاکر" و حتا "اَبْلَه" و "اَبْکَم" (به معنیِ گنگ و ناتوان از سخن) و امثالِ آن هم در انحصارِ یک تن یا دو تن باقی نماند و مثلن سه شاعر با تخلّصِ "گدایی" و دو شاعر با تخلّص "اَبْلَه" داشته باشیم.

شک نیست که یکی از عللِ این هُجُوم به تخلص ها، حتا تخلص هایی از نوعِ "اَبْلَه" و "گدایی" و "حَقیری"، از یک سو احساسِ ضروری بودنِ داشتنِ تخلّص است، که فکر می‏کرده‏اند مانند لباس و منزل و خوراک از لوازمِ زندگی شاعر است، و از سویِ دیگر محدود بودنِ دایره انتخاب option. زیرا کلمه هایی که هم دارای بارِ معناییِ خوبی باشند و هم خوشاهنگ باشند و هم در تمامِ وزن های عروضی، به آسانی، جایگزین شوند، به نسبتِ حجمِ انبوهِ شاعران ـ که با تصاعُدِ هندسی روی در افزایش داشته‏اند ـ بسیار کم بوده است و هر چه به سده ی چهاردهم و پایانِ عصرِ کلاسیسیسم شعرِ فارسی نزدیک تر می‏شویم شمار شاعران بیش تر و بیش تر می‏شود و میدان گزینش محدودتر.  

از بک شمارش سرانگشتی می‏توان به این نتیجه رسید که غالبن کلمه هایی برای تخلّص برگزیده شده‏اند که بیش تر با این افاعیلِ عروضی هماهنگ باشند: فَعْ‏لُن (مانند سعدی، حافظ و یغما) یا فَعولُن (مانند سنایی و ظهوری) و یا فَعُولْ (مانند کلیم و سلیم و نجیب) یا مفعولُن (مانندِ فردوسی و خاقانی و آزادی) یا فاعلن (مانندِ آرزو و آفرین) و برین قیاس. از همین جا می‏توان، محدودیتِ دایره ی انتخاب را برآورد کرد. اگر شاعرانی باشند که کلمه هایی مانندِ "آتشکده" بر وزنِ مُستَفْعِلُ را تَخلّصِ خویش کرده باشند در برخی از وزن ها کارشان با دشواری روبرو می‏شود.

جایِ آن هست که با روشِ آماری، و فعلن، براساس همین کتاب فرهنگِ سخنوران، به ویژه  چاپ دوجلدی آن، یکی از دانش جویان رشته ی ادبیّاتِ فارسی رساله‏ای بنویسد و فقط و فقط در بابِ درجه‏بندی وزن های عروضیِ تخلص ها و این که بیش ترین بسامد از آن کدام وزن عروضی است و کم ترین بسامد از آنِ کدام وزن. و درین میان نقشِ وزن های عروضیِ شعرِ فارسی در بسامدِ وزن های عروضیِ تخلص ها را بررسی کند و هم در کنارِ این مسأله به خانواده ی زبانیِ (فارسی، عربی، ترکی و...) این تخلص ها هم توجّه آماری کند و نیز وزنِ صرفی هر کدام را جدا از وزنِ عروضیِ آن ها (در مورد کلمه های عربی) با نظام آماری بررسی کند، بی‏گمان به نتایج شگفتی خواهد رسید و اگر به طبقه‏بندیِ آماری جنبه‏های دِلالی و معنی‏شناسی Semantics آن ها بپردازد که خود پژوهشی گسترده خواهد بود و اگر رابطه ی این مسایل را با ادوار تاریخی و توزیع جغرافیایی این تخلص ها مورد پژوهش و بررسی قرار دهد که خود نور علی نور خواهد بود.

برخی از شاعران با گزیدن یکی از این نوع کلمه ها که به هر حال وزنِ عروضیِ آن غیرقابلِ تبدیل است، بعدها با اشکال روبرو شده‏اند و به ناچار دست به کارهای دیگر زده‏اند. مثلن تخلّصِ بسیار زیبا و برازنده ی استاد شهریار در وزن بسیار دلپذیر و خوشاهنگِ:

مفعولُ مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن (یا مفاعیلْ)

آمد نَفَسِ صبح و سلامت نرسانید (خاقانی)  

که از پُربسامدترین وزن های غزلِ فارسی است، جای نمی‏گیرد، یعنی نمی‏توانید کلمه ی "شهریار" را در چنین وزنی جای دهید. حال ببینید این استاد بزرگ با چه تردستی و ظرافتی تخلّص خود را درین وزن آورده است، در غزلی به استقبال شعرِ بسیار معروف شادروان ملک‏الشعرای بهار، می‏گوید:  

در قافیه گو نام نگنجد به درستی / درهم شکن، ای "شهر" که "یار"ان همه رفتند.  

در دیوان خاقانی، در برخی موارد کلمه ی خاقانی در برخی وزن ها جای نمی‏گرفته و معلوم نیست که آیا خاقانی خود آن را به "خاقنی" تبدیل کرده است یا دیگران. و من تقریبن تردیدی ندارم که این کار، یعنی تبدیلِ خاقانی به خاقنی، از تصرّفاتِ متأخران است، مثلن درین غزل:

طاقتی کو که به سر منزلِ جانان برسم / ناتوان مورم و خود کی به سلیمان برسم‏  

در شهادتگهِ عشق است رسیدن مشکل‏ / "خاقنی" راه چنان نیست که آسان برسم‏  

که تمام قراینِ سَبْکی فریاد می‏زند که اصلن غزل از خاقانی نمی‏تواند باشد. حتا در آن شعرِ معروفِ او که به دلیل یک تجربه ی خاصّ عروضی مورد توجّه عروضیان قرار گرفته است، آن هایی که متوجّه ی مسأله نبوده‏اند این بیتِ معروف را تغییر داده‏اند:

کیسه هنوز فربه است از تو از آن قوی دلم‏ / چاره چه خاقانی اگر کیسه کشد به لاغری‏

با این که خود عذرِ این تمایزِ عروضی را خواسته و گفته است:

گرچه به موضعِ لقب مفتعلن دوباره شد / شعر ز قاعده نشد تا تو بهانه ناوری‏  

یعنی به هنگام آوردنِ لقب (= تخلص خاقانی) مفتعلن مفاعلن تبدیل به مفتعلن مفتعلن شد، عذر مرا بپذیر که این قاعده رواج دارد و می‏توان این دو رکن را جایگزین هم کرد. ولی آن ها که متوجه ی این نکته نبوده‏اند در همین جا هم، خاقانی را به "خاقنی" بَدَل کرده‏اند شاید هم این تبدیل‏ها اگر در شعرهای اصیل خاقانی دیده شود مربوط به مرحله ی انتقال از "حقایقی" (= مفاعلُن) به "خاقانی" (= مفعولُن) است و کسانی کوشیده‏اند "حقایقی" را به صورت "خاقانی" درآورند و در نتیجه در برخی وزن ها به ناچار "خاقنی" آورده باشند که هیچ اصالتی نخواهد داشت و دلیل بی‏خبری مطلقِ آنان است از آن چه "ضرورتِ شعری" خوانده می‏شده است ولی تا آن جا که به یاد دارم صورتِ "خاقنی" چند مورد محدود بیش تر نیست.  

بی‏گمان دو عاملِ موسیقایی و معنی‏شناسی Semantics در برگزیدن تخلص ها، سرنوشت‏ساز بوده‏اند. هجومِ شاعران به سوی کلمه هایی که دارایِ این دو ویژگی باشند، کار را به جایی کشانده که دیگر تخلّصِ بکری در میان کلمه های فارسی و عربیِ رایج و حتا گاه غیررایجِ در فارسی، نتوان یافت. حتا کلمه های نادِر و بی‏تناسبی از نوعِ "آنف" هم (به معنیِ کلّه‏شق، یا رام. البته معانی دیگری هم دارد) بی‏صاحب نمانده‏اند.

تا این جا بحثِ ما بر سرِ مقدماتِ این موضوع بود، یعنی نقشِ تخلّص در شعر فارسی و بحث درباره ی چشم‏اندازهای آن و نیز مشکلِ اصلی محدودیّتِ دایره ی گزینش از یک سوی و از سوی دیگر افزونیِ طلبِ شاعران برای به دست آوردنِ تخلّص؛ یعنی مقدّمه‏ای که از خود مقاله بیش تر شد. ولی پرسش اصلی همچنان ناگفته ماند و آن عبارت بود از بحث درباره علّتِ غلبه ی "عنصر غم و رنج و درماندگی و بدبختی" که بار معناییِ  اغلبِ این تخلص هاست.  

من در این یادداشت، استنادم فقط و فقط به کتاب ارجمند و گران بهای "فرهنگِ سخنورانِ" شادروان استاد دکتر عبدالرسول خیام‏پور است که از تأمل در محدوده ی کوچکی از تخلص ها متوجه ی این غلبه ی بار معناییِ محرومیّت و رنج شدم. چنان است که گویی لازمه ی شاعری، در این سرزمین و درین فرهنگ، حتمن و حتمن در حزن و ماتم و محنت و عذاب و رنج و مسکنت و گدایی و فقر و آه و ناله و فغان و درد و امثال آن زندگی کردن بوده است. ملاحظه بفرمایید: چه مقدار تخلّص "بی کس"، "بی‏نوا"، "بی‏خود"، "بی‏جان"، "بی‏دل"، و "بی‏نشان" داریم چه مقدار "محزون" (ده نفر که دو نفرشان اصفهانی‏اند) چه مقدار "حزین" و "حزنی" (هفت نفر "حُزنی" و پنج نفر "حزین" و هشت نفر "حزینی" و یک "حزینه" که ظاهرن باید زنی شاعر باشد.) دو نفر "مجروح" (هر دو هندی) دو نفر "اَبْلَه" (یکی سمرقندی یکی جوتاکری) و یک تن هم "اَبْلَهی". ده نفر "احقر" (سه نفرشان لکهنوی) چهارده تن "بسمل" (یعنی کشته شده مانند مرغ و گوسفند با گفتنِ "بسم‏الله" که دو تا شیرازی‏اند و دو تا لکهنوی و بقیه ازشهرهای دیگر. ده نفر "مسکین" (دوتاشان از شاعران اصفهان) دوازده نفر "دیوانه" (دو نفرشان از شاعران اصفهان) چهار نفر با تخلّص "جنون" و هفت نفر "جنونی" و هیجده نفر "مجنون" سه نفر "گدایی" (دو نفر هندی و نفر سوم هم به احتمال قوی از اهالیِ همان ولایت) هفت نفر "فقیر" (دو نفرشان دهلوی) پنج نفر "حقیر" و سه نفر "حقیری"، دو نفر "محنت" و سه نفر "محنتی" سه نفر "ناله" و سه نفر "فغانی" و دو نفر "فغان" دوازده نفر "اسیر" و چهارده نفر "اسیری" و چهارده نفر "حسرت". چه مقدار "مضطر" (هشت نفر) و "مضطرب" (چهار نفر) و "مبتلا" (سه نفر) و "قتیل" (پنج نفر) و "فگاری" (هفت نفر) و "فگار" (دو نفر) و "بیمار" (سه نفر) و "سایل" (هشت نفر) و "سایلی" (هفت نفر) به همان معنیِ "گدا". بحث در باب تخلص هایی که بارِ معناییِ منفی بسیار قوی دارند ولی باصطلاح چندان تویِ ذوق نمی‏زنند مانند "غبار" (پنج نفر) و "غباری" (نُه نفر) و "فانی" (بیست و دو نفر) و "فنا" (ده نفر) و "فنایی" (بیست و یک نفر) فعلاً نداریم چون به هر حال با چشم‏اندازِ برخی مسایل عرفانی می‏توان برای برخی از این ها توجیهی معقول پیدا کرد. شاید تخلص هایی از نوع "مهجور" (ده نفر) و "وَحْشَت" (ده نفر) و "وحشتی" (دو نفر) و "وحشی" (شش نفر) و "هجری" (چهار نفر) و "نیاز" (سیزده نفر) و "نیازی" (پانزده نفر) و "ملول" (دو نفر) و "ملولی" (سه نفر) و "عاجز" (هشت نفر) و در کنارش "عاجزه" (یک نفر) و "عاجزی" (یک نفر) و "عجزی" (سه نفر) نیز از همین مقوله باشد.  

وقتی بر سرِ تخلص هایی از نوعِ "ناله" و "محنت" و "گدایی" تا بدان جا هجوم باشد که سه چهار نفر شاعر بر سرِ هر کدام از آن ها نزاع داشته باشند، تصور می‏کنید برای کلمه های اندکی معقول‏تر و دلپذیرتر چه غوغایی است، مثلن همان کلمه ی "آزاد" را از اوّلِ حرفِ "آ" و از همان آغازِ کتاب در نظر بگیرید (بیست و سه نفر، چهار کشمیری و دو اصفهانی) در فاصله دو سده ی، سعی کرده‏اند از این تخلّص استفاده کنند؛ بیست و سه شاعر ـ در طولِ دو سده ـ کم نیست!

برگردیم به اصلِ موضوع و آن تحلیل روان شناسیِ این غلبه بارِ معناییِ رنج و محرومیّت در اکثرِ این تخلص هاست.  

اگر به کتابِ "لباب‏الالباب" محمد عوفی که نخستین تذکره ی باقی مانده از دوره ی پیش از مغول است (یعنی هنگامی تألیف شده که مغول هنوز در راه است و هیچ تأثیری روی فرهنگِ ایرانی نگذاشته است، یعنی حدود سال های ۶۱۸ تا حدود ۶۳۰) نگاه کنیم در میان حجم قابل ملاحظه‏ای از شاعران که در این کتاب نام و تخلّص ایشان آمده است و مجموعه‏ای از بزرگ ترین شاعرانی چهار سده ی نخستین شعر فارسی ـ یعنی عصر سامانی و غزنوی و سلجوقی را ـ شامل است، حتا به یک تخلّص هم از نوعِ "گدایی" و "محزون" و "محروم" و "مسکین" و "بسمل" و "عاجز" و "اَحقر" و امثالِ آن بر نخواهیم خورد. غالبِ تخلص ها از شغل و کار و نسبتِ خانوادگیِ شاعران یا خاستگاهِ جغرافیاییِ ایشان ـ از هر روستا و شهر و ولایتی که هستند ـ خبر می‏دهد یا به نسبت کم تری از نام ممدوحِ ایشان.  

از حمله مغول به بعد، هر چه حوزه ی تاریخیِ و جغرافیاییِ شعر فارسی گسترش می‏یابد، این بارِ این بارِ معناییِ غم و رنج و محرومیّت بیش تر واردِ تخلص های شعر فارسی می‏شود. اگر تمامیِ این امر، نشأت گرفته از حمله تاتار و تیمور نباشد، بی‏گمان عاملِ ورودِ شعر فارسی به سرزمینِ هند را نباید از یاد برد، زیرا هندیان در ذاتِ خود مردمی غم‏پرست و خودآزار بوده‏اند و این را از همان نخستین اطلاعاتی که مسلمانان از حیات اجتماعی و فرهنگی ایشان در کتاب های خویش منعکس کرده‏اند، به خوبی می‏توان دریافت: مُطَهَّرینِ طاهرِ مقدسی که کتاب خویش را در ۳۵۵ هجری نوشته در باره ی مذاهب هند می‏گوید: «در یادْکردِ آتش زدنِ پیکرها و رها کردنِ آن ها در آتش: ایشان معتقدند که این کار مایه ی آزادی و رهایی است به سویِ زندگیِ جاودانه در بهشت. برخی هستند که برای پیکرها گودالی حفر می‏کنند و در آن رنگ‏ها و روغن‏ها و بوی‏های خوش گِرد می‏آورند و بر آن آتش می‏افزودند و سپس می‏آیند و صنج و طبل در پیرامونِ او می‏زنند و می‏گویند: خوشا به حالِ این کس که به همراه دود، به بهشت، بالا می‏رود. و او با خویش می‏گوید: "این قربانی پذیرفته باد!" آن گاه به سوی خاور و باختر و شمال و جنوب سجده می‏بَرَد و خویش را در آتش می‏افکند و می‏سوزد... و برای برخی از ایشان صخره‏ها را می‏گدازند و او پیوسته صخره‏ها را یک یک بر شکم خویش می‏گذارد تا اینکه روده‏هایش بیرون می‏آید. برخی کاردی به دست می‏گیرند و رشته رشته ار ران و ساق خویش می‏بُرند و در آتش می‏افکنند و دانشمندانشان همچنان بر لبِ آتش ایستاده‏اند و آن ها را ستایش می‏کنند و آنان را تزکیه می‏کنند تا بمیرند... برخی هستند که جانِ خویش را به گرسنگی زحمت می‏دهند و از خوراک خودداری می‏کنند تا حواس یکی ازیشان از کار بماند و به مانندِ خمیر خشکیده و مَشکِ فرسوده کهنه، چروکیده و منجمد گردد» و این حالتِ مازوخیسم هندی، به هر حال، در گسترش این روحیه بی ‏تأثیر نبوده است و در زیربنای فلسفیِ این گونه تفکر میل به "نیروانا" را هرگز نباید فراموش کرد.  

بی‏گمان، استبداد و نظام های مستبدّانه ی حاکم بر ایران هم در تقویت این بارِ معنایی غم و رنج در تخلص های شعر فارسی مؤثر بوده است و شاید مهم تر از حمله ی تاتار و تیمور و استبدادِ حاکم بر جامعه، دو عامل دیگر را بتوان در صدرِ عوامل این موضوع قرار داد: یکی تصوف و عرفان و دیگری محدودیّت یا ممنوعیّت روابط زن و مرد در محیط اجتماعی. ولی پیش از آن که به این دو عامل بپردازیم یادآوری یک نکته بی‏فایده‏ای نخواهد بود و آن این است که ممکن است کسانی بگویند: "این گونه تخلص ها خود به مانندِ تصوف، معلولِ چیز دیگری است که آن فقدانِ آزادی یا فلان امرِ دیگری است." من منکر چنان استدلالی نیستم ولی نمی‏توانم این نکته را نیز نادید بگیرم که رُشدِ حال و هوای تصوف، عاملی است که زمینه را برای پرورش این‏گونه روحیّه‏ها آماده کرده است و اگر آموزش های دل‏انگیزِ عارفان در باب مفاهیمی از نوع "فنا" و "فقر" و کوچک و ناچیز کردن و تحقیرِ آدمی در برابرِ "وجود مطلق" نبود، شاید به این شدّت تخلص هایی از نوعِ "حقیر" و "احقر" و "گدایی" و "فقیر" و "بسمل" رواج نمی‏یافت. این آموزش ها توجیه فلسفی و کلامیِ حرکتی بوده است که در اعماقِ روحیه ی این شاعران به دلایل دیگری، و از جمله حمله ی تاتار و تیمور، جریان داشته است. بی  هوده نیست اگر می‏بینیم در صدرِ تخلّص های مکرّر شعر فارسی یکی هم کلمه ی "عارف" است که براساس همان کتابِ فرهنگِ سخنوران پنجاه و سه نفر، آن را تخلّصِ خود قرار داده‏اند (چهار اصفهانی، چهار تبریزی، شش نفر هم هندی و بقیّه از ولایت های دیگر.) بی‏گمان آموزش های عرفانی یا مذهبیِ حاکم بر جامعه که انسان را متوجه ی "گناهِ" خویش می‏کند. در کنارِ این آموزش ها؛ نقشِ خاصِ خود را داشته است و به همین دلیل هیجده نفر شاعر با تخلّص "تایب" داریم و عده‏ای هم با تخلّصِ "آثِمْ" (= گناهکار) و "مُجرِم" و "ماتمی" و امثالِ آن ها.  

در میانِ انبوهِ این تخلص های محزون و بیمارگونه، البته می‏توان، گاه، استثناهایی هم یافت؛ مثلن "شادی" (دونفر) و "طرب" (چهار نفر) و "آسوده" (یک نفر) که البته در موردِ او به شوخی گفته‏اند و درست هم گفته‏اند که: 

یک تن "آسوده" بود در عالم‏ / و آن هم آسوده‏اش تخلّص بود!  

ولی اکثریتِ قریب به اتفاقِ تخلص هایی که به انتخاب شخص شاعر بوده و برخاسته از ضرورتِ نام خانوادگی و نسبتِ جغرافیایی و شغلیِ او نیست، در حقیقت اکثریّت چشم‏گیر، با همان نوعِ "اسیر" و "آواره" و "مضطر" و "مبتلا" و "حقیر" و "گدا" و "وحشت" و "مجروح" و "احقر" و "حقیر" و "حقیر" و "محنت" و "محنتی" و "فغان" و "فغانی" و "ناله" و "مسکین" و "اَبْلَه" و "ابلهی" و "حزین" و "محزون" و "حُزنی" و "بی‏کس" و "بی‏نوا" و مانند آن هاست.  

از دید سبک‏های شعر فارسی و ادوارِ تاریخیِ آن می توان گفت که از این گونه تخلص های بیمارگونه در سبک عراقی و آذربایجانی (= ارانی) به ندرت می‏توان یافت. در عصرِ تیموری شیوع آن افزونی می‏گیرد و در سبکِ هندی به اوجِ خود می‏رسد. با نهضتِ بازگشت تا حدّی از فراوانی آن، در ایران، کاسته می‏شود ولی در شبه‏قارّه ی هند و ماوراءالنهر و افغانستان همچنان به رُشد و گسترش خود ادامه می دهد.  از یک نگاه به کتاب تحفةالاحباب فی تذکرةالاصحاب، که شاملِ زندگی نامه و شعرِ شاعران ماوراءالنهر (تاجیکستان، ازبکستان، ترکمنستان و برخی نواحیِ دیگر اتّحادِ شورویِ سابق.) در سده ی سیزدهم است این نکته تأیید می‏شود که میل به انتخاب تخلص هایی از این گونه، در آن ولایت ها، همچنان تا آستانه انقلابِ کبیر اکتبر ادامه داشته است: "اعرج" و "افغان" و "افقر" و "عجزی" و "فرتوت" و "مضطر" و متاسفانه در افغانستانِ معاصر هم هنوز بقایای این گونه تخلص ها (و گاه به صورت نام خانوادگی) هنوز باقی است و از آن جا که ادامه ی سنّتِ فرهنگی محترمِ است، کسی تاکنون به انتقاد از آن نپرداخته است.  

 - - -

پی نوشت ها:

۱. نگاه کنیدبه موسیقی شعر، محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران، آگاه، چاپ سوم، برگ ۱۲۴ به بعد.

۲. به یاری کتاب ارجمند "فهرست مقالات فارسی"، ایرج افشار، ۴/۳۷۵ به مقاله ای از دکتر سید عبدالله در کتاب او به نام مباحث، لاهور، مجلس ترقی ادب، ۱۹۶۵ رهنمون شدم که عنوان آن چنین است. (تخلص کی رسم اوراس کی تاریخ) برگ های ۱۶۹ ـ ۱۹۹ چون به اصل کتاب دسترسی نیافتم از کم و کیف این مقاله بی خبرم.

۳. تراجم الأعیان من أبناء الزمان، حسن بن محمد البورینی، چاپ صلاح الدین المنجد، دمشق، ۲/۱۷۰

۴. سلک الدرر، محمد خلیل المرادی، بیروت، دار ابن حزم، ۱۹۸۸ / ۱۴۰۸، ۱/۱۰۸.

۵. همانجا، ۲/۴.

۶. برای نمونه نگاه کنید به همان کتاب،برگ های: ۲/۱۱۵، ۲/۲۳۰، ۳/۱۰۴، ۳/۱۵۰، ۳/۱۷۲، ۳/۲۱۰، ۳/۲۳۰، ۴/۱۶، ۴/۳۳، ۴/۲۳۶.

۷. همان جا، ۲/۱۱۵

۸. مؤلفان لغت نامه ی دهخدا، در این مورد در متن کتاب نوشته اند: [الف] «در آخر نام های خاص، برای تفخیم و تعظیم آید، مانند: عمادا و جلالا و محمودا و احمدا و صدرا و صایبا» و در حاشیه ی متن چنین افزوده اند: «ظاهرن این (آ) در دوره ی صفویه (که بسیاری شاعران و دانشمندان ایران در دربارهای پادشاهان هند می زیستند) به تقلید هندیان در پایان نام های آنان در آمده و سپس به ایران نیز تجاوز کرده است، مانند بنیا باندا میترا، آکا، دوتّا و...».

۹. یان ریپکا، از V.A. Eberman نقل می کند که او عقیده داشته است تخلص از ویژگی های شعر ایرانی پیش از اسلام است.  نگاه کنید به Jan Rypka History of Iranian Literature, Dordrcht-Holand ۱۹۶۸. p. ۹۹. و هم ریپکا از برتلس Bertels نقل می کند که به نظر او رابطه ای هست میان علامتی و نقشی که پیشه وران و صنعتگران شهری دوران قدیم بر محصولات کاری خود می زده اند و میان تخلص که شاعران بر شعر خود می نهند. و از باوسانی A. Bausani نقل می کند که او با احمد آتش، ایران شناس اهل ترکیه، هم عقیده بوده است «که آمدن تخلص در پایان شعرها، نتیجه حالت اشتیاق عاطفی سراینده است در شعرهای صوفیانه.» همان جا، اما یک نکته را در باب ملاحظات پروفسور برتلس در پیرامون شعر صوفیانه ادوار نخستین نباید از نظر دور داشت و آن این که پایه ی آن گونه مطالعات و اظهارنظرها، از بنیاد، بی اعتبار است. زیرا هیچ کدام از آن شعرها که او بدان ها استناد کرده است به آن دوره های تاریخی تعلق ندارد و دست کم دو سه سده جدیدتر از عصری است که او آن ها را بدان منسوب می داشته است.

۱۰. لباب الألباب، محمد عوفی، تصحیح سعید نفیسی، تهران ۱۳۳۵ برگ ۲۱.

۱۱. المسالک والممالک، ابن خردادبه، چاپ لیدن، ۱۱۸ و نیز بهار و ادب فارسی، به کوشش محمد گلبن، سازمان کتاب های جیبی، تهران، ۱۳۵۱، ج ۱/۹۰.

۱۲. دیوان شهریار، انتشارات سعدی، تبریز، ۱۳۴۹، ۲/۶۸۸.

۱۳. نگاه کنید به مجله ی هفتگی خوشه، چاپ تهران، شماره های ۶۰ - ۶۷ (۲۹ بهمن ۱۳۴۰ تا ۲۶ فروردین ۱۳۴۱).

۱۴. تذکره مجالس النفایس، امیر علیشیر نوایی، به کوشش  علی اصغر حکمت، تهران، منوچهری، ۱۳۶۳، برگ ۹۰.

۱۵. اشعار پراکنده قدیم ترین شاعرانی فارسی زبان، به کوشش ژیلبر لازار، جلد دوم متن اشعار، تهران، انستیتو ایران و فرانسه، ۱۹۶۴، برگ ۱۶۵.

۱۶. شادروان، عباس اقبال آشتیانی، در تصحیح انتقادی دیوان معزی از نسخه های معتبر و کهن برخوردار نبوده به همین دلیل چاپ انتقادی دیگری بر اساس نسخه های کهن و جنگ ها و منابع دیگر، ضرورت دارد. چاپ اقبال در سال ۱۳۱۸ در تهران نشر یافته است.

۱۷. کشف المحجوب، هجویری، چاپ ژوکوفسکی، ۲.

۱۸. درباره ی تخلص سعدی، این نکته را نباید فراموش کرد که اگر از نام این پادشاه گرفته شده باشد باید بپذیریم که سعدی سالیان بسیار زیادی شعر می گفته و هیچ تخلصی نداشته است.

۱۹. کلیات شمس، مولانا جلال الدین محمد بلخی، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، تهران، دانشگاه تهران، ۲/۱۲۹.

۲۰. شمس الحقایق، رضا قلیخان هدایت، خط عسکر اردوبادی، چاپ سنگی، تهران ۱۲۸۱، برگ ۱۷۴.

۲۱. همان جا، ۱۷۴.

 

منبع: نشریه ی بخارا شماره ی ۳۲

از: سرزمین جاوید

پژوهش در ادبیات عامیانه ی ایران

 

شماره ی نوشته: ۱٦ / ۱۸

پروفسور مارزولف *

پژوهش در ادبیات عامیانه ی ایران

من از كمی پیش از انقلاب، نخست با محیط و سپس با همكاران فعال در زمینه ی مطالعات فرهنگ مردم ایران در تماس نزدیك بودم و همواره کوشیدم این رابطه را حفظ كنم. با توجه به این تجربه در این مقاله بر چهار موضوع تاكید می كنم: نخست تعریف كوتاهی از پژوهش ادبیات عامیانه به عنوان حوزه‌ای كه می توان آن را در بین مطالعات فرهنگ مردم و انسان شناسی قرار داد. دوم، تاریخچه ی این مطالعات در ایران؛ سوم، اشاره به برخی از مهم ترین مضمون های پژوهشی در ادبیات عامیانه ی ایران و چهارم، نتیجه گیری، ارایه ی تصویری از مسایل كنونی و راه های حل آن ها.

تعریف پژوهش در ادبیات عامیانه
پژوهش ادبیات عامیانه یا مردم‏پسند عمدتن شامل مطالعه بر استوره ها، افسانه های تاریخی، مذهبی، باورها و دانش ها، قهرمانان، داستان های حماسی و رمانتیك، ترانه‌ها، ضرب المثل ها، قصه ها، شوخی ها و حتا بازی های كودكانه و ... باشد. اما امروزه به ویژه در غرب این تعریف را تقلیل دهنده دانسته اند و بر این باور هستند كه این ترسیم از زمینه ی پژوهش های ادبیات عامیانه نوعی محدود کردن تصورات و خیال های مردمی به بخش كوچكی از آن هاست،‌ بنابراین باید این پژوهش را درشكلی گسترده تر، شامل كل خلاقیت كلامی مردمی چه در شكل "هنر شفاهی" و چه در شكل "هنر نوشتاری" تعریف كرد. افزون بر این، به دلیل جمعی بودن این مفهوم كه خود را در كلمه ی "مردم" یا " عوام" نشان می دهد، می توان این پژوهش را جمعی از دانش فولكلوریك و دانش انسان شناسی نیز شمرد.

تاریخچه ی پژوهش ادبیات عامیانه در ایران
هر چند می توان نخستین شکل های این پژوهش را تا عصر صفویه نیز دید ، اما به تر است آغاز آن را با جهان گردان غربی در سده ی هفده ببینیم. كنجكاوی این جهان گردان در كنار استراتژی قدرت های بزرگ، عاملی در تقویت مطالعات بر زبان فارسی بود، به ویژه كه بریتانیا دارای منافعی گسترده در هندوستان بود و زبان فارسی در این كشور هنوز قدرت خود را به مثابه ی یك زبان میانجی و زبان روشنفكران حفظ كرده بود. روس ها، همسایگان شمالی ایران نیز منافع استراتژیكی در تقویت مطالعات ایرانی داشتند. نخستین مطالعات ایرانی با اوستا شناسی آغاز شدند. در همین حال،‌ گردآوری داستان ها و فرهنگ عامه در ایران نیز آغاز شد. در این حوزه می توان به کسانی چون دیپلمات لهستانی، آلكساندر خودزكو و دانشمند دانماركی، آرتور كریستین سن و دانشمند فرانسوی هانری ماسه اشاره كرد. البته برای برخی از این افراد مطالعات فلكلوریك جنبه ی نوعی سرگرمی در كنار "مطالعات جدی" دیگر را داشت.
ایرانیان خود در سده ی نوزده به دلیل تمایل زیادی كه به نوآوری های غربی پیدا كرده بودند و به علت آن كه فولكلور را نوعی سنت و مخالف با پیشرفت تلقی می كردند چندان مایل نبودند به مطالعه در این زمینه بپردازند و تنها در دوره ی انقلاب مشروطه و به دلیل احساسات وطن پرستانه بود كه تمایل به این مطالعات نیز شكل گرفت. و ما می توانیم از شخصیت هایی چون محمد علی جمال زاده و علی اكبر دهخدا، صادق هدایت و بعدها صمد بهرنگی و جلال آل آحمد نام ببریم. یك نهاد رسمی، "فرهنگستان"، از سال ۱۳۱٧ش آغاز به گردآوری سیستماتیك فولكلور ایرانی كرد. در دهه ی ۱۳۲۰ ، فضل الله مهتدی مشهور به صبحی شاید به تقلید از یك روزنامه نگار بریتانیایی، یك برنامه ی رادیویی درباره ی قصه‏ها را آغاز كرد و از شنوندگان خود می خواست كه برای او مطلب بفرستند.
در همین دوره برخی از روزنامه های چپ گرا نیز مثل "پیام نو" و "پیام نوین" آغاز به انتشار مقاله های كوتاهی درباره ی ادبیات عامه كردند. در سال ۱۳۳٧ اداره ی فرهنگ عامه ی وزرات فرهنگ و هنر تاسیس شد و از سال ۱۳۴۹ به صورت مركز ملی پژوهشگاه مردم شناسی و فرهنگ عامه در آمد كه از جمله ی بنیاد گذاران آن می توان به آقای دكتر علی بلوكباشی اشاره كرد. این گروه به ویژه با انتشار تك نگاری هایی زیاد و مجله ی "مردم شناسی و فرهنگ عامه" نقش مهمی در اعتلای این دانش داشت.
كار صبحی به وسیله ی یكی از دوستان هدایت، ابوالقاسم انجوی شیرازی، در رادیو ادامه یافت. او برنامه ای با عنوان "سفینه ی فرهنگ مردم" را به طور هفتگی آغاز كرد و "مركز فرهنگ مردم" را نیز در اداره ی رادیو تاسیس كرد. انجوی مجموعه‌ای با عنوان "گنجینه ی فرهنگ مردم" را به وجود آورد و كتابی را نیز با عنوان "طرز نوشتن فرهنگ عامیانه" برای كمك به تهیه و گردآوری فولكلور به انتشار رساند. مجموعه‌ای كه او فراهم كرد امروز یك گنجینه ی بزرگ است. در این دوره یعنی در دهه ی ۱۳۵۰ به دلیل حمایت دولت، دانش فولكلور توانست رشد زیادی داشته باشد و تشكیل "كنگره ی بین المللی فرهنگ عامه ایران" در تابستان ۱۳۵٦ گویای این امر است. پس از انقلاب از سال ۱۳٦۴ سازمان میراث فرهنگی بار دیگر مطالعات در این زمینه را آغاز كرد و به همت محمد میرشكرایی پژوهشكده ی مردم شناسی در این مركز، فعالیت های آموزشی (در سطح كارشناسی ارشد) و پژوهش های میدانی متعددی را انجام داد. مركز فرهنگ مردم نیز امروز به اداره ی صدا و سیما پیوند خورده است. در دوره ی پس از انقلاب، نخستین مجله ی علمی در زمینه ی فولكلور شناسی، مجله ی "فرهنگ مردم" است كه سید احمد وكیلیان، متخصص فرهنگ عامه، آن را منتشر می كند.

مسایل كلیدی در پژوهش های ادبیات عامیانه در ایران
در رابطه با مطالعات در این زمینه می توان چند نكته زیر را یادآوری كرد:
۱- همكاری نزدیك میان پژوهشگران غیرایرانی و ایرانی كه از آغاز دیده می شده است، هر چند ممكن است درباره این كه آیا این دو گروه درك یكسانی از فرهنگ های مردمی داشته اند یا نه بتوان تا اندازه ای تامل كرد. غربی ها به هر حال تمایل بیش تری به مطالعه در ایران (برای مثال نسبت به تركیه یا كشورهای عربی ) داشته اند چون از یك سو تفاوت ها آن اندازه بوده است كه بتوان ایران را به مثابه ی یك فرهنگ "دیگر" تعریف كرد ولی از سوی دیگر ریشه های مشترك هند و اروپایی آن را به فرهنگ غرب پیوند می داده است. اما متخصصان ایرانی چندان نتوانسته اند بر خلاف برخی دیگر از كشورهای آسیایی یا افریقایی، از امتیاز آشنایی بیش تر خود با فرهنگ بومی استفاده كنند. از لحاظ تئوریك نیز آن ها بیش تر دنباله روی تئوری های غربی بوده اند، البته پس از انقلاب شاهد برخی از آفت ها از قبیل چاپ دوباره ی متن های قدیم با به اصطلاح "ویراستاری" های جدید نیز بوده ایم.
۲- دومین مساله نبود اطلاعات روش شناسی كافی درباره ی كار گردآوری بوده است. كاری كه در موارد دیگری همچون در مورد افغانستان به وسیله ی مارگارت میلز به وجه بسیار خوبی انجام شده است. حتا انجوی شیرازی نیز اطلاعات چندانی درباره پایه ها و چارچوب های روش شناسانه ی خود و اطلاع رسانی هایش ارایه نكرده است.
۳- مورد دیگری كه انسان شناسان درباره آن زیاد سخن گفته اند، اما در مطالعات ادبیات عامیانه كم تر به آن توجه شده است، جنبه ها و مسایل اخلاق حرفه ای در پژوهش میدانی است. این كه پژوهش با چه هدفی انجام می شود و ممكن است چه پیامدهایی برای مردم موضوع پژوهش، پس از انتشار نتایج آن، داشته باشد. به ویژه كه باید توجه داشت بر خلاف تصور رایج، فرهنگ عامیانه بسیار پر معنا بوده و گاه تنها ابزار برای مقاومت مردم در برابر فشارهای بالایی محسوب می شده است.
۴- امروز پرسش آن است كه چه راهی را باید در حال حاضر و در آینده ی نزدیك پیش بگیریم؟ موقعیت پژوهش در ادبیات فولكلوریك در ایران پس از انقلاب رابطه ی تنگاتنگی با موقعیت كنونی ارزیابی عمومی نسبت به داستان های عامیانه دارد. و در این رابطه سه نكته ی مهم را باید در نظر داشت: نخست آن كه برخی از داستان های عامیانه به دلیل آن كه از شاهان و ملكه ها سخن می گویند ممكن است امروز به دلیل رابطه ای كه با رژیم سلطنتی پیشین وجود داشته، تحقیر شوند، همان طور كه در رژیم پهلوی در گذشته این گونه داستان ها تقدیر می شدند و از پژوهش در زمینه ی آن ها پشتیبانی می شد. دوم آن كه ممكن است در چارچوب ساخته شدن هویت ملی نوعی بی اعتمادی نسبت به این ادبیات وجود داشته باشد، زیرا قهرمانان این داستان ها از حافظه ای جمعی ریشه می گیرند كه باز هم از گذشته هایی پادشاهی سخن می گوید و شاید به نظر برسد كه پژوهش در این مواد نیز آن گذشته را تایید كند. سوم آن كه، ممكن است به نظر بیاید كه داستان های عامیانه از مسایلی سخن می گویند چون روابط عاشقانه، باده گساری ها و.... كه با موازین و ارزش های اسلامی در تضاد قرار داشته باشند. بنابراین پژوهش بر ادبیات مردم پسند با چنین مسایلی روبروست و باید درباره آن ها اظهار نظر كند برای مثال می توانیم به مورد تجدید چاپ با تغییرات در كتاب "هزار و یك شب" اشاره كنیم.

چشم انداز پژوهش های ادبیات عامیانه در ایران
آن چه امروز می تواند در افزایش یا كاهش اهمیت پژوهش فرهنگ مردم بسیار موثر باشد، رویكرد مقامات رسمی نسبت به موضوع است. تمایل به محدود كردن موضوع های مردم پسند به مسایل حوزه ی دینی و افزایش شمار كتاب ها و گردآوری ها در این زمینه پس از انقلاب رویكرد غالبی بوده است كه اغلب دیده شده است. نوزایی علاقه به هنرهای دراماتیك مذهبی و به ویژه تعزیه از این لحاظ گویاست،‌ همچنان كه تغییرات در كتاب های درسی مدارس.
شكی نیست كه امروز برخی از مسایلی كه در ادبیات عامیانه وجود دارد،‏ ممكن است خلاف توصیه های رسمی به نظر بیاید و من حتا سال ها پیش از یكی از مسئولان اداری شنیدم كه برخی از متن های گردآوری شده را "باید ریخت دور". با این حال باید پذیرفت كه فرهنگ سنتی مردم ایران برای نسل آینده بسیار پر اهمیت است و به ویژه هماهنگی میان سنت های نوشته شده و شفاهی اهمیت زیادی در رشد موزون حافظه ی جمعی دارد.
امروز خوشبختانه شاهد آن هستیم كه رویكرد رسمی ، سنت های باستانی ایران و حتا فردوسی و شاهنامه را پذیرفته است در حالی كه در آغاز چنین نبود. البته باید گفت كه این امر هنوز در مورد برخی از قصه های عامیانه نظیر "لطیفه های ملانصرالدین" روی نداده است. به هر رو آن چه امروز در پیش روی ما است و اهمیت زیادی دارد آن است كه به جای به داوری نشستن و قضاوت درباره خوب یا بد بودن این ادبیات، آن ها را گردآوری و تحلیل كنیم و بشناسیم تا بتوانیم از آن ها برای فهم به تر فرایند های قدرتمند مسایل اجتماعی، سیاسی، مذهبی و فولكلوریك جامعه ایرانی بهره ببریم.

- - -

آقای وکیلیان: با توجه به تمایز folklore با pop culture، باید دقت کرد که در ایران عمومن ادبیات عامیانه به ادبیات سطح پایین بازگشت دارد. به همین سبب شاید به تر باشد که از "فرهنگ مردم" یا "ادبیات مردمی" استفاده کنیم.

آقای مارزولف: برای خود من هم استفاده از واژه  "مردم پسند" به جای "عامیانه" چندان مناسب نیست، هرچند لفظ عامیانه دلالت بر سطح پایین دارد. در گذشته ادبیات عامیانه یا عوامانه و یا عامه، برابرهای مورد کاربرد بودند. اما من به عنوان یک خارجی بیش تر ترجیح می دهم از اجتماع ایرانی زبان ها در این مورد پی روی کنم. البته امروزه که واژه های "مردمی" یا "مردم پسند" به کار می رود، در معنا دچار ابهام است. اما لفظ "عامیانه" ریشه در فرهنگ مردم دارد و در عین حال در میان خود مردم هم رواج دارد. به هر حال اگر وضعیت امروز مانع کاربرد کلمه ی عامیانه است، برای من هم این لفظ ضرورتن مورد تاکید نیست ، بلکه مهم معنا و دلالت این واژه و برابر آن است. از سوی دیگر کاربرد واژه ی "ادبیات شفاهی" هم در این زمینه دچار این مشکل است که در عامه ی مردم، ادبیات نوشته شده هم داریم که در غیر این صورت از دایره ی این لفظ خارج می شوند. البته شاید هم بتوان از اصطلاح "ادبیات طنابی" که اشاره به سبک فروش کتاب های ساده و عامیانه در اروپای غربی قرون وسطا دارد، استفاده کرد. در آن دوران فروشندگان دوره گرد کتاب های ارزان قیمت را روی طناب هایی آویزان می کردند و به فروش می رساندند. امروزه هم در ایران می توان دید که فروشندگان حاشیه خیابان ها در برخی شهرستان ها طنابی را میان دو درخت یا دیوار کشیده اند و کتاب های فروشی را روی آن آویزان کرده اند. و به نوعی همانند فروشندگان طنابی قرون وسطا عمل می کنند.

دکتر فکوهی: من فکر می کنم مساله ی واژه شناسی و برابر یابی یک بحث ایرانی است و ایرانیان بیش از دیگران وظیفه دارند برای آن راه حلی بیابند. برای مثال ما هنوز برای واژه ای که در برابر واژه ی Anthropology قرار بدهیم در ایران دچار مشکل هستیم. فرهنگستان چند دهه پیش با ترجمه Anthropos به "مردم" نوعی ابهام را ایجاد کرد که در زمان خودش درست بود و دلالت بر لفظ انسان داشت. ولی امروزه واژه ی "مردم" به مفهوم انسان نیست. این موضوع برابر سازی در فارسی این علم را دچار ابهام کرده است. در فارسی امروز واژه های عامه و مردم پسند و عامیانه، بار معنایی منفی و صورت توهین آمیز دارد، و بیش تر برابر ادبیات مبتذل است. بنابراین به نظر می رسد به تر باشد تمام واژه های جدا شده از pop را برابر مردمی قرار بدهیم که تقریبن بار خنثا تری دارد. در شرایط امروز استفاده از واژه ی عامیانه به این علم ضربه می زند و حتا اگر نخواهیم واژه ای فارسی به کار ببریم می توانیم از همان لفظ فولکلور استفاده کنیم، زیرا معادل های معمول مثل لفظ عامیانه از لحاظ شکلی و مفهومی بار منفی را برای این برابرها ایجاد می کند. لازم است برای حل این مسایل نهادهای مربوطه در داخل ایران به سامان دهی آن بپردازند. این نکته را نیز باید تذکر داد که در داخل ایران در ۱۰- ۱۵ سال اخیر یک جنبش واژه سازی به راه افتاده است که واژها را بر اساس رادیکال و دانش ریشه شناسی برابر یابی می کند، اما در روند قبلی واژه سازی، برابرها بر اساس معانی و دلالت های معنایی واژه ها ایجاد می شدند.

دکتر مارزولف: البته با وجود اهمیت این بحث، که بیش تر هم از بحث داخلی برای ایرانیان است، برای من بیش تر مطلوب است که نظر دوستان را درمورد مساله ی ویرایش مضمونی و زبانی آثار ادبیات عامیانه بدانم.

آقای جعفری: امروزه مساله ویرایش متن های قدیمی بیش تر منجر به حذف واژگان و اصطلاحات و لغات اصیل و قدیمی و در نهایت مضمون اصلی متن شده و گاه در متن های قدیمی که بازنویسی شده، مخاطب احساس می کند که آن متن ها، بیش تر متن های امروزی اند تا متن های قدیمی و متن اصالت خودش را ندارد. در حیطه ی ویرایش متن های فولکلوریک هم یک مشکل اساسی در این جاست که موضوع فولکلور در ایران متولی مشخصی ندارد، لذا در ویرایش ها اصول خاصی رعایت نمی شود و این مساله به این متن ها ضربه زده است و گاه اصالت آن ها را در چاپ دوباره و بازنویسی از میان برده است.
دکتر کارو لوکس
در مورد واژه ی فولکلور امروزه می توان برابر آن را popular گذاشت. کلمه ی عامیانه امروزه بیش تر یک واژه ی کهنه است تا غیر قابل پذیرش. امروز می توان واژه ی "مردمی" را برابر مناسبی برای فولکلور دانست. در حیطه ی موضوع ویرایش، متاسفانه تمایزی میان بازنویسی خلاقانه و دست بردن در اثر وجود ندارد. در ضمن این که امروزه در حیطه ی پژوهش ادبیات عامه و ویرایش آن در ایران قاعده های خاصی وجود ندارد، به ویژه در حیطه ی روشی شناسی گردآوری داده های میدانی و ثبت شرایط گردآوری.

دکتر مارزولف: مساله پرداختن به شرایط گرد آوری و ثبت فرهنگ عامه بحث بسیار مهمی است، که البته در دوره ی انجوی شیرازی مورد توجه بود و ایشان جزوه ی کوچکی در این زمینه انتشار داد. در میان ایران پژوهان نیز استاد تاکاهارا به قصه گویان ایرانی شخصیت مشخص و ملموسی داد که حتا تصاویر آن ها نیز در قصه ها چاپ می شد.

یكی از حاضران: نكته‏ای كه امروزه برای فولكلور سنتی وجود دارد این است كه بسیاری از این قصه‏ها برای مخاطب امروزی مفهوم نیستند. برخورد امروزی رایج در میان ایرانیان با قصه‏های عامیانه، بیش تر منجر به حذف و گاه مرگ آن ها می‏شود، این برخورد بیش تر به دنبال ربط منطقی است، نه ربط فولكلوریك. به عبارتی منطق فولكلوریك با منطق ذهنی مردم امروز فاصله دارد و این رویکرد منجر به تضعیف فولكلور در میان مردم شده است. به عبارتی بسیاری از قصه‏های مردم‏پسند، در عمل مورد پسند مردم نیستند و بیش تر مورد پسند نخبگان محقق‏اند.

مارزولف: پژوهشگران عمدتن به دلیل دیدگاه تاریخ نگرشان بیش تر به موضوع های تاریخی و ریشه ی تاریخی آن می‏پردازند. اما از نظر من باید به موضوع های موجود و آن چه كه هست پرداخت؛ و این كه چرا قصه بوده و هست و چرا از میان می‏رود و علت چیست؟ این علت حذف، خودش بسیار مهم است و از این طریق می‏توان به فهم و شاید حفظ موضوع كمك كرد. امروزه رسانه‏هایی مثل نوار، CD و اینترنت جای مادر بزرگ‏های قدیمی را گرفته‏اند. از طرفی هم خیلی از قصه‏های سنتی ارتباط خاصی با اوضاع فرهنگی و اجتماعی و زندگی امروزی ندارند. از این رو طبیعی است كه برای مخاطبان امروزی، چندان مفهوم نباشند.

وكیلیان: البته كاری كه امروز باید انجام بگیرد اینست كه قصه‏های عامیانه به عنوان منبعی برای رمان‏نویسان و قصه‏نویسان در اختیارشان قرار گیرد. اما نكته ی اصلی این است كه ما اسناد نوشته شده ای را از گنج های فولكلوریك فراهم كنیم، اسنادی كه اصالت خودشان را داشته باشند. مسلمن نمی‏توان عین فولكلور گذشته را امروزه هم به خورد مردم داد، ولی باید میراث گذشته را برای آیندگان و غنای ادبیات آینده استفاده كرد. البته وضعیت نسل‏های آینده سرنوشت خیلی از این قصه‏های عامیانه را تعیین خواهند كرد. با وجود این وظیفه ما حفظ و ثبت میراث گذشته در حال و برای آیندگان است.

دكتر فكوهی: در باب مجموعه قصه‏هایی كه آقایان درویشیان و خندان منتشر كرده‏اند نظرتان چیست؟

وكیلیان: آقای درویشیان تا حدودی ظاهرن در قصه‏ها دستكاری كرده‏اند. نویسندگان این مجموعه، حتا در عنوان هم دقت كافی نداشته‏اند و عنوان مجموعه «فرهنگ قصه‏های عامیانه» است، که واژه فرهنگ در ابتدای عنوان پیچیدگی خاصی را ایجاد کرده است. در محتوا و نحوه ارایه كار نیز خلاقیتی به کار نرفته است.

مارزولف: كتاب های آقای درویشیان در این زمینه خیلی به طور مستقیم برای پژوهشگران قابل استفاده نیست و بیش تر معطوف به مصرف بازار خودش است و به معنای لغوی كلمه عامیانه‏اند و کاربرد چندانی برای کارهای آکادمیک ندارند.

دكتر عسگری: من فارغ از این بحث‏ها لازم می‏دانم چند نكته را مطرح كنم كه لازم است توسط سخن ران (دکتر مارزولف) و حاضران مورد دقت قرار گیرد. گزارش سخن ران در باب فرهنگ عامه، متدولوژی چندانی را رعایت نکرد و بسیاری از متخصصان نام برده نشده‏اند. بنیادگذاران مركز مردم‏شناسی، مثل دكتر محمود خلیقی سهم بسیار زیادی در مطالعات این رشته دارند، بسیاری از كسان دیگر از جمله آقای وكیلیان و بلوكباشی و ... مدیون ایشان هستند و پژوهش در این رشته متاثر از كارهای ایشان بوده و هستند. در همان مركز فرهنگ عامه در سال ۱۳۴۹، خانم بولون که از بلژیك آمدند (همسر دكتر بولون)، ایشان رسمن روی قصه‏های ایرانی بر مبنای معیار طبقه‏بندی آرتامسون، طبقه‏بندی كردند. در كل حرف من این است كه بسیاری كسان دیگر بودند كه در اقصا نقاط ایران كار كردند و امروز نامی از آنان نیست. و حتمن لازم است آنان نیز در تاریخ پژوهش های فولكلور یادآوری شوند. مهم تر از كتاب كوچه، که در این جا درباره آن پرسش شد، كارهای لنگرودی در باب قصه‏های شمال و ... است. هر عنصر فرهنگی بسیار مهم است و پرداختن به آن روش‏شناسی ویژه ای می‏خواهد. در حیطه ی فولكلور نیز این موضوع حتمن باید وارد شود و عنصر فولكلوریك در زمینه فرهنگی‏اش مورد نظر قرار بگیرد، و پرداختن به آن روش‏شناسی و پژوهش‏های خاص خودش  را دارد. امروز اگر قرار باشد یک پژوهشگر غیر ایرانی بخشی از داده‏های فولكلور و تاریخ پژوهش فولكلور ایران را به عنوان كل داده‏های مربوطه در كشورهای دیگر چاپ كنند، سبب خواهد شد که بسیاری از داده‏ها مورد غفلت قرار گیرند. و اگر قرار است در باب فولكلور در ایران و تاریخ پژوهش‏های آن بحثی بشود، بسیاری كسان هستند كه عملن بنیادگذاران این رشته‏اند و حتمن باید در این پژوهش‏ها مورد توجه قرار گیرند.

دكتر فكوهی: باید دقت داشت که تمركز اصلی بحث سخن ران بر تاریخ این موضوع در ایران نبود. و ایشان در بحث اسامی پیشگامان این رشته در ایران تاکید کردند که قصدی در نام بردن این اشخاص ندارند. برای مثال در حوزه ی فولکلور می توانسیتم به بسیاری از پژوهشگران دیگر نیز اشاره کنیم. در این زمینه آقای دکتر بلوکباشی نیز که به دلیل داشتن جلسه ای هم زمان در دایره المعارف بزرگ اسلامی امروز نتوانستند در این جا حضور داشته باشند، یادداشتی درباره زی برخی از نقاط تاریخی مربوط به فولکلور در ایران به جلسه ارسال کرده اند که در آن فعالیت های ایشان در این زمینه به خوبی آمده است: بخش هایی از این یادداشت به شکل گیری اداره ی فرهنگ عامه در اداره ی کل موزه ها و فرهنگ عامه هنرهای زیبای کشور (وزارت فرهنگ و هنر بعدی) در سال های ۱۳۳٦تا ۱۳۳۸ به وسیله ی خود ایشان و همکاری بعدی شان از سال ۱۳۴۰ با احمد شاملو در نگارش «کتاب کوچه» و از سال ۱۳۴۲ تهیه و اجرای برنامه ی رادیویی «فرهنگ عامه» (به صورت دو هفته یک بار)، گردآوری و تدوین نخستین کتاب شناسی فرهنگ عامه در سال ۱۳۵۰ و تهیه فیلم های مستندی با عنوان های «دراویش کردستان» و «مناسک قالی شویان» در سال ۱۳۵۲ و سردبیری فصل نامه ی «مردم شناسی و فرهنگ عامه ایران» در فاصله سال های ۱۳۵۴ تا ۱۳۵٦ و تالیف نخستین کتاب درسی به نام «فرهنگ عامه» در ۲ جلد به وسیله آموزش و پرورش به وسیله ایشان اشاره کرده است. دایره المعارف بزرگ اسلامی نیز که امروز ایشان سرپرست بخش مردم شناسی آن هستند، مقاله های متعددی را تا کنون درباره ی فرهنگ عامه به انتشار رسانده است که بر روی اینترنت در دسترس است. اقای دکتر عسگری نیز که در این جا حضور دارند هر چند کم تر سخن گفتند اما از قدیمی ترین همکاران اداره فرهنگ عامه هستند و شاید لازم باشد که به مرحوم نادر افشار که از مهم ترین بنیاد گذاران مطالعات مردم شناختی در ایران بود و مرحوم هوشنگ پورکریم نیز که نقش بزرگی در این زمینه به ویژه در زمینه ی مطالعات ترکمن ها داشت یاد کنیم و همچنین از آقایان جواد صفی نژاد و مرتضی فرهادی و اصغر کریمی که هر کدام سهم ویژه ای در شناختن و شاساندن دانش مردمی در ایران داشته اند. اما متاسفانه در این جا حضور ندارند. و البته بسیاری دیگر که حتا اگر نام آن ها در این جلسه نیامده باشد سهم و آثارشان همیشه برای ما قابل احترام و قدردانی است. به هر حال ما فکر می کنیم که این بحث باز است و در همین جا پیشنهاد ما آن است که هر یک از دوستان و بنیادگذاران این دانش به ویژه آقایان دکتر عسگری، آقای اسدیان، آقای وکیلیان و... آمادگی داشته باشند ما نیز آماده ایم که نشست های ویژه ای را برای بیان فعالیت ها و خدمات مهم آنان در زمینه ی انسان شناسی و فولکلور تشکیل دهیم و پایگاه اطلاع رسانی بنده هم آمادگی کامل دارد که روایت های کامل این دوستان را از تاریخ این علم به زبان خودشان و با هر اندازه از تفصیل که خود تمایل داشته باشند، انتشار دهد.
در پایان گمان می کنم که می توان از این جلسه نتیجه گرفت که ما در زمینه ی واژه شناسی و تدوین لغات در حوزه انسان شناسی و فولکلور، در زمینه ی تدوین روش شناسی های علمی در این زمینه و در زمینه ی تدوین تاریخ دقیق و علمی این علم نیاز به کار بیش تری داشته باشیم.

دکتر مارزولف: من هم به نوبه ی خودم از همه ی دوستان تشکر می کنم و گمان می کنم بحث بسیار خوبی داشتیم و می توانیم در آینده این بحث ها را دنبال کنیم.

*درباره آقای مارزولف 
دكتر اولریش مارزولف، استاد رشته ایران شناسی در دانشگاه گوتینگن (آلمان) و از همكاران علمی دایرالمعارف بین المللی قصه های عامیانه وابسته به فرهنگستان علوم گوتینگن است. وی تحصیلات خود را در رشته ی ادبیات فارسی و الاهیات در دانشگاه مشهد زیر نظر استادانی چون غلامحسین یوسفی و جلال الدین آشتیانی آغاز كرد و سپس در رشته ی خاور شناسی از دانشگاه كلن درجه ی دكترای خود را دریافت کرد. عنوان پایان نامه ی دكترای او: "طبقه بندی قصه های ایرانی" بود كه به وسیله ی آقای كیكاووس جهانداری در انتشارات سروش به چاپ رسیده است. دكتر مارزولف عمدتن در ادبیات عامه ی ایران پژوهش و مطالعه كرده است و از وی مقاله ها و كتاب های متعددی در این زمینه به زبان های فارسی، آلمانی و انگلیسی منتشر شده است كه از آن جمله می توان به كتاب های زیر اشاره كرد: "دایره المعارف هزار و یكشب" (Arabian Nights Encyclopedia, Abc Clio, 2004) و "تصویر سازی در چاپ های سنگی ایران" (Narrative Illustration in Persian Lithograph Books, Brill, 2001). كتاب نخست برنده ی جایزه ی پژوهش برگزیده ی سال وزارت ارشاد نیز شده است. از دكتر مارزولف اخیرن نیز كتاب "آلبوم شاهنامه" به وسیله ی نشر چیستا منتشر شده است.
 

از گزارش نخستین نشست گروه انسان‏شناسی فرهنگی انجمن جامعه‏شناسی ایران

برگرفته از: سرزمین جاوید

ریشه ی نام شهرهایی از گیلان و مازندران

 

شماره ی نوشته: ۱۳ / ۸

ر. اشکوری 

ریشه ی نام شهرهایی از گيلان و مازندران

 گيلان
کادوسيان يا کاسپيان نام مردمان بومی بود که در گيلان امروز و بخش هايی از مازندران می زيستند. ديگر قوم ها, مثل آشوريها, يونانيها و مادها آنها را به نامهای کادوسيان, آمردان و گلان(گيلان) می ناميدند. همانطور که مثلا آلمانی ها به نامهای ژرمن, دويچ, توسک و آلمانی ناميده می شوند. به روايتی کادوسيان خود شامل سه قبيله خويشاوند: کادوسيان, آمردان و گلان بودند. باری نام سرزمين گيلان ماخوذ از نام قوم باستانی ساکن ساحل جنوبی دريای مازندران يعنی کادوسيان و يا گلان است

 مازندران
نام قديمی مازندران تپورستان (طبرستان شکل عربی آن) بود که برگرفته از قوم تپورها است. تپورها, آمردان, گلان و کادوسيان  قوم های خويشاوندی بودند که در ساحل جنوبی دريای مازندران می زيستند. به گفته ابن اسفنديار نام مازندران بعدها جانشين تپورستان شد. درباره معنای آن چند روايت است که تنها به چهار روايت رايج تر اشاره می کنم.
ريشه کلمه مازندران را از كلمه " ماز" به معنى" دژ" مى دانند. می دانيم که به فرمان مازيار بن قارن سردار معروف تبرستان، براى جلوگيرى از رخنه ی اعراب در نقاط حساس اين منطقه به احداث دژ پرداختند و مازندران را به صورت (ماز + اندرآن) به معنى " دژ درآن" مى شناختند. يکی از اين دژها که هنوز پابرجاست قلعه مازيار است که در شمال تهران بعد از قلعه توچال و مهرچال قرار دارد
به روايتی کلمه مازندران آميخته‌ای از ماز به معنی بزرگ و و اينديرا يعنی ديو و ان پسوند مکان است که معنی جايگاه ديو بزرگ يا ديو سپيد که همان دماوند باشد را مي دهد . ملک الشعراء بهار ميگويد: ای ديو سپيد پای در بند / ای گنبد گيتی ای دماوند
ابن اسفنديار معتقد است موز نام کوهی در منطقه بوده و مازندران يعنی جايی که کوه موز درآن (دران) واقع بوده و موزندران به تدريج به مازندران تبديل شده است

سرانجام آقای جواد مفرد کهلان می نويسند: نام مازندران و مازنی اوستا را از ريشه مز (بزرگ)- زن می گيرم يعنی "سرزمين زن يا الهه بزرگ" يا "سرزمين مردم زن سالار" که اين به طوری که ازپرستش الهه آب ها و مقام نسبتاٌ والای زن در جامعهً مردم شمال ايران يعنی مازندران و گيلان پيداست با سنت های کهن اين ديار پيوند دارد.
برای آگاهی بيشتر می توانيد به تارنمای مازندنومه به نشانی زير نگاه کنيد:  http://www.mazandnume.com

دريای مازندران, کاسپين, خزر
همه جای دنيا و از جمله بيش تر کشورهای ساحلی اين درياچه زيبا , آن را به نام ايرانی کاسپين که بر گرفته از نام قوم ايرانی کاسپيان که در شمال ايران می زيستند می نامند, الا خودمان. روان شاد کريم کشاورز می نويسد: دريای خزر در دوران های گوناگون به نام های کرانه نشينان آن و يا قوم ها و قبیله هایی که گهگاه در  کنار آن مسکن گزيده بودند ناميده می شده و همه يا بخشی از آن به نامی موسوم بوده, مانند: دريای خزران, دريای کاسپيان, دريای هيرکانيه(گرگان), دريای جرجان, دريای گيلان (يا بحرالجيل), دريای ديلم, دريای تبرستان, دريای مازندران. ياقوت حموی می گويد که ارستو اين دريا را هيرکانيه ناميده. عرب ها نخست اين دريا را بحر جرجان و سپس بحر خزر ناميدند. بتلميوس آن را دريای هيرکانيه می خواند. ابن خلدون آن را بحر تبرستان می نامد. برای آگاهی بيش تر می توانيد به تارنمای ورگ به نشانی زير نگاه کنيد:  http://www.varg.ir/archives/2005/09/post_9.php

آمل
نام آمل از نام يک دختر زيبای مازندرانی به نام آمله گرفته شده است. می گويند پادشاه بلخ که عاشق آمله بود، پس از سال ها کوشش سرانجام به وصال خود رسيد و در محل کنونی آمل قصر بزرگی برای وی ساخت که بعدها به شهر بزرگی تبديل شد. به روايتی ديگر نام آمل از نام قوم باستانی آمردان که در مازندران می زيستند گرفته شده است. نام آمل شانزده بار در شاهنامه آمده است. فردوسى بزرگ، آن گاه كه از بيداد سلطان محمود غزنوي، جلاى وطن كرد به آمل نزد پادشاهان آل باوند و آل زيار پناه برد

آستارا
در گذشته چون در منطقه آستار مرداب ها و باتلاق های زيادی بود، کاروان هايی که از آن جا می گذشتند بسيار آهسته و با احتياط بايد از آن منطقه می گذشتند, و آن منطقه را آسته رو يا آهسته رو می خواندند, که کم کم به آستارا تبديل شد

انزلی
چند روايت درباره نام انزلی:۱-  انزلی برگرفته از کلمه انزليج يعنی اسکله ی پهلو گرفتن کشتی ها. ۲-  برگرفته از نام قوم انزان که در گذشته در ساحل دريای مازندران می زيستند. ۳-  انزل و يا انگر که به معنی لنگر است. ۴-  چون کادوسيان, يعنی ساکنان بومی گيلان با پارسيان متحد شدند, به اين مناسبت اين محل را انشان يا انزان که خاستگاه پارسيان بود ناميدند. در سال ۱۳۱۴ نام شهر را به پهلوی تغيير دادند و در سال ۱۳۵۷ دوباره به انزلی تغيير يافت.

بابل
بابل در گذشته های دور به سبب وجود آتشکده ميترا "ما ميتر" و به گويش بومیان "مه ميترا" يعنی جايگاه ميترای بزرگ ناميده مي شد. عرب ها آن را مامطير می ناميدند. بابل به علت قرار داشتن در میان دو شهر بزرگ آمل و ساری و گسترش بازارها و روابط تجاری به بارفروش تغيير نام يافت. در سال ۱۳۱۰ خورشيدی به بابل تغيير نام يافت. که برگرفته از نام بابلرود است. نام بابل از دو بخش "با" يعنی آب يا مايعات و "بل" يعنی فراوان تشکيل می شود که در مجموع به معنای آب فراوان است

بابلسر
نام قديم آن مشهدسر بوده است. اين نام از آن رو بر اين شهر نهاده شده بود که مردم گيلان و غرب مازندران برای سفر به مشهد از اين شهر می گذشتند. بعدها به دلیل نزديکی به شهر بابل و بابلرود به بابلسر تغيير نام يافت.

بهشهر
بهشهر نامی است که نزدیک به ٧۰ سال پيش به اين شهر داده شده است. در آغاز به علت فراوانی گورخر وحشی در این منطقه خرگوران ناميده می شد. مدتی هم ناميه، كبود جامه، و تميشه ناميده می شد. شاه عباس صفوی چون مادرش از بهشهر بود شهر را اشرف يا اشرف البلاد نام گذاری کرد.

تنکابن (شهسوار)
تنکا نام قلعه ای بود در منطقه و چون شهر در پای اين قلعه ساخته شد آنرا تنکابن (بن يعنی پای, زير) ناميدند. در سال ۱۳۱۰ نام شهر را به شهسوار تغيير دادند. پس از انقلاب دوباره به تنکابن تغيير يافت. تنکابن يا شهسوار شايد تنها شهر در ايران باشد که از هر دو تا نامش از سوی خود اهالی و يا ديگر ايرانيان استفاده می شود

رامسر
نام قديم رامسر سخت سر بود. منطقه ی میان تنکابن (شهسوار) و رودسر که شهر رامسر بين آن ها قرار دارد از مناطقی است که هيچ کدام از مهاجمان بيگانه, از اسکندر گرفته تا عرب ها و ترک ها و مغول ها نتوانستند آن را به تصرف کامل خود درآورند. از این رو همه ی اين منطقه و مردمانش را که در مقابل زورگويان و مهاجمان مقاومت و سرسختی بسيار نشان می دادند سخت سر می ناميدند. بعدها به بزرگ ترين دهی که در منطقه بود (در محل رامسر کنونی) سخت سر می گفتند. در سال ۱۳۱۴ نام شهر از سخت سر به رامسر تغيير يافت.

رشت
نام قديم رشت دارالمرز بود. نميدانم از کی به رشت تغيير يافت. روايتی است که چون اين شهر يکی از مراکز بزرگ ابريشم ريسی بود نام رشت که مشتق از ريسيدن و رشتن است روی آن گذاشته شد. به روايتی ديگر کلمه رشت از دوبخش "رش" يا وارش که به معنی باران ريز است و پسوند "ت" که تداوم را می رساند تشکيل شده است, و مجموع آن می شود شهر باران های هميشگی. به عقيده دهخدا کلمه رشت به حساب ابجد سال ۹۰۰ هجری می شود و چون شهر در اين سال ساخته شده است، آن را رشت ناميدند

رودسر
رودسر از شهرهای باستانی ايران است و در دوران باستان کوتم ناميده می شد. عرب ها آن را هوسم می ناميدند. نزدیک به پانصد سال پيش نام شهر به رودسر (کنار رود) تغيير يافت

ساری
به گفته ابن اسفنديار فرخان بزرگ که از اسپهبدان مازندران بود, و در سده ی نخست هجری می زيسته, اين شهر را به نام فرزندش سارويه ساخته است. ساری از شهرهای باستانی مازندران است. بناى شهر را به توس پسر نوذر نسبت می دهند. آرامگاه ايرج، سلم و تور، فرزندان فريدون را در ساری ياد کرده اند. منوچهر، شاه پيشدادی به خون خواهی پدر خود ايرج عموهايش سلم و تور را کشت و آنان را در کنار آرامگاه پدرش در ساری دفن کرد.

صومعه سرا
اسم اين شهر برگرفته از عارف بزرگ قرن چهارم و پنجم هجری شيخ عبدالله صومعه ای می دانند که امروزه مزارش در اول جاده صومعه سرا ـ فومن قرار گرفته است. برخی بر اين باورند که چون در گذشته های دور در اين منطقه گلی به نام (صومعه) وجود داشته و اسم آن از آن جا برگرفته شده است. از آن جا كه در زبان گيلكى صومعه سرا را " سوماسرا" تلفظ مى كنند، و با توجه به معنى كلمه "سوما" كه زاهد و بى ريا معنى مى دهد، گروهى اين مساله را دليل نام گذارى اين منطقه می دانند. و البته قرار گرفتن تعداد قابل توجهى امام زاده و مسجد در اين منطقه نيز از نكات قابل اشاره در نام گذارى اين شهرستان است. (اين مطلب تماما از وبلاگ سوما است که نشانی آن در پايين آورده می شود) http://www.sooma.blogfa.com

لاهيجان
لاهيجان: يعنی شهر ابريشم . دکتر بهرام فره وشی استاد زبان های باستانی می نويسد : لاه در پارسی ميانه به ابريشم اطلاق می شده و در برهان قاطع لاه به معنی پارچه ابريشمی سرخ آمده است. لاهيگان که لاهيجان شده يعنی محلی که در آن جا ابريشم به دست می آيد.

لنگرود
لنگرود که در قديم بندری آباد بود و چون در رودخانه اش کشتی ها و قايق ها لنگر می انداختند، نام "لنگر رود" و بعدها لنگرود را به خود گرفت
 
 از: سرزمین جاوید

  هنر وازه سازی علمی در زبان فارسی

(دانش اصطلاح شناسی)

 فارسی زبانی است هند و  اروپایی با ادبیاتی پربار و سابقه‌ای درازآهنگ که کهن‌ترین دیسه‌ (شکل) آن، زبان اوستایی، به ۱۵۰۰ سال پیش از میلاد می‌رسد. چنین زبان کم‌همتایی شایسته‌ی پاس داری و پشتیبانی کوشمندانه است. در عصر پیشرفت‌های شگرف هرچه فزاینده‌تر دانشی و فناورانه، زبان‌هایی که از بیان مفهوم‌های تازه ناتوان باشند محکوم به نابودی اند. از میان رفتن زبان‌های تاریخی که سهم مهمی به تمدن و فرهنگ انسانی ادا کرده‌اند و از این روی به میراث مشترک بشری تعلق دارند، ضایعه‌ی جبران‌ناپذیری خواهد بود.

وضعیت اصطلاح‌شناسی در زبان فارسی به هیچ روی رضایت‌بخش نیست. چنین وضعی زبان فارسی و گذشته‌ی درخشان فرهنگ ایرانی را نمی‌زیبد. مولف آرزو دارد که در بهبود این وضع سهمی ادا کند و امیدوار است که این اقدام دیگران را فراخواند تا این خویشکاری مهم را بر عهده بگیرند، ژرفانه به سبب‌های کاستی‌های آن بیاندیشند و راه‌حل‌هایی بیایند تا اصطلاح‌شناسی فارسی را غنی تر و زبان فارسی را گسترده تر سازند. دنباله . . .

فرهنگ  نام  و  لقب  در  ایران

در همه‌ی سرزمین‌ها، زبان‌ها و فرهنگ‌ها برخی نام‌ها رایج‌تر از نام‌های دیگر‌اند. عجیب است که کم تر کسی به این نکته فکر می‌کند که منشأ نامش کجاست و چه داستان‌ها و ماجراهایی در پس نام خانوادگی او پنهان است. ما، اغلب به این نکته ها فکر نمی‌کنیم. زیرا از آغاز زندگی صاحب نامی می‌شویم. این نام در شناسنامه و گذرنامه و مدارک تحصیلی و دانشگاهی و . . . ثبت می‌شود. چنین است که نام، ما را قابل‌شناسایی می‌کند، ما را از دیگران متمایز می‌کند و به ما هویت می‌دهد. افزون بر این با نام‌گذاری اشخاص، امکان سازمان دهی اجتماعی، اداری، قضایی و اقتصادی در یک جامعه فراهم می‌آید. دنباله . . .

ترجمه‌  ناپذیری  فرهنگی

هر چیزی را نمی‌توان به هر زبانی ترجمه کرد. به طور کلی، هر اندازه ساختار دو زبان و نوع فرهنگ ها متفاوت و از هم دور باشند، ترجمه مشکل تر می‌شود. مشکلاتی که سبب می‌شود نتوان مطلبی را از زبانی به زبان دیگر ترجمه کرد انواع گوناگونی دارد. یکی از این موردها ترجمه جناس و به طور کلی بازی با زبان است. به گفت و گوی زیر توجه کنید: دنباله . . .

سخنی پیرامون مقاله ی "درباره ی فارسی نویسی"

(نوشته شده در موضوع: "دستور زبان و آیین درست نویسی")

 

"درست نویسی فارسی" از جمله مسایلی است که به ویژه از چندین دهه ی گذشته، مورد بحث و گفت و گوی جدی اندیشمندان زبان فارسی قرار دارد و پیرامون آن مقاله ها و کتاب های بسیاری به قلم این اندیشمندان منتشز شده و نشست ها و سخن رانی های بی شماری با حضور آنان برگزار شده است. لیکن به دلیل نبودن مرکزی معتبر و با صلاحیت که بتواند شیوه ای درست و یکسان را برای فارسی نویسی تعیین و تصویب و اجرای آن را در همه ی سطوح آموزشی و نگارشی الزامی و مراقبت نماید، نتیجه ی همه ی کوشش های اندیشمندان زبان فارسی چیزی جز آن نبوده است که اکنون گونه های متعددی برای "فارسی نویسی" پدید آمده که هر کدام تنها گروهی از فارسی زبانان را به پیروی از خود جلب می کند و دیگران که هنوز بیش ترین شمار فارسی زبانان را تشکیل می دهند، همچنان متناسب با سواد و سلیقه ی خود و به پی روی از عادت خود به آموخته های تگارشی گذشته، به "فارسی نویسی" ادامه می دهند.

در سال های گذشته و به ویژه با پیدایش امکان های کامپیوتری و به کار گرفته شدن گسترده ی تارنماهای اینترنتی که فارسی زبانان را بیش از هر زمان دیگری در پیوند با یکدیگر قرار داده و بسیاری از آنان را به نوشتن و خواندن دایمی واداشته است، بر آشفتگی بازار "فارسی نویسی" افزوده شده و مساله ی "درست نویسی فارسی" از اهمیت باز هم بیش تری برخوردار شده است. این افزایش نسبی پیوند و خواندن و نوشتن،  مساله ی "خط فارسی" را نیز که در حقیقت مسبب اصلی این آشفتگی و نا بسامانی در "فارسی نویسی" است، از نو مطرح ساخته و موضوع "عوض کردن خط فارسی" را که عمری ۱۵۰ ساله دارد، دوباره به مرکز مباحثات کشانده است.

خط فارسی به علت نداشتن نشانه های آوایی (کسره، فتحه، ضمه و غیره)، نویسه های گوناگون برای آواهای یکسان، و الزامی نبودن فاصله گذاری میان واژه ها و بسیاری ایرادهای دیگر (به موضوع خط فارسی نگاه کنید)، برای فارسی آموزان بیگانه و حتا نوآموزان فارسی زبان، بیرون از حوصله ی عادی است و تا حد زیادی بر مشکلات ساختاری زبان فارسی افزوده است. به طورز عمده، کاتبان، نسخه برداران و شاعران فارسی زبان در طول تاریخ این زبان، بندهای فراوانی بر پای "فارسی نویسی" نهاده و استقلال واژه ها را در آن از میان برده اند. از این رو هدف از ارایه ی هر شیوه ای در نگارش فارسی، تا آن جا که شدنی است، باید ترمیم این آسیب ها و ساده و آسان نمودن نوشتن، خواندن و دریافت وازه ها باشد. شیوه ی نگارش فارسی، تا رسیدن هنگام تغییر خط آن، باید به واژه های دفن شده در ترکیب های غیر ضروری، زندگی و استقلال دوباره ببخشد و کار با الفبای فارسی را که بدون مشکلات رسم الخطی نیز به اندازه ی کافی دشوار است، نرم تر و آسان تر سازد.

از این رو دادن استقلال دوباره به واژه های بسیط و جدا نویسی آن ها از نظر دانش اتیمولوژی (Etymology  علم اشتقاق و شناسایی کلمه) که زبان فارسی هنوز گام نخست آن را هم نپیموده است، دارای اهمیت است و مساله ی خط فارسی که اکنون دیگر به خطی غیر علمی تبدیل گردیده است، بخش بسیار مهمی از مساله ی نوسازی و رشد زبان فارسی است و باید بر حذف استثناهای دست و پا گیر دستوری و نگارشی و پیدا کردن قاعده ای عام برای آن ها اصرار ورزید.

از جمله باید به علایم و نشانه های نگارشی نیز چون واژه ها حیات مستقل بخشید ( نشانه هایی مانند : می، بی، ها، تر، ترین  و . . . . ) و آن ها را به عنوان علایم راهنمای آموزش زبان فارسی به کار بگیریم، نه آن که آن ها را در دل واژه ها پنهان کنیم و رد پای آن ها را با چسباندن اشان به واژه ها پاک کنیم و به تعداد دندانه ها نیز  که خود یکی دیگر از مشکلات خط فارسی است، بیافزاییم.

مشکل ترین بخش نگارش فارسی، تعیین حد و مرز واژه ی مستقل و تعیین تکلیف "کلمه های مرکب" است. هرج و مرج حاکم در نوشتن واژه های مرکب در خط فارسی در حقیقت نه از یرخورد لغوی با موضوع، بلکه از برخورد فنی و سلیقه ای ریشه می گیرد.

هر گونه سر هم نویسی بی هوده که شکل شناخته شده ی واژه را در هم بریزد و خواندن و فهمیدن آن را سخت تر کند، جز سهل انگاری چیزی نیست. کافی است اشاره کنیم که هیچ عربی، علی حده، عن قریب، من جمله، من باب، مع هذا یا  ان شاء الله را مانند ایرانیان علیحده، عنقریب، منجمله، منباب، معهذا و انشاالله نمی نویسد.

در مقاله ی "درباره ی فارسی نویسی" که به قلم دانشمند ارجمند ناصر پورپیرار در موضوع "دستور زبان و آیین درست نویسی" تارنمای زبان و ادبیات فارسی (آریا ادیب) نوشته شده است و ما خواندن و رعایت نکات آن را به همه ی فارسی زبانان توصیه می کنیم، ما در بخش نخست به واژه های مرکبی که از دو اسم، اسم و صفت، اسم و فعل و گونه های دیگر ساخته می شود، نگاهی می اندازیم و درست نویسی آن ها را باز گو می کنیم و سپس به درست نویسی واژه های مرکبی می پردازیم که به وسیله ی پیشاوندها و پساوندها ساخته شده است و سرانجام  شیوه ی نگارش درست واژه های مرکبی را بررسی می کنیم که با علایم و ادات استفهام، نفی، جمع و صفات تفضیلی و عالی نوشته می شود.

در بخش دوم نیز پس از پرداختن به چه گونگی جدا یا سرهم  نویسی حرف اصافه ی "به"، واژه ی "هیچ"، ضمایر اشاره ی "این" و "آن" و نیز حروف و علایمی مانند "چه"، "که" و "می"، سرانجام با "همزه" که جای " ی " را در خط فارسی اشغال نموده است، تعیین تکلیف می کنیم.

من در پایان یک بار دیگر بر این نکته تاکید می کنم که شزط نخست برای تحقق و اجرای همگانی این اصول درست نویسی فارسی، وجود مرکزی معتبر و با صلاحیت است که با بهره گیری از این اصول و تکمیل آن ها با راهنمایی های دیگر استادان با صلاحیت زبان فارسی، آن ها را تصویب و رعایت آن ها را در همه ی سطوح آموزشی و نگارشی الزامی، پشتیبانی و مراقبت نماید. شزط دوم نیز نبرد آن گروه از فارسی نویسان با عادت های جان سخت نگارشی خود و کنار نهادن لجاجت بی هوده با حرکت ناگزیر آن تحول در خط و زبان فارسی است که دست کم در ۱۵۰ سال پیش به دست تاریخ آغاز شده است. ایدون باد، آریا ادیب

نام "نوروز" در انگلیسی

نوروز

در سال های اخیر كه نوروز كاربُردی جهان شمول تر و فراگیرتر از پیش یافته و كم كم به گونه ی یك كلیدواژه ی ایرانی از سوی مردم دیگر كشورها شناخته شده و وارد ِ فرهنگ ِ زبان های بزرگ جهانی و نیز زبانزد ِ بسیاری از مردم جهان و كارگزاران نهادهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی گردیده است، ضرورت نگاشتن درست آن در رسانه های چاپی و الكترونیك در متن های جُز فارسی و حتا گاه متن های فارسی كه از سر ِ ناگزیری به خط لاتین نوشته می شوند، پیش آمده است.
امّا همگان در نگارش این واژه، شیوه و املایی یكسان به كار نمی برند و درنتیجه، این امر، آشفتگی بسیاری در كار ِ شناساندن جشن بزرگ ملی ما به دیگران، پدیدآورده است. دنباله . . .

نام زبان  فارسی  در  انگلیسی

نام زبان فارسی در انگلیسی

نام زبان ما فارسی است. در انگلیسی به آن پرژن (یا پرشن) (Persian) می گویند. اگر چه این گفته ساده می نماید، ولی در سال های اخیر در زبان انگلیسی به گونه ای روز افزون به جای واژه ی پرژن  (Persian)، از واژه ی فارسی (Farsi)  استفاده می شود. در این گفتار کوتاه، می خواهم توضیح دهم که چرا چنین جای گزینی صورت می گیرد، چه کسانی آن را انجام می دهند، و سرانجام این که زیان های این جای گزینی کدام است. پیش از این دیگران در این باره نکاتی را مطرح کرده اند و بحث های بسیاری هم انجام گرفته است، ولی به نظر می رسد که مساله هنوز حل نگردیده و هر روز هم جدی تر می شود.

دنباله . . .

داستان نویسی از فرهنگ مردم

 

شماره ی نوشته: ۱۵ / ۱۸

سید محمود سجادی

داستان نویسی از فرهنگ مردم

 ادبیات كهن ایران یا منظوم است یا منثور (و گاه نثر و نظم با هم)؛ و به یك اعتبار به دو بخش مهم تقسیم می‌شود: حماسی و عشقی. گنجینه ی ادبیات داستانی قدیم ایران عمدتن شامل این دو گروه  است، یعنی یا حماسی است یعنی توصیف اعمال پهلوانان و بیان رشادت ها و مردانگی ها و از جان گذشتگی هایشان و افتخاراتی كه برای قوم، میهن، ملت و یا شخص خود به ارمغان آورده‌اند كه نمونه ی كامل آن شاهنامه ی حكیم بزرگوار ابوالقاسم فردوسی توسی است، و یا عاشقانه است كه شاید سخن گفتن از احساسات شخص باشد، ولی با مضمون وسیع و توصیف «من» برتر و گسترده‌تر شاعر. به عبارتی، بیان عشق است میان دو جنس مخالف و بی‌تابی ها و دلبستگی هایشان كه نمونه ی مثال زدنی آن داستان های حكیم نظامی است. چون: خسرو و شیرین، شیرین و فرهاد و ...
هر دو بخش در عین حال به دو شعبه ی «كلاسیك یا نوشته» و «عامیانه یا شفاهی» تقسیم می‌شوند. مانند منظومه ی معروف "گرشاسب نامه" كه اثری حماسی است و توسط حكیم ابونصر علی بن احمد اسدی توسی در سال ۴۵۸ ه‍. ق سروده شده است. در بخش دوم نیز، داستان شیرین "سمك عی‍ّار" است كه به ادبیات عامیانه ی مردمی متعلق است و از گنجینه ی شفاهی و سینه به سینه ی ادبیات حماسی داستانی بوده است. رویدادهای مربوط به این عی‍ّار كشته كار و فرز و چالاك را فرامرز بن خدا داد بن عبدالله الكاتب الارج‍ّانی نوشته و به جهان ادبیات داستانی ایران عرضه داشته است. یا داستان حماسی" ابومسلم نامه" یا "داراب نامه" و غیره كه ما در این مقاله به شماری از این گونه داستان های حماسی و عاشقانه ی متعلق به ادبیات كلاسیك و عامیانه خواهیم پرداخت.
گرشاسب نامه ریشه در "خدای نامه" كه همان "خوتای نامه" ی پهلوی باستان باشد، و نیز در اوستا ـ كتاب مقدس ایران قدیم ـ و فرهنگ شفاهی مردم دارد. اسدی توسی كه می‌دانیم افزون بر این اثر، مؤلف فرهنگ بسیار قدیمی "لغت فرس" هم هست، و نیز تحریر كتاب" الابنیه عن حقایق الادویه" تألیف ابومنصور موفق هروی كه به سال ۴۴۷ هجری آن را نوشته و قدیمی‌ترین نسخه ی آن در كتاب خانه ی وین اتریش موجود است، از اوست. او در كتاب گرشاسب نامه، سرگذشت جمشید را بیان می‌كند و روزگار نگون بختی و در بدری‌اش را، از ضح‍ّاك ستم پیشه و پلیدی ها و پلشتی هایش می‌گوید. از ورود جمشید به دربار گورنگ، پادشاه زابلستان، و عشقی كه میان جمشید و دختر گورنگ پدید آمد، سخن سرایی می‌ کند.
در این جا باید گفت ادبیات عاشقانه و حماسی با همه ی اختلاف ماهوی‌ای كه دارند، در اغلب جاها با هم در می‌آمیزند. قهرمانان و دلاوران هم عاشق می‌شوند، كما این كه شاهنامه ی فردوسی نه تنها یك اثر بی‌بدیل حماسی است، منظومه ی پركششی از رویدادهای عاشقانه هم هست، یا "خسرو و شیرین" و "شیرین و فرهاد" نظامی، هم عاشقانه اند و هم قهرمانانه؛ و این قضیه ما را به یك حقیقت دلپذیر رهنمون می‌شود كه حماسه در ایران زمین، حدیث جنگ و جدال و خون‌ریزی و تهدید و ترساندن نیست. دلاور ایرانی در جای خود دلی پر از عاطفه دارد و عاشق ایرانی فقط آه و ناله‌های سوزناك سر نمی‌دهد، بلكه در صورت لزوم شمشیر می‌بندد و با بی‌عدالتی و تجاوز می‌ستیزد.
زال و رودابه را به یاد بیاورید و یا رستم و تهمینه را كه همه جا قهرمانانی بی بدیل‌اند و به موازات آن، عاشقانی دل باخته و پر محبت. لذا تقسیم‌بندی های متعارف در جهان، در مورد ادبیات داستانی در ایران به آسانی شدنی نیست چرا كه داستان های حماسی در عین حال، عاشقانه هم هستند. دلیل این كه ادبیات غنایی در برگیرنده ی این دو گونه ی ادبی مهم است نیز همین واقعیت تاریخی است.
به داستان جمشید در گرشاسب نامه برگردیم: بین او و گلرخ پیوندی پدید آمد و پسری از آنان پدید آمد كه «تور» نام گرفت. جمشید سرانجام به دست ضح‍ّاك تیره دل كشته شد و گلرخ كه دوری همسر نازنین را تاب نمی‌آورد، خود را كشت. تور به جای گورنگ پادشاه زابلستان شد، ازدواج كرد. صاحب پسری به نام ‍»شیدسپ» شد كه این شیدسپ پس از پدر به تخت پادشاهی نشست و عادل و درستكار و رعی‍ّت نواز بود. داستان در ادامه، از «گونهك» پسر شیدسپ می‌گوید، و شركت او در جنگ با پادشاه كابل در ركاب پدر، بدان گاه كه کودکی بیش نبود. گونهك، پسر شجاع پادشاه كابل را از كوهه ی زین اسب ربود و به بارگاه پدر برد. او را به پای پدرش انداخت و گفت: «این هدیه ی كابلی را از این كودك زابلی بپذیر!» باز در ادامه ی داستان گونهك ازدواج می‌كند و صاحب پسری می‌شود به نام «شم» و شم نیز دارای پسری می‌شود كه «اثرط» نام می‌گیرد. این اثرط پدر گرشاسب است كه جوانی است دلیر، شجاع و زورمند، كه در چهارده سالگی پیلان را با یك دست از حركت باز می‌داشت. پهلوانی بسیار دلاور بود و قهرمان اصلی كتاب اسدی توسی است. از ظهور تور تا زمان گرشاسب، هفتصد سال به درازا کشید و اینان نیاكان رستم‌اند. گرشاسب به جنگ پتیاره كه اژدهایی خطرناك است و بنا به گفته ی ضح‍ّاك در شكاوند كوهی، می‌زید و موجب آزار مردم اطراف كوه است، می‌رود و او را طی یك سلسله نبردهای پر هیجان و جذاب می‌كشد.
این هم پایان زندگی پرماجرا و شكوهمند گرشاسب از  زبان حكیم اسدی توسی و گفتاری وصی‍ّت گونه كه در واپسین لحظه های زندگی بر  زبان می‌راند و به آیندگان می‌سپارد:
پس از من همه راه داد آورید / به نیكیم گه گاه یاد آورید
زدل جز به یزدان منازید كس / همه نیك و بد زوشناسید و بس
مجویید همسایگی با بدان/ مدارید افسوس بر بخردان
به درد كسان دل مدارید شاد / كه گردون نگردد همیشه به داد
بسازید با خوی هر كس به مهر / ز نیكان به تندی متابید چهر
ممانید بر كهتران كار خوار / نكوهیدگان را مگیرید یار
به مست و به دیوانه مدهید پند / مخندید بر پیر و بر دردمند
به نرمی چو كاری توان برد پیش / درشتی مجویید از اندازه بیش
مبندید دل در سرای سپنج / كش انجام مرگ است و آغاز رنج
به فرهنگ پرور، چو داری پسر / نخستین نویسنده كن از هنر
مده دل به غم تا نكاهد روان / به شادی همی دار تن را جوان
كه را چهره زشت ارسرشتش نكوست / مكن عیب كان زشت چهری نه زوست
گناهی كه بخشنده باشی ز بن/ سخن زان دگر باره تازه مكن.
گرشاسب نامه بدون شك یكی از آثار ارزنده و ماندگار ادب غنایی یا حماسه ی تعزل آمیز است، كه از سده ی پنج هجری تاكنون به دست علاقمندان و شیفتگان ادب فارسی رسیده و مورد استفاده ی آنان قرار گرفته و روی سرایندگان و شاعران پس از خود اثری سازنده گذاشته و در عین حال به دلیل حضور معنی دار استوره‌ها و شخصیت های تخیلی و  رویدادهای خارق‌العاده‌ای كه در آن اتفاق می‌افتد، به ادبیات داستانی عامیانه متعلق است.
می‌دانیم اسدی از نخستین كسانی است كه مجذوب شاهنامه ی فردوسی بزرگ شده و اقدام به نظیره گویی شاهنامه کرده است.
او گرشاسب نامه را در ۹۰۰۰ بیت سروده (۱) و در سال ۴۵۷ ق به پایان برد (۲). این منظومه ی مهم افزون بر وجهه ی حماسی و تعزلی آن، از رنگ نمایان مذهبی نیز برخوردار است و شاید نخستین حماسه ی مذهبی باشد یا منظومه‌ای مذهبی ـ حماسی، كه بعدها به شکل های گوناگون تا زمان های متأخر ادامه یافته و منشأ حماسه‌های مذهبی در ایران شده است. ژول مول، شاهنامه شناس مشهور فرانسوی، كه نسخه اصلاح شده ای از این منظوه ی عظیم پارسی را نیز با توضیحات و حواشی گردآورده و به جهانیان ارایه كرده است، در مقدمه ی آن می‌نویسد: «این منظومه (گرشاسب نامه) كاملن حماسی و دارای ویژگی های منظومه‌های پهلوانی است. منابع‌ آن نیز با منابعی كه فردوسی از آن استفاده كرده، همسان است. تنها در این اثر عده‌ای از حكایات غریب راه یافته است.»
در توضیح این سخن ژول مول باید گفت که یكی از منابع فردوسی در نگارش شاهنامه، «فرهنگ مردم» بوده است. دانسته‌ها و محفوظات سینه به سینه ی توده ی كشور، چنان كه خود فردوسی نیز این مطلب را ذكر می کند. پس آن «حكایات غریب» می‌توانند باورها و آرزوهای مردم ساده و توده‌های بی نام و نشان ایران باشند، كه در نقاط دیگر كشور وجود داشته یا از نظر فردوسی پنهان مانده‌اند. فرهنگ مردم ایران بسیار غنی است و نیازمند بحث و بررسی بیش تر.
استاریكف مؤلف كتاب "فردوسی و شاهنامه" می‌نویسد: «مؤلف شاهنامه نمی‌توانسته است از نقل های شفاهی استفاده نكند. منظومه ی فردوسی بدون استفاده از نقل های فولكلوریك مسلمن حماسه ی ملی كاملی نمی‌بود. استناد بی‌شمار فردوسی به دهقانان و موبدان كه بیش تر اوقات نام آن ها را ذكر نكرده است، به نظر ما هنوز گواه آن نیست كه شاعر آن نقل ها را مستقلن مورد استفاده قرار داده باشد. به قرار معلوم بخش بزرگ تر نقل های شفاهی تا آن زمان در ادبیات، اعم از پهلوی و عربی و حتا ادبیات جدید، به زبان فارسی، ثبت شده است. (۳)
پس همان گونه كه خاور شناس و ایران شناس نام برده، و برخی دیگر از فردوسی پژوهان و شاهنامه شناسان، به این موضوع اعتراف کرده اند، فردوسی در نظم شاهنامه به ادبیات عامه و داستان ها و نقل هایی كه در میان مردم رایج بوده، نظر داشته و با دقت و موشكافی علمی به گردآوری آن ها پرداخته است. و در این امر مهم بسیار موفق بوده است.
همان گونه كه گفته شد یكی دیگر از منابع شاهنامه "خدای نامه" بوده كه تحت عنوان "خوتای نامه" و احتمالن در زمان یزدگرد سوم، واپسین پادشاه ساسانی، گردآوری و تألیف شده است و پدید آوردندگان آن موبدان و دیهگانان (دهقانان) بوده‌اند. البته می‌دانیم واژه ی دهگان یا دهقان در آن روزگار با مفهوم امروزی آن تفاوت داشته است. در سده ی چهارم هجری دهقان ها، خرده مالك ها و تیول داران بوده‌اند. همان گونه كه خود فردوسی هم از همین طبقه بوده است. استاریکف در همان مأخذ می‌گوید: «دهقانان زمان فردوسی (سده ی چهارم هجری) غیر از روستاییان (زارعین) بود‌ه‌اند، بلكه مالكان متوسط و خرده مالكان زمین و صاحبان تیول ها بوده‌اند كه در زمین های خود و در ملک های موروثی زندگی می‌كرده‌اند.» (برگ ۲۵). همان گونه كه اکنون هنوز نقالانی داریم كه داستان های شاهنامه را با شیوه و روش ویژه نقل می‌كند و یا گاه داستان ها و قصه های دیگر را نیز نقل می‌كنند، در آن زمان نیز كسانی بوده‌اند كه قصه‌های سینه به سینه را نقل می‌كرده‌اند. بعید است كه موبدان، كه به طبقات فرازین جامعه متعلق بوده‌اند، یا سپاهیان و ثروتمندان، قصه‌های پهلوانی و غیر آن ها را نقل بكنند، و مطمئنن كسانی كه از آن میزان تشخص و رفاه برخوردار نبوده‌اند، به این كار اشتغال داشته‌اند، كه گویا به آن ها «گوسان» یا «كوسان»  (۴) می‌گفته‌اند و احتمالن نقل گویی‌ِ آنان همراه با نواهای موسیقایی و استفاده از آلات و ادوات موسیقی و آواز خوانی بوده است. به هر حال فرهنگ سینه به سینه و ادبیات توده یكی از منابع مهم شاهنامه، گرشاسب نامه و کتاب های مانند آن ها بوده است. هم در برخی آثار به جا مانده از  زبان پهلوی، و هم در كتاب مجمل التواریخ و القصص و هم در ویس و رامین‌ِ فخر الدین اسعد گرگانی لفظ «كوسان» یا «گوسان» به كار رفته است.
در كتاب مجمل التواریخ فرازی هست كه عینن نقل می‌شود: «... و بهرام گور اندر پادشاهی، داد و عدل از همه نیاكان بیافزود و از آن پادشاه شادخوارتر پادشاه نبود و دلپذیرتر، و مردم و رعیت از آن به نشاط و رامشگری كه در ایام وی بودند به هیچ روزگار نبودست و همواره از احوال جهان خبر، و هیچ كس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آن که مردمان بی‌رامشگر شراب خوردندی. پس بفرمود تا به ملِك هندوان نامه نوشتند و از وی «كوسان» خواستند و كوسان به زبان پهلوی خنیاگر بود. پس از هندوان دوازده هزار (۵) مطرب بیامدند زن و مرد، و لوریان كه هنوز به جایند، از نژاد ایشانند و ایشان را ساز و چهار پا داد تا رایگان پیش اندك مردم (٦) رامشی كنند.» كلمه لوری كه ریشه ی هندی دارد در فارسی به «لولی» (۷) تبدیل شده كه به فراوانی در شعر شاعران غزل سرای ایرانی وارد شده از جمله در شعر حافظ:
دلم رمیده لولی وشی است شورانگیز / دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
یا:
فغان كاین لولیان شوخ شیرینكار شهر آشوب / چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان یغما را.
چنین به نظر می‌رسد كه واژه ی «گوسان» اسم عام برای خنیاگر و مطرب بوده و چون نقل داستان های پادشاهان و پهلوانان به همراه موسیقی و با ساز و آواز انجام می‌شده، واژه ی گوسان به طبقه اخیر نیز سرایت کرده است. ملك الشعرای بهار در تصحیح كتاب معروف "مجمل التواریخ و القصص" واژه‌های لوری و لولی (لوریان و لولیان) را یكی می‌داند. زنده یاد  احمد تفضلی هم درباره ی واژه ی كوسان و گوسان مطالب مفیدی ارایه می‌ کند و جمشید سروشیان هم در نقد كتاب "تاریخ حمزه" واژه ی «حوسیان» را كه ظاهری غریب و مغشوش دارد، «خنیاگر» می‌داند و آقای سهراب فرسیو در فصل نامه ی "فرهنگ مردم" (سال دوم، شماره ی ۱ برگ ۳۴) این حدس را مورد شک قرار داده و آن را به تحریف «گوسان» كه معرب و به «جوسان» بدل شده نزدیك‌تر می‌داند.
به هر حال ادبیات توده، سرشار از داستان ها، مثل ها، قصه‌ها و  روایت هایی است كه افزون بر ماندگاری در گنجینه ی سینه‌ها به ادبیات كلاسیك هم راه یافته و از خدای نامه، شاهنامه، گرشاسب نامه و ... گرفته تا سمك عیار، داراب نامه، فلك نازنامه، ابومسلم نامه، طوطی نامه یا چهل طوطی و غیره را تغذیه كرده است. ما از ادبیات داستانی فولكلوریك یا ادبیات داستانی شفاهی، نمونه‌های مهم و ممتازی داریم كه هر كدام از آن ها به مبحث جداگانه نیازمندند.
كلیله و دمنه را ما معمولن به عنوان یك اثر كلاسیك، با نثری فاخر و تا حدی مشكل و مبتنی بر اغلاق و دشواری می‌شناسیم، كه شاید دیرینگی پدیداری آن و ترجمه شدنش به فارسی در زمانی كه عربی نویسی و مغلق پردازی از فضیلت های نثر نویسی بود، باعث این ویژگی شده است. می‌دانیم كه این كتاب و مجموعه ی داستان هایی كه در آن آمده است، از هند به ایران آمده و نام باستانی و بومی آن پنچنترا (۸) بوده. بعد به پهلوی ترجمه شده و سپس به وسیله ی نصراله منشی همراه با عبارت ها و واژگان عربی و نیز شعرها و ادبیات فارسی و تازی به فارسی ترجمه شده است. و ما از دیرباز متن مصحح استاد عبدالعظیم قریب گركانی را در دسترس داشته‌ایم و در ایام دبیرستان برخی از حكایت های آن در کتاب های درسی ادبی‌مان می‌آمد. مرحوم قریب پیش از آن ایام نیز در دوره ی "فراید الادب"، خود برخی از قصه‌های كلیله و دمنه را گنجانده بود. استاد مجتبی مینوی نیز از این ترجمه، تصحیح و پالایش جدیدی ارایه كرده است، كه توسط انتشارات امیر كبیر مكررن به چاپ رسیده و مورد استفاده ی دانش‌آموزان، دانش جویان و دانش اندوزان چند دهه ی گذشته قرار گرفته است.
ابن ندیم در اثر خود الفهرست، از کتاب های ایرانیان و غیر ایرانیان كه «ابّان لاحقی» آن ها را به شعر عربی برگردانده، نام می‌برد: كلیله و دمنه، بلوهر و بوذاسف، سند بادنامه، الصیام و الاعتكاف. بیش تر این کتاب ها اصل هندی دارد و به پهلوی ترجمه شده‌اند. می‌توان چنین نتیجه گرفت كه در  زبان پهلوی دو دسته افسانه وجود داشته است. یك دسته داستان هایی كه اصل ایرانی داشته و دسته ی دیگر افسانه‌هایی كه از كتاب های ملت های دیگر ترجمه شده‌اند. (۹)
افسانه در فرهنگ فولكلوریك جای مشخص و ممتازی دارد. تقریبن اغلب داستان ها، تمثیل ها، متل ها و قصه‌هایی كه درباره ی جنّ و پری و غول و اژدها و دیو و عملیات خارق عادت و نیز قصه‌هایی كه از  زبان حیوانات گفته شده است، به ادبیات عامیانه تعلق دارند. حتا كلیله و دمنه و مرزبان نامه كه هر دو به ادبیات نوشته ی كلاسیك متعلق‌اند، خالی از رنگ علایق عامه و وابستگی به فرهنگ عوام نیستند، و این وجه خاص را می‌توان در بسیاری از آثار منظوم و منثور ادب پارسی یافت.
سمك عیار یكی از نمونه‌های خوب، خواندنی و مثال زدنی ادبیات داستانی مدوّن ایران، ولی با رنگ غلیظ علایق مردمی و شفاهی است. او قهرمانی است كه از میان مردم برخاسته. خون هیچ پادشاه یا امیری در رگ هایش نیست. برای به دست آوردن قدرت و تاج و تخت کوشش نمی‌كند، و نمی‌خواهد بر تخت و اورنگ پادشاهی تكیه زند. این داستان از گنجینه ادبیات داستانی شفاهی و بر  زبان عوام رایج و جاری بوده است، تا این كه فرامرز خدا داد بن عبدالله الكاتب الارجانی آن را گردآورد، از زبان به بنان كشید و آن را نوشت و مدون کرد. دقیقن نمی‌دانیم این داستان و یا این سلسله  رویدادها در چه زمانی اتفاق افتاده است، و در هیچ كجای كتاب قرینه‌ای كه ما را به زمان نگارش آن راهنمایی كند وجود ندارد. جامع و شارح دانشمند‌ِ آن، زنده یاد دكتر پرویز ناتل خانلری، بنا بر برخی اسامی حدس می‌زند كه مربوط به اواخر دوران سلجوقی باشد.
سمك عیار پهلوانی چابك و زرنگ و دوست داشتنی است. یار مظلومان و دشمن ظالمان. یك عی‍ّار به تمام معنی از ابزار و آلات جنگی مردان، لوازم آرایشی زنان و از پوشاک و خوراک رایج زمان می‌گوید. روابط بین الملل را باز می‌نمایاند و خلاصه به نظر می‌رسد كه نویسنده یا به تر گفته شود، گردآورنده ی آن مردی عامی و كم سواد نبوده است.
این هم فراز آغازین آن: «در شهر حلب پادشاهی بود به نام مرزبان شاه. این پادشاه رعیت فراوان، گنج بسیار، لشكر فراوان و بخت جوان داشت. با این همه نعمت ها كه او را بود، یك روز كه غمگین و تنها نشسته بود، وزیرش «هولین» به خدمت وی آمد و گفت: ای بزرگوار پادشاه اكنون كه جهان به كام توست، چرا غمگین نشسته‌ای؟ شاه گفت: ای وزیر دانا و خیراندیش، از آن سر به گریبان غم فرو برده‌ام كه فرزند ندارم و بی‌گمان پس از من جایگاهم را بیگانه می‌گیرد... تو در طالع من نگاه كن كه آیا مرا هیچ فرزند خواهد بود.
وزیر گفت: فرمان بردارم و برخاست، از خدمت شاه بیرون شد، اصطرلاب هفت روی چهار طبقه ی فلك نمای در پیش آفتاب بر دست گرفت. درجه ی مولود از طالع سوم بدید و معلوم كرد. آن گاه به سرای شاه بازآمد و گفت: «ای بزرگوار شاه، از حساب فلك، شاه را فرزندی می‌نماید، ولی صدف آن گوهر از این ولایت نیست و از خاك عراق خواهد شد.»
یكی از مؤلفه‌های ادبیات داستانی عامیانه كه رنگ شبه تاریخی دارد، پادشاهی مهربان و مقتدر است كه همه چیز دارد، ولی فرزند، به ویژه فرزند پسر ندارد و از این حیث در رنج و اضطراب است و معمولن وزیر او كه به گونه ی تیپیك عاقل و مدبر و پاك و خیراندیش است، به او مژده ی فرزندی می‌دهد.
یكی دیگر از مؤلفه‌های بنیادی و مشخص داستان های عامیانه، افزون بر آفریده های عجیب مثل جن و پری و ... حیوانات هستند كه البته آفریده های واقعی اند. مانند شیر، پلنگ، گرگ، روباه، شغال، شتر، گوسفند، موش، كبوتر، كلاغ و غیره و غیره. ولی زندگی و گفت و گوها و کارهای آن ها در این گونه از قصه‌ها طبعن واقعی نیست و با واقعیت های علمی همخوانی ندارد. داستان های دلكش و عبرت‌آموز كلیله و دمنه به ترجمه ی نصرالله منشی و نیز قصه های موجود در مرزبان نامه دقیقن ناظر بر همین «واقعیت شكنی» و تفوق «تخیل» بر «واقعیت های علمی» است. این پدیده و این گستردگی دامنه ی تخیلات در ادبیات قدیم هند نیز وجود داشته و ای بسا كه از آن دیار پر راز و رمز به ایران آمده باشد، چنان كه پیش از این هم گفتیم كلیله و دمنه ترجمه ی متن پنچاتنترای هندی است كه در زمان ساسانیان به ایران آورده شده و بعدها در بسیاری از داستان ها و قصه ها و تمثیل های منثور و منظوم فارسی تأثیر گذاشته است. از این قصه‌ها، ما حضور حیوانات متعدد و  گوناگون را در مواضع و مسئولیت های گوناگون می‌بینیم.
اصولن بسیاری از پژوهندگان در فولكلور و علم توده شناسی اعتقاد دارند كه هند كانون و خاستگاه بسیاری از داستان ها و قصه هایی است كه در فرهنگ عامه و حتا فرهنگ قومی و فرهنگ ادبی و ادبیات داستانی كشورها، از جمله ایران، جاری و ساری است و می‌دانیم كه پس از اسلام، بسیاری از داستان های ترجمه شده به پهلوی، عربی و فارسی‌ِ رایج در آن زمان، توسط مترجمان ادیب و ایران دوست برگردانده شد. بسیاری از آن ها را ما خوشبختانه، در اختیار داریم و شمار دیگری نیز متأسفانه در تندباد  رویدادها و در جنگ ها، تجاوزها و دست درازی ها از میان رفت.
درباره ی خدای نامك یا خدای نامه در بخش های پیشین این مبحث سخن رفت و گفتیم كه یكی از اصلی‌ترین و بنیادی‌ترین منابع شاهنامه ی فردوسی و پیش از آن شاهنامه ی دقیقی، همین خدای نامك بوده، كتاب معروف هزار و یك شب نیز در شمار همین كتاب هایی است كه از هندی به پهلوی و از پهلوی به عربی ـ تحت عنوان الف لیله و لیله و به فارسی با نام هزار و یك شب ـ ترجمه شده است (۱۰) و خوشبختانه نسخه های معتبری از آن در دست است.
پهلوان هایی با نیرویی خارق عادت و موجودهایی افسانه وار و نیز واقعی، از همین آبشخور سیراب شده‌اند، یا حیوانات سخن گو كه شاه یا وزیر یا امیر یا معلم یا نظامی یا كاسب و ... می شوند و نیز از همین منبع و مأخذ پدید آمده اند؛ و این قصه ها معمولن حالتی تمثیل گونه (۱۱) دارند و خواننده به غیر واقعی بودن آن ها كاملن آگاه است و هرگز به اندیشه ی خود راه نمی‌دهد كه با داستانی واقعی سر و كار دارد، ولی می‌داند كه این حیوانات و اعمال و رفتارشان می‌تواند برای آدمیزاد درس دهنده و عبرت آموز و نشان دهنده ی سرنوشت هایی مشترك و محتمل باشد.
سندباد نامه داستانی است متعلق به ادبیات مردمی یا عامیانه که اصلن ریشه و نسبی ایرانی دارد و به احتمال زیاد از ایران وارد هند شده و پس از امتزاج و اختلاطی كه با فرهنگ هندی پیدا كرده مجددن از طریق داستان هزار و یكشب وارد  زبان و فرهنگ فارسی شده است. (۱۲) و می‌دانیم كه ظهیری سمرقندی آن را بازنویسی و تدوین كرده و احمد آتش، محقق ترك، آن را تصحیح و تحشیه كرده و با مقدمه‌ای از مجتبی مینوی در سال ۱۳٦۲ش در تهران چاپ و منتشر شده است. بین كتاب سندبادنامه كه دارای دو داستان مهم و كلیدی «عشق كنیزك بر شاه زاده» و «هفت وزیر» است، و داستان های آمده در كتاب بختیار نامه شباهت هایی وجود دارد. در كتاب سندبادنامه داستان مفصلی روایت می‌شود كه در دل آن قصه‌ها و تمثیل های كوتاه و بلند جذاب و عبرت آموز دیگری ذكر می‌شود، و روال داستان در داستان كه سنت قدیمی این گونه داستان هاست، كاملن در این كتاب دیده می‌شود. (۱۳) ارزقی هروی پسر اسماعیل وراق ـ كه فردوسی مدتی در زمان فرار در خانه ی او پناه جسته بودـ سندبادنامه، یا بخشی از آن، را به نظم درآورد.
در این داستان نیز موضوع مكر زنان و حیله‌ها و حقه‌های آنان با آب و تاب فراوان شرح داده شده است.
دكتر محمد جعفر محجوب (۱۳۷۴ـ ۱۳۰۲ش) در مقاله ی ارزشمند‌ِ خود، با عنوان «داستان های عامیانه ی ایران» (۱۴) درباره ی "طوطی نامه" اثر ضیاء نخشبی (درگذشته به سال ۷۵۱ هـ.ق ) می‌نویسد كه اصل این كتاب هندی است و یكی از مجموعه‌ داستان های زیبا و جذاب و پر از كشش به شمار می‌رود، و به «چهل طوطی» و «مكر زنان» نیز شهرت دارد. دكتر محمد معین طوطی نامه و چهل طوطی را یكی می‌داند ولی نسخه‌ای كه به چهل طوطی معروف است، بیش تر در بین طبقات عامی جامعه شهرت و محبوبیت دارد. نخشبی طوطی نامه را به سال ۷۳۰ هـ ق به  زبان فارسی روان و خوبی از متن هندی ترجمه كرده كه دارای چندین حكایت دلنشین، جذاب و شیرین است.
در بحث از ادبیات عامیانه باید از كتاب مشهور "حمله ی حیدری" نیز نام ببریم كه منظومه‌ای است در بحر مثنوی، سروده ی ملا بمونعلی راجی كرمانی (سده ی ۱۳ق) در وصف و مدح علی و جنگ ها و مبارزه ها و دلاوری های او و نیز كتاب "رموز حمزه" كه درباره ی رشادت ها، ایمان راسخ و سرانجام شهادت حمزه بن عبدالمطلب عموی پیغمبر اسلام است. این دو كتاب در بین مردم عادی كه علایق دینی نیرومندتری دارند شهرت و رواج خاصی دارند. البته محمد تقی ملك الشعرای بهار در جلد  نخست كتاب سودمند و معروف درسی‌‌اش، سبك‌شناسی (۱۵) ضمن بحث درباره ی حمزه بن عبدالله الشاری الخارجی (قدیمی‌ترین ایرانی‌ای كه به نام دین بر هارون الرشید، نیرومند‌ترین خلیفه‌ اسلامی، خروج كرد و سركردگی خارجیان سیستان و مكران و سند و خراسان را به دست آورد، و سال ها با ولایت خراسان در جنگ و جدال بود) به نقل از تاریخ سیستان می‌نویسد: «بعد از مرگ هارون الرشید (سال ۱۹۷ ه.ق) حمزه پنج هزار سوار تفرقه كرد، پانصدگان به خراسان و سیستان و كرمان و پارس گفتا: مگذارید كه این ظالمان بر ضعفا جور كنند ...، پس برفت و به سند و هند شد، تا سراندیب شد ... و از لب دریا به چنین و ماچین شد و به تركستان و روم رسید و از راه مكران به سیستان بازگشت» و سپس گوید: «... و قصه‌ تمامی به مغازی حمزه گفته آید.»
و این احوال اگر درست باشد، ناگزیر كتاب مغازی حمزه، در زمان حمزه یا كمی پس از او، به دست خوارج سیستان كه بیش تر آنان ایرانی و فارسی  زبان بوده‌اند، نوشته شده است و بعید نیست كه ماخذ كتاب، افسانه ی حماسی رموز حمزه كه اكنون داستان غزوات موهوم حمزه ی بن عبدالمطلب، عموی پیامبر، و مناسبات او با انوشیروان، شاهنشاه ساسانی است، همان داستان حمزه ی بن عبدالله باشد. كه بعدها ایرانیان غیر خارجی‌ای كه خواسته‌اند از آن استفاده كنند به جای حمزه خارجی و مناسبات او با پادشاهان سند و هند و غیره، حمزه عم پیغمبر را ساخته و در آن نصب كرده‌اند، كه ملایم با طبع عمومی مسلمانان قرار گیرد. و شاید دستكاری های دیگری هم در آن كرده باشند. استاد بهار در توضیح بیش تر درباره ی حمزه ی بن عبدالله نوشته است: «این شخص را مورخان عرب و صاحب تاریخ بیهقی «حمزه  بن آذرك یا اترك یا ادرك» ضبط كرده‌اند و معلوم می‌دارد كه نام پدرش آذرك بوده و تاریخ سیستان او را عبدالله ضبط كرده است و مسلمیانان نام پدران مجوس خود را «عبدالله» می‌نهاده‌اند» (۱٦)
"فتوّت نامه ی سلطانی" نیز عنوان كتابی است در شرح دلاوری ها و رشادت ها و جوانمردی های فتیان (جمع مذكر فتا، به معنای جوان) كه بیش تر معنی جوانمرد و جوانمردان را آشکار می کند، نه صرف جوان از نظر سنی. این كتاب نوشته ی ملاحسین كاشفی واعظ سبزواری است.(۱۷) كه به دلیل فضای اصلی كتاب و شخصیت فتیان (مانند عیاران و لحن و لهجه ی مؤلف)، به ادبیات عامیانه ی ایران مربوط می‌شود؛ هر چند كه مولف آن مردی درس خوانده و در حوزه ی علوم دینی ماهر بوده و در كشور از شهرتی ویژه نیز برخوردار بوده است. ولی جوانمردان از طبقات عادی و عامی مردم‌اند و کوشش ها و تكاپوهایشان نیز برای باز گرفتن حق مظلومان و توده‌های زحمت كش كشور است.
در زمینه ی اخلاق و منش ها و كنش های فتیان یا جوانمردان یا عیاران، افزون بر كتاب یاد شده در بالا  كه اصطلاحات اهل فتوت را نیز دارد، كتاب دیگری در اصول و زیر بناهای فكری و اخلاقی این گروه از مردم كه نوعن به طبقات فرودست جامعه تعلق داشته و كوشیده‌اند تا مدافع حقوق مظلومان و ستم دیدگان باشند تحت عنوان: تحفه ی الاخوان در بیان اصول فتوت و آداب فتیان، تألیف عبدالرزاق كاشی، مؤلف سده ی ۸ هجری قمری در دست است، كه بدون شك یكی از منابع مهم و متحد پژوهشگران در زمینه ی فتیان و اهل فتوت است. (۱۸)
"داراب نامه" یكی از قدیمی ‌ترین متن های نثر فارسی به ویژه در زمینه ی ادبیات داستانی و به ویژه ادبیات داستانی پهلوانی و عیاری است. شاهنامه‌ای منثور است كه در دوره‌ای از تاریخ مكتوب ایران اتفاق می‌افتد ولی مكآن هایی موهوم و رویدادهایی غیر واقعی در آن به چشم می‌خورد كه تاریخی بودن متن و جدی بودن آن را به زیر سوال می‌برد و اگر مؤلفه‌های دقیق ادبیات داستانی عامیانه را بدانیم و بتوانیم آن ها را مشخص سازیم، می‌تواند به این گونه از ادبیات متعلق باشد. این كتاب در سده ی ششم هجری توسط ابوطاهر محمد بن حسن بن علی بن موسی الطر توسی نوشته شده كه می‌دانیم طرطوس تحریف شده ی طرسوس است كه در آسیای صغیر واقع شده و گاه او را طرسوسی هم خوانده‌اند. اقبال یغمایی احتمال می‌دهد، كه محل اقامت خاندان ایشان در یكی از نواحی شرقی ایران به ویژه خراسان بوده است. (۱۹)
كتاب درباره داراب است فرزند چهرآزاد و بهمن، كه قهرمانی شجاع و جسور است و با اژدها و عوامل شرور دیگر جنگ می‌كند و پیروز می‌شود. این هم نمونه‌ای از نثر كتاب كه از زیبایی و جذابیتی شایسته برخوردار است:
«چون داراب از پیش همای رفت به بازوی و بخت بلند چند كشور را زیر فرمان خود درآورد و بر بسیاری از جزیره‌های دور و نزدیك مسلط شد. آنگاه با سپاه آراسته و سلاح فراوان و زر وگوهرهای زیاد رو به ایران نهاد. چون كشتی های او به كوه عمان نزدیك شد از سر غرور گفت: كشتی ها را به سلامت به ساحل رساندم. نگفت یزدان بزرگ را سپاس كه ما و كشتی ها را سلامت نزدیك كناره رسانده. از این رو به ناگاه طوفانی سخت و باره افكن برخاست. كشتی ها چنان سخت به هم بر خوردند كه همه در هم شكستند، سپاهیان و گنجینه‌های او همه در آب غرق شدند. تنها كشتی‌ای كه داراب در آن بود سالم ماند. داراب روی به درگاه یزدان كرد؛ نالید و زارید و گریست و توبه كرد.»
به هر حال داستان داراب نامه داستانی طولانی است سرشار از رویدادهای غیر عادی و پر از اتفاق های ماوراء طبیعه. شخصیت اصلی داستان  آفریده ی ذهن نویسنده‌ است، هر چند كه با عبارت «یك روز كه اردشیر بر تخت پادشاهی نشسته بود» آغاز می‌شود و ما می‌دانیم كه اردشیر شخصیتی تاریخی و واقعی است و از شاهنشاهان ساسانی. این كتاب را دكتر ذبیح الله صفا تصحیح و حاشیه نویسی كرده و با روشنگری ها و افزوده های راهگشای متعدد در سال ۱۳۴۵ش توسط بنگاه ترجمه و نشر كتاب (تهران) در دو جلد چاپ و منتشر كرده است.
"ابومسلم نامه" نیز از کتاب هایی است كه بر پایه ی محفوظات مردم ساده و میهن دوست پدید آمده. مجموعه‌ای شیرین وجذاب از قصه‌هایی كه توسط نقادان و قصه‌گویانی گرم دهان، در قهوه‌خانه‌ها و مجامع عمومی و میدانچه‌های شهر و روستا گفته شده و به دل های امیدوار و گرم جوانان، امید و گرمی بیش تر داده ‌است. چندین ابومسلم نامه ی نوشته شده در دست داریم كه یكی از آن ها را ابوطاهر علی بن حسین طرتوسی نوشته است؛ یعنی همان كسی كه داراب نامه را نگاشته است.
او در این كتاب داستان های حماسی و پهلوانی مربوط به ابومسلم خراسانی را به زیبایی و جذابیت شرح می‌دهد. ابومسلم از دل مردم برخاست. عیاری ساده و صمیمی و غیر وابسته به حكومت های رسمی ری و بغداد بود. او علیه خلیفه ی عباسی برخاست و پیشه‌وران ساده‌ای از مشاغل و اصناف  گوناگون به او پیوستند و پرچم آزادی و آزادگی را با دست های پینه بسته به نسل های آینده سپردند. ابومسلم با خلیفه بیعت نكرد. زیر بار تسلطی غیر موجه و غیر مشروع نرفت. او ایرانی بود و سلطنت انیرانی را بر ایرانی تاب نمی‌آورد. میان او و عبدالله، ستیزه برخاست و ابومسلم بر او چیره شد. منصور خلیفه با دسیسه و مكر و نیرنگ او را كشت، و سر او را با هزار كیسه ی دینار و درم در میان انبوه منتظرانش انداخت. ابومسلم نامه ها از جمله ابومسلم نامه ی طرتوسی نیز از ادبیات داستانی مثنور عامیانه و مردمی است، اثری متعلق به دانش توده‌ها.
"فلك ناز نامه" داستان منظوم زیبایی است كه توسط شاعری عرب تبار به نام «تسكین شیرازی» كه از شاعران عهد كریم خان زند بوده سروده شده است و در میان مردم از دیر باز افزون بر عنوان بالا، به «سرو و گل»، «خورشید آفرین» و «فلك ناز و خورشید آفرین» شهرت دارد و از داستان های عاشقانه ی منظوم متعلق به ادبیات شفاهی ایران است. تسكین، این منظومه را در سال ۱۱۸۹ه.ق. در ۸۰۹۳ بیت سروده و متن منثور آن نیز كه بر  زبان عام جاری و ساری بوده است، توسط پژوهشگران پژوهشكده ی مردم شناسی سازمان میراث فرهنگی ایران، در سال ۱۳۷۳ش در كتاب "قصه‌های مردم" آمده است. این كتاب را سید احمد وكیلیان ویرایش و منتشر کرده است. داستان فلك ناز نامه كه توسط استاد اقبال یغمایی در كتاب داستان های پهلوانی و عیاری ادبیات فارسی (۲۰) مختصرن بیان شده و سال ها پیش توسط امیر قلی امینی در كتاب "سی افسانه" (برگ ۱۹۴ تا ۲۰۲) آمده است. یغمایی درباره ی این منظومه در كتاب پیش گفته ی خود می‌گوید: «داستان منظوم فلك ناز از جمله افسانه‌هایی است كه سال ها مورد توجه داستان سرایان و دوست داران حكایت های عشقی و پهلوانی بوده و کودکان مكتبی نیز آن را در مكتب خانه می‌خوانده‌اند.»
مطمئنن آن همه قصه ها، تمثیل ها و داستان های كوتاه زیبایی كه در گلستان سعدی، مرزبان نامه، مثنوی مولانا و غیره و غیره هست، ساخته و مخلوق ذهن پدید آورندگانشان نیست. مولانا در مثنوی خود داستان هایی را نقل می‌كند كه پیش از آن هم بر  زبان ها جاری بوده‌اند، یا سنایی و عطار و دیگران و این بزرگان و بزرگواران با نوشتن و منظوم كردن آن قصه‌ها به ماندگاری و پایداری آن ها كمك شایانی کرده‌اند. (۲۱)
به هر حال خاستگاه ادبیات نوشته ی ایران، چه در حوزه ی نظم و چه در نثر، ادبیات نانوشته یا شفاهی است یا دست کم تأثیر عظیم و معنی داری بر این گنجینه گذاشته است.
به گونه ی كلی ادبیات داستانی فولكلوریك یا مردمی به اعتبارهای گوناگون قابل تقسیم بندی متفاوت است. مثلن به اعتبار سن ـ سن مخاطبان ـ به دو گروه بزرگسالان و كودكان تقسیم می‌شود. داستان هایی  مانند سمك عیار، داراب نامه و ... به گروه  نخست یعنی بزرگسالان تعلق دارند، چرا كه فضای كلی داستان ها، استخوان بندی درونی و بافت بیرونی آن ها از درك کودکان ـ آن هم كودكان زمان نگارش این آثار ـ بیرون است و واژگان مورد کابرد نویسندگان، یا گردآوردندگان دور از حیطه ی آشنایی کودکان است. قصه‌ها یا مثل هایی كه بیش تر از حیوانات صحبت می‌كنند و گاه با طنز و جذابیت های فكاهه نیز آمیخته‌اند، به طیف كودكان متصل‌اند. مثل قصه‌های بز زنگوله پا، خاله سوسكه و ... این قصه‌ها معمولن كوتاه، خنده آور، سرگرم كننده و گاه خواب آورند. داستان های جن و پری در هر دو طیف می‌گنجند، ولی قصه‌های كودكان جن و پری های خوب و سرگرم كننده دارند.
حیوانات هم خیلی بد و وحشتناك نیستند و قصه‌ پیچیدگی کم تری دارد. مقصود اصلی در این قصه‌ها، سرگرم كردن و خواباندن کودکان بوده است. ولی قصه‌های بزرگسالان جنگ و خون ریزی دارد. دیو و اژدها دارد و عوامل ماوراءطبیعه‌ای خشن و بی‌رحم. به هر حال طی سده های گذشته، این قصه‌ها به گونه ای طبیعی برای مخاطبان با گروه‌های سنی متفاوت پدید آمده است.
اصل كتاب "چهل طوطی" ـ كه دكتر معین آن را همان "طوطی نامه" می‌داند ـ سرگذشت زنی است كه شوهرش، طوطی گویای رازداری دارد كه او را با زنش در خانه می‌گذارد و خودش به سفر می‌رود. زن كه عاشق و شیفته شاه زاده ی جوانی است هر شب آهنگ رفتن به نزد معشوق و درآمیختن با او را دارد، ولی طوطی وفادار، سر زن خطا اندیش را با گفتن داستانی گرم می‌كند و این داستان را تا سحرگاه ادامه می‌دهد، و تا چهل شب او را با داستان های جذاب خود در خانه مستقر می‌سازد تا شوهر از سفر باز می گردد.
طوطی ماجرا را برای صاحبش باز می‌گوید و شوهر به جزای این اندیشه و تصمیم، زن را می‌كشد. وجه تسمیه ی «مكر زنان» به نقل و ضبط دیگری از این كتاب، به دلیل همین فكر خطاكارانه ی زن است. مثنوی مولانا هم چند داستان طنز آمیز دارنده ی حیله‌ها و فریبكاری های برخی از زنان خطا پیشه دارد. در هزار و یك شب معروف نیز داستان هایی در این زمینه وجود دارد كه به داستان های چهل طوطی شبیه هستند. دكتر محمد جعفر محجوب در مقاله‌ای سودمند (۲۲) درباره این كتاب بحث مفصلی دارد.
كتاب دیگری در عرصه ی ادبیات داستانی عامیانه‌ داریم كه عنوان غیر عامیانه ی "جواهر الاسمار" را صاحب شده كه به معنای گوهرهای افسانه‌هاست (۲۳) این كتاب را عماد بن محمد ثغری نوشته است. در سال ۱۳۵۲ش شمس آل احمد، آن را تصحیح و حاشیه نویسی كرد و توسط انتشارات بنیاد فرهنگ ایران در تهران به چاپ رساند. این كتاب نیز در اصل به  زبان سانسكریت بوده، و نام سوكه سپتانی داشته كه به معنای هفتاد طوطی است و داستان معروف چهل طوطی از این كتاب گرفته شده است. از این رو بین جواهر الاسمار، چهل طوطی و سندباد نامه، شباهت های فراوان وجود دارد كه عمدتن برمی‌گردد به مساله ی مكر زنان یا زنان مكار (كه به همین جهت، چنان كه پیش از این نیز اشاره شد، چهل طوطی را كه كتاب "حیلُ النساء" نیز نامیده‌اند.) هم جواهر الاسمار هم چهل طوطی هر كدام دارای پنجاه و دو حكایت گوناگون و جذابند كه طوطی برای بانوی خانه می‌گوید. طوطی نامه در حقیقت از جواهر الاسمار اقتباس شده است و در هر دو، و نیز در سند باد نامه زنان به دلیل مكرهایی كه به آنان نسبت می‌دهند، مورد نكوهش قرار می‌گیرند. طوطی نامه یا چهل طوطی تألیف ضیاء نخشبی (درگذشته در ۷۵۱ قمری) است، كه اصل آن هندی و دارای ۷۰ افسانه است. مؤلف آن را در سال ۷۳۰ ق به  زبان فارسی سلیس و ساده‌ای ترجمه كرده است. نخشبی خود می‌گوید این كتاب پیش از او به فارسی متكلفی ترجمه شده و عبارت های آن، چنان مغلق بوده كه فهم آن دشوار می‌نموده است، و او آن را در ۵۲ داستان به پارسی خوب و پیراسته‌ای ترجمه كرده است. در چاپ های متعدد تغییرهای زیادی در اصل كتاب داده شده و افزوده ها و زوایدی به آن راه یافته كه از ویژگی های ادبیات عامیانه و نانوشته است. ادبیات داستانی به تبع ادبیات عمومی عامیانه، در نقل های  گوناگون طبیعتن پذیرای اعمال سلیقه‌ها و دخالت دادن‌ِ ذوق های متفاوت است، كه به شكل های  گوناگون نقل می شود، اصلن مصدر «نقل» به گونه ماهوی متضمن حركت و جابه جایی است و نمایانگر این كه از یك نقطه به نقطه ی دیگر، و از این سینه به سینه زی دیگر و از این  زبان به زبان دیگر منتقل شده است و این همه روایت های  گوناگون از قصه ها و مثال ها و تمثیل ها و مثل ها و افسانه‌ها و ترانه‌ها و  زبان زدها و لالایی‌ها و داستان ها و بازی های كودكانه و غیره و غیره، به جهت همین جا به جایی و نقل و انتقال‌هاست. عبارت «نقل می‌شود... » یا «چنین گفته‌اند ناقلان شیرین گفتار» از همین قضیه و ویژگی برخاسته است.
ضیاء نخشبی داستان دیگری دارد به نام گلریز كه سرگذشت معصوم شاه است و دختری به نام «نوشابه»، با نثری غیرعامیانه و همراه با استشهادها از آیات و اخبار و احادیث و شعرهای مناسب، و اگر این كتاب هرگز نتوانست مانند چهل طوطی در میان توده ی مردم جا باز كند و از کتاب های معدود مردم عادی، ولی خوانای جامعه بشود، به دلیل همین نثر كلاسیك و بیان غیر مردمی آن است، به علاوه آن که تنوع درون ساختی و برون ساختی چهل طوطی و سیر  رویدادها و اتفاق ها و تعلیق های حساس و انتظار انگیز آن را ندارد.
داستان های منثور نه منظوم، خاورنامه، رزم نامه، قصه ی چهل درویش، نوش آفرین نامه، نیز مأخذ و خاستگاه توده‌ای و عامیانه دارند و متعلق به ادبیات داستانی فولكلوریك‌اند و هر چند كه توسط نویسندگان حتا گاه با سواد و درس خوانده ثبت و ضبط شده‌اند، ولی رنگ فولكلوریك خود را حفظ كرده‌اند.
در داستان پیر خاركن و ضامن آهو امام رضا نزد صیادی ضمانت آهو بچه‌ای را می‌كند، كه از مادرش جدا شده و در دام صیاد افتاده است و آن آهو، بچه ی خود را در بزرگی نزد صیاد می‌آورد. ولی صیاد او را به امام رضا می‌بخشد. این داستان نیز به ادبیات عامیانه در شاخه ی باورهای مذهبی تعلق دارد.
قصه ی "عاق والدین" نیز از قصه‌های مذهبی و مرتبط با اعتقادات پاك توده ی مردم است كه بعدها بارها چاپ شده است.
نیز داستان "عباس دوس" (۲۴) كه گدایی سمج، پررو و بسیار حرفه‌ای بوده، و از قدیم بر  زبان عوام جریان داشته، و بعدها به چاپ رسیده و نسخه‌هایی از آن درست است.
داستان عامیانه ی "شاه عباس و پیر پاره دوز" نیز از مثل ها و افسانه‌های عامیانه است. شاه عباس نیز در فرهنگ عامیانه از قداستی ممتاز و مشخص برخوردار است. قداستی كه شاید حتا مرد جسور و جاه طلبی چون نادر شاه را از آزار فرزندانش، كه فرزندان صفی‌الدین اردبیلی بودند، می‌هراساند.
در مجله ی تعلیم و تربیت سال ششم، شماره ی ۱ مربوط به فروردین ۱۳۵۱ش مقاله‌ای درباره اهمیت و لزوم گردآوری و طبقه‌بندی و فولكلور ایران مندرج است كه ایرج افشار احتمال می‌دهد، آن را محمد علی فروغی نوشته باشد. رشید یاسمی نیز در باب فولكلور ایران در همین مجله و همین شماره، مقاله‌ای نوشته است در باب اهمیت و لزوم گرد آوری و نگه داری افسانه‌های ملی. پیش از هدایت كسانی چون محمد علی تربیت، علی نقی بهروزی، سید محمد محیط طباطبایی و حسین كوهی كرمانی، عباس شوقی و بالاتر از همه این ها استاد غلامرضا رشید یاسمی در مورد آداب، رسوم، باورها، فرهنگ و ادبیات روستایی و قومی مقاله ها و مطالبی نوشته و زحمات شایسته‌ای را پذیرا شده اند. و پس از هدایت نیز ارزش كار سید ابوالقاسم انجوی شیرازی، علی بلوكباشی، صادق همایونی، احمد شاملو و... كاملن در خور توجه و احترام است. به ویژه كار انجوی، كه به گونه ای مرتب و سیستماتیك در رادیو تهران هر هفته برنامه‌ای را با عنوان «فرهنگ مردم» اداره و اجرا می‌كرد و شمار زیادی، در حدود سه هزار نفر از جوانان و پیران ایران دوست را به این كار سترگ و مهم وامی‌داشت، و نیز كار احمد شاملو در تدوین اثر چند جلدی "كتاب كوچه" دارای اهمیت و ارزش بسیار است؛ و مطمئنن هنوز بسیار راه های نرفته و کوشش های صورت نگرفته وجود دارد كه باید به پویش و كنش برسد.
ایرج افشار كتاب گزار، نسخه شناس و تاریخ دان ایران دوست و دقیق در گفت‌وگویی كه با دو تن از نویسندگان فصل نامه ی "فرهنگ مردم" انجام داد، نظریه‌های خود را درباره ی «هدایت و نظام گردآوی فرهنگ مردم ایران» (۲۵) بیان كرده است. او آغاز فعالیت و پژوهش های مردم شناسی و فولكلور در ایران را با مسافرت پرفسور هانری ماسه فرانسوی در سال های ۱۳۰۱‌- ۱۳۰۲ به ایران می‌داند. البته پیش از او كلنل ل‍ُریمر با همراهی همسرش به گردآوری آداب و رسوم مردم كرمان و قصه‌هایی از منطقه ی‌ بختیاری پرداخته بودند، لیكن میان آنان و هانری ماسه تفاوتی هست. آنان مواد و مطالب را برای شخص خود گرد می‌آوردند و پس از پایان كار، بار سفر می‌بستند و می‌رفتند. حتا فردی چون «اِلْوِل ساتن» انگلیسی كه با «مشهدی گلن خانم» نشست و برخاست و سینه او را از قصه تهی كرد و نیز از مرحوم «علی جواهر كلام» (۲٦) استفاده برد، برای دل خویش می‌نوشت، ولی ماسه خاور شناسی حرفه‌ای بود، با مجامع فرهنگی و اهل تحقیق و فضل ارتباطی به هم زده بود، بسیار یاد گرفت و نیز بر روش كار آنان تأثیر گذاشت.
كتابی كه بعدها ماسه به نام "معتقدات و آداب ایرانی" به زبان فرانسوی نوشت و به فارسی هم ترجمه شده است، كتاب مهمی از كار درآمد و سال ها مرجع دیگران بود. (۲۷)
پس از ماسه، خاورشناس دیگری كه تأثیر زیادی در درك اهمیت فولكلور به جا گذاشت پروفسور یان ریپكا بود.
فعالیت صادق هدایت در گردآوری مواد و مطالب فرهنگ مردم كه حاصلش "نیرنگستان" و "اوسانه" است، از نخستین اقدام های مردمی به شمار می‌رود. طرحی كه وی برای گردآوری و طبقه بندی ارایه كرد. متعلق به سال ۱۳۲۴ش است، لیكن پیش از این تاریخ نویسندگان و پژوهشگرانی چون «رشید یاسمی» مقاله هایی درباره فولكلور و طرز گردآوری آن انتشار داده بودند. در زمانی كه هدایت طرح را ارایه كرد، حتا شاید رشید یاسمی از دنیا رفته بود... به هر حال در كار سترگ گردآوری فرهنگ مردم: لهجه‌ها، آداب و رسوم از قبیل‌ِ عروسی، ختنه سوران، بدرقه و استقبال حاجیان و زایران، عزا و مراسم ملی و مذهبی، و نیز آلات و ادوات كار، ترانه‌ها، واسونكها، لالایی‌ها، بازی های كودكانه، ضرب‌المثل ها، قصه‌ها و متل ها و شمار زیادی از عوامل دولتی و شخصی دخیل و سهیم و خدمت گزار بوده‌اند، كه باید به همه ی آنان درود فرستاد و كار پر ارجشان را ستود. (۲۸)
مردی به عظمت فردوسی نیز هنگامی خواسته شاهنامه  را پدید آورد، به فرهنگ مردم، محفوظات دانایان و پیران و گنجینه ی سینه به سینه ی خلق، توجه داشته و از آن ها بهره‌مند شده است. فردوسی سال ها پیش از آن که محمود غزنوی به سال ۳۸۹ ه‍ . ق. بر مسند قدرت جابرانه ی خود بنشیند، به كار بزرگ گردآوری فرهنگ توده‌ها پرداخته بود، تا آن ها را برای تدوین و تألیف و گنجاندن در شاهنامه‌اش، مورد استفاده قرار دهد؛ چنان كه خود گوید:
یكی نامه ب‍ُد از گه باستان / فراوان بدو در همه داستان
پراكنده در دست هر مو بدی / از و بهره‌ای برده هر بخردی
كه به احتمال زیاد همان خوتای نامه بوده كه آن نیز مبتنی بر دانسته‌ها و محفوظات مردم و فرهنگ عامیانه ی آنان بوده است. كار سترگی كه دقیقی توسی پیش از فردوسی انجام داد و یك هزار بیت سرود، پس از كشته شدنش به دست غلامی ترك، توسط فردوسی با گنجاندن در شاهنامه از زوال در امان ماند. داستان های شاهنامه تا پیشدادیان و كیانیان، در حقیقت همان ادبیات حماسی مردم هستند.
حماسه‌های ایلیاد و اودیسه ی هومر نویسنده و مورخ بزرگ پیش از میلاد یونان، و نیز حماسه ی مهابهارات و رولییانا كه به فرهنگ هند قدیم متعلق‌اند هم، از گنجینه ی شفاهی و ادبیات داستانی مردمی هستند كه از سینه به صفحه ی كاغذ منتقل شده‌اند.
اگر روایت های گوناگونی از یك قصه دیده می شود به دلیل همین ویژگی سینه به سینه گشتن آن هاست كه با توجه به اوضاع زمانی و مكانی تغییر یافته و دستخوش  تغییرها و تبدیلاتی شده‌ است، بخشی از حماسه و غنا كه صرفن و كلن مصنوعی نیستند، گاه چنان با آمال و آرزوهای مردم آمیختگی و آغشتگی دارد و آن چنان با باورها و ایده‌های مردم در هم می‌آمیزد، كه گویی فرهنگ شفاهی و مردمی، فرهنگی علمی و مكتوب را تحت الشعاع خود قرار داده‌است. به عنوان مثال در كتاب "مختارنامه" همه چیز با واقعیات تاریخی مطابقت ندارد بلكه نفرت مردم از قاتلان حسین و فرزندان و یارانش، و انتقام جویی مختار بن ابوعبیده ی ثقفی كه عبیدالله بن زیاد را شكست داد و قاتلان امام و تقریبن همه ظلمه را به سختی مجازات كرد، با حس خون خواهی و ستایش فراوان‌ِ سراینده‌اش كه  زبان احساسات پاك مردم بود، آمیخته شده است. یا منظومه‌های رستم نامه، اسكندرنامه و حتا حمله حیدری از باذل مشهدی كه شرح زندگی و رشادت های اعجاب انگیز پیغمبر و علی است و به شیوه ی شاهنامه سروده شده، حقایق تاریخی را با آرایه‌های ذهنی و عاطفی درهم آمیخته است. در حقیقت رویدادهای تاریخی، حالت آمال و آرزو و حدوث بالقوه به خود می‌گیرند.
مهتر نسیم عیار یكی از شخصیت های درجه اول و مهم اسكندرنامه است كه به دلیل دلیری ها، زرنگی ها، فرزی ها، موقع شناسی ها و خلاصه كار كشته‌ بودن هایش به صورت یك سمبل درآمده و بر زبان عوام و اصطلاحات و امثال متداول ، از او نام برده می‌شود.
حسین كرد (۲۹) نام شخصیت كتابی است به همین نام که كاملن متعلق به ادبیات داستانی طبقات عادی و عامی جامعه، ادبیات داستانی مردمی و شخصیتی نظیر سمك عیار: زرنگ، دلیر، مردم دوست، گول نخور، نیرومند و باهوش است.
در زمان ناصرالدین شاه با توجه به تغییرهای ساختاری جامعه، هر چند بسیار كند و محدود، تأسیس دارالطباعه، دارالترجمه، روزنامه، گسترش صنعت چاپ و چاپ خانه، آشنایی بیش تر با فرنگستان و آثار مدنی آن كشورها، به ویژه  فرانسه، و نیز سفرهای شاه و درباریان به فرنگ، تئاتر اروپایی نیز كم كم در ایران خود را نشان داد. همچین داستان نویسی و رمان كه با ترجمه‌های محمد طاهر میرزای قاجار (اسكندری) و پسرش علی خان و محمد حسن خان اعتماد السلطنه از رمان های الكساندر دوما و غیره، ساختار تئاتر غربی و نمایش نامه‌های فرنگی خودش را نشان داد. میرزا محمد علی نقیب الممالك، هر شب بر بالین ناصرالدین شاه می‌نشست و برای او قصه می‌خواند، تار می‌زد و با دو دانگ صدایی كه داشت شعرهای خیالی به آواز برایش می‌خواند تا خواب او را بریابد. یك بار نقیب به گونه ای خلق الساعه و شاید بدون طرحی از پیش،  آغاز به گفتن داستانی برای او كرد كه بعدها به "امیرارسلان و ملكه فرخ‌لقا" معروف شد. یكی از دختران شاه به نام تومان آغا ملقب به فخرالدوله كه خانمی با سواد، خط و ربط دار و با ذوق بود، پشت پرده می‌نشست و داستان امیرارسلان را می نوشت و اگر شبی به خانه ی شوهرش، مجد الدوله، می‌رفت نقیب متوجه می‌شد و داستان را به شكلی متوقف می‌كرد تا شاهدخت برگردد و نتیجه ی آن همین رمان مفصل امیرارسلان رومی و ملكه فرخ لقاست كه بارها چاپ شده است. (۳۰)

- - -

پی‌نوشت ها‌:
۱- استاد ذبیح الله صفا در جلد دوم تاریخ ادبیات خود شمار آن را در نسخه های گوناگون بین ۷ تا ۱۰ هزار می‌داند.
۲- شد این داستان بزرگ اسپ‍َری / به پیروزی و روز نیك اختری
ز هجرت به د‌ُور سپهری كه گشت / شده چارصد سال و پنجاه و هفت
۳- آستاریكف، ا.ا.، فردوسی و شاهنامه، رضا آذرخشی، سازمان کتاب های جیبی، چاپ دوم، ۱۳۴٦، برگ ۳۳.
۴- در مورد واژه گوسان یا كوسان، خانم «مری بویس» مقاله‌ای با عنوان: «گاسان های پارتی و رسم نقل گویی ایرانی» نوشته است كه زنده‌یاد دكتر احمد تفضلی آن را مطرح كرده و به آن استناد می‌کند.
۵- رقم دوازده هزار مبالغه‌آمیز به نظر می‌آید.
٦- اندك مردم یعنی مردم فقیر و فرودست جامعه.
۷- كلمه ی لولی و لوری محل بحث جداگانه ای است. تا همین چند سال پیش در دزفول محله‌ای بود به نام «لوریان» كه هنوز هم باقی است. در سال ۱۳۱۰ شمسی كه حسین عماد شهردار وقت دزفول نام های عربی و نا آشنا و با تلفظ دشوار را به جایگزین های مناسب تبدیل كرد، نام این محله را به «رامشگران» تغییر داد كه ارتباط معنایی آن ها مشخص است.
۸- ایندوشكیر، پنجانترا، انتشارات دانشگاه تهران، شماره ی ۷۱۰، تهران،۱۳۴۱.
۹- تفضلی، احمد. تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، به كوشش ژاله آموزگار، انتشارات سخن، چاپ نخست، تهران، ۱۳۷٦، برگ های ۲۹٦ و ۲۹۷.
۱۰- The origin of the book of sindbad B. E. perry, 1959
۱۱- همان.
۱۲- همان.
۱۳- بختیارنامه به كوشش محمد روشن، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، تهران، ۱۳۴۸ با مقدمه ی تئودور نولدكه.
۱۴- نوشته شده در مجله ی سخن كه توسط دكتر پرویز ناتل‌خانلری منتشر شد. دكتر محمدجعفر محجوب یكی از همكاران پر توش و توان ایشان بود.
۱۵- سبك‌شناسی، جلد نخست، چاپ انتشارات جیبی، برگ ۱۸۲، انتشارات امیركبیر
۱٦- همچنان كه امروز هم وقتی بخواهیم درباره ی كسی سخن بگوییم كه نامش را نمی‌دانیم یا اهمیتی ندارد، می‌گوییم: این بنده خدا یا آن بنده ی خدا چنین گفت و چنین خواست.
۱۷- حسین بن علی بیهقی سبزواری واعظ ملقب به كمال الدین (درگذشته در ۹۰٦ یا ۹۱۰ه‍. ق) یكی از تألیف های مهمش روضه الشهدا است در شرح رویدادهای كربلا. كلمه‌های روضه و روضه‌خوانی از نام همین كتاب گرفته شد.
۱۸- این كتاب را دكتر محمد میردامادی در سال ۱۳۵۸ تصحیح كرده و با مقدمه‌ای توسط بنیاد فرهنگ ایران در تهران به چاپ رسانده است.
۱۹- داستان های پهلوانی و عیاری ادبیات فارسی، اقبال یغمایی، انتشارات هیرمند، سال ۱۳۷۷، تهران.
۲۰- همان.
۲۱- پرفسور  اولریش مارزلف خاورشناس آلمانی كتابی دارد به نام «طبقه‌بندی قصه‌های ایرانی» و همچنین «قصه‌های مشدی گلین خانم» كه هانری ماسه آن را گرفته و ویرایش کرده است. او در كتاب طبقه‌بندی قصه‌های ایرانی قصه‌های عامیانه در مثنوی مولانا را ردیابی كرده است.
۲۲- سخن (ماهنامه) شماره ی ۷، برگ ۱۸.
۲۳- اسمار جمع سمر است به معنای قصه داستان و افسانه.
۲۴- مهدی اخوان ثالث (م. امید) در كتاب «تو را ای كهن بوم و بر دوست دارم» در ارتباط با یكی از قصاید عزای میرزا ابوالحسن جلوه، فیلسوف بزرگوار شرح زیبا و مطایبه آمیز و جذابی دارد و قصه ی عباس دوس را كه متعلق به ادبیات فكاهی شفاهی است، به زیباترین شکل ممكن بیان می‌كند.
۲۵- فصل نامه ی فرهنگ مردم، سال دوم، شماره ی ۱ برگ های ۱۵- ۱۰.
۲٦- علی جواهر كلام نیز در رادیو تهران سابق برنامه‌ای درباره ی شهرها، آداب و رسوم، باورها، صنایع دستی و قصه‌ها و مثل ها و ضرب‌المثل هایشان اجرا می‌كرد و مطالبی در این باره به مطبوعات می‌داد.
۲۷- این كتاب را مهدی روشن ضمیر استاد تاریخ دانشگاه چاپ كرد و از سوی مؤسسه تاریخ و فرهنگ ایران وابسته به دانشكده ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تبریز در سال ۱۳۵۵ چاپ و منتشر كرد.
۲۸- من طی دو مقاله به عنوان: «نگاهی به فرهنگ عامه» و «نگاهی دیگر به فرهنگ عامه» كه هر دو در ماه نامه ی كیهان فرهنگی چاپ شده است، پیشینه ی این فعالیت ها را شرح داده و خدمات كوشندگان این راه را بر شمرده‌ام.
۲۹- متأسفانه این شخصیت در ایران به حسین كرد شبستری معروف شده و این ناشی از یك اشتباه بصری است؛ چرا كه چاپ  نخست آن که به صورت سربی منتشر شده بود، توسط ناشری در تهران به نام «شبستری» انجام شد و كلمه ی «شبستری» با خط درشت در زیر نام «حسین كرد» چاپ شده بود و مردم آن را «حسین كرد شبستری» خواندند، حال آن که كردستان با شبستر اصلن ارتباطی ندارد و در هیچ كجای كتاب نیز از شهر شبسترسخنی در میان نیست. متأسفانه حتا در کتاب های درسی دوره ی دوم دبیرستان هم با همین عنوان: «حسین كرد شبستری» بخش هایی از این داستان آمده است و مؤلفان محترم درنیافته اند كه «شبستری» نام همان ناشری است كه در خیابان ناصر خسرو  تهران انتشاراتی داشت و نام او در ذیل عنوان كتاب آمده و باعث این اشتباه در حقیقت خنده آور شده است. حتا دكتر علی حصور  زبان شناس و استاد محترم دانشكده ی ادبیات دانشگاه تهران در سال ۱۳۴۴۴ شمسی در سری  "زبان و فرهنگ ایران" شماره ی ۳۹، این داستان را با همان عنوان اشتباه «حسین كرد شبستری» منتشر كرد و عجبا كه این پژوهنده ی محترم نیز متوجه این خطای فاحش نشد.
۳۰- در اوایل دهه ی چهل چاپ جیبی آن نیز با تصحیح و حاشیه نویسی دكتر محمد جعفر محجوب توسط انتشارات فرانكلینی (سابق) به چاپ رسید.

از: سوره مهر

قصه های عامیانه و طوطی نامه

 

شماره ی نوشته: ۱۴ / ۱۸

سید محمود سجادی

قصه های عامیانه و "طوطی نامه"

قصه یكی از اجزای ادبیات عامیانه است. «قصه» در لغت به معنی حكایت و سرگذشت است و در اصطلاح به آثاری اطلاق می‌شود كه در آن ها تأكید بر رویدادهای خارق‌العاده بیش تر از تحول آدم ها و شخصیت ها ست. در قصه یا حكایت، محور ماجرا بر رویدادهای خلق‌الساعه قرار دارد: «رویدادها، قصه‌ها را به وجود می‌آورد و در واقع ركن بنیادی آن را تشكیل می‌دهد، بی‌آن كه در گسترش و بازسازی قهرمان ها و آدم های قصه نقشی داشته باشد.» (۱) ویژگی های قصه‌ها به گونه خلاصه بدین قرار است:
۱- اغلب بدون پیرنگ هستند.
۲- مبنای جهان‌بینی در قصه‌ها عمومن بر مطلق‌گرایی استوار است.
۳- قهرمانان قصه‌ها، آدم های عادی نیستند.
۴- زمان و مكان در قصه‌ها فرضی و تصوری است.
۵- اشخاص قصه‌ها همه به یك زبان سخن می‌گویند.
٦- رویدادهای قصه، به جای آن كه تابع رابطه ی علت و معلولی باشد، از اصل اعجاب‌برانگیزی پی روی می‌كند.
۷- محتوا و مضمون قصه‌ها معمولن مربوط به زمان های دور و جوامع گذشته است. (۲)

قصه‌های عامیانه
منظور از قصه‌های عامیانه، آن دسته از قصه‌هایی است كه مخاطب آن ها در زمان های قدیم مردم عامی بوده‌اند كه غالبن سواد خواندن و نوشتن نداشته‌اند و پای قصه‌گویی نقالان و قصه‌گویان می‌نشسته‌اند و تحقق آرزوها و آمال خود را در این قصه‌ها می‌جسته‌اند.
قصه‌های عامیانه، از نظر حجم و اندازه یكسان نیستند، و اندازه ی آن ها از چند سطر و چند صفحه (مانند قصه ی «كدو قل‌قله‌زن») تا چندین مجلد (مانند قصه پنج جلدی «سمك عیار») متغیر است.
قصه‌های عامیانه، از نظر مضمون و محتوا، انواع گوناگونی دارند. برخی از آن ها جنبه ی پهلوانی و سلحشوری و حماسی دارند. مانند «سمك عیار» و «اسكندرنامه»، برخی از آن ها اشاراتی به اساتیر دارند. مانند «داراب‌نامه طرطوسی» و در برخی دیگر جنبه سرگرم‌كنندگی بیش تر است. مانند «هزار و یك شب» و «طوطی‌نامه». دكتر محمدجعفر محجوب، قصه‌های عامیانه را به هشت گروه تقسیم‌بندی كرده است.
نثر قصه‌های عامیانه، ساده و ابتدایی است؛ و در نگارش آن ها، از نثر ادیبانه استفاده نمی‌شود. زبان آن ها به گفتار و محاوره ی عامه مردم نزدیك است، و در واقع پر از ضرب‌المثل ها و اصطلاحات عامیانه است.

انواع قصه‌های بلند عامیانه فارسی
قصه‌های بلند عامیانه را می‌توان در سه گروه كلی تقسیم‌بندی كرد:
۱- گروه نخست قصه‌های بلند عامیانه، دارای زمینه و بن‌مایه‌ای عشقی و عاطفی و عدالت‌خواهانه اند. مانند کتاب های «سمك عیار»، «داراب‌نامه» یا «فیروزنامه» بیغمی.
۲- گروه دوم دارای زمینه ی دینی و مذهبی و بن‌مایه ی عقیدتی هستند. مانند «اسكندرنامه»ها، «رموز حمزه» یا «امیر حمزه»، «ابومسلم نامه» و «حسین كرد شبستری».*
۳- گروه سوم قصه‌هایی هستند كه با زمینه و بن‌مایه ی متنوع که به شیوه و روال ساختاری «هزار و یك شب» آفریده شده‌اند. (۳)
همان گونه كه بعدن خواهیم دید «طوطی‌نامه» كه مورد بحث ماست، جزو گروه سوم از این طبقه‌بندی قرار می‌گیرد. بنابراین، برای آشنایی بیش تر، ویژگی های گروه سوم را بیش تر مورد بحث و بررسی قرار می‌دهیم.
در واقع در گروه سوم، نقل قصه‌ها به سبك و اسلوب قصه‌هایی است كه اصل و منشأ آن ها به هند بازمی‌گردد. در برخی از این قصه‌ها، از زبان حیوانات به وجه تمثیل («كلیله و دمنه» و «طوطی‌نامه» و...) سخن گفته می‌شود و قصه‌ای در میان قصه ی دیگر می‌آید.
دسته ی دیگری از این قصه‌ها شامل سرگذشت ها و شرح حال های شاهان و امیران و تاجران و غیره است، كه برای دراز كردن قصه‌ها، قصه‌های دیگری در میان آن ها آورده می‌شود.
اصولن آوردن داستان در داستان (Story within Story) از ویژگی های قصه‌های هندی است؛ كه در «مهابها راتا» و دیگر کتاب های هندی، نظیر آن ها را می‌توان یافت.» (۴)
گروه سوم از این تقسیم‌بندی، دارای تفاوت هایی با دو گروه دیگر است. برای مثال، این گروه از قصه‌ها، به خلاف دو گروه دیگر، از معنا و مفهوم واحدی پی روی نمی‌كنند و رویدادهای متنوع و مضمون هایی متفاوت را در بر دارند. قرار گرفتن قصه‌ای در پی قصه‌ای دیگر، قصه‌هایی را به شكل قصه‌های موزاییكی به وجود می‌آورند؛ كه مجموع قصه‌های اصلی و فرعی نیز كتاب قصه را می‌سازند.
ویژگی دیگر گروه سوم، اختلاط و آمیختن انسان با همه ی آفریده های این جهان است. در طی این قصه‌ها، انسان ها به راحتا با حیوانات (كه به زبان خود آدمیان سخن می گویند) دوست می‌شوند و حتا از آن ها یاری می‌گیرند. بنابراین، جنبه ی تمثیل در این قصه‌ها، برجسته می‌شود.
در این گروه قصه‌ها ـ البته به جز «كلیله و دمنه» ـ مساله‌ای مرتبط با زنان، باعث آغاز و شكل‌گیری داستان می‌شود. بنابراین، نقش زنان در این گروه از قصه‌ها، پر رنگ و برجسته است؛ به خلاف دو گروه نخست، كه نقش زنان بسیار حاشیه‌ای و كمرنگ است، و در حقیقت نقشی جز وسیله عشق بازی مردان بر عهده ندارند.
شباهتی كه بین این گروه از قصه‌ها (گروه سوم) با گروه نخست وجود دارد، در شیوه ی آغاز شدن قصه است. بدین ترتیب كه تاجر یا پادشاهی كامروا، از همه ی نعمت های دنیوی برخوردار است، ولی اجاقش كور مانده است؛ بنابراین عیشش منغص است.
پس از نذر و نیازهای فراوان خداوند به او پسری می‌دهد و … بدین ترتیب كلیشه‌ای ثابت در همه این گونه داستان ها تكرار می‌شود. ولی به زودی داستان روال الگویی «هزار و یك‌شب» را در پیش می‌گیرد.

عناصر قصه‌های عامیانه
۱- راوی: كسی است كه قصه روایت می‌كند. البته نباید راوی را با نقال اشتباه كرد. زیرا راوی یكی از عناصر درون قصه است، در حالی كه نقال بیرون از قصه است.
راوی در قصه‌های عامیانه، معمولن دانای كل است؛ و گویی از همه چیز و همه جا، خواه در زمان گذشته و خواه در زمان آینده، آگاهی دارد.
۲- قهرمان: قهرمان را در قصه‌های عامیانه می‌توان با یك نگاه كلی، در چند طبقه‌بندی محدود جای داد و تنوع قهرمانان در این گونه از ادبیات، گسترده نیست. مثلن این قهرمان می‌تواند شاه زاده‌ای باشد با نیروهای خارق‌العاده، كه توانایی جابه‌جا كردن كوه ها را دارد، یا كچلی تنبل و یا حتا حیوانات. بر همین پایه است كه پژوهشگری، در افسانه‌های آذربایجان، چند چهره ی مشخص را برای قهرمانان افسانه‌ها برمی‌شمارد. مانند كچل، وزیر، دیو، روباه و گرگ. كه برای هر یك از آن ها، ویژگی های خاصی را نیز قایل می‌شود. (۵)
قهرمانانی كه در قصه‌ها ظاهر می‌شوند، موجوداتی تك‌بعدی هستند. یعنی یا خوب هستند  یا بد. و معمولن حد وسطی در این افراد وجود ندارد. «ولادیمیر پراپ» نیز بازیگران قصه را هفت تیپ می‌داند:
آدم خبیث، بخشنده، قهرمان (جست‌وجوگر یا قربانی)، اعزام‌كننده، یاری‌دهنده، شخص مورد جست‌وجو، قهرمان قلابی. (٦)
كه تقسیم‌بندی پراپ بر پایه ی کارهایی است كه قهرمانان یا بازیگران قصه انجام می‌دهند.
كارهایی كه چهره‌های قصه انجام می‌دهند:
این كارها بسیار محدود است؛ و هر چند ممكن است تیپ های گوناگونی از تیپ های برشمرده ی پراپ باشند، ولی مضمون كاملن ثابت و تكرارشونده است. مانند نجات دادن دختری زیبا؛ كه در یك قصه، توسط شاه زاده‌ای و در قصه ی دیگر توسط جوانی فقیر انجام می‌گیرد.
همان گونه كه گفتیم، یكی از به ترین نمونه‌های این گروه، كتاب «طوطی‌نامه» است و با توجه به این كه بحث اصلی ما در این مقاله پرداختن به این كتاب است، گفتار خود را در مورد «طوطی‌نامه» یا «جواهر‌الاسمار» دنبال می کنیم.

«طوطی‌نامه» یا «جواهرالاسمار»
«طوطی‌نامه» ترجمه ی كتاب «سوكه سپتاتی»  (Suka saptati)، یعنی «هفتاد طوطی» است كه در دوره ی ساسانیان از سنسكریت به زبان پهلوی برگردانده شده است.
«جواهر الاسمار» تألیفی است متعلق به سده ی هشتم هجری، از عماد بن محمد الثغری، و بنابر پژوهش آقای شمس‌ آل احمد، اصل سه كتاب «طوطی‌نامه»، «كلیله و دمنه» و «هزار و یك شب» یعنی «سوكه سپتاتی»، «پنجاتنترا» و «كاتاساریت ساكارا»، الگوی كار مؤلف «جواهر الاسمار» بوده است.
آقای شمس آل احمد، مصحح كتاب «جواهر الاسمار»، در برگ ۵۱ پیش درآمد این كتاب، در مورد معنی «جواهر الاسمار» گفته است: «جواهر الاسمار یك تركیب عربی است. جواهر جمع جوهر (معرب گوهر یا گهر) و به معنای هر سنگ گران بها و دردانه. و اسمار جمع سمر است؛ به معنای افسانه و حكایت. وقتی سخن به جواهر تشبیه شود، مراد اشاره به فصاحت آن است. مؤلف این كتاب، از این جهت اثر خویش را «جواهر الاسمار» خوانده است كه در گزینش حكایت هایش وسواس و دقت یك جوهری را به كار برده است.»
شیوه ی تألیف عماد بن محمد الثغری بدین گونه است كه او پس از آنكه متن سانسكریت «سوكه سپتاتی» را مورد مطالعه قرار می‌دهد، تصمیم به تقلید و ترجمه ی این كتاب به زبان پارسی می‌گیرد، ولی از آن جا كه همه ی قصه‌های متن سانسكریت را نمی‌پسندیده، «چارچوب تو در تو و پیازی شكل قصه ی سانسكریت را گرفته، با سه نوع قصه پر می‌كند:
۱- قصه‌های در خور و لایق ملوك را از الگوی اصلی سانسكریت  Sukasaptati،
۲- قصه‌های به فارسی بر نگشته ی اصل سانسكریت «كلیله و دمنه» را  Pancatanttra،
۳- افسانه‌های غریب و بدیع و نوباوه كتب هنود
مجموع این افسانه‌ها را نیز از بزرگ و خرد و دراز و كوتاه، پنجاه و دو تقریر می‌كند. هر تقریری را در یك شب. یعنی پنجاه و دو شب افسانه. (۷)

ماجرای شكل‌گیری كتاب از این قرار است كه تاجری ثروتمند، به نام سعید، اجاقش كور مانده و به هر پزشكی كه مراجعه می‌كند، صاحب فرزند نمی‌شود. او كه از این مساله در رنج و ناراحتی بسیار است، سرانجام دست به دامن  پیری مرشد می‌شود.
سعید، پس از راهنمایی های پیر و نذر و نیازهای فراوان صاحب پسری می‌شود و نام او را صاعد می‌نهد. او در بیست سالگی پسر را داماد می‌كند، و پسر راه بازرگانی یعنی راه پدر را در پیش می‌گیرد.
ماجرای اصلی قصه از این جا شروع می‌شود كه روزی صاعد از بازار می‌گذشته كه چشمش به طوطی‌ای می‌افتد كه آن را با قیمتی گزاف می‌فروشند. صاعد از این كه مشتی پر را با این قیمت می‌فروشند متعجب می‌شود و در دل خود، خریدار طوطی را تمسخر می‌كند. طوطی كه چشمش به صاعد بازرگان افتاده و گویی از همان نگاه نخست او را به ترین صاحب برای خود تشخیص داده است، صاعد را صدا می‌كند و برای او از هنرهایش، كه یكی از آن ها پیش گویی بوده است، نقل می‌كند و به صاعد می‌گوید كه سه روز دیگر در پی معامله‌ای كه انجام می‌دهد، صاحب ثروت و سرمایه فراوانی خواهد شد. اتفاقن پس از سه روز چنین می‌شود و صاعد كه به طوطی اعتقاد پیدا كرده است، آن را می‌خرد و برایش جفتی برمی‌گزیند و به خانه می‌برد. از قضا، برای صاعد، سفری تجاری پیش می‌آید. او، پیش از سفر، طوطی ها را به همسر خود، ماه شكر، می‌سپارد و از او می خواهد كه خیلی مواظب آن ها باشد، و در هر كاری، چه صلاح و چه فساد، با طوطی ها مشورت كند، و از طرفی، ماه شكر را هم به طوطی ها می‌سپارد.
پس از رفتن صاعد، پیرزنی دلال و مكار به نزد ماه شكر می‌آید و با توصیفات خود او را شیفته ی جوانی می‌كند؛ و ماه شكر نیز، ندیده، عاشق جوان می‌شود. شب هنگام، ماه شكر تصمیم می‌گیرد كه نزد معشوق خود برود. او ناگهان به یاد سفارش شوهرش می‌افتد؛ و تصمیم می‌گیرد كه پیش از رفتن از طوطی‌ها راهنمایی بخواهد. طوطی ماده، كه نادان و تند زبان بوده، با خواسته ی ماه شكر مخالفت می‌كند. ماه شكر هم كه سخن حیوان را خلاف میل خود می‌یابد آن را بر زمین گرم می‌كوبد و می‌كشد.
طوطی نر، كه زیرك و سخن دان بوده، از عاقبت طوطی ماده عبرت می‌گیرد، و به ظاهر خود را موافق خواسته ی ماه شكر نشان می‌دهد و به او توصیه می‌كند كه حتمن به نزد معشوق برود؛ و جز این كار، كار به تری وجود ندارد، ولی هر بار كه می‌خواهد كلام خود را تمام كند، به ماه شكر می‌گوید كه سریع‌تر برو. پیش از اینكه فلان حكایت را نقل كنم. و با این شیوه، كنج كاوی ماه شكر را برمی‌انگیزد؛ و او از طوطی می‌پرسد كه «ماجرا چه بوده است؟» و بدین ترتیب، هر شب، طوطی برای ماه شكر قصه یا قصه‌هایی (یك تا چهار قصه؛ با توجه به طول هر قصه) تعریف می‌كند، و گفتار خود را تا هنگام دمیدن سپیده ادامه می‌دهد؛ تا ماه شكر به خواب می‌رود و از رفتن باز می‌ماند.
این جریان ادامه می‌یابد تا پنجاه و دو شب؛ كه صاعد از سفر باز می‌گردد. او وقتی از موضوع آگاه می‌شود بر هوش و زیركی طوطی آفرین می‌گوید.
هر كدام از قصه‌های این كتاب را می‌توان به سه بخش تقسیم كرد

۱- بخش نخست كه در وصف شب است و این اوصاف از زیباترین تصویرسازی های كتاب است. این بخش، از زبان خود مؤلف است، و لفظ قلم و با الفاظی متناسب با محتوای قصه ی هر شب آغاز می‌شود.
مثلن در شب بیستم، وقتی می‌خواهد قصه شیری را تعریف كند كه در بیشه‌ای همراه با چهار وزیر خود، طاووس و كبك و زاغ و شغال زندگی می‌كند، وصف شب را چنین می‌آورد: «شیر زرد آفتاب، مانند زاغ كه شبانگاه در آشیان رود، از سپهر در بیشه مغرب خزید و كبك نغز رفتار ماه، از آشیان مشرق بركشید ». (۸)
۲- بخش دوم قصه‌ها، متن اصلی قصه است كه طوطی با توجه به طول قصه‌ها، قصه‌ای را از درون قصه‌ای دیگر می‌گشاید.
۳- بخش سوم قصه‌ها، پایان قصه‌هاست كه طوطی با مهارت خاص، قصه‌های تو در توی شكفته شده را یكی پس از دیگری به سرانجام می‌رساند و بعد نكات پندآموز قصه را برای تأكید و یادآوری، از ماه شكر می‌پرسد.
در این بخش از مقاله، برای آشنایی هر چه بیش تر خوانندگان، یكی از قصه‌های شیرین «جواهر الاسمار»، كه مربوط به شب بیستم این كتاب است، به نثر روان امروزی درآمده، تا هم حظی از شنیدن آن به دست آید و هم خوانندگان علاقه‌مند را ترغیب به خواندن این كتاب سودمند و شیرین كند:
آورده‌اند كه در نواحی گجرات، برهمنی دچار فقر و تنگدستی شد. به گونه‌ای كه دوستانِ هنگام توانمندی او، از اطرافش پراكنده شدند و در فراهم آوردن نیازهای اولیه ی خانواده خود درمانده شد. چاره جز این ندید كه از شهر خود سفر كند تا شاید در جایی دیگر بتواند كاری پیدا كند و احوال فقر و تنگدستی خود را برطرف نماید. پس ترك اهل و دیار كرد و راهی شد. روز و شب در راه بود، تا این كه روزی به جنگلی انبوه و دشتی وسیع رسید.
ناگهان چشمش به شیری افتاد كه در كنار چشمه‌ای مشغول استراحت بود، و كبكی و طاووسی در مقام خدمت و وزارت او به پا ایستاده بودند. برهمن ترسید و با خود اندیشید كه اگر بازگردد، شیر او را دنبال می‌كند و اگر به راه خود ادامه دهد، در كام شیر می‌افتد. بسیار هراسان شد و با خود اندیشید كه چه كار كند؛ كه چشم كبك و طاووس به او افتاد. دو وزیر عادل شیر، از ترس این كه مبادا شیر آن مرد را ببیند و هوس شكار او را بكند و به ناحق خون بی‌گناهی بریزد، پیش از این كه چشم شیر به مرد بیافتد، آغاز به ستایش از شیر كردند، و كلام را به آن جا رسانیدند كه: آوازه ی لطف و معدلت شیر شاه به جایی رسیده كه نه تنها همه ی حیوانات جنگل، بلكه آدمیان نیز آرزوی شرف یابی به خدمت پادشاه را دارند؛ تا حضورن مدح و ثنای شیر را بر زبان جاری كنند؛ و نمونه‌اش آن مرد تازه‌وارد است كه اكنون وارد بیشه شده است و از شیر اجازه خواستند كه او را به حضور برسانند، تا آن مرد، بدون هراس از مقام شاهی، مدح شاه را بگوید.
شیر می‌پذیرد؛ و پس از مدح و ثنایی كه برهمن بر زبان می‌راند، به دو وزیر عادل خود دستور می‌دهد كه به مرد، از خزانه ی شاهی مالی ببخشند، و او را از مال دنیا بی‌نیاز سازند. مرد، جواهراتی از خزانه شاهی برمی‌دارد، و راضی و خرسند، راهی دیار خود می‌شود.
پس از مدتی حرص بر مرد غالب می‌شود؛ و به تحریك زن خود، دوباره خطر این راه را به جان می‌خرد و وارد بیشه می‌شود. ولی این بار، به جای دو وزیر عادل، نوبت خدمت زاغ و شغال بوده است. آن دو نیز، كه شرارت بر خلق و خویشان مسلط بود، تا مرد را می‌بینند، شیر را تحریك می‌كنند كه او را شكار كند. شیر، قصد مرد را می‌كند، و او به بالای درختی پناه می‌برد. زاغ و شغال، همچنان شیر را تحریك می‌كنند كه دست از جان او برندارد و حتمن او را كه چنین جسارتی به خود راه داده و به بیشه ی ملوكانه قدم نهاده است، بكشد. شیر نیز، خشمگین در پای درخت، انتظار فرود آمدن مرد را می‌كشد. در همین اثنا، طاووس و كبك، كه از آن جا می‌گذشته‌اند، از ماجرا آگاه می‌شوند، و پس از تعریف و تمجید از شیر، جان برهمن را از چنگال شیر و توطئه‌های شوم زاغ و شغال نجات می‌دهند؛ و مرد، كه نتیجه ی حرص و آز را دریافته است، به سرزمین خود بازمی‌گردد.

بررسی عناصر قصه‌های عامیانه در «طوطی‌نامه»
در این بخش از مقاله، به بررسی «طوطی‌نامه» از دیدگاه قصه‌های عامیانه می‌پردازیم:
برای این مورد، شب چهل و پنجم از كتاب «طوطی‌نامه» برگزیده شده؛ كه البته گزینشی كاملن تصادفی است، و این بررسی، می‌تواند با همین طرح در مورد هر یك از حكایت های این كتاب صورت بگیرد.
شب چهل و پنجم، با قصه «چهار برنای بلخی و دادن دریا هشت گوهر شبچراغ را به ایشان» (۹) آغاز می‌شود، و به فراخور رویدادهای داستان، قصه‌ای دیگر، از دل قصه ی اصلی می‌جوشد.
ماجرای قصه از این قرار است: در زمان های قدیم، در شهر بلخ، چهار جوان با یكدیگر دوستی دارند و در شادی و غم در كنار یكدیگرند. این چهار جوان، كه یكی از آن ها امیرزاده و دیگری وزیرزاده، سومی پسر بازرگانی و چهارمی پسر حاكم بلخ بود، روزی از روزها تصمیم می‌گیرند برای مستقل شدن و روی پای خود ایستادن، به جست‌وجوی كار بروند. به همین منظور، راه دریا را پیش می‌گیرند. و چون مال و توشه‌ای همراه خود نیاورده‌اند،‌ دچار رنج و محنت سفر می‌شوند.
دریا، كه رنج و سختی ایشان را می‌بیند، میهمانان خود را غمگین نمی‌پسندند، و در هیئت آدمیزاد بر آن ها ظاهر می‌شود و حسب حالشان را می‌پرسد؛ و پس از شنیدن سرگذشتشان به آن ها هشت گوهر قیمتی، كه هر یك از آن ها با خراج ده ساله ی بلخ برابر است، می‌دهد. آن ها خوشحال می‌شوند، و هشت گوهر را به رسم امانت به پسر بازرگان می‌سپارند، و راهی شهری دیگر می‌شوند.
وقتی كه برای فراهم آوردن اسباب معاش، تصمیم به فروش یكی از آن گوهرها می‌گیرند، پسر بازرگان كه شرارت نفس و صفات رذیله ی اخلاقی بر او حاكم است، منكر وجود گوهرها در نزد خود می‌شود و به آنان تهمت می‌زند كه ایشان گوهرها را از او دزدیده‌اند، و اكنون سراغ آن ها را از او می‌گیرند.
دعوا بالا می‌گیرد و پسر بازرگان، ایشان را به در سرای امیر شهر می‌برد، و از او دادخواهی می‌كند. امیر،‌ هر ترفندی و تهدیدی كه به كار می‌برد، نمی‌تواند مجرم را بیابد؛ و آن چهار نفر را به وزیر خود می‌سپارد، و از او می‌خواهد كه در فرصتی چند روزه، مجرم را شناسایی كند و به مجازات برساند.
وزیر، چهار جوان را در منزل خود زندانی می‌كند، و از امیر اجازه می‌خواهد كه مانند وزیر شداد كه برای ساختن آخرین كنگره ی كاخ شداد از مردمان ظاهرن بی‌زر، زر به دست می‌آورد، عمل كند. امیر، كه داستان را نمی‌داند، از وزیر می‌خواهد كه حكایت را برای او نقل كند. بدین ترتیب، قصه، یا به عبارتی، حكایت دوم، از دل حكایت نخست برمی‌جوشد.
در قالب این حكایت است كه وزیر، روش پیدا كردن دزد گوهرها را برای امیر تشریح می‌كند. بر طبق این قصه و نقشه وزیر، زنانی زیبارو را می‌آرایند و در كمین شكار دل چهار جوان می‌نشانند. بر طبق نقشه، زنان زیبارو تنها با كسی همراه می‌شوند كه قادر به پرداخت وجهی گزاف باشد. چهار جوان، واله و شیدای مصاحبت حوریان پری‌چهره می‌شوند. پسر بازرگان، كه رذایل اخلاقی بیش تر بر او غالب، و اسیر خصلت های بد و شهوات است، چون نمی‌تواند ایستادگی كند، یكی از گوهرها را بیرون می‌آورد و به یكی از زنان می‌دهد. زن نیز گوهر را نزد وزیر می‌فرستد. بدین ترتیب، بازرگان‌زاده، در دام حیله ی وزیر می‌افتد، و طبل رسوایی او بر بام نواخته می‌شود؛ و در نهایت نیز، به سزای اعمال خود می‌رسد.
حال، اگر بخواهیم این قصه را با توجه به مقدماتی كه در مورد قصه‌های عامیانه مطرح كردیم بررسی کنیم، باید یك به یك عناصر داستان را بشكافیم، تا ببینیم كه آیا با خصوصیات مطرح‌شده، همخوانی دارند یا نه.
همان گونه كه پیش از این بیان شد، یكی از عناصر قصه‌های عامیانه، راوی است؛ كه معمولن در قالب دانای كل می‌نشیند. در این قصه‌ و نیز قصه‌های دیگر «طوطی‌نامه»، راوی قصه اصلی، طوطی است، كه به زبان انسان ها سخن می‌گوید و برای ماه شكر، قصه تعریف می‌كند. بدین ترتیب، نخستین ویژگی یك دسته از قصه‌های عامیانه، كه بیان قصه از زبان حیوانات و به وجه تمثیل است، ثابت می‌شود.
گفتیم كه در گروه سوم از انواع قصه‌های عامیانه ی بلند ـ كه «طوطی‌نامه» نیز از آن جمله است ـ مساله‌ای مرتبط با زنان مطرح می‌شود، و مانند دو گروه نخست، نقش زنان، حاشیه‌ای و كمرنگ نیست؛ بلكه پایه و آغاز شكل‌گیری این گونه قصه‌ها،‌ مساله‌ای مرتبط با ایشان است.
همان گونه كه پیش از این نیز ذكر شد، این كتاب، كلن بر این پایه شكل می‌گیرد كه طوطی برای سرگرم كردن ماه شكر و بازداشتن او از نیتی بد، هر شب قصه‌ای تعریف می‌كند. پس، می بینیم كه پایه ی شكل‌گیری این كتاب نیز، با ویژگی دیگری از قصه‌های عامیانه، كاملن مطابقت دارد و حتا اگر دقیق شویم، باز هم می‌توان در هر یك از قصه‌های جزیی و كوتاه این كتاب نیز،‌ همانند اصل و منشأ آن، رد پای مسایلی مطرح در مورد زنان را یافت.
مثلن در آخر این قصه، كلید حل‌ّ معمای نهایی، به دست زنان گشوده می‌شود. هر چند می‌توان این ویژگی را در حد طبقه‌بندی های گروه نخست و دوم قصه‌های عامیانه نیز جای داد، كه حضور زنان در آن ها بسیار كمرنگ و حاشیه‌ای است، و آنان وسیله‌ای برای عشق بازی مردان‌اند. لیكن، با اندكی مسامحه، اگر از این مساله صرف نظر كنیم، باز هم می‌توانیم حضور زنان را، هر چند در مقامی بسیار پایین و پست و در مسیر استفاده ابزاری از آنان برای اغوای جوانان، ببینیم. ولی اصل موضوع، همان شكل‌گیری كتاب است؛ كه قصه‌های آن برای یك زن گفته شده است.
یكی دیگر از ویژگی های قصه‌های عامیانه، مشخص نبودن زمان و مكان در آن هاست. این قصه نیز، از زبان طوطی چنین آغاز می‌شود: «در كتاب  «مشاهیر الحكایه» چنین آورده‌اند كه در ایام سالفه و اعوام ماضیه، در شهر بلخ (۱۰)…» و دقیق، زمان و مكان وقوع قصه را مشخص نمی‌كند، و فقط اشاره‌ای مبهم به زمان های قدیم و شهر بلخ دارد. همچنان كه دیگر قصه‌های عامیانه نیز چنین‌اند. در آن ها یا اصلن زمان و مكان وقوع رویدادها مطرح نمی‌شود و یا اگر بخواهند زمان و مكانی را هم مطرح كنند، به گونه ای بسیار مبهم، فقط با این عبارات، از دادن اطلاعات دقیق شانه خالی می‌كنند: «روزی، روزگاری در شهری دور…» و یا «روزی، روزگاری در سرزمین هندوستان (۱۱)…» بنابراین، در این قصه نیز، بر این ویژگی قصه‌های عامیانه كه زمان و مكان مشخصی در آن ها وجود ندارد، صحه گذاشته می‌شود.
ویژگی دیگر قصه‌های بلند عامیانه ـ كه در گروه سوم از تقسیم‌بندی آن ها گفتیم، آوردن داستان در داستان است و گفتیم كه این مورد از ویژگی قصه‌هایی است كه اصل و منشأ آن ها به هند بازمی‌گردد. در این قصه نیز می بینیم كه وزیر برای یافتن دزد اصلی، به قصه ی «دستور شداد كه گنج گم شده را از زیر زمین كشیده بود» گریز می‌زند، و به اصطلاح قصه‌هایی را موزاییك‌وار در كنار هم می‌نشاند؛ و در حقیقت قصه‌ای در درون قصه‌ای دیگر شكوفا می‌شود كه البته در این كتاب، حتا تا چهار قصه هم داریم كه یكی پس از دیگری از درون هم باز می‌شوند، و در نهایت، طوطی با قصه‌پردازی‌ای زیبا و با مهارتی ویژه آن ها را یكی یكی می‌بندد و قصه را به سرانجام می‌رساند. تقریبن می‌توان گفت كه هر كدام از این قصه‌ها، گرهی را از قصه‌های ماپیش خود می‌گشایند، و یا تا حدی رفع ابهام می‌كند. به هر حال، هدف از گشوده شدن هر یك از این قصه‌ها، هر چه كه باشد، آن ها با نظمی خاص، در جهت تحقق هدف قصه، سلسله‌وار پیش می‌روند.
یكی از مشخصه‌های دیگر قصه‌های عامیانه، حاكم بودن اصل اعجاب برانگیزی بر آن هاست، و این كه رویدادها و ماجراهای قصه، تابع رابطه ی علت و معلولی نیستند، و قصه بدون پیرنگ شكل می‌گیرد. در این قصه نیز، اگر دقیق شویم، می‌بینیم كه آن چه كه در این داستان باعث پدیدار شدن خصوصیات درونی افراد است، دریا، به عنوان یكی از عناصر طبیعت است؛ كه به ظاهر با شخصیت های دیگر داستان ناهمگون است. ولی در ویژگی های گروه سوم قصه‌های عامیانه داشتیم كه در این گروه، انسان با دیگر آفریده ها و مظاهر طبیعت درمی‌آمیزد و با آن ها همكلام می‌شود. در این قصه هم، همان‌گونه كه طوطی‌ راوی قصه بود، دریا نیز به عنوان شخصیت یاری دهنده، در قالب آدمیزاد، بر چهار جوان ظاهر می‌شود؛ و درست به زبان خود آن ها با ایشان سخن می‌گوید. در حالی كه این موضوع، به هیچ روی با روابط علت و معلولی حاكم بر جهان طبیعت همخوانی ندارد؛ ولی بر اصل تأكید قصه‌های عامیانه بر رویدادهای خارق‌العاده‌ و خلق‌الساعه، پیش می‌رود.
در این قصه می بینیم كه اصل توجه نکردن به شخصیت‌پردازی در قصه‌های عامیانه، كاملن‌ حاكم است؛ و ما اصلن با اطلاعاتی درباره ی ویژگی های درونی افراد رو به رو نیستیم. شاید تنها کسی كه اشاره‌ای گذرا به ویژگی های درونی او شده، پسر بازرگان است. كه البته آن هم بیش تر نتیجه‌گیری‌ای است از رفتارهایی كه او در موقعیت های گوناگون از خود بروز می‌دهد. مانند پنهان كردن گوهرها. كه درباره ی آن، نویسنده تنها به گفتن این جملات بسنده می‌كند: «بازرگان‌زاده را گوهر نفس سره نبود. به تساویل شیطانی و وسواس نفسانی آن امانت را خیانت نمود؛ و تهمت سرقت هم بر یاران شمرد و …» یا در پایان قصه، آن جا كه پسر بازرگان نمی‌تواند بر هوای نفس خود غالب آید، در مورد او چنین می‌گوید: «مگر بازرگان‌زاده، كه نواید عشق، او از دیگران غالب بود، و لواعج او از نفس دیگران طالب. در غلیان شهوت، گوهری از میان بگشاد و در میان آورد و …» و بدین ترتیب، در بلای نفس اسیر می‌شود. ما جز همین دو مورد، دیگر هیچ مانوری بر روی ویژگی های درونی شخصیت های قصه نمی‌بینیم. حتا در ارتباط با آن سه جوان دیگر؛ كه در اصل، قهرمانان قصه هستند. هر چند استفاده كردن از اصطلاح «قهرمان» برای این سه تن اندكی با مسامحه همراه است، ولی تنها هدف ما نشان دادن ویژگی های مثبت سه جوان در برابر شخصیت خبیث قصه است. زیرا همان گونه كه می‌دانیم، اصطلاح «قهرمان» برای کسی گفته می‌شود كه برتر و به تر از دیگران در قصه ظاهر می‌شود، و توانمندی انجام كارهای فراوانی در او وجود دارد. در حالی كه در این قصه، عملن می‌بینیم كه سه جوان، كاملن در مسیر خواسته‌های منفی شخصیت های خبیث قصه قرار گرفته‌اند، و در عمل، هیچ ویژگی مثبتی را تا آخر قصه از خود بروز نمی‌دهند، و در حقیقت كاملن منفعل هستند.
همان گونه كه دیدیم، می‌توان همه ویژگی های قصه‌های عامیانه را در این قصه ـ كه برای نمونه ذكر شد ـ و همین‌گونه در قصه‌های دیگر این كتاب، گاه كاملن شفاف و گاه كمی كمرنگ‌تر، مشاهده كرد. این‌گونه قصه‌ها، كه در قالب ادبیات عامیانه جای می‌گیرند، با سبك و اسلوب خود، راهی تا بلندای خیال ها و آرزوهای دوردست برای انسان می‌گشایند، تا با دیگر موجودات و همین‌گونه با طبیعت آشتی كند. همین امر، جذابیت این گونه از ادبیات را، از دیگر گونه های آن، بیش تر كرده است.
این قصه‌ها، كه در حقیقت بخشی از ادبیات شفاهی هر قوم و ملتی به شمار می‌آیند، از نسل ها پیش، تا به امروز سینه به سینه منتقل شده‌اند، و توانسته‌اند حافظ هویت قومی و فرهنگی ملت های گوناگون باشند. هر چند، بسیاری از این قصه‌ها، در مسیری كه از زمان انسان های غارنشین تا عصر انفورماتیك طی كرده‌اند، بسیار دگرگون شده‌اند و یا برخی از آن ها، در كوره‌راه های زمان، غبار فراموشی گرفته‌اند، ولی گونه‌هایی چون «طوطی‌نامه» و یا هزاران قصه و ترانه و لالایی و ضرب‌المثل و … در زمان ما به صورت نوشته درآمده‌اند تا اصالت پیشینیانمان را در عصر از خود بیگانگی انسان ها، یادآوری كنند. پس، پاسداشت و توجه به چنین نگاهبانان فرهنگ و اندیشه‌های پیشینیان كه در حقیقت چیزی جز هویت ملی و انسانی ما نیستند، بر ما بایسته است.

- - -

پی‌نوشت ها:
۱- قصه، داستان كوتاه، رمان؛ جمال میرصادقی؛‌ تهران،‌ آگاه؛ ۱۳٦۰؛‌ برگ ۴۴
۲- فرهنگ اصطلاحات ادبی؛ سیماداد؛ تهران، مروارید، ۱۳۸۰؛ برگ ۲۳۴؛ همراه با تغییر و تلخیص.
۳- قصه، داستان كوتاه، رمان؛ برگ ۱۰۹ و ۱۰۴ و ۱۰۳.
۴- همان؛ برگ ۱۱۵ و ۱۱۴.
۵- ر.ك. به «افسانه‌های آذربایجان»؛ بهرنگی صمد و تبریزی، بهروز. تبریز، انتشارات بهرنگی، ۱۳۷۷؛ چاپ دوم.
٦- اخوت، احمد، دستور زبان داستان؛ اصفهان؛ نشر فردا؛ چاپ نخست؛ ۱۳۷۱؛ برگ ۱۹
۷- طوطی‌نامه؛ به اهتمام شمس آل احمد؛ تهران، بنیاد فرهنگ ایران؛ ۱۳۵۲؛ برگ ۳۵
۸- همان؛ برگ ۳٦.
۹- همان؛ برگ ۴۷۹.
۱۰- همان؛ برگ۴۸۰.
۱۱- همان؛ برگ ۴۸٦.

از: سوره مهر

 * حسین كرد نام شخصیت كتابی است به همین نام و متعلق به ادبیات داستانی طبقات عادی و عامی جامعه. شخصیتی نظیر سمك عیار: زرنگ، دلیر، مردم دوست، گول نخور، نیرومند و باهوش. متأسفانه این شخصیت در ایران به "حسین كرد شبستری " معروف شده و این ناشی از یك اشتباه بصری است؛ چرا كه چاپ  نخست آن که به صورت سربی منتشر شده بود، توسط ناشری در تهران به نام «شبستری» به چاپ رسید و كلمه ی «شبستری» با خط درشت در زیر نام حسین كرد چاپ شده بود و بدین ترتیب مردم آن را «حسین كرد شبستری» خواندند و حال آن که كردستان با شبستر اصلن ارتباطی ندارد و در هیچ كجای كتاب نیز از شهر شبستر سخنی در میان نیست. متأسفانه حتا در کتاب های درسی دوره ی دوم دبیرستان هم با همین عنوان: «حسین كرد شبستری» بخش هایی از این داستان آمده است و مؤلفان این کتاب ها درنیافته اند كه شبستری نام همان ناشری است كه در خیابان ناصر خسرو و تهران انتشاراتی داشت، و نام او در ذیل عنوان كتاب آمده و سبب این اشتباه در حقیقت خنده آور شده است. حتا دكتر علی حصور  زبان شناس و استاد محترم دانشكده ادبیات دانشگاه تهران در سال ۱۳۴۴ شمسی در مجموعه ی "زبان و فرهنگ ایران" شماره ی ۳۹ این داستان را با همان عنوان اشتباه «حسین كرد شبستری» منتشر كرد و عجبا كه این پژوهنده ی محترم نیز متوجه این خطای فاحش نشد.  آریا ادیب 

تاریخچه ی زبان پارسی در آذربایجان

 

شماره ی نوشته: ۲۱ / ۱۵

هیدارنه رضایی

تاریخچه ی زبان پارسی در آذربایجان

در كتاب «البلدان یعقوبی» می‌خوانیم: «مردم شهرهای آذربایجان و بخش‌های آن، آمیخته‌ای از ایرانیان آذری و جاودانیان قدیمی، خداوندان شهر (بذ) هستند كه جایگاه بابك (خرمی) بود.» ۱

در فتوح البلدان بلاذری (تألیف ۲۵۵ ق / ۲۴۸ خ) نیز در فصل «‌فتح آذربایجان» خبر از فهلوی بودن زبان آذربایجان می‌دهد.۲

در این كه زبان مردم آذربایجان ایرانی بوده، جای تردیدی نیست. بی‌گمان «‌آذری» از لهجه‌های ایرانی به شمار می‌رفته است و همه ی مؤلفان اسلامی نخستین سده‌های هجری در این باره اتفاق نظر دارند.

دانشمند و جهان گرد نام دار سده ی چهارم هجری به نام «‌ابوعبدالله بشاری مقدسی» در كتاب خود با عنوان «احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم»، كشور ایران را به هشت اقلیم بخش كرده و پیرامون زبان مردم ایران می‌نویسد:

«‌زبان مردم این هشت اقلیم عجمی (ایرانی) است. برخی از آن ها دری و دیگران پیچیده‌ترند. همگی آن‌ها فارسی نامیده می‌شوند»۳ وی سپس چون از آذربایجان سخن می‌راند، چنین می‌نویسد:

«‌زبانشان خوب نیست. در ارمنستان به ارمنی و در اران ۴به ارانی سخن گویند. پارسی آن ها مفهوم و نزدیك به فارسی است در لهجه.» ۵

ابوعبدالله محمد بن احمد خوارزمی كه در سده ی چهارم هجری می‌زیسته، در كتاب «‌مفاتیح العلوم»، زبان فارسی را منسوب به مردم فارس و زبان موبدان دانسته است. هم او زبان دری را زبان خاص دربار شمرده كه غالب لغت های آن از میان زبان‌های مردم خاور و زبان مردم «‌بلخ» است. همو در پیرامون زبان پهلوی چنین می گوید:

«‌فهلوی (پهلوی) یكی از زبان‌های ایرانی است كه پادشاهان در مجالس خود با آن سخن می‌گفته‌اند. این لغت به پَهلَو منسوب است و پهله نامی است كه بر پنج شهر [سرزمین] اطلاق شده: اصفهان، ری، همدان، ماه نهاوند و آذربایجان» ٦

ابن حواقل در ادامه‌ی سخن، به زبان‌های مردم ارمنستان و اران نیز اشاره كرده و زبان آن‌ها را جز از زبان فارسی دانسته است. وی در این باره می‌نویسد: «‌طوایفی از ارمینیه و مانند آن، به زبان‌های دیگری شبیه ارمنی سخن می‌گویند و همچنین است مردم اردبیل و نشوی [نخجوان] و نواحی آن‌ها. و زبان مردم بردعه ارانی است و كوه معروف به قبق [قفقاز] كه در پیش از آن گفت و گو كردیم، از آن ایشان است و در پیرامون آن كافران به زبان‌های گوناگونی سخن می‌گویند.» ۷

در كتاب "المسالك و ممالك" نیز درباره ی «‌آذربایجان» چنین می‌خوانیم: «‌و اهل ارمینیه و آذربایجان و اران به پارسی و عربی سخن می‌گویند.» ۸

ابن حوقل نیز این مساله را به روشنی بیان كرده و می‌نویسد: «‌زبان مردم آذربایجان و بیش تر مردم ارمینیه، فارسی است و عربی نیز میان ایشان رواج دارد و از بازرگانان و صاحبان املاك كم تر كسی است كه به فارسی سخن گوید و عربی را نفهمد». ۹

علامه قزوینی در كتاب "بیست مقاله" از قول ماركوارت، خاور شناس نام دار آلمانی كه در كتاب "ایرانشهر" خود آورده، می‌نویسد: «‌اصل زبان حقیقی پهلوی عبارت بوده است از زبان آذربایجان، كه زبان كتبی اشكانیان بوده است. چون مركوارت از فضلا و مستشرقین و موثقین آن ها است و لابد بی ماخذ و بدون دلیل سخن نمی‌گوید.» ۱۰

مسعودی هم لهجه‌های پهلوی، دری و آذری را از یك ریشه، و تركیب كلمه های آن‌ها را یكی دانسته و همه‌ی آن‌ها را از زمره‌ی زبان‌های فارسی نامیده است. ۱۱ وی در این كتاب، نكاتی آورده كه خلاصه‌ی آن چنین است: ‌ایران یك كشور است و یك پادشاه دارد و همه از یك نژادند و چند زبان در آن جا مرسوم است كه همه را شمرده و گفته است كه این زبان‌ها با وجود اختلاف طوری به یكدیگر نزدیك است كه همیشه این مردم یكدیگر را كم و بیش می‌فهمند و مسعودی در پایان گفته است كه زبان‌های مهم ایـران، عبارت از سغدی، پهلوی، دری و آذری است. وی، آذری را هم در ردیف زبان‌های اصلی ایران شمرده است. ۱۲

باید توجه داشت كه عنصر و فرهنگ و زبان عرب به رغم فشارهای زیاد بر زبان و فرهنگ ایرانی در طول تاریخ، نتوانست زبان و فرهنگ اصیل ایرانی را تحت سیطرهی خود درآورد. ارانسكی، دانشمند نام دار روسی، ضمن بحثی مشروح پیرامون این نكته نوشت: «‌زبان ادبی پارسی پس از عقب نشاندن عربی در خراسان و ماوراالنهر، اندك اندك در دیگر نواحی ایران (به معنای وسیع كلمه) نیز زبان تازی را منهزم ساخت». ۱۳

یاقوت حموی هم كه در سده ششم - هفتم هجری می‌زیسته است، ضمن اشاره به زبان مردم آذربایجان كه همان آذری بود، می نویسد: «آنها [مردم آذربایجان] زبانی دارند كه آذری گویند و جز خودشان نمی‌فهمند». ۱۴

دكتر محمودجواد مشكور در كتاب "نظری به تاریخ آذربایجان" می‌نویسد: «‌زمانی كه به سال ۴۸۸ ق [۴۷۴  خ]، ناصر خسرو با قطران در تبریز دیدار می‌كند مردم به زبان پهلوی آذری (فارسی) سخن می‌گفتند، اما به فارسی دری نمی‌توانستند سخن بگویند (به فارسی پهلوی – آذری سخن می‌گفتند) ولی همه ی نامه نگاری های خود را به فارسی دری انجام می دادند. با این توضیح كه زبان دری نه تنها در آذربایجان و ییش تر ولایت های ایران چون گیلان و مازندران، كردستان، بلوچستان و دیگر جاها زبان گفت و گو میان مردم نبود، بلكه فقط و فقط لفظ قلم و نامه نگاری و زبان آموزش درس بود. ۱۵

حمدالله مستوفی، در مورد مردم گیلان و نزدیكی آن با زبان پهلوی نیز اشاره‌ای دارد؛ وی در وصف مردم تالش چنین می‌گوید: «‌مردمش سفید چهره‌اند بر مذهب امام شافعی، زبانشان پهلوی به جیلانی باز بسته است.» ۱٦

حمدالله مستوفی هم كه در سده‌های هفتم و هشتم هجری می‌زیست، ضمن اشاره به زبان مردم مراغه می‌نویسد: «‌زبانشان پهلوی مغیر است» ۱۷ مقصود از مغیر، شكل دگرگون شده ی زبان آذری است كه از فارسی (پهلوی) باستان جداشده و دگرگونی یافته است.

دكتر محمدجواد مشكور درباره ی تداوم زبان آذری در سده ی هشتم هجری می‌گوید: «‌در فارسی بودن نامه نگاری ها در آذربایجان سده ی هشتم هجری این که، نامه‌ای به مهر سلطان ابوسعید بهادرخان (۷۳٦ ق) در آن استان به دست آمده كه خطاب به مردم اردبیل و به فارسی است كه در آن از دو جماعت مغول و تاجیك ۱۸ سخن به میان آمده و از تركان سخن نرفته است. این امر نشانگر آن است كه در آن زمان، زبان تركی در میان مردم آذربایجان غلبه نیافته بود و بیش تر مردم به آذری (پهلوی) یا فارسی پهلوی سخن می‌گفتند» ۱۹ از این جا روشن می شود كه مؤلفان و دانشمندان تاریخی تا سده ی هشتم هجری، زبان مردم آذربایجان را پهلوی (آذری) نامیده‌اند. وی در دنباله ی سخن، خبری از حمدالله مستوفی (صاحب نزهه القلوب) آورده و از آن نتیجه گرفته است كه:

«‌در سده ی هشتم، هنوز تركان، چادرنشین یا ده نشین بودند و به شهرها راه نیافته بودند و ترك و تاجیك (فارس) از هم جدا بودند و مردم تبریز، اردبیل، مشكین شهر، نخجوان، ده‌خوارقان و دیگر جاها، هنوز زبانشان تركی نشده بود». ۲۰      

عباس اقبال می‌نویسد: تا حدود سال ۷۸۰ ق [۷۵۷ خ]، كه سلسله ی تركمانان قراقویونلو در آذربایجان مستقر گردید با وجود چند بار استیلای طایفه های گوناگون ترك و مغول بر ایران (سلاجقه، خوارزمشاهیان، چنگیزخان و تیموریان) زبان تركی و مغولی به هیچ روی در ایران رایج نگردید. یعنی پس از بر افتادن این سلسله‌ها غیر از ایلات معدودی كه لهجه‌هایی از تركی و مغولی داشتند و فقط میان خود، به آن‌ها سخن می گفتند، آثار زبان‌های تركی و مغولی از شهرهای عمده و از میان ایرانیان به كلی برافتاد و در میان عامه نشانی نیز از آن برجای نماند و اگر تنها اثری از آن ها دیده شود (به طور پراكنده و نادر) در كتاب های تاریخی است كه در آن دوره‌ها نوشته شده. مانند "جامع‌التواریخ" رشیدی و "تاریخ وصاف" و "ظفرنامه" و غیره (كه نمونه‌هایی از آثار نثر فارسی در دوران پس از یورش مغول‌اند).

استیلای تركمانان قراقویونلو بر شمال غربی ایران، كه از ۷۸۰ تا ۹۰۸ ق [۷۵۷ تا ۸۸۱ خ] به درازا کشید، جمع بسیاری از طایفه های تركمان را كه به دست سلاجقه از ایران به سوی ارمنستان و الجزیره و آناتولی و سوریه رانده شد و در آن نواحی با وضع ایلیایی زندگی می‌كردند، به ایران بازگرداند.

هنگامی كه شاه اسماعیل صفوی برای تصرف تاج و تخت قیام كرد، از آن جا كه بخش مهمی از این تركمانان به مذهب شیعه درآمده و بر اثر تبلیغات شیخ جنید، جد شاه اسماعیل و سلطان حیدر، پدر او، به نام صوفیان روملو یا اسامی دیگر به این خاندان (صفوی) گرویده بودند، شاه اسماعیل از ایشان یاری خواست. چنان كه هفت هزار نفری كه در اوایل سال ۹۰۵ ق [۸۷۸خ] در ناحیه‌ی ارمنستان، نخستین بار گرد شاه اسماعیل جمع آمدند، از طایفه های گوناگون ترك و تركمانان یعنی ایلات شاملو، استاجلو، قاجار، تكلو، ذوالقدر و افشار بودند و چون هر یك از ایشان از عهد سلطان حیدر [۸۹۳-۸٦۰ ق / ۸٦۷- ۸۳۵ خ] تاجی از سقولاب یعنی چوخای قرمز به نام "تاج حیدری" بر سر داشتند، به اسم "قزلباش" یعنی "سرخ سر" معروف شدند.

با تمامی این احوال، مطابق شواهدی كه در دست است، زبان آذری (فارسی) تا عهده شاه عباس بزرگ در میان عامه و اهالی آذربایجان معمول بود و حتا مردم تبریز در عهد شاه عباس چه علما و چه قضات، چه عوام و بازاری، چه افراد خانواده، به همین زبان آذری (فارسی) سحن می گفتند. ۲۱

دكترمحمد جواد مشكور نیز می‌نویسد:

در دوره ی صفویان چنان كه از اخبار و اسناد تاریخی پیدا است، در سده ی ۱۱ هجری یعنی تا اواخر دوره ی شاه عباس بزرگ، زبان آذری (فارسی)، همچنان در میان مردم آذربایجان رایج و معمول بود. چنان كه حتا در تبریز هنوز به شهادت رساله ی "روحی انارجانی" (تألیف همان عصر یعنی سده ی ۱۱ هجری) به همین زبان یعنی زبان آذری دری یا فارسی سخن می‌گفتند. ۲۲  

بنا به نوشته ی رحیم رضازاده مالك: «‌گویش آذری (فارسی) تا سال‌های انجامین سده ی دهم و باشد كه تا نیمه ی سده ی یازدهم در آذربایجان دوام آورد.» ۲۳      

در كتاب «‌روضات الجنان و جنات الجنان» تألیف حافظ حسینی كربلایی تبریزی چنین آمده كه چون در سال ۸۳۲ ق [۸۰۸خ] میرزا شاهرخ برای سركوبی میرزا اسكندر، پسر قرایوسف قراقویونلو، به آذربایجان لشكر كشید، در تبریز به زیارت حضرت پیر حاجی حسن زهتاب، كه از بزرگان صوفیه ی آن زمان بود، آمد. در رشت نیز محله‌ای وجود دارد كه در گذشته تركی زبانان آذربایجان در آنجا سكنا داشتند. مردم گیلان این كوی را «كرد محله» (محله ی كردان) می‌نامیدند. هنوز هم این نام در شهر رشت باقی است. در ضمن در گویش گیلكی می‌توان به عنوان‌هایی چون «‌كرد خلخالی» «‌كرد اردبیلی» و از این گونه اصطلاحات برخورد. این ها همه نشانه‌هایی از نزدیكی مردم آذربایجان و كردستان و گیلان و به عبارت دیگر از نزدیکی تاریخی و فرهنگی و زبانی ساكنان سرزمین ما است.

استاد محیط طباطبایی در این باره می‌نویسد: «‌زبان آذری، شعبه‌ای از زبان پهلوی عصر ساسانی متداول در غالب نواحی شمالی و غربی و جنوب غربی ایران بوده است. لهجه‌ای كه پس از غلبه ی مسلمانان بر این ناحیه تا سده ی یازدهم هجری، به شهادت "سیاحت‌نامه" ی اولیا چپلی، جهان گرد عثمانی كه از تبریز در آن زمان دیدن می‌كرد، همچنان متداول بوده است.» ۲۴

اولیا چپلی ترك كه در سال ۱۰۱۵ ق [۹۸۵  خ] در زمان شاه صفی تبریز را دیده،‌ در سیاحت نامه ی خود درباره ی زبان مردم تبریز در این عصر نوشته است: «‌ارباب معارف در تبریز فارسی دری تكلم می‌كنند. لیكن دیگران لهجه‌ای مخصوص (پهلوی) دارند». وی در دنباله ی سخنان خود، جملات گفت و گوهای اهالی تبریز را نقل كرده است كه استاد مشكور نیز در كتاب خود بدان‌ها اشاره كرده است.» ۲۵      

از جمله آثاری كه در سده ی یازدهم هجری تألیف شده و گواه مستندی بر رواج زبان آذری در این سده است، فرهنگ برهان قاطع اثر محمدحسین برهان تبریزی (تألیف سال ۱۰٦۳ ق / ۱۰۳۲ خ) در حیدرآباد هند است. این اثر نشان می‌دهد كه در زمانی كه مؤلف تبریز را به قصد هند ترك كرده، زبان فارسی در میان اهل دانش و مردم عادی رواج داشته است.

به نوشته ی كسروی: «‌از عهد مغول تا آخر تیموریان (یا ظهور صفویان) چند شاعر ترك در خراسان پیدا شده اما هیچ شاعر تركی در آذربایجان پیدا نشد». ۲٦      

حتا شاعرانی كه در دوره ی صفویه پیدا شدند، چون ریشه تاریخی و بومی نداشته اند، شعرشان لطف و ارزش شعری زیادی نداشت.

از این رو وجود شاعران تركی گویی كه از آذربایجان برخاسته‌اند، دلیل این نیست كه زبان باستان آذربایجان تركی بوده است. از سده ی چهارم به بعد اغلب پادشاهان و فرمان روایان ایران ترك بوده‌اند و طایفه هایی از تركان به نقاط مختلف ایران كوچیده بودند. لذا برخی از شاعران، به ویژه گویندگان درباری و متصوفه، این زبان را فرا می‌گرفتند و در مواقع لزوم یا برای نزدیکی به دربار، یا برای تفنن و هنرنمایی یا برحسب امر و اشارت حاکمان و یا برای جلب توجه و ترغیب مریدان خود، ملمع یا غزلی به زبان تركی می‌سرودند. مانند جلال الدین مولوی و فرزندش سلطان ولد و ادیب شرف‌الدین عبدالله شیرازی ملقب به وصاف (نیمه ی نخست سده ی هشتم) و نورا (معاصر صاحب دیوان) ابقاخان و دیگران. ۲۷      

دیگر آن که پیرامون تأسیس دولت صفویه و روی كار آمدن شاه اسماعیل صفوی، تا آن‌جا كه تاریخ ها و تذكره‌ها نشان می‌دهد، كسی از شاعرانی آذربایجان شعری به تركی نگفته است، در صورتی كه در میان شاعرانی كه از دیگر استان‌های برخاسته‌اند، بودند كسانی كه در برابر فرمان امیر و یا برای ایجاد محیط مذهبی،‌ ناگزیر به سرودن شعر تركی شده‌اند، مانند عزالدین پدر حسن اسفرائینی ۲۸ كه در اوایل سده ی هفتم در اسفرائین زاده شده ۲۹ و در نیشابور به تحصیل علم و ادب پرداخته، در سخن پارسی و تازی و تركی مهارتی به سزا یافته است و نخستین غزل تركی در ایران نیز بدو منسوب است. مطلع غزل او چنین است:

آییردی كو كلومی بیر خوش قمریوز جانفرا دلیر       نه دلبر؟ دلبر شاهد، نه شاهد؟ شاهد سرور ۳۰  

عمادالدین نسیمی هم شاگرد خلیفه شاه فضل‌الله نعیمی حروفی، كه برای تبلیغ عقاید خود یعنی مذهب حروفی، ناگزیر شده شعرهایی به زبان تركی بگوید. در صورتی كه پیشوای وی شاه فضل‌الله نعیمی تبریزی تا پایان عمر حتا یك مصراع هم به تركی شعر نگفته است. حتا دختر نعیمی به رغم استعداد عجیبی كه در شعر داشت، تا آخرین لحظه ی حیات. سخنی جز به فارسی بر زبان نیاورد.

از سویی سبك شعرهایی كه گویندگان آذربایجان در زمان صفویه به زبان تركی سروده‌اند، خود نشان می‌دهد كه این شعرها پایه و بنیادی دیرین ندارد و آثار ادبی یك زبان تازه و جوان است و تلفظ و ارزش شعری زیاد ندارد و فقط می‌تواند مراحل تطور منظم تركی آذربایجان را روشن كند.

به شهادت كتاب "تذكره الشاعرانی آذربایجان"، در آذربایجان چه در دوران صفویه و چه بس از آن، شعر چندانی به زبان تركی به چشم نمی‌خورد. با این كه مؤلف این کتاب، افزون بر شعر شاعران بزرگ و عالی قدر آذربایجان، ‌شعر شاعران درجه دوم و سوم محلی را نیز نقل كرده، ولی بیش تر شاعران گروه اخیر نیز به فارسی شعر گفته‌اند و كم تر شعری به زبان تركی دارند. بنا به شهادت كتاب یاد شده، از میان شاعران بزرگ تنها صائب تبریزی، دو غزل تركی در دیوان معروف خود دارد. ۳۱      

در كتاب "تذكره الشاعرانی آذربایجان" صدها شاعر تبریزی معرفی شده‌اند كه همگی به فارسی شعر سروده‌اند حتا واحد، شاعر سده ی ۱۱ هجری كه شعرهایی به تركی دارد، باز بیش تر آثار مثنوی و شعرهایش را به فارسی سروده است.

«‌پس از روی كار آمدن صفویه و ترویج تركی به وسیله ی آنان و نیز قتل عام‌های متوالی مردم آذربایجان توسط تركان متعصب عثمانی در جنگ‌های متمادی با ایران، به تدریج زبان آذری از شهرها و نقاط جنگ زده و كشتار دیده ی آذربایجان رخت بربست و فقط در نقاط دور دست باقی ماند كه آن هم در گذشت زمان و در نتیجه ی این که ساكنان آن نقاط به مراورده با شهرنشینان ترك زبان ناگزیر شدند، روی به ضعف و اضمحلال نهاد، ولی هنوز باز جاهایی هستند كه در آن ها به همین لهجه‌ها به نام «‌تاتی» و «‌هرزنی»سخن می گویند. ۳۲ 

- - -    

پی نوشت ها:

۱-   الیعقوبی، احمدبن ابی یعقوب، كتاب البلدان، چاپ لیدن، ۱۸۹۷، برگ ۳۸.

۲ -  بلاذری، احمد بن‌یحیی، فتوح‌البلدان، ترجمه دكتر آذرتاش آذرنوش، تصحیح استاد علامه محمد فرزان، انتشارات سروش، ۱۳٦۴، چاپ دوم، برگ های ۸۷ و ۸۸.

۳-   المقدسی، شمس‌الدین ابوعبدالله محمدبن احمد، احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم، ترجمه دكتر علینقی وزیری، جلد 1، چاپ اول، انتشارات مؤلفان و مترجمان ایران، ۱۳٦۱، برگ ۳۷۷.

۴-   اران منطقه بالای رود ارس را می‌نامیدند.

۵-   منبع فوق، بخش دوم، برگ ۷۷.

٦-  خوارزمی محمد، مفتایح العلوم، ترجمه حسین خدیو جم، چاپ اول، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، تهران، ۱۳۴۷، برگ ۱۱۲.

۷-   ابن‌حوقل، صوره‌الارض، ترجمه جعفر شعار، انتشارات امیركبیر، ۱۳٦٦، چاپ دوم، برگ ۹٦.

۸-   اصطخری، ابراهیم، المسالك و ممالك، ترجمه اسعدبن‌عبدالله تستری، به كوشش ایرج افشار، مجموعه انتشارات ادبی و تاریخ موقوفات دكتر افشار، ۱۳۷۳، برگ ۱۹۵.

۹-  ابن‌حوقل، صوره‌الارض، برگ ۹٦.

۱۰-  قزوینی، بیست مقاله، چاپ دوم، چاپ دنیای كتاب، ۱۳٦۳، برگ های ۱۸۴- ۱۸۳.

۱۱-  مسعودی، ابوالحسن علی بن حسینی،‌التنبیه و الاشراف، ترجمه ابوالقاسم پاینده، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ۱۳۴۹، برگ های ۷۳ و ۷۴.

۱۲-  همان منبع.

۱۳- م. ارانسكی، مقدمه فقه اللغه ایرانی، ترجمه كریم كشاورز، تهران، انتشارات پیام، ۱۳۵۸، برگ ۲٦۷.

۱۴-  حموی، یاقوت، معجم‌البلدان، جلد اول، چاپ لایپزیك، ۱۸٦٦، برگ ۱۷۲.

۱۵- ذكا، یحیی، كاروند كسروی، چاپ دوم، ۲۵۳٦، برگ های ۳۲۳- ۳۷۱.

۱٦-    مستوفی، حمدالله، نزه القلوب، به اهتمام دكتر محمد دبیرسیاقی، برگ ۱۰۷.

۱۷-   حموی، یاقوت، معجم‌البلدان، برگ ۱۷۲.

۱۸-   تاجیك در اصطلاح یعنی ایرانی و ایرانی زبان.

۱۹-  مشكور، دكتر محمدجواد، نظری به تاریخ آذربایجان چاپ اول، تهران، انجمن آثار ملی، تهران ۱۳۴۹، برگ  ۲۰۸ به بعد.

۲۰-    همان، برگ های ۲۳۹ و ۲۴۰.

۲۱-    اقبال آشتیانی، عباس. مجله یادگار، (نقل از كتاب فارسی در آذربایجان به قلم عده‌ای از دانشمندان‌، جلد ۱، برگ های ۱۵٦ تا ۱۵۹).

۲۲-   محمدجواد مشكور، نظری به تاریخ آذربایجان، انجمن آثار ملی، تهران، ۱۳۴۹، برگ ۲۴۲.

۲۳-   رضازاده مالك، رحیم، گویش‌ آذری، رساله روحی انارجان، انجمن فرهنگ ایران باستانی، تهران، ۱۳۵۲، برگ ۱۲.

۲۴-    طباطبایی، محیط،‌ مجله گوهر، نقل از كتاب زبان فارسی در آذربایجان، ج ۱، برگ ۴۱۴.

۲۵-    دكتر محمدجواد مشكور، رك: نظری بر تاریخ آذربایجان، برگ ۲۴۲.

۲٦-   كسروی، احمد، آذری، زبان باستان آذربایجان، برگ های ۱۸و ۱۹.

۲۷-   خیام‌پور، عبدالرسول،‌ ترجمه كلمات و اشعار تركی، مولانا، سال سوم و چهارم، نشریه دانشكده ادبیات دانشگاه تبریز (نقل از زبان فارسی در آذربایجان،‌ جلد ۱، برگ های ۲٦۷ و ۲٦۸)

۲۸-   وی، مرید عارف و موحد و مرید شیخ جمال الدین ذاكر، از جمله خلفای شیخ‌الاسلام علی لالاست.

۲۹-    تربیت، محمدعلی، دانشمندان آذربایجان، طبع مجلس، تهران، برگ ۳۸۸.

۳۰-  دولتشاه سمرقندی، رك: تذكره الشاعران، به همت محمد رمضان، چاپ دوم، انتشارات خاور، ۱۳٦٦، برگ ۱٦۵.

۳۱-   دیهیم، محمد، تذكره‌الشاعرانی آذربایجان، جلد ۲، چاپ تبریز ۱۳٦۷، برگ ۳۷۷.

۳۲-   كارنگ، عبدالعلی، قاتی و هرزنی دو لهجه از زبان باستان آذربایجان، چاپ تبریز ۱۳۳۳، برگ ۲۷۳

 

از: آریارمن

تاثیر ترجمه بر واژگان و دستور زبان فارسی (1)

 

شماره ی نوشته: ۱۳ / ۱۱

دکتر خسرو فرشید ورد

تدوین و ویرایش: آریا ادیب

تاثیر ترجمه بر واژگان و دستور زبان فارسی

(بخش نخست)

زبان فارسی دارای جنبه‌ها و جلوه‌های متنوع و متعددی است كه پژوهش درباره ی همه ی آن ها برای فرزندان این مرز و بوم وظیفه‌ای است حتمی و لازم. مثلن پژوهش درباره ی زبان های ایرانی پیش از اسلام، لهجه‌های محلی، زبان دری كهن و آثار بسیاری كه از آن باقی مانده است و همچنین پژوهش درباره ی زبان فارسی معاصر، بر ما فرض است، ولی آن چه بیش از همه مورد نیاز ماست، فارسی معاصر است و چون فارسی معاصر و آینده تحت تأثیر ترجمه‌ از زبان های اروپایی قرار دارد و خواهد داشت، مهم‌ترین مساله ی زبان فارسی برای ما ترجمه است و سایر مسایل این زبان مانند تصحیح متن های قدیم و زبان های پیش از اسلام در درجه ی دوم اهمیت قرار دارد. یكی از ایرادهای كار دانشگاه ها و آموزگاران ادبیات این است كه به این مساله حیاتی یعنی فارسی معاصر و ترجمه، توجه لازم را نكرده‌اند و در نتیجه زبان امروز ما تحت تأثیر ترجمه‌های بد و ناقص قرار گرفته است كه ده ها اصطلاح ترجمه‌ای نامناسب حاصل آن است. اصطلاح هایی چون: قوه ی مقننه، قوه ی مجریه، قوه ی قضاییه، فوق‌الذكر، اتخاذ تدابیر لازم و ده ها مانند آن.
مساله ی ترجمه و گرفتن تعبیر های ترجمه ‌ای و واژه های بیگانه، خود زاییده ی برخورد زبان ها با یكدیگر است و برخورد زبان ها با هم نیز حاصل برخورد فرهنگ ها با یكدیگر است و این برخورد و پیوند فرهنگ ها و زبان ها با هم، یكی از عوامل پیشرفت اجتماع ها، علوم، فنون و معارف است و امری است کاملن طبیعی و ناگزیر، زیرا هیچ زبان و فرهنگی نیست كه تحت تأثیر زبان و فرهنگ های دیگر قرار نگرفته باشد.
حاصل جریان طبیعی برخورد فرهنگ ها و زبان ها با هم، یكی ورود واژه های زبانی است به زبان دیگر به عین لفظ كه زبان شناسان آن را عاریه یا قرض (۱) می‌گویند، و دیگری مساله ی مهم ترجمه است. به این سبب زبان شناسی جدید برای این دو موضوع اهمیت فراوانی قایل شده است و در این زمینه بحث های بسیاری كرده است؛ به ویژه كه برخی از اصطلاح ها و تعبیر های ترجمه‌ای، خود نوعی قرض و عاریه‌اند كه می‌توان آن ها را "عناصر قرضی ترجمه‌ای" نامید؛ مانند بسیاری از تعبیر های علمی و ادبی و هنری و روزنامه‌ای كه وارد زبان ما شده‌اند. عناصری مانند: ابراز امیدواری كردن، ابراز یأس كردن، ابراز نگرانی كردن، روان شناسی، جامعه‌شناسی و غیره. بنابراین، این تعبیر ها هم جنبه ی قرضی و عاریه‌ای دارند، هم جنبه ی ترجمه‌ای.
هر چه زبانی از لحاظ علمی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی غنی‌تر و نیرومند‌تر باشد، به زبان های دیگر، واژه و مفهوم های بیش تری قرض و عاریه می‌دهد، و هر چه ملتی از نظر علمی، فنی، اقتصادی و سیاسی به یك كشور دیگر بیش تر احتیاج داشته باشد، از آن، بیش تر واژه و مفهوم عاریه و قرض می‌كند. به همین سبب امروز واژه ها و مفهوم های اروپایی كه زبان صنعت و فن و علوم و معارف جدید است، بیش از هر زبانی وارد زبان كشورهای كوچك‌تر و نیازمندتر می‌شود. تا جایی كه زبان روسی كه خود نیز از زبان های علمی و صنعتی و فنی دنیاست و به نوبه خود در زبان های دیگر تأثیر می‌كند، از این نفوذ در امان نمانده است.
باری، این جریان طبیعی، یعنی هجوم واژه ها و مفهوم های جدید كشورهای پیشرفته به زبان کشورهای كوچك و در حال پیشرفت، مساله‌ای ایجاد می‌كند که به سه صورت حل می‌شود:

۱- گرفتن واژه های خارجی به عین لفظ

۲- ترجمه

۳- راه میانی، یعنی هم ترجمه و هم گرفتن واژه ها.
ما در این مقاله كه بر پایه ی ده هزار یادداشت است، تأثیر ترجمه را از زمان های بسیار قدیم تاكنون در زبان فارسی بررسی می‌كنیم. پیش از این بررسی باید این نكته ی مهم را نیز یادآوری كنیم كه هر زبانی دارای دو دستگاه مهم است: یكی كه دستگاه واژگانی که شامل عناصری نامحدود است (۲) و به این سبب آن را "طبقه ی باز زبان" می‌گویند، و دیگری دستگاه دستوری، كه شامل عناصر محدودی است مانند پساوندها و پیشاوندها، ضمیرها، حرف ها و برخی از صفت ها؛ به این سبب آن را "طبقه ی بسته ی زبان" می‌نامند.
ترجمه‌، هم بر دستگاه واژگان زبان تأثیر می کند و هم بر دستگاه دستوری آن. ما در این جا تأثیر ترجمه از زبان های عربی و فرانسه و انگلیسی را در زبان فارسی بررسی می‌كنیم.

تأثیر ترجمه ی عربی در واژگان و دستور زبان فارسی

الف) تأثیر ترجمه ی عربی در واژگان زبان فارسی

بسیاری از واژه ها و تعبیر ها و تركیب های زبان فارسی، ترجمه ای از عربی هستند:
مردِ ره، رونده، رهرو كه همه ترجمه ی سالك عربی به معنی عارف‌اند:.
- تو، ز خوك خویش اگر آگه نه‌ای / سخت معذوری كه مرد ره نه‌ای  (منطق‌الطیر)
- آمد افسوس كنان مغبچه ی باده فروش / گفت بیدار شو، ای رهرو خواب آلوده  (حافظ)
- تنی چند از روندگان، متفق سیاحت بودند  (گلستان)
ترسا، ترجمه ی راهب:
- دختری ترسا و روحانی صفت / در ره روح‌اللهش صد معرفت  (منطق‌الطیر)
دختر رز ترجمه ی بنت العنب و ابنه ی‌‌الكرم و ابنه ی‌ عنقود:
- علالی به صورت نامی و عود / والقیانی دم ابنه ی عنقود  (ابن معتز)
- مرا سجده‌ گه، بیت‌ِ بنت‌العنب به / كه از بیتِ‌ ام‌القری می‌گریزم  (خاقانی)
- دوستان دختر رز توبه ز مستوری كرد / شد سوی محتسب و كار به دستوری كرد (حافظ)
 قصه برداشتن، ترجمه رفع القصه (به معنی گزارش دادن):
- صاحب غرضی قصه به سلطان ابراهیم برداشت  (چهار مقاله، برگ ۷۱، چاپ دكتر معین)
 داستان زدن، ترجمه ی ضرب المثل:
- خدای را شرم باز ندارد كه بزند داستانی  (ترجمه ی تفسیر طبری، ج ۱، برگ ۴۲، چاپ یغمایی) در ترجمه ی ان الله لایستحیی ان یضرب مثلا (سوره ی بقره، آیه ی ۲).
بر رغم، ترجمه ی علی رغم.
- ابر هزمان پیش روی آسمان بندد نقاب / آسمان بر رغم او از بوستان ظاهر شود  (منوچهری)

 گرفتن، به معنی مجازات كردن، ترجمه ی اخذ عربی به همان معنی (ا‌َخ‍َذ‌َ ب‍ِذ‌َن‍ْب‍ِه‌ِ)
- یارب مگیرش ار چه دل چون كبوترم / افكند و كشت و حرمت صید حرم نداشت  (حافظ)
 چشم خروس، ترجمه ی عین‌الدیك:
- لب از لب چو چشم خروس ابلهی بود / برداشتن به گفته ی بیهوده ی خروس  (سعدی)
 یگانه ی زمانه، ترجمه ی وحیدالعصر:
- یگانه زمانه شدستی ولیكن / نشد هیچ كس از زمانه یگانه  (ناصر خسرو)
 حاجت برداشتن، ترجمه ی رفع‌الحاجه:
- به صدر بار تو بردارم از جهان حاجت / اگر به یك لب نان باشد و به یك دم آب  (سوزنی)
 نیك محضر، ترجمه ی ح‍ُسن‌المحضر:
- دو كس چ‍َه ك‍‍َنند از پی خاص و عام / یكی نیك محضر دگر زشت نام
و از همین قبیل:
 آفتاب گردان، ترجمه ی دوار الشمس
 دوست گرفتن، ترجمه ی اتخاذ الولی
 روزگار مرد، ترجمه ی رجل زمانه
روی آوردن، ترجمه ی توجه
 چشم بر هم زدن، ترجمه ی طرفه‌العین
 فریاد خواستن، ترجمه ی استغاثه
 خنگ نوبتی، ترجمه ی یفرس النوبه ی
جوانمردی، ترجمه ی فتوه
به تن خویش، ترجمه ی بنفس
 به نفس خویش، ترجمه ی بنفسه
 دامن به كمر زدن، ترجمه ی تشمر
 كپه ترازو، ترجمه ی كفه ی المیزان
 بنابراین، ترجمه ی بناء‌ً علی هذا (۳)
برخی از این گونه واژه ها و اصطلاح ها كه از عربی به فارسی برگردانده شده‌اند، خود از یونانی و سریانی به عربی ترجمه شده‌اند. مانند گاوزبان (لسان الثور)، زبان گنجشك (لسان العصفور)، خرس مه تر (دب اكبر)، خرس كه تر (دب اصغر)  (۴)‌.
- غنوده از پس او خرس مه تر / چو بچه پیش او در، خرس كه تر  (ویس و رامین)

ب) تأثیر ترجمه‌ی عربی دردستور فارسی
ترجمه ی عربی در ساختمان دستوری برخی از نوشته‌های فارسی نیز تأثیر كرده است. این تأثیرها در این موردها است:
۱- به وجود آمدن "مفعول مطلق" به شیوه ی عربی

از گونه های مفعول مطلق عربی مفعول مطلق نوعی تحت تأثیر ترجمه در فارسی به كار رفته است و آن مصدری است كه به تنهایی یا با متمم خود چه گونگی وقوع فعلی را بیان می‌کند. بنابراین نقش قید كیفیت را بازی می‌كند و از گروه قیدهای كیفیت به شمار می‌رود.
در عربی این نوع مفعول مطلق فراوان است. اما در فارسی چنین نیست و آن جا هم كه به كار می‌رود، بیش تر تحت تأثیر عربی است. از همین رو در آثاری كه از عربی ترجمه شده است، بسیار است و آشكار است كه با ساختمان زبان فارسی چندان منطبق نیست. ماننند:
- «می‌خوانند آن را سزای خواندن» (ترجمه ی تفسیر طبری، ج ۱، برگ ۱۰۱) در ترجمه ی «یتلونه حق تلاوته» (سوره ی البقره، آیه ۱۲۱) كه در این جا «حق» نایب مفعول مطلق و «تلاوه» مضاف الیه آن است. «حق تلاوته» چنان که می‌بینیم، در ترجمه ی تفسیر طبری «سزای خواندن» ترجمه شده، در حالی كه در كشف الاسرار «پی بردن به سزا» ترجمه شده است: «پی بردند به آن پی بردن به سزا» (كشف‌الاسرار، ج ۱، ص ۳۳۳)

البته چنان كه دیده می‌شود، این ترجمه ‌ها تحت اللفظی است و عبارت های ترجمه ‌ای هم به سیاق فارسی نیست. مثلن در این جا كافی بود «حق تلاوته» «به سزا» ترجمه می‌شد و عبارت چنین می‌شد: «آن را به سزا می‌خوانند».
برای دیدن این گونه مثال ها نگاه كنید به كشف الاسرار، جلد 7، برگ ۴۲، س ۱۵ و برگ ۱۹۹ و جلد 1، برگ های۳۲۰ و۳۲.
در شعرهای منوچهری و تاریخ بیهقی و التفهیم ابوریحان كه متأثر از عربی هستند و مفعول مطلق به شیوه عربی و بر خلاف سیاق جمله‌بندی فارسی دیده می‌شود:
- فرود آور به درگاه وزیرم / فرود آوردن اعشی به باهل  (منوچهری)
- «ببرند بریدن بر پشت كرده» (التفهیم، برگ ۸۳، چاپ ۱۳۱۸، تصحیح همایی)
- «بخشیده است بخشیدن راست» (همان كتاب، برگ ۳٦۲).
- «غلامان را بفرمود تا بزدند، زدنی سخت و قباش پاره كردند» (بیهقی، برگ ۱٦۳، تصحیح دكتر فیاض و دكتر غنی).(٦)
در آثار غیر ترجمه نیز به ندرت مفعول مطلق نوعی به چشم می‌خورد:
- بخندید خندیدنی شاهوار / چنان كامد آوازش از چاهسار  (فردوسی)
- قاصدان را بر عصایت دسته نی / تو بخسب ای شه مبارك خفتنی  (مولوی)
- نگه كرد رنجیده در من فقیه / نگه كردن عاقل اندر سفیه  (سعدی)
امروز هم مفعول مطلق به كار می‌رود. اما نه به شیوه ی قدیم، بلکه «خندید اما چه خندیدنی» و «رفت اما چه رفتنی». چنان که دیده می‌شود، امروز مفعول مطلق با «چه» و «اما» همراه است.
به هر حال درباره ی این كه مفعول مطلق در فارسی تحت تأثیر عربی به وجود آمده است كار‌ آسانی نیست، اما شك نیست كه در تفسیرها و ترجمه‌های تحت‌اللفظی چنین است.
۲-  مفعول له بدون حرف اضافه

مفعوله له در عربی اسمی است كه فعل برای آن واقع می‌شود، یا به عبارت دیگر، غایت وقوع فعل است. مانند «ضربته تأدیبن» (او را به منظور تأدیب زدم) این مفعول در عربی گاهی بدون حرف جر می‌آید؛ مانند مثالی كه دیدیم و گاهی هم با حرف «ل» همراه است. ولی در فارسی همواره با حرف اضافه یا گروه های اضافی می‌آید؛ یعنی با واژه ها و گروه هایی مانند «برای»، «از برای»، «از بهر»، «به منظور»، «به علت»، «به سبب» و غیره. مگر آن جا كه تحت تأثیر ترجمه عربی باشد و حرف اضافه آن حذف گردد.مانند:
- «كنند انگشت ها اندر گوش هاشان از صاعقه‌ها بیم مرگ» (ترجمه ی تفسیر طبری، ج ۱، برگ۲۱).
که ترجمه ی آیه «یجعلون اصاب‍ِع‍َه‍ُم فی آذانهم من الصواعق حذر الموت» (سوره ی بقره آیه ی ۱۹) است.

كه «بیم مرگ» باید با «از» و یا با «به سبب» همراه باشد، همان گونه كه در كشف الاسرار چنین است.
«انگشت های خود را در گوش ها كنند از بیم آن كه صاعقه رسد به ایشان از بیم و مرگ» (كشف الاسرار، ج ۱، برگ ۷٦، در ترجمه ی همان آیه).
مثال دیگر:
- «و خداوند خویش را می‌خوانند بیم و امید» (كشف الاسرار، ج ۷، برگ ۵۲۹، س ۲۱) که ترجمه ی «ی‍َدعون‌َ ر‌َب‍َّهم خ‍َوفن و ط‍َم‍َعن» (سوره سجده، آیه ی ۱٦) است.
به گونه ای كه می‌بینیم «خوفن و طمعن» به جای «از بیم و امید»، «بیم و امید» ترجمه شده است.
مثال دیگر:
- «خواهد بیش تری از اهل كتاب ار باز گردانندی شما را از پس ایمان شما كافری حسدی از نزدیك تنهاشان» (ترجمه ی تفسیر طبری، ج ۱، برگ ۹۹، س  ۱۱).
که ترجمه ی «ك‍َثیرً م‍ِن أهل‌ِ الك‍ِتاب ل‍َوی‍َرد‍‌ُون‍‍ُّكم من ب‍َعد‌ِ ا‌َیمان‍ِك‍ُم ح‍َس‍َدن من عندِ انفسهم» (سوره ی البقره، آیه ی ۱۰۹) است.
یادآوری: در ضمن مفعول‌له‌های عربی به همان صورت اصلی خود در زبان فارسی نیز نفوذ كرده و در آثار زبان ما به كار رفته‌اند. مانند: تیمنن، تفننن، تعمیمن، توسعن یعنی: «برای تیمن» ، «برای تفنن»، «برای تعمیم»، «برای توسع».
«و برخی از آن ها تیمنن نگارش یافت.» (مجمع الفصحاء، ج ۱، برگ ۵۰، چاپ مصفا).
- «برخی از نتایج افكار ابكارش تیمنن تحریر شد.» (مجمع الفصحا، ج ۱، برگ ۵).
- «ولی تعمیمن للفائده تكرار آن را برای این موضوع خالی از فایده ندانستیم.» (محمد قزوینی، تعلیقات چهار مقاله، برگ  ٦، چاپ معین).
- «و این اصل معنی آن بوده پس از آن توسعن به معنی مطلق‌ نامه کاربرد شده است.» (ملك الشعرای بهار، نقل از سبك‌شناسی، ج ۲، برگ  ۳۰۵).
۳- مطابقت حال با صاحب حال

در فارسی، حال (قید حالت) بر خلاف عربی با صاحب حال مطابقت نمی‌كند، اما در ترجمه ی تحت‌اللفظی از جمله‌های عربی، گاهی این مطابقت دیده می‌شود و پیداست كه چنین موردی تحت تأثیر ترجمه به وجود آمده است.
مثال:
- «به گزاف در زمین مروید بدكاران.» (كشف‌الاسرار، ج ۷، برگ ۴۸۲).
که ترجمه ی «لاتعثوا فی‌الارض مفسدین.» (آیه 36 از سوره عنكبوت) است و «بدكاران» به معنی «بدكارانه» و «با بدكاری» كه قید حالت است و بر خلاف سیاق عبارت فارسی است و به پیروی از «مفسدین» عربی كه حال است، به صورت جمع آمده است.
یادآوری: در فارسی غیر ترجمه ای هم به ندرت مطابقت قید حالت با صاحب آن (فاعل یا مفعول) به چشم می‌خورد:
- نشستند هر دو پر اندیشگان / شده تیره روزگار جفاپیشگان (شاهنامه بروخیم، ج ۱، برگ  ۹۴، س  ٦۴۴)
«مستان» نیز در تاریخ بیهقی به صورت قید حالت جمع بسیار آمده است:
- «و سرهنگان خیلتاشان و اصناف لشكر را بر آن خوان نشاندند و شراب چون جوی آب روان شد چنان که مستان بازگشتند.» (تاریخ بیهقی، برگ ۵۴۱، س ۹) .(۸)
برخی دیگر از عناصر دستوری فارسی نیز، ترجمه ی تحت‌اللفظی عناصر دستوری عربی‌اند. مانند:
«ای عجب» ترجمه ی «یا للعجب» و «ای كاش» ترجمه ی «یالیت»
- ای عجب این رنگ از بیرنگ خاست / موسئی با موسئی در جنگ خاست  (مولوی)
- ای كاش كه جای آرمیدن بودی / یا این ره دور را رسیدن بودی  (خیام)
شاید «ای دریغ» ترجمه ی «واحسرتاه» و «خوشا» ترجمه ی «طوبی» باشد:
«و گرنه» ترجمه ی والا (وان لا)ست:
- چون سائل از تو به زاری طلب كند چیزی / بده و گرنه ستمگر به زور بستاند  (سعدی)
- بده داد من زان لبانت و گرنه / سوی خواجه خواهم شد از تو به گرزش  (خسروانی)
«هر گاه ... هر آینه»: هر آینه در فارسی قدیم قید تأكید بوده است و وقتی پاسخ هر گاه یا چون یا اگر باشد و در آغاز جمله ی جزا یا جمله ی جواب شرط در آید، جنبه ی ترجمه ‌ای داشته است. زیرا در عربی هم در این موردها «ل» (به معنی هر آینه) می‌آید، بنابراین ترجمه از عربی، نوعی ساختمان نحوی ویژه در فارسی به وجود آورده است:
- «هر گاه كه متقی در كار این جهان تأملی كند، هر آینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند (منتخب كلیله و دمنه)
- و چون از لذات دنیا با چندان وخامت عاقبت آرام نباشد هر آینه تلخی اندك شیرین بسیار ثمرت دهد به از شیرینی اندك كزو تلخی بسیار زاید.» (همان كتاب، برگ ۴٦، س  ۱٦)
- «و هر راز كه ثالثی در آن محرم نمی‌شود، هر آینه از اشاعت مصون ماند.» (همان كتاب، برگ ۲۵)
- دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد / بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول (حافظ، برگ  ۲۰۸، تصحیح قزوینی)

۴- معانی حرف های اضافه ی فارسی تحت تأثیر ترجمه ی عربی
بسیار دیده شده است كه مورد کاربرد و معنی حروف اضافه ی یك زبان، از راه ترجمه به زبانی دیگر نفوذ می‌كند و این امر موردهای کاربرد و معنی هایی به وجود می‌آورد كه پیش از آن در زبان دوم نبوده است؛ مانند کاربرد حرف اضافه ی «برای» پیش از اسم ها و قیدهای زمان فارسی كه تحت تأثیر زبان های فرنگی به وجود آمده است. (۹) مثلن «برای همیشه» ترجمه ی «pour toujours» فرانسه یا «for ever» انگلیسی است، در حالی كه پیش از آن چنین مورد کاربردی در فارسی نبوده و به جای آن «تا جاودان» و «همیشه» می‌گفته‌اند.
بر طبق این قاعده به كار رفتن بسیاری از حروف اضافه در جمله‌های فارسی اقتباس شده از عربی است و ممكن است بر عكس این نیز باشد مانند:
- «برعمیا» ترجمه ی «علی‌العمیا»
«تو چون موری و این را هست همچون موی بت‌رویان / مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا.» (سنایی)
- «در گذاشتن از» ترجمه ی «ع‍َف‍َوع‍َن»:
«اكنون كه توبه كردید از شما در گذاشتیم.» (تفسیر تربت جام) به جای شما را عفو كردیم یا شما را بخشودیم.
- «برسبیل» ترجمه ی «علی سبیل»
«والا‌ّ علی سبیل الندره، گلهای بوییده و دست مالیده دیگران استشمام نكرده» (مرزبان‌نامه) و در فارسی امروز هم داریم بر سبیل اتفاق، بر سبیل تصادف، بر سبیل ندرت. در قدیم نیز داریم: «بر سبیل تعجیل» (منتخب كلیله و دمنه، برگ ۲٦، س ۱۱ از زنده یاد قریب).
- «بر سبیل افترا» (همان كتاب، برگ ۴۳، س۱۳)، «بر سبیل تطوع و تبرع» (همان كتاب برگ ۱۴۳)
با توجه به این كه كلیله و دمنه ی فارسی ترجمه از عربی است، درستی فرض ما در مورد این كه «بر سبیل» ترجمه ی «علی سبیل» است ثابت می‌شود.
«و بر حكم فرمان عالی این چند فصل بر سبیل اختصار نوشته آمد.» (سیاست نامه، برگ ۵، س ۱۴، تصحیح عباس اقبال)
- «نگه كرد در» یا «نگریست در» ترجمه ی «نظرفی»
«ساعتی در خود نگر تا كیستی»
نگه كرد رنجیده در من فقیه / نگه كردن عاقل اندر سفیه  (سعدی)
- «به رغم و بررغم» ترجمه ی «علی رغم»
به رغم مدعیانی كه منع عشق كنند / جمال چهره ی تو حجت موجه ماست (حافظ، قزوینی، برگ ۱۸)
و از این قبیل است:
- «در جمله» ترجمه ی «فی‌الجمله».
تفضیل دلم چه پرسی ای جان جهان / در جمله همی دان كه دلی دارم خوش
- «از جمله» ترجمه ی «من جمله».
- «بر فور» ترجمه ی «علی الفور».
- «سلام بر شما» ترجمه ی «سلام علیكم».

۵- تأثیرهای دیگر ترجمه ی عربی در دستور فارسی
الف) برخی از عناصر دستوری، حاصل ترجمه از عربی‌اند مانند: «اگرنه» كه ترجمه ی «لو لا» است:
- گرنه عشق تو ب‍ُدی لعب فلك /هر رخی را فرسی داشتمی (دیوان خاقانی، ص 675، تصحیح دكتر سجادی، چاپ ۱۳۳۹.)

«وگر» و «ور» به معنی «اگرچه» ممكن است ترجمه ی «و ان» و «و لو» باشد و ممكن است نیز چنین نباشد، زیرا در فارسی نیز «و اگر» به معنی «اگر چه» وجود دارد.
- ور فریدون بود به نعمت و مال / بی‌هنر را به هیچ كس مشمار  (سعدی)
ب) «هان ای» ترجمه ی «الا یا».
- الا یا ایها الساقی ادر كاسن و ناولها / كه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشكلها (حافظ)
- هان ای دل عبرت بین از دیده نظر كن هان / ایوان مداین را آیینه عبرت دان (خاقانی)
صیغه ی افعل تفضیل در عربی، هم معنی تفضیلی دارد، مانند «هو افضل منك»: او فاضل‌تر از تو است، و هم معنی عالی، مانند «هو افضل الرجال» : «او فاضل‌ترینِ مردان است». پساوند «تر» در قدیم نیز در فارسی چنین بوده است؛ یعنی هم مثل امروز برای تفضیل و به معنی «تر» می‌آمده است و هم به معنی «ترین» بوده است و صفت عالی می‌ساخته است. بنابراین كاری شبیه به افعل تفضیل عربی می‌كرده است و معنی «ترین» آن ممكن است تحت تأثیر ترجمه ی عربی به وجود آمده باشد.
مثال برای «تر» به معنی امروزی آن:
- چه خوش صید دلم كردی بنازم چشم مستت را / كه كس آهوی وحشی را از این خوش‌تر نمی‌گیرد (حافظ)
مثال برای «تر» به معنی «ترین»:
- «و بدان ای پسر كه سرشت مردم چنان آمده كه تكاپوی كند تا از دنیا آن چه نصیب او آمده باشد به گرامی‌تر كس خویش بماند و نصیب من از دنیا سخن آمد و گرامی‌تر كس بر من تویی» (قابوس نامه، برگ 3، تصحیح دكتر یوسفی) یعنی «گرامی‌ترین كس خویش».
-  اگر چند از نامورتر تباری / و گر چند از بهترین خاندانی  (فرخی)
برخی از ساختمان های دستوری و همچنین برخی از تعبیر ها كه در عربی و فارسی مانند یكدیگرند، حاصل ترجمه ی فارسی از عربی نیست؛ مثلن هم در عربی و هم در فارسی میانه و هم در فارسی دری قدیم برای موصوف جمع، صفت جمع می‌آمده است:
به صفای دل رندان صبوحی زدگان / بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند (۱۰)  (حافظ)
به هر حال مشابهت این گونه اصطلاح ها در دو زبان همیشه بر اثر ترجمه نیست، بلكه بسیاری از این موردها حاصل توارد است مانند: «نظر فیه» عربی و «to look at» انگلیسی، «در واقع» فارسی و «فی‌الواقع» عربی و «‌in fact» انگلیسی و «en realitè» فرانسوی، «فی الحقیقه» عربی و «در حقیقت» فارسی و «en veritè» فرانسوی، «فی‌الاصل» عربی و «در اصل» فارسی و «in principle» انگلیسی و «en principe» فرانسوی.
در ضمن نثر عربی تحت تأثیر پهلوی و به وسیله ی نویسندگان و مترجمان ایرانی نسب و پهلوی‌دانی چون ابن المقفع و عبدالحمید كاتب كمال یافت و مثلن در سه سده ی اول هجری کتاب ها و رساله های فراوانی از پهلوی به عربی ترجمه شد. از آن جمله است: كتاب التاج، كلیله و دمنه، نامه تنسر، گزارش شطرنج، لهراسب‌نامه، آیین چوگان زدن، آیین تیراندازی، كتاب الاختلاج، كتاب الفال، كتاب زجرالفرس، بهرام‌دخت، سیرت اردشیر، ستور پزشكی و بسیاری دیگر (۱۱)
بنابراین نثر عربی متأثر از پهلوی است و از سوی دیگر بسیاری از کتاب های فارسی از عربی ترجمه شده‌اند و برخی دیگر از پهلوی به عربی و سپس از عربی به فارسی درآمده‌اند، مانند كلیله و دمنه و سندبادنامه. از این رو، تأثیر پهلوی در عربی و عربی در فارسی انكارناپذیر است. بدین ترتیب، فارسی دری به دو صورت از پهلوی متأثر است: یكی تأثیر مستقیم و از راه تحول زبان و ترجمه ی مستقیم از پهلوی به فارسی، و دیگری تأثیر غیر مستقیم و به وسیله ترجمه از عربی كه خود متأثر از پهلوی است. بنابراین به درستی معلوم نیست كه برخی از اصطلاح های كه آوردیم، تحت تأثیر ترجمه ی عربی به وجود آمده و غیر مستقیم از پهلوی گرفته شده، و یا این كه ایرانیانی كه به عربی كتاب و رساله می‌نوشته‌اند آن اصطلاح ها را از فارسی به عربی ترجمه كرده‌اند؛ مثلن ما در پهلوی و فارسی دری قدیم «اندر زمان» و در عربی «فی‌الحال» و در فارسی دری «در حال» و «در وقت» داریم. اكنون این پرسش پیش می‌آید كه آیا «فی‌الحال» تحت تأثیر «اندر زمان» پهلوی به وجود آمده یا در خود عربی هم اصلن چنین اصطلاحی وجود داشته است، و سرانجام معلوم نیست كه «در حال» ترجمه ی با واسطه از پهلوی است یا فقط ترجمه از عربی است و یا اصلن تركیبی است كه ایرانیان تحت تأثیر اصطلاح هایی مانند «اندر زمان» ساخته‌اند. داوری در این باره آسان نیست.

دنباله دارد . . .

(پایان بخش نخست)

نوجه: خوانندگان ارجمند من می توانند دنباله ی این رساله را در موضوع شماره ی ۱۱ (هنر ترجمه و مسایل آن) در "آرشیو موضوعی" یافته و بخوانند. با سپاس، آریا ادیب

تاثیر ترجمه بر واژگان و دستور زبان فارسی (2)

 

شماره ی نوشته: ۱۴ / ۱۱

دکتر خسرو فرشید ورد

تدوین و ویرایش: آریا ادیب

تاثیر ترجمه بر واژگان و دستور زبان فارسی

(بخش دوم)

ج) تأثیر ترجمه از زبان های فرانسه و انگلیسی در زبان فارسی


تأثیر زبان های فرنگی در زبان فارسی مربوط به صد و پنجاه سال اخیر است كه روابط سیاسی، فرهنگی و علمی ایران با کشورهای مغرب زمین توسعه یافته است و نفوذ زبان و ادبیات غرب به ویژه زبان فرانسوی و انگلیسی در زبان فارسی رو به فزونی نهاده است و بسیاری از واژه ها و اصطلاح های فرنگی، یا به عین لفظ و یا تغییراتی وارد زبان ما شده است. مانند كمیسیون، كمیته، شانس، كراوات، كت، والیبال، استكان، درشكه و یا ترجمه آن ها در زبان ما رایج گردیده است مانند وحدت نظر، تبادل نظر، اتخاذ تدابیر لازم، ندای وجدان، تاج گل، نقطه نظر، دانشگاه، دانشكده، دادسرا و صدها مانند آن. (۱۲)
در میان زبان های فرنگی، در درجه ی اول، زبان فرانسوی و پس از آن زبان انگلیسی، در فارسی نفوذ بیش تری داشته‌اند و كار ما در این مقاله بحث درباره ی ویژگی های واژه ها و تعبیر ها و ساختمان های دستوری است كه از این دو زبان ترجمه شده‌اند و پیش از آن بدینسان در فارسی رایج نبوده‌اند. تأثیر ترجمه از انگلیسی و فرانسوی، هم در واژگان فارسی بوده است و هم در دستور آن.

الف) تأثیر ترجمه از زبان های انگلیسی و فرانسوی در واژگان زبان فارسی
بسیاری از واژه‌ها و اصطلاح های ترجمه ای را كه فرهنگستان سابق وضع كرده است و به وسیله ی نشریه ها و واژه‌نامه‌ها در دسترس مردم قرار داده است، از این قبیل‌اند: باشگاه  (Club)، بایگانی  (Archive)، باستان شناسی  (Archéologie)، دانشكده (Faculté) و صدها مانند آن.
بسیازی دیگر نیز به وسیله ی استادان، ترجمه‌گران و كارشناسان علوم و فنون كه با زبان های فرانسوی و انگلیسی آشنایی داشته‌اند، به زبان فارسی برگردانده شده‌اند و گاه واژه‌نامه‌هایی از آن ها نیز ترتیب داده شده است. (۱۳) خوشبختانه شماره ی این واژه‌نامه‌ها رو به فزونی است. بی‌گمان گردآوری این واژه ها، اصطلاح ها و تعبیر ها، و گذاشتن آن ها در معرض افكار عمومی و یافتن برابر مناسب برای آن ها از كارهای لازم و مفید برای زبان فارسی است و نگارنده نیز بسیاری از واژه ها و تعبیر های ترجمه‌ای را ـ كه جنبه ی فنی و تخصصی ندارند و در فرهنگ های یاد شده ضبط نشده‌اند و در نوشته‌های دیگر هم به نظر نرسیده‌اند ـ گردآوری كرده است و بخش كوچكی از آن را در مجله ی وحید (سال دوم، شماره های دوم و چهارم و پنجم سال ۱۳۴۳ و ۱۳۴۴) به چاپ رسانیده است، ولی بخش بزرگ نر آن كه در دو سه سال اخیر و از روی روزنامه‌ها و کتاب های انگلیسی در آمریكا تهیه شده، باقی‌مانده است.
متأسفانه حرف میم این اصطلاح ها را یازده سال پیش به امر استاد معین در اختیار آن مرد بزرگ گذاشتم كه در تنظیم فرهنگ فارسی آن ها را به كار برد، ولی از بد حادثه، استاد برای مدت چند سال به حال اغما افتاد و سپس روی در نقاب خاك كشید و پس از آن كسی نتوانست یادداشت های یادشده را كه بالغ بر چند صد یزگه بود پیدا كند و به من بازگرداند، و به این ترتیب این مجموعه ناقص ماند.
اصطلاح ها و تعبیر هایی كه از زبان های اروپایی به فارسی ترجمه شده‌اند، قلمرو وسیعی دارند و در همه ی شئون علمی و فرهنگی و اجتماعی و آداب و رسوم ما نفوذ كرده‌اند. ما از این اصطلاح ها هنگام نوشتن، روزنامه خواندن، تعارف كردن بسیار می‌بینیم و به كار می‌بریم: این اصطلاح ها نه تنها در کتاب های علمی و فنی و ادبی و سیاسی و اجتماعی و اداری به فراوانی وجود دارند، بلكه این تعبیر ها در آثار ادیبانی مانند اقبال، همایی، دكتر صفا و زرین‌كوب نیز دیده می‌شوند و ما اینك این تعبیر ها را بر حسب موضوع طبقه‌بندی می‌كنیم و از تعبیر های علمی و فنی و تخصصی فقط آن هایی را كه در نثر عادی امروز رایج شده‌اند، در این جا می‌آوریم. (۱۴)
(فر.) = فرانسوی، (انگ.) = انگلیسی
۱- اصطلاح های مربوط به تعارف های روزانه و آداب و رسوم اجتماعی
متشكرم (فر.)   Merci، (انگ.)  Thank you
ببخشید (انگ.)  Excuse me، (فر.)  Excusez moi
تشكرات عمیق (فر.)  Les profonds remerciements
تشكرات صمیمانه (انگ.)  My sincere thanks
روز خوشی داشته باشید (انگ.)  Have a nice day
صمیمانه (فر.) Sincerement ((انگ.)  Sincerely
لطفن (فر.) S’ilvous plaît (انگ.) Kindly/please
تقدیم به پدرم (۱۵) (فر.)  Presenté à mon père
زادروز (انگ.)  Birth day
تاریخ تولد (انگ.)  Birth date
محل تولد (انگ.)  Birth place
سفر بخیر (فر.)  Bon voyage
شب بخیر (انگ.)  Good night
از دیدن شما خوشحالم (انگ.) I am glad to see you
بعدن شما را می‌بیننم (انگ.)  I see you Later
۲-  اصطلاح های مربوط به زندگی روزانه
موج متوسط (انگ.)  The medium wave
اداره ی آتش‌نشانی (انگ.)  The fire department
توقف ممنوع (انگ.)  Arrêt interdit
ایستگاه اتوبوس (انگ.)  Bus stop
چراغ قرمز راهنمایی (انگ.)  The red light
چراغ سبز راهنمایی (انگ.)  The green light
چراغ زرد (انگ.)  The yellow light
كیف دستی (انگ.)  The hand bag
مغازه ی خواربارفروشی (انگ.)  The grocery store
عمده‌فروشی (انگ.)  Whole sale
اماكن عمومی (انگ.)  Public places
مراقبت پزشكی (انگ.)  Medical care
چند سال داری (فر.) Quel âge avez vous?
سال تحصیلی جاری (انگ.) ‍Current school year
سال تحصیلی (انگ.)  School year
دانشگاه (فر.) Universite (انگ.)  University
دانشكده (فر.) Faculté (انگ.)  Faculty
پشت تلفن (انگ.)  Over the telephone
بلندگو (انگ.)  Loud speaker
نام خانوادگی (فر.)  Nom de famille
اسم اول (انگ.)  The first name
اسم كوچك (فر.) Petit nom
شماره ی حساب (انگ.)  Account number
صلیب سرخ (انگ.)  The Red Cross
با تقدیم احترامات فائقه (انگ.)  Assuring you of our highest asteem
چك سفید (انگ.)  Blank cheque
دیروز عصر (فر.)  Heir soir
سفینه ی فضایی (انگ.)  Space ship
روز عالی (انگ.)  Wonderful day
و از این قبیل است: قایق‌بازی، سلام گرم، زنگ اخبار، قطار مسافربری، هواپیمای مسافربری، وقت او محدود است، زیبایی های طبیعت، مناظر عالی، حق چاپ محفوظ، جمیع حقوق طبع محفوظ، مشروبات الكلی، وقت پیدا كردن، كوی دانشگاه، ویزای خروج، كشتی اقیانوس پیما.
۳- بسیاری از اصطلاح های شاعرانه و ادبی و هنری معاصر، ترجمه از فرانسه و انگلیسی است
شعر نو (انگ)  Modern poetry
شعر آزاد (انگ.) Free verse (فر.)  Vers libre
شعر سفید (فر.)  Vers blanc
جوهر شعر (انگ.)  The essence of poetry
هنر برای هنر (انگ.)  Art for Art’s sake
مجموعه ی شعر (فر.)  Recueil des poésie
پیام شاعرانه (فر.)  Message poétique
نوآوری (انگ.)  Innovation
شعر حماسی (فر.)  La poème épique
شعر غنایی (فر.)  La poème lyrique
حماسه ی ملی (فر.)  L’ épopée nationale
كار ادبی، اثر ادبی (انگ.)  A work of literature
كارهای هنری (فر.)  Des oeuvres
تجربه ی شاعر، آزمایش شاعر (فر.) experience poet’s
محصولات ادبی (فر.) Les productions litteraires
محتوا (انگ.)  Contenent
قالب، شكل (انگ.)  Form
آثار ادبی (فر.) Les oeuvres littéraires
آفرینش ادبی، خلاقیت ادبی (فر.) La création littéraire
داستان عشقی (فر.)  Le roman d’amour
داستان پلیسی (فر.)  Le roman policier
قهرمان داستان (فر.)  Le heros de roman
قهرمان افسانه ای (فر.)  Le héros fabuleux
و از این قبیل‌اند: كمدی الاهی، عشق آتشین، عشق افلاتونی، زیبایی طبیعی و ده ها مانند آن.
۴- اصطلاح های علمی و فنی
این اصطلاح ها خود گونه هایی دارند: یكی اصطلاح های علمی محض مانند اصطلاح های شیمی و فیزیك و ریاضی و پزشکی و غیره، و دیگری اصطلاح ها و تعبیر های مربوط به علوم انسانی، مانند اصطلاح های روان شناسی، جامعه ‌شناسی، اقتصادی، سیاسی، اداری كه بیش تر از اصطلاح های دیگر، در میان مردم رایج شده اند و بسیاری از آن ها به صورت اصطلاح های روزانه و روزنامه‌ای در آمده‌اند.
اصطلاح های اداری:
به عهده گرفتن مسئولیت (فر.) Assumer un résponsalbilité  (انگ.)  Assuming responsibility
 مدیر كل (فر.)  Directeur Général(انگ.)   General Director
اظهار عدم رضایت كردن (انگ.) To express dissatisfaction
اداره ی كل (فر.)  Administration Général
اصطلاح های فلسفی:
لزوم منطقی (فر.) La necessité logique(انگ.)  The logical necessity
علت وجودی (۱) The reason of existence
اصطلاح های روان شناسی:
ضمیر ناخودآگاه (انگ.)  Uncounscious mind
عقده ی حقارت (انگ.)  Inferiority complex
عدم تعادل روحی (انگ.)  Mental imbalance
آزمایش و خطا (انگ.)  Trial and error
روان شناسی اجتماعی (۱) Social psychology
و از این قبیل‌ است: تداعی معانی، تداعی آزاد، بازتاب شرطی، حركات ارادی، حركات غریزی، محرك، پاسخ و صدها مانند آن.
اصطلاح های زیست‌شناسی:
تنازع بقا  Struggle for existence
حلقه ی مفقود Missing link
ستون فقرات (فر.)  Colonne de vertebrale
اره ماهی (فر.)  Poisson scie
اصطلاح های فیزیكی:
لوله ی آزمایش (انگ.)  A test tube
وزن خالص (فر.)  Poid net
میدان مغناطیسی (فر.)  Le champ magnatique
اصطلاح های ریاضی:
میلی‌متر مربع (انگ.)  Square millimeter
متر مربع (انگ.)  Square meter
اصطلاح های عام علمی و فنی غیر تخصصی:
تكنیك علمی (انگ.)  Scientific technique
آكادمی علوم (انگ.)  Academy of sciences
گردآوری مواد (فر.)  Entasser des materiaux
اصطلاح های نظامی:
هنگ كامل (فر.)  Un regiment entier
واحد نظامی (انگ.) Military unit یا  Armoured unit
برخورد مرزی (انگ.)  Border incident
حمله ی متقابل (انگ.)  Counter attack
خط آتش بس (انگ.)  Cease – fire line
نیروهای مسلح (انگ.)  Armed forces
ستون تانك (انگ.)  Tank column
نارنجك دستی (انگ.)  The hand grenade
تلفات سنگین (انگ.)  A heavy toll
برخورد نظامی (انگ.)  Military confrontation
جنگ فرسایشی (انگ.)  The war of attritionیا The attrition war
زرادخانه اتمی (انگ.)  Nuclear arsenal
از این قبیل‌ است: ستون منظم، تخلیه ی سرزمین های اشغالی، برطرف كردن محاصره، فشار نظامی، ستون های مسلح، شكست قطعی، افسر جزء، زیر دریایی، موشك اتمی، موشك زمین به زمین، موشك هوابرد، منطقه ی بی‌طرف، آماده باش، آماده باش نظامی، نقشه ی جنگی، منابع نظامی و بسیاری دیگر.
اصطلاح های حقوقی:
شریك جرم (انگ.)  The party of the crime
اقدام غیر قانونی (انگ.)  The illegal procedure
جریان محاكمه (انگ.)  The trial run
حقوق قانونی (انگ.)  The legitimate rights
حكم تعلیق (انگ.) stay order یا Suspension order
 اصطلاح های اقتصادی ترجمه‌ای:
بازار آزاد (انگ.)  Free market
سیاست پولی (انگ.)  Monetary policy
كمك مالی (انگ.)  Financial help
بحران اقتصادی (انگ.)  Economic crisis
بانك بازرگانی (انگ.)  Bank of commerce   
سطح زندگی (انگ.) The standaed of living یا  The living standard
تعادل پرداخت ها (تراز پرداختی) =  (انگ.)  The balance of payment
حساب پس‌انداز (انگ.)  The savings account
سال مالی (انگ.)  The fiscal year
سود خالص (انگ.)  Net worth
كنترل قیمت ها (انگ.)  The prices control
ارزش اضافی (انگ.)  Surplus value
چند اصطلاح سیاسی ترجمه ‌ای كه در روزنامه‌های فارسی فراوان به كار می‌رود:
صلح میان ملت ها (انگ.)  The peace among nations
همزیستی مسالمت‌آمیز (فر.)  Coexistence pacifique (انگ.)  Peaceful coexistence
راست‌گرا ـ دست‌ راستی (انگ.)  Rightist
چپ‌گرا ـ دست چپی (انگ.)  Leftist
جناح راست (انگ.)  Right wing
جناح چپ (انگ.)  Left wing
جبهه ی‌ آزادی (انگ.) The liberation front
زندانی سیاسی (انگ.)  Political prisoner
كشورهای غیر متعهد (انگ.)  Nonaligned naions
جنبش تجزیه طلب (۱) The secessionist movement
دولت ائتلافی (انگ.)  Coalition government
دسته‌های شورشی (انگ.)  Rebel troops
مصالح ملی (انگ.)  National interest
اعتصاب عمومی (انگ.)  the general strike
شكستن اعتصاب (انگ.)  Break the strike
رأی مخفی (انگ.)  Close vote
محافل اجتماعی (فر.)  Les milieux sociavx
قدرت های بزرگ، ابر قدرت ها (فر.)  Des grandes puissances
رو بنا (انگ.)  Super structure
مبارزه طبقاتی (انگ.)  Class struggle
نیروهای ترقی‌خواه (انگ.)  Progressive forces
طبقات استثمارگر (انگ.)  Exploiting classes
امپریالیسم بریتانیا (انگ.)  British imperialism
اردوی كار (انگ.)  Labor camp
محافل ارتجاع امپریالیستی (انگ.)  Circles of imperialist reaction
صدور انقلاب (انگ.)  Exporing revolution
روزنامه ی زیرزمینی (انگ.)  Under ground journal
ضد انقلابی (انگ.)  Counter revolutionary
شعور طبقاتی (انگ.)  Class consciousness
ماتریالیسم تاریخی (انگ.)  Historical materrialism
ماتریالیسم دیالكتیك (انگ.)  Dialectical materrialism
طبقه ی حاكم (فر.)  La class dirigeante (انگ.)  The ruling class

و از این قبیل‌اند: از دست دادن استقلال، پس از انقلاب، پشتیبانی عمومی، برادری برابری آزادی، اصلاحات اجتماعی، پیروزی انتخابانی، لغو امتیازات، خیانت به میهن، خودمختاری و صدها اصطلاح دیگر.

 اصطلاح های جغرافیایی:
دریای سرخ (انگ.)  Red sea
مدار زمین (انگ.)  Earth orbit
قرار دادن ماهواره در مدار زمین (انگ.)  To put satellite into earth orbit
خاورمیانه (فر.)  Moyen orient(انگ.)  Middle east
خاور دور (فر.) Extreme orient (انگ.)  Far east
خاور نزدیك (فر.)  Proche orient(انگ.)  Near east
اتحاد جماهیر شوروی (انگ.) The union of socialist soviet republics
اتحاد شوروی (فر.)  Union sovietique(انگ.)  The soviet union 
دماغه ی امید نیك (انگ.)  Cape of good hope
کشورهای مشترك المنافع (انگ.)  Common wealth countries
ماوراء قفقاز (انگ.)  Trans – caucasia
و از این قبیل است: آمریكای شمالی، آمریكای جنوبی، آسیای جنوب شرقی، آمریكای مركزی، اقیانوس اطلس، اقیانوس هند، اقیانوس كبیر، اقیانوس آرام، قطب شمال، قطب جنوب و ده ها مانند آن.
اصطلاح های تاریخی:
جنگ استقلال (در آمریكا) war of independence
جنگ جهانی (فر.)  La guerre mondiale(انگ.)  World war
جنگ جهانی دوم (فر.)  La seconde guerre mondiale
جنگ جهانی اول (فر.) La première guerre mondiale (انگ.)  The first world war
 جنگ داخلی (فر.)  La gurre civile (انگ.)  The civil war
 دهه ی اخیر (انگ.)  Last decade
در سال های اخیر (انگ.)  In recent years
سوابق تاریخی (انگ.)  Historical precedents
دو سده ی اول میلادی (انگ.)  The first two Christian canturies
دوره ی هخامنشی (انگ.)  The Achemenian period
نیمه ی اول سده ی هفدهم (فر.)  La première moitiè du XVlle siècle
شخصیت تاریخی (فر.)  Personnage historique
افتخارات ملی (فر.)  Les glories nationles
موقعیت تاریخی (فر.)  La situation historique
سرباز گمنام (فر.)  Le slodat inconnu(انگ.)  The unkown soldier

قبر سرباز گمنام (فر.) Le tombeau du soldat inconnu

 ۵- بسیاری از تعبیر ها و اصطلاح های ترجمه ‌ای كه از غرب آمده‌اند اختصاص به علم و فن خاصی ندارند و در هیچ فرهنگ اصطلاحی نیز دیده نمی‌شوند. نگارنده هزاران برگه از این گونه اصطلاح ها را گردآوری كرده است. البته اهمیت این ها بیش از اصطلاح ها علمی و فنی است، زیرا آن ها را می‌توان در کتاب های تخصصی هم یافت، اما این ها چنین نیستند. اکنون چند نمونه از این اصطلاح ها:
پاسخ مناسب (انگ.)  suitable reply
آینده ی نزدیك (انگ.)  The near future
سطوح مختلف (انگ.)  Different levels
در تمام سطوح (انگ.)  At all levels
آرامش روحی (انگ.)  The peace of mind
احساس اطمینان كردن (انگ.)  To feel sure
تحت مطالعه (انگ.)  Under study
در درجه ی دوم (فر.)  lieu En second
معنی محدود (فر.) Le sens étreint یا  Le sens limité
معنی وسیع (فر.) Le sens etendu
و بسیاری از گروه های فعلی و اضافی ترجمه ‌ای كه در این مقاله به آن ها اشاره كرده‌ایم، از این قبیل‌اند. مانند: اظهار امیدواری كردن، ابراز احساسات كردن، ابراز یأس كردن، ابراز اشتیاق كردن و صدها مانند آن.

٦- برخی از جمله‌هایی كه امروز به كار می‌روند، به نظر می‌رسد از فرنگی ترجمه شده باشند:
من یك پیشنهاد دارم (انگ.)  I have an idea
خطر از سر ما گذشته است (انگ.) The danger is past
خالی از فایده نیست (فر.) Aussi n’est-il pas inutile
واضح است كه / بدیهی است كه (فر.)  Il est clair que (انگ.)  It is clear that
 این کاملن طبیعی است (انگ.) That is quite natural
مانعی نیست / هیچ مانعی ندارد (انگ.)  There is no obstacle to this
شما اجازه دارید / شما مجازید (انگ.)  You are allowed
مدركی وجود نداشت (انگ.) No evidence existed
هیچ دلیلی در دست ندارد (انگ.) He has no reason
وقت او محدود است (انگ.) His time is limited
همان گونه كه گفتیم (انگ.)  As we have said
چه كاری برای شما می‌توانم آنجام دهم (انگ.)  What can I do for you
از او اثری در دست نیست / از او اثری پیدا نشده است (انگ.)  No trace of him has been found
فقط یك موضوع هست/ فقط یك چیز وجود دارد / تنها یك چیز باقی می‌ماند (انگ.)  There is just one thing
اگر درست به خاطر بیاوریم (انگ.)  If I remember correctly
به خاطر نمی‌آورم / به یاد نمی‌آورم (كه فارسی اصل آن «یادم نیست» و «فراموش كرده‌ام» است): (انگ.) I don’t remember
نشان دهنده ی این است كه ...(انگ.)  It is indicative of the productivity of this verb
در وضعیت خوبی است. (انگ.)  It is in good condition
وقت من اشغال شده است. (انگ.)  My time is occupied
این كار وقت زیادی می‌گیرد. (انگ.)  It takes a lot of time

۷-  مجازها و تعبیر های ادبی ترجمه ای: بسیاری از تعبیر های ادبی جنبه ی مجازی و استعاری و ادبی دارند و ورود آن ها به زبان ما موجب غنی شدن جنبه‌های ادبی زبان فارسی نیز شده است؛ از این قبیل‌اند:
چهره ی‌ آینده (انگ.)  The face of future
موج نفرت و اعتراض (انگ.)  The wave of indignation and disgust
چرخ تاریخ (انگ.)  The wheel of history
در هم شكستن تظاهرات (انگ.)  To break up the demonstration
از مجراهای سیاسی (انگ.)  Through diplomatic channels
صفوف مردم (انگ.)  People ranks
غول‌آسا (انگ.)  Giantic
علاقه ی عمیق (انگ.)  Deep interest
روابط گرم (انگ.)  Warm relation
غوطه‌ور شدن در بحرانی جدی (انگ.)  To be plunged into a serious crisis
آتش گشودن (انگ.)  To open fire
حكومت وحشت (انگ.)  A regime of terror
مرگ افتخار‌آمیز (انگ.)  The glorious death
بزرگ‌ترین شاهكار طبیعت (انگ.)  Nature’s greatest masterpiece
تعادل وحشت (انگ.)  The balance of terror
فكر باز (انگ.)  Open mind
صحنه ی جهانی (انگ.)  The world scene
تغذیه ی روح (فر.)  Nourrir votre esprit
لیست سیاه (فر.)  La liste noire
سده ی طلایی (فر.)  Siecle d’or
ضربه ی نهایی (فر.)  Un coup fatal
عشق آتشین (فر.)  Passion ardente
احساسات جریحه‌دار شده (فر.) Sensiblitè blessè
بیدار كردن احساسات (فر.)  Eveiller un sentiment
چهره ی انسانی (فر.)  Figure humaine
روح زمان (فر.)  L’esprit du temps
خاطره‌انگیز (انگ.)  Monumental
صبح امید (فر.)  L’aube de l’esperance
صحنه نبرد (انگ.) The scene of battle
موج اعتراض (انگ.)  The wave of denunciation
زانو زدن در مقابل (تسلیم شدن) (انگ.) To kneel before
و از این قبیل‌اند: مثل قارچ روییدن، در نطفه خفه شدن، شكستن بن‌بست، شكستن سكوت، جناح راست، جناح چپ، روح پیمان، كلید پیروزی، در پشت صحنه، زندگی سیاسی، زندگی علمی، نامه ی سرگشاده، به دیدار مرگ شتافتن، انفجار جمعیت، حقیقت وحشتناك، روشن كردن افكار، احساس امنیت، موسیقی ملایم، خواب طلایی، موج اعتصاب، حوادث قهرمانی و صدها مانند آن.

دنباله دارد . . .

(پایان بخش دوم)

نوجه: خوانندگان ارجمند من می توانند دنباله ی  این رساله را در موضوع شماره ی ۱۱ (هنر ترجمه و مسایل آن) در "آرشیو موضوعی" یافته و بخوانند. با سپاس، آریا ادیب

تاثیر ترجمه بر واژگان و دستور زبان فارسی (3)

 

شماره ی نوشته: ۱۵ / ۱۱

دکتر خسرو فرشید ورد

تدوین و ویرایش: آریا ادیب

تاثیر ترجمه بر واژگان و دستور زبان فارسی

(بخش سوم)

ب) تاثیر ترجمه از فرانسه و انگلیسی در دستور زبان فارسی
تأثیر ترجمه در واژگان زبان به مراتب بیش تر از تأثیر در ساختمان دستوری آن است، زیرا ساختمان دستوری ستون فقرات زبان است، و به سختی تغییر می‌كند. با این حال ترجمه گاهی در ساختمان دستوری زبان نیز تأثیر می‌كند و این تأثیر یا به صورت ظهور عناصر و شکل های تازه دستوری است یا به شكل رواج صورت های نادر و كم کاربرد زبان، و ما اكنون تأثیر دستوری زبان های فرانسه و انگلیسی را در فارسی بررسی می‌كنیم:

پیدایش عناصر و شکل های تازه ی دستوری تحت تأثیر ترجمه:
۱- عدد كسری ترجمه ‌ای: ما پیش از آشنایی با زبان های غربی عددهای كسری را از تركیب یك عدد اصلی با یك می‌ساختیم مانند: چهار یك، پنج یك و غیره، ولی تحت تأثیر ترجمه، نوع تازه‌ای از عدد كسری وارد زبان ما شده است كه از تركیب یك عدد اصلی و یك عدد ترتیبی به وجود می‌آید مانند:
یك دوم (انگ.) One second (فر.)  Un deuxieme
یك چهارم (انگ.) One forth (فر.)  Un quatriéme
سه دهم (فر.)  Le trios dixieme
سه هفتم (انگ.) Three seventh (فر.)  Le trios septiéme
۲- پیدا شدن شبه پیشاوند ها
چون در زبان ما پیشاوند كم است و در زبان های غربی بیش از فارسی، بسیاری از واژه های پیشاوندی بیگانه با اسم ها یا عناصری ترجمه شده‌اند كه بر اثر كثرت کاربرد مبدل به عنصر دستوری شده و ما آن ها را شبه پیشاوند نامیده‌ایم، برخی از این ها در قدیم هم به عنوان عنصر دستوری بوده‌اند، مانند «غیر» ولی برخی دیگر چنین نیستند. عناصر اخیر عبارت‌اند از:
الف) "عدم" برای ترجمه اسم هایی كه دارای پیشاوند نفی هستند. یعنی برای پیشاوندهایی مانند:
”im“ , ”des“ , ”me“ , ”ir“ , ”il“ , ”in“
این گونه پیشاوندها با «عدم»، «بی» و «نا» ترجمه شده‌اند، اما چون «بی» و «نا» از قدیم عنصری دستوری بوده‌اند، اکنون مورد بحث ما نیستند. ولی پیدایش «عدم» در فارسی معاصر به عنوان عنصری دستوری تازگی دارد:
عدم صلاحیت (انگ.)  Incompetencé
عدم مسئولیت (فر.)  Irresponsabilitè
عدم اطمینان (انگ.)  Inccrtitude
عدم موفقیت (فر.)  Insuccés
عدم تناسب (انگ.)  Disproportion
عدم رضایت (۱٦) (فر.)  Mecontentement
مثال برای ترجمه ی پیشاوندهای نفی اسمی با «بی» و «نا»:
نارسایی (انگ.)  Insufficience   
بی‌انضباطی (انگ.)  Indiscipline
ب) "فاقد" و "خلاف" و "ضد": برای ترجمه ی صفاتی كه دارای پیشاوندهای نفی هستند ـ پیشاوندهایی مانند Anti و آن چه قبلن دیدیم. البته‌ «غیر» به عنوان عنصر دستوری از قدیم بوده است و پیدایش «فاقد»، «ضد» و «خلاف» به عنوان عنصر دستوری صفت‌ساز، گویا تازگی دارد، مثال:
فاقد صلاحیت (انگ.)  Incompetent
خلاف اخلاق (انگ.)  Immorale
خلاف منطق (انگ.)  Antilogique
خلاف قانون (انگ.)Illegal, Antilegal
ضد ملی (انگ.)   Antinatioal
ضد استعمار (فر.)   Anticolonialiste
ج) "بِلا": این گونه واژه‌ها گاهی با «بلا» ترجمه می‌شوند كه گویا در قدیم هم به عنوان شبه پیشاوند به كار می‌رفته است:
بلا اجرا (فر.)   Inexécuté
بلا شرط (فر.)  Inconditionne
د) "قابل": قابل برای ترجمه صفاتی به كار رفته است كه پایان آن ها پساوندهای ”ible“ یا ”able“ است. مانند:
قابل چاپ (انگ.)  Imprintable
قابل ملاحظه (انگ.)  Considerable
قابل قبول (انگ.)  Acceptable
قابل استفاده (انگ.)  Profitable
این گونه واژه‌ها گاهی با «پذیر» ترجمه می‌شوند و گاهی نیز با «قابل» و «پذیر» هر دو:
قابل اجتناب / اجتناب پذیر (انگ.)  Evitable
قابل تحمل / تحمل‌پذیر (انگ.)  Supportable
بنابراین «پذیر» كه ریشه ی فعل است امروز تحت تأثیر ترجمه رواج یافته و به صورت شبه پساوند در‌ آمده است. «قابل» در قدیم هم به ندرت به صورت شبه پیشاوند آمده است. مانند:
- وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست / رو پس نكرد هر كه از این خاكدان گذشت (كلیم)
بنابراین رواج «قابل» به عنوان شبه پیشاوند مربوط به دوران ما و تحت تأثیر ترجمه است.
ه‍( "غیرقابل": این تركیب نیز تحت تأثیر ترجمه به صورت شبه پیشاوند و به شكل عنصر دستوری به كار رفته است و کاملن تازگی دارد.
«غیر قابل» برای ترجمه ی صفات منفی‌ای به كار می‌رود كه به پساوندهای (Ible, Able)پایان می یابند. این گونه صفات گاهی با «ناپذیر» ترجمه می‌شوند و گاهی هم به هر دو صورت. مانند:
غیر قابل قبول (انگ.)  Inaceceptable
غیر قابل دفاع (انگ.)  Indeffendable
غیر قابل پیش‌بینی (انگ.)  Imprevisible
غیر قابل اجتناب، اجتناب ناپذیر (انگ.) Inevitable
غیر قابل نفوذ، نفوذناپذیر (انگ.) Inpenetrable
و) «ناپذیر»: این ساخت بر خلاف قیاس صرفی و مغایر با ساختمان فارسی است، زیرا در زبان ما معمولن پیشاوند «نا» مستقلن بر سر ریشه ی فعلی به كار نمی‌رود. مثلن نمی‌توان گفت ناجو، نا بر، ناخور، زیرا «نا» بیش تر بر سر صفت می‌آید. مانند «نامراد»، «ناجوانمرد» و غیره. «نا» تنها بر سر برخی از ریشه‌های فعل كه به تنهایی نیز به كار می‌روند می‌آیند. مانند: ناساز ، ناكام و غیره. «نا» در قدیم بر سر برخی از صفاتی كه با ریشه ی فعلی ساخته می‌شده‌اند نیز می‌آمده است و واژه هایی پدید می‌آورده است. مانند: «نادلپذیر»، «نادلپسند» و  «نادلفروز». اینك چند مثال از واژه نامه ی دهخدا:
- بدو گفت طوس ای سپهدار پیر / چه گویی سخن های نادلپذیر (فردوسی)
- تو بند وی را سر به آغوش گیر / مگو هیچ گفتار نادلپذیر (فردوسی)
- سهی سرو ترا بالا بلند است / به بالاتر شدن نادلپسند است (نظامی)
- جهان گر چه زیر كمند آمدش / نكرد آن چه نا دلپسند آمدش (نظامی)
- از آن سخت پیغام نادلفروز / نبد هوش او مانده تا چند روز (یوسف و زلیخا)
بنابراین می‌توان گفت شبه پساوند «ناپذیر» تركیب جدیدی است و در فارسی قدیم پیشینه ندارد و اخیرن بر خلاف قیاس ساخته شده و به احتمال قوی تحت تأثیر ترجمه پدید آمده است و صورت قیاسی ترکیب هایی كه با این جزء ساخته می‌شوند، باید چنین باشد:
نااجتناب‌پذیر/ به جای / اجتناب ناپذیر
نااصلاح‌پذیر / به جای / اصلاح‌ناپذیر
نانفوذپذیر/ به جای / نفوذناپذیر
ناشكست‌پذیر/ به جای/  شكست‌ناپذیر
ناتحمل‌پذیر/ به جای/ تحمل ناپذیر
ولی اکنون كه «ناپذیر» به عنوان شبه پساوند رایج و پذیرفته شده است و از زیبایی نیز بی‌بهره نیست، اگر چه به صورت نادرستی است، می‌توان آن را به عنوان غلط مشهور به كار برد. مانند ده ها غلط مشهور دیگر.
ز) "تجدید": این شبه پیشاوند ترجمه  «Re»فرانسه و انگلیسی است. مانند:
تجدید نظر (انگ.)  Revision
تجدید نظر طلب (انگ.) Revisionist
تجدید حیات (فر.)  Renessance
تجدید تسلیحات (انگ.)  Rearmament
تجدید انتخاب (فر.)  Rè- election
و از این قبیل است تجدید قوا، تجدید چاپ، تجدید ساختمان، تجدید اشتراك.
یادآوری: گاهی Re با «عكس» یا «وا» ترجمه شده است مانند:
عكس‌العمل / واكنش (انگ.)  Reaction 
واپس‌زدگی (فر.)  Refoulement (انگ.)  Repression
پیشاوند Re را به تر است «باز» یا «دوباره» یا «وا» ترجمه كنیم مانند: «بازنگری» به جای «تجدید نظر» و «واكنش» و «بازسازی».
ح) "مجدد": Re   گاهی «مجدد» ترجمه شده و به صورت صفت پیشین به كار رفته است. مانند:
تشكیل مجدد (انگ.) Reform
ارسال مجدد (فر.)  Reéxpedition
ط) "اعاده": گاهی نیز «Re» با اعاده ترجمه شده است مانند:
اعاده ی حیثیت (فر.)  Rehabilite
۳- افزایش شدت افزاها: واژه هایی مانند بسیار، خیلی، آن همه، چنین و مانند آن ها را، وقتی صفت یا قیدی را مقید سازد، قید شدت افزا (۱۷) می‌گوییم. این گونه قیدها در فارسی مشخص و معین‌اند، ولی تحت تأثیر ترجمه ی فرنگی شمار دیگری از این قیدها وارد فارسی شده است كه صفت یا قید را مقید می‌سازند.
از آن جمله است:
نسبتن، به اصطلاح، عمیقن، کاملن و صرفن كه البته همه این ها شدت‌افزا نیستند (مانند به اصطلاح)، ولی چون نقش دستوری شدت‌افزاها را دارند، ما آن ها را در این جا آوردیم:
کاملن مستقل (انگ.)  Fully independent
کاملن جدی (انگ.)  Quit serious
صرفن سیاسی (انگ.) یا Purely / Merely political
نسبتن محدود (فر.)  Relativement limité
نسبتن آرام (انگ.)  Relatively calm
عمیقن خشنود (انگ.)  Deeply satisfied
به اصطلاح دموكراتیك (انگ.)  So- called democratic
۴- بسیاری از واژه های عربی كه در آن زبان به كار نمی‌روند، تحت تأثیر ترجمه ی فرنگی، به وسیله ی ایرانیان یا تركان عثمانی ساخته شده و وارد زبان ما گردیده‌اند. از آن جمله است:
اشغال (انگ.)  Occupation
تمركز (انگ.)  Concentration
اعزام (فر.)  Deleguer
سبعانه (فر.)  Forcene
مقننه (فر.)  Legislatif
بسیاری از قیدهای تنوین دار تحت تأثیر ترجمه به وسیله ی ما ساخته شده است كه در قدیم در عربی کاربردی نداشته است. مانند:
عمیقن (فر.) Profondement (انگ.)  Deeply
مستقیمن (فر.)  Directement (انگ.)  Directly
مطمئنن (فر.) Certainement(انگ.) Surly یا  Certainly
لزومن (فر.)  Neccessairement(انگ.)  Necessarily
کاملن (فر.)  Completement (انگ.)  Quite
اخیرن (فر.)  Dernierement(انگ.)  Recently
و همچنین است استثنائن، منطقن، مشتركن و ده ها مانند آن.
بسیاری از تركیب های عربی تحت تأثیر ترجمه از غرب پدید آمده‌اند و سپس در فارسی به كار رفته‌اند مانند:
فوق‌العاده (فر.)  Extraordinaire
صعب‌الحصول (فر.)  Difficile à realiser
منور‌الفكر / روشنفكر (فر.)  Intellectuelle
۵- گروه های پیوندی تازه: بسیاری از گروه های پیوندی فارسی تازه پدید آمده‌اند و ترجمه ی گروه های پیوندی فرنگی هستند. از این قبیل‌اند:
به تصور این كه (فر.) Suppose que یا  A supposer
از لحظه‌ای كه (فر.)  Au moment que
در موردی كه / در صورتی كه (فر.)  Au cas que
به طریقی كه (فر.) De facon que یا  De maniere que
به نحوی كه (فر.)  De sorte que
از ترس این كه (فر.) De peur que یا  De creinte
علاوه بر این كه (فر.)  Plus que/  Outre que
در عین حال كه (فر.)  En même temps que
بر حسب این كه (فر.) Selon que یا  Suivant que
به استثنای این كه (فر.) Sauf que یا  Excépte que
حتا وقتی كه (فر.)  Quand mâme
از نظر این كه (فر.)  Vue que
به امید این كه (انگ.)  In the hope that

رواج برخی از عناصر دستوری دیگر
تحت تأثیر ترجمه، برخی از عناصر دستوری كه در گذشته هم وجود داشته‌اند، رواج بیش تری یافته‌اند. از آن جمله‌اند: فعل مجهول، فعل مستقبل، مطابقت فعل با مسندالیه ی بی جان، گروه های طولانی، عددهای جمع (مانند ده ها، صدها و هزارها)، کاربرد عدد اصلی به جای عدد ترتیبی، نوآوری هایی در قاعده های جمع و اسم جمع.
همچنین این عناصر دستوری تحت تأثیر ترجمه به صورت شبه پساوند و شبه پیشاوند رواج بیش تری یافته‌اند: غیر، آمیز، انگیز، پذیر، شناسی، پیش، پیش، تنوین، دو، چند، كثیر، نیم، نیمه، هم، شبه، سوء، به طور، از لحاظ و غیره.
اکنون به نمونه هایی از این موردها نگاهی می کنیم:
۱- در فارسی معنی فعل مجهول به دو صورت بیان می‌شود، یكی به وسیله ی فعل شبه مجهول مانند گفته‌اند، آورده‌اند، زدند در جمله‌هایی مانند «او را زدند»، «به او گفته‌اند». این نوع فعل صورت فعل مجهول در زبان گفتار است و در نوشتار نیز کاربرد فراوانی دارد. دیگر به وسیله ی فعل مجهول كه در زبان گفتار رایج نیست و فقط در زبان نوشتن به كار می‌رود، ولی چون در زبان های فرانسوی و انگلیسی فعل مجهول بسیار است، در زبان ما نیز تأثیر كرده و تحت تأثیر زبان های یاد شده در فارسی هم کاریرد فعل مجهول رو به فزونی نهاده است. مانند:
نامیده می‌شوند (انگ.) They are called
فعل های مجهول فرنگی، گاهی در فارسی با فعل مجهول كوتاه، یعنی فعل مجهول مركب یا شبه مركبی كه اسم مفعول آن حذف شده است، ترجمه شده‌اند:
امضاء شدن (به جای امضاء كرده شدن) (انگ.)  To be sugned
انجام شدن (به جای انجام داده شدن) (انگ.) To be carried out
طرح‌ریزی شدن (به جای طرح‌ریزی كرده شدن) (انگ.)  To be planned
در فارسی امروز تحت تأثیر ترجمه، نوعی دیگر فعل مجهول كه به صورت گروه فعلی است پدید آمده است. این نوع فعل از تركیب «مورد» و «قرار گرفتن» یا «واقع شدن» به وجود می‌آید و این هنگامی است كه فعل متعدی است، مانند «حمله كردن»، «انتقاد كردن»، «اعتراض كردن» كه مجهولشان می‌شود «مورد حمله قرار گرفتن»،«مورد اعتراض قرار گرفتن»، «مورد انتقاد واقع شدن» و مانند آن ها. مثال:
مورد حمله قرار گرفتن (فر.)  Etre attaque(انگ.)  To be attacked
مورد اعتراض واقع شدن (فر.)  Etre proteste (انگ.)  To be protested
 ۲- امروز تحت تأثیر ترجمه، نوعی اسمِ جمع وارد فارسی شده است كه «ات» عربی به‌ آخر آن می چسید. این اسم های جمع ترجمه ی واژه های مفرد فرنگی است و عبارت‌اند از:
صادرات (انگ.)  Exportation
واردات (انگ.)  Importation
تبلیغات (انگ.) Propaganda (فر.)  Propagande
مطبوعات (انگ.) Press (فر.)  La pressa
تظاهراتManifestation  (۱)
اصلاحات (انگ.)  Reform
انتخابات (انگ.)  Election
ملاحظات (فر.)  L’apercu
مقررات (انگ.)  Disposition
تشكیلات (انگ.)  Organisation
۳- دیگر از تأثیرات ترجمه، رواج گروه های اسمی طولانی در زبان ماست. مانند:
«افزایش شكاف میان كشورهای غنی و فقیر ...» كه ترجمه‌ای است از
The growing gap between the rich and poor countries …
۴- کاربرد عدد اصلی به جای عدد ترتیبی نیز تحت تأثیر ترجمه زیاد شده است مانند: "سده ی بیست" به جای "سده بیستم" و از این قبیل است نمره ی یك، اتاق شماره ی بیست، سال ۱۳۴۲ و ده ها مانند آن.
۵-  همچنین برخی از واژه ها تحت تأثیر ترجمه بر خلاف قاعده های فارسی جمع بسته می‌شود مانند:
آلمان ها به جای آلمانی ها (فر.)  Les Allemands
و همچنین است انگلیس ها و روس ها به جای انگلیسی ها و روسیان، ولی بسیاری دیگر از این گونه واژه ها درست جمع بسته شده‌اند مانند امریكایی ها، ایتالیایی ها، نروژی ها، یونانی ها، ژاپنی ها، نه امریكاها، ایتالیاها، نروژها.
٦-  در فارسی قدیم فعل گاهی با مسندالیه بی جان مطابقت نمی‌كرده است و گاهی می‌كرده است، ولی امروز تحت تأثیر ترجمه مطابقت فعل با این گونه مسندالیه‌ها، بیش تر شده است مانند:
ارقام سخن می‌گویند (فر.)  Les chiffres parlent
۷-  «Must» در انگلیسی، هم به معنی «احتمال دارد» است و هم به معنی «باید». مثال برای این فعل كه به معنی احتمال دارد آمده است: Niagara fall must be beautiful یعنی آبشار نیاگارا باید زیبا باشد. یعنی احتمال دارد زیبا باشد. ممكن است «باید» به معنی «شاید» در فارسی نیز تحت تأثیر ترجمه باشد. مانند: «او باید حالا رسیده باشد».
۸- ممكن است «این طور نیست» نیز، ترجمه ی «N’est ce pas» فرانسوی باشد. در جمله‌هایی مانند:
«او به خانه رسیده است. این طور نیست؟»
۹-  رواج نوعی امر خواهشی و احترامی به غیر صیغه امر نیز بی‌شك ترجمه از فرنگی است. در جمله‌هایی مانند: اگر ممكن است بفرمایید بنشینید، آیا مایلید در را باز كنید؟، ممكن است به خانه ما بیایید؟ به جای بنشینید، در را باز كنید، به خانه ما بیایید.
این اصطلاح ها، ترجمه ی چنین تعبیر های هستند:
مایلید در را باز كنید (انگ.)  Would you open the door?
خواهشمندم در را باز كنید (انگ.)  Will you open the door?
خواهشمندم كمی آهسته‌تر صحبت كنید (فر.)  Voulez vous parler moins vite
۱۰-  به نظر می‌رسد رواج گروه های فعلی «وجود دارد» و «وجود داشت» نیز تحت تأثیر ترجمه باشد. زیرا ما در فارسی فعل هایی مانند «Il ya» فرانسه و «there is» انگلیسی نداریم و ناچار آن ها را با «هست» و «وجود دارد» ترجمه می‌كنیم.
۱۱-  فعل های مستقبل نیز تحت تأثیر ترجمه در زبان ما رواج بیش تری یافته است. در زبان پهلوی صیغه ی خاصی برای مستقبل نبوده است و مضارع نقش مستقبل را نیز بازی می‌كرده است. در فارسی دری قدیم گاهی مضارع مجرد فعل شبه معین "خواستن" (خواهم، خواهی، خواهد ...) به ویژه با فعل "بودن" صیغه ی مستقبل می‌ساخته است. مانند «خواهد بود» و غیره. با این حال این فعل همیشه مستقبل نمی‌ساخته است، زیرا در بسیاری از موردها، فعل شبه معین بوده است، نه فعل معین مستقبل ساز. مثلن «خواهم رفتن» و «خواهم شدن» به معنی می‌خواهم بروم می‌آمده است. مانند:
- خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ / و آن جا به نیكنامی پیراهنی دریدن  (حافظ)
در این دوران، باز صیغه‌های مضارع به ویژه مضارع مجرد نقش مستقبل را نیز بازی می‌كرده‌اند، ولی به تدریج فعل شبه معین "خواستن" (خواهم، خواهی ...) تبدیل به فعل معین مستقبل ساز شده است و در زمان ما تحت تأثیر ترجمه، صیغه ی مستقبل تثبیت گردیده است. اما ما هنوز در زبان گفتار صیغه ی تثبیت مستقبل نداریم و برای رساندن این معنی، باز از فعل مضارع بهره‌می گیریم. پس رواج فراوان مستقبل در نوشتن، بی‌شك تحت تأثیر ترجمه است.
۱۲- در این جا به مثال هایی برای واژه ها مستقلی كه تحت تأثیر ترجمه به صورت شبه پساوند و شبه پیشاوند در آمده‌اند، نگاهی می کنیم. این شبه پساوندها و پیشاوندها عبارت‌اند از: پیش، پیشی، دو، همه چند، نیمه، نیم، هم، شبه، سوء، به طور، از لحاظ، از حیث:
پیش خرید (فر.)  Préachat
پیش گیری، جلوگیری (فر.)  Prévention
پیش آگهی (فر.)  Préavis
پیش داوری (فر.)  Préjuge
پیشاوند (انگ.) Préfix (فر.)  Préfixe
پیش‌رس (فر.)  Précoce
گاهی این گونه واژه ها به جای «پیش» با «پیشی» ترجمه می‌شوند مانند:
احساس پیشی (فر.)  Pressentiment
قضاوت پیشی (فر.)  Préjugé
و همچنین است وضع عناصر دستوری كه در مثال های زیر آمده اند:
دو همسری، دو جانبه، همه جانبه، چند جانبه، كثیرالاضلاح، چند خدایی، نیمه رسمی، نیم دایره، نیمه متمدن، نیمه راه، نیمه خدا، هم جوار، هماهنگ، همخونی، هم پیمان، هم عصر، هم وطن، هم میهن، هم عقیده، هم مسلك، شبه فلز، شبه معین، سوء تفاهم، سوء رفتار، سوء ادب، سوء هضم، سوء جریان، سوء استفاده، به طور محسوس، به قدر كافی، به مقدار زیاد، به طور وسیع، از لحاظ اقتصادی، از نظر نظامی، از حیث نظامی و ده ها مانند آن كه اخیرن رایج شده است.
یادآوری: «سوء» در قدیم با واژه های عربی تركیب می‌شده است. مانند سوءالقنیه و سوء القضاء، ولی تركیب آن با واژه ها فارسی یا فارسی شده، به احتمال قوی، تحت تأثیر ترجمه است و تازگی دارد.

تأثیر حروف اضافه ی فرانسوی و انگلیسی در فارسی
شماره ی حرف های اضافه ی فارسی و حروف جر‌ّ عربی از حرف های اضافه فرانسه و انگلیسی به مراتب كم تر است؛ به این سبب در این دو زبان هنگام ترجمه، برخی از اسم های مضاف به جای حرف اضافه به كار می‌روند. مانند خلف در عربی، و عقب و پس و سپس در فارسی به جای Behind انگلیسی و Derrière فرانسه.
و از این قبیل است، روی، زیر، بالای، نزد، پیش و غیره (با كسره ی آخر) كه در فارسی اسم مضاف‌اند و گروه كوتاه وابسته ساز، می‌سازند، ولی برابر شان در فرانسه و انگلیسی حرف اضافه است. به همین سبب برخی از دستورنویسان به تقلید از زبان فرانسه و انگلیسی این واژه ها را هم حرف اضافه خوانده‌اند، (۱۸) در حالی كه درست نیست.
این گونه حرف های اضافه ی فرنگی كه در فارسی مانندشان وجود ندارد، به وسیله ی گروه های وابسته ساز ترجمه شده‌اند و این گروه ها یا بلندند و در آن صورت ساختمانشان چنین است:
حرف اضافه + اسم + كسره یا حرف اضافه ی دیگر
بر + ضد = (فر.)  Contre(انگ.) Against
به + استثنا + ی = (فر.)  Sauf (انگ.)  Except
و یا كوتاه‌اند یعنی صورت كوتاه شده ی گروه های یاد شده هستند. مانند: نزد، پیش، جلو و غیره كه می‌توان آن ها را به صورت بلند هم به كار برد. یعنی به صورت به نزد، در پیش، در جلو.
این گروه ها نیز یا در زبان ما وجود داشته‌اند، مانند به سوی، بر فراز، درباره ی، در باب و در بالای، و یا در عصر حاضر پدید آمده‌اند. مانند بر ضد، به استثنای و غیره. نمونه هایی از این گروه ها به قرار زیر است:

الف) آن هایی كه با گروه های كوتاه ترجمه شده‌اند و برابرشان از قدیم در زبان ما وجود داشته است:
نزد، نزدیك (فر.)  Chez(انگ.)  Near 
بالای (انگ.)  Above
روی (فر.)  Sur(انگ.) On, Upon
زیر (انگ.)  Below
زیر، تحت (فر.)  Sous(انگ.)  Under
بین، میان (فر.)  Entre(انگ.)  Between
طبق، مطابق (فر.)  Suivant
عقب، پس، پس پشت (فر.)  Derriere(انگ.)  Behind
درون، داخل (انگ.)  Inside
بیرون، خارج (فر.)  Dehors(انگ.)  Outside, Out
مقابل، برابر (فر.)  Vis – a - vis(انگ.)  Opposite
ب) آن هایی كه با گروه های بلندتر ترجمه شده‌اند و برابرشان در قدیم وجود نداشته و اخیرن تحت تأثیر ترجمه پدید آمده‌اند:
به وسیله ی، به واسطه ی (فر.)  Par(انگ.)  By
بدون (فر.)  Sana (انگ.)  Without
 بر ضد، علیه (فر.)  Contre (انگ.)  Against
به استثنای (فر.)  Sauf(انگ.)  Except, Excepting
به عنوان (فر.)  Comme(انگ.)  As
در عرض، در مدت (فر.)  Durant(انگ.)  During
پیرامون، در اطراف (فر.)  Autour de(انگ.)  Around
در برابر، در مقابل (مثلن در برابر دادگاه) (فر.)  Devant(انگ.)  Before
ج) آن هایی كه با گروه های بلندتر ترجمه شده‌اند و برابرشان در فارسی تازگی ندارد و از قدیم بوده است:
به سوی (انگ.)  Toward
درباره ی (فر.)  Sur(انگ.)  About
با وجود، علی رغم (فر.)  Malgrè(انگ.)  Despite
گروه های وابسته‌ ساز تازه: برخی از گروه های وابسته ساز تازه ی فارسی، ترجمه ی گروه های وابسته ساز فرنگی هستند:
به وسیله ی (فر.)  Au moyen de(انگ.)  By means of
در ارتباط با (انگ.)  In common with
در مقایسه با (انگ.)  In comparison with
در تماس با (انگ.)  In contact with
به جای (انگ.)  Instead of
در حال (فر.)  En cas de(انگ.)  In case of
به نفع، له (فر.)  En faveur de(انگ.)  In favour of
در جریان (فر.)  Au cours de  
به دنبال (فر.)  A la suit de
از طریق (انگ.)  By way of
از طرف (انگ.)  On behalf of
برای خاطر، به خاطر (انگ.)  For the sake of
با عطف به، با احترام به (انگ.)  With respect to
با توجه به (انگ.)  With regard to/ regarding to
نسبت به (انگ.)  In proportion to
حرف های اضافه ی فرنگی تأثیر دیگری نیز، در زبان ما داشته‌اند، و آن تغییر معنی یا تغییر مورد کاربرد حرف های اضافه ی فارسی است مانند:
مطالعه كردن روی، به جای مطالعه درباره ی (فر.) Etudier sur
تكیه كردن روی، به جای تكیه كردن بر (فر.) Appuyer sur
حساب كردن روی (فر.)  Compter sur
یادآوری: برابر بسیاری از حرف های اضافه و گروه های وابسته ساز فرنگی در فارسی، حرف اضافه یا گروه وابسته ساز نیست، بلكه صفت یا قیدند مانند:
بعد از (فر.)  Apres (انگ.)  After
پیش از (فر.)  Avant(انگ.)  Before
به جز (فر.)  Hors de
مستقل از (فر.)  Independamment de
دور از (انگ.)  Away from
بر كنار از، فارغ از (انگ.)  Aside from
مربوط به (انگ.)  Concerning (فر.)  Concernant
علاوه بر (انگ.)  Bestides
كه از تعبیر های یاد شده تنها «مستقل از» تازگی دارد و تحت تأثیر ترجمه پدید آمده است. بقیه در فارسی قدیم هم بوده‌اند و سابقه داشته‌اند و تحت تأثیر ترجمه پدید نیامده‌اند.
واژه هایی كه از زبان های فرنگی به فارسی ترجمه شده‌اند، همیشه با یك كلمه برگردانده نشده‌، بلكه گاهی به وسیله ی دو یا چند كلمه و گاهی هم با یك جمله برگردانده شده‌اند. ولی بسیارند واژه هایی كه با یك كلمه ترجمه شده اند و این واژه های ترجمه‌ای نیز بر دو گونه‌اند: یكی واژه های تازه كه پیش از آن در زبان ما نبوده‌اند و یا به معنای دیگری به كار می‌رفته‌اند و تحت تأثیر ترجمه ساخته‌ شده‌اند، مانند: دانشگاه، دانشكده، آزادی‌خواه و صدها مانند آن، و دیگر آن هایی كه تازگی ندارند.
مثال برای واژه‌هایی كه با دو یا چند واژه و به صورت گروه ترجمه شده اند:
راه حل (انگ.)  Solution
به طور مستقیم (انگ.)  Directly(فر.)  Directement
به طور خودكار، به طور اتوماتیك (فر.)  Automatiquement(انگ.)  Automatically
به طور طبیعی (انگ.)  Naturally(فر.)  Naturellement
به طور عجیب (انگ.)  Strangely(فر.)  Etrangement
به طور غیر قانونی (فر.)  Illégalement, Illégitimement
و از این قبیل‌اند: به طور غیر رسمی، به طور رسمی، به طور دایم، به طور محسوس، به طور غیر محسوس، به طور مساوی و ده ها مانند آن.
از واژه هایی كه به صورت گروه ترجمه شده‌اند، آن واژه‌های دستوری فرانسه و انگلیسی‌ هستند (مانند حرف های اضافه و پیوندها) كه در فارسی مانندشان وجود ندارد، مانند:
بر ضد، علیه (فر.)  Contre(انگ.)  Against
به عنوان (فر.) Comm (انگ.)  As
دیگر از گروه های ترجمه‌ای تازه، گروه های فعلی و مصدری هستند كه شمار آن ها بسیار زیاد است مانند:
تشدید كردن (انگ.)  To aggravate
معرفی كردن (انگ.)  To introduce
صنعتی كردن (انگ.)  To industrialize(فر.)  industrialiser
اشغال كردن (فر.)  occuper(انگ.)  To occupy
سازمان دادن (انگ.)  To organize(فر.)  Organiser
عادی كردن (فر.)  normaliser
گاهی دو كلمه ی بیگانه با یك كلمه ی فارسی ترجمه شده است مانند:
شاهكار  Chefs d’oeuvre  
اما واژه هایی که با یك كلمه ی تازه ترجمه شده‌اند و زبان فارسی را غنی كرده‌اند، عبارت‌اند از:
جامعه‌شناسی (فر.)  Sociologie(انگ.)  Sociology
روان شناسی (فر.)  Psychologie(انگ.)  Psychology
سبك‌شناسی (فر.)  Stylistique(انگ.)  Stylistics
زبان شناسی (فر.)  Linguistique(انگ.)  Linguistics
اقتصادی (فر.)  Economique(انگ.)  Economic
کاملن (فر.)  Complétement(انگ.)  Completely
خراب كاری (انگ.)  Sabotage
افسانه ای (انگ.) Legendary(فر.)  Legendaire
چند جانبه (انگ.)  Multilateral
دو جانبه (انگ.)  Bilateral
مجدانه (فر.)  Sérieusement
مطمئنن (فر.)  Certainement(انگ.)  Certainly
اعتراض‌كننده (انگ.)  Protester
و صدها مانند آن مانند: عادلانه، آزادی خواه، احتمالن، مطمئنن، عمیقن و غیره.
شك نیست كه بسیاری از این تعبیر ها و واژه ها، بسیار زیبا ترجمه شده‌اند و مورد اقبال فارسی‌زبانان نیز قرار گرفته‌اند. از این قبیل‌اند: دانشگاه، دانشكده، دادرسی، بازپرس، شكست‌ناپذیر، دادستان و غیره. ولی برخی دیگر با نهایت بی‌ذوقی به فارسی برگردانده شده‌اند.مانند:
فوق‌الذكر (فر.)  Sus - mentionne(انگ.)  Above mentioned
اتخاذ تدابیر لازم (فر.)  Prendre des measures nécessaires(انگ.)  Take the necessary measures
قوه ی مقننه (فر.)  Pouvoir législatif(انگ.)  Legislative power
قوه ی مجریه (فر.)  Pouvoir exécutif(انگ.)  Exccutive power
كه برخی از این ها مانند «فوق‌الذكر» با قاعده های دستوری هم مطابقت ندارند. زیرا جزء اول این تعبیر باید صفت باشد نه اسم. صفاتی مانند فائق و سابق و غیره. همچنین كلمه ی «عمومی» در تركیب هایی مانند روان شناسی عمومی، زبان شناسی عمومی كه ترجمه ی نادرست«General» است. ولی «General» در این جا به معنی كلی است، نه عمومی. و به تر بود این عبارت را چنین ترجمه می‌كردند: كلیات زبان شناسی، كلیات روان شناسی، یا دست كم، زبان شناسی كلی، روان شناسی كلی و غیره.
باری كار ما رد یا قبول این گونه اصطلاح ها نیست، بلكه مراد تنها بیان حقیقتی است واقع، و شرح نكاتی است درباره ی فارسی معاصر و همچنین مراد، نشان دادن واژه هایی است كه خواه و ناخواه و عملن وارد زبان ما شده‌اند و به وسیله ی عده زیادی از مردم نیز به كار می‌روند و چنین تحقیقی ـ یعنی پژوهش درباره ی تأثیر زبان ها در یكدیگر ـ از مباحث مهم دانش نو زبان شناسی است كه در همه ی كشورهای پیشرفته صورت می‌گیرد. این امر كار واژه‌سازان زبان فارسی را نیز كه میل دارند نثر امروز را پالایش كنند و واژه های زیباتری به جای اصطلاح ها مورد بحث به مردم عرضه كنند، آسان‌تر می‌سازد. زیرا با مراجعه به مجموعه‌های حاضر و آماده، به آسانی می‌توانند واژه ها و تعبیر هایی را كه نمی‌پسندند یافته و به جای آن ها تركیب های مناسب‌تری بسازند و در دسترس مردم بگذارند؛ آن گاه تا مردم كدام را انتخاب كنند.
گروهی بر آنند كه برای این اصطلاح ها و تعبیر ها باید نظایر و مترادف هایی از آثار قدیم یافت، ولی باید دانست كه بسیاری از این اصطلاح ها در آن آثار برابری ندارند. مثلن «خط هوایی» و امثال آن در نوشته ی گذشتگان مترادف نداشته است. زیرا در آن زمان هواپیمایی نبوده است كه خط هوایی هم باشد؛ ثانین کاربرد تعبیر های كه در آثار قدیم مانند و مترادف داشته‌اند نیز، مشكلی ایجاد نمی‌كند. مثلن شك نیست كه «تبادل نظر» (۱۹) در قدیم مترادف هایی مانند «مشورت» و «رای زنی» داشته است، اما این دو تعبیر را همیشه نمی‌توان به جای «تبادل نظر» به كاربرد؛ وانگهی ما مدعی نیستیم كه مفهوم «تبادل نظر» اصلن در قدیم نبوده است، بلكه فقط می‌گوییم «تبادل نظر» به صورت امروزی آن تازگی دارد و ترجمه‌ای از زبان فرانسوی و یا انگلیسی است و اگر هم كسی این تعبیر را نمی‌پسندد، به تر است زیباتر از آن را بسازد و در میان مردم رایج كند. به هر حال قصد ما هواخواهی از این واژه ها و تعبیر ها یا مخالفت با آن ها نیست. بلكه غرض، عرضه كردن آن هاست، بدون اظهار نظر شخصی. زیرا بحث درباره ی زشتی یا زیبایی این تعبیر ها كار عده‌ای بیش تر و مستلزم مجال وسیع‌تری است.
برخی از این اصطلاح ها در فرانسه یا انگلیسی دو برابر دارند مانند «احساس احتیاج كردن» در فرانسه كه یك بار برابر است با «Ressentir le besoin de» و دیگر با «‌Eprouver le besoin de» . و این در موردی است كه بتوان كلمه‌ای را با مترادف آن عوض كرد.
برابر برخی از اصطلاح های ترجمه ‌ای فارسی، در زبان فرانسوی و انگلیسی شبیه به هم نیستند و صورت فارسی آن ها، ترجمه ای از یكی از زبان های یاد شده است، نه از هر دو. مثلن این اصطلاح ها از فرانسه ترجمه شد‌ه‌اند، نه از انگلیسی:
سفر بخیر (فر.)  bon voyage (انگ.) Have a good trip
اطاق خواب (فر.) La chamber a coucher (انگ.) Bed room
سالن ناهارخوری، اتاق ناهارخوری (فر.)  La sale a manger(انگ.) Dinnig room
احتیاج داشتن (فر.)  Avoir besoin(انگ.) To need
در حالی كه برابر بسیاری دیگر از این اصطلاح ها در هر دو زبان مشابه هم‌اند. مانند:
اتخاذ تدابیر لازم (فر.) Prendre des measures nécessaires (انگ.) Take the necessary measures
در هر صورت (فر.) En tous cas (انگ.) In any case
ماه عسل (فر.) L’une de mile (انگ.) Hony – moon
سلسله جبال (فر.)  Chaîne de montagnes (انگ.)    Chain of mountains
عمیقن (فر.) Profondement (انگ.) Deeply
زیر نظر (فر.)  Sous la direction de (انگ.) Under the direction of
و صدها مانند آن.
برای بسیاری از این گونه واژه ها و تعبیر ها، نگارنده فقط برابر فرانسوی آن ها را یافته است. مانند:
مواد اولیه  Les matières promières
آراء عمومی Les voix Publiques
آرامش پیش از توفان Le Calme avant l’orage
آزادی سیاسی La liberté politique
آزادی عمل La liberté d’action
آزادی فردی La liberté individuelle
اتاق عمل Salle d’operation
برای برخی دیگر فقط برابر انگلیسی آن ها را یافته است مانند:
اظهار امیدواری كردن To express hope
اصلاح همه جانبه All round reform
اتاق نشیمن Sitting room
اعتماد كامل داشتن به  To have the full confidence in
و برابر برخی دیگر از این اصطلاح ها را هم در فرانسه و انگلیسی و هم در عربی یافته است، مانند:
ملل متحد = (عربی) الامم المتحده (فر.)  Les nations unies(انگ.)  United nations  
این شواهد می‌نمایاند كه بسیاری از این تعبیر ها در همه ی زبان ها وجوددارند و تا حدی جبنه ی جهانی یافته‌اند و منحصر به زبان انگلیسی و فرانسه و فارسی نیستند. ولی، البته هر یك از این ها، نخست در یك زبان به كار رفته‌اند و سپس به زبان های دیگر ترجمه شده‌اند. مثلن اصطلاح «پرده ی آهنین» (۲۰) به معنی خاص سیاسی آن، نخست در زبان انگلیسی و به وسیله ی چرچیل به كار رفته است و پس از آن وارد زبان های دیگر شده است. نهایت آن كه اغلب این تعبیر ها به وسیله ی زبان های انگلیسی یا فرانسوی به زبان ما آمده‌اند و گاه به درستی نمی‌توان تعیین كرد كدام اصطلاح نخستین بار از زبان انلگیسی و كدام یك از زبان فرانسوی وارد فارسی شده اند. از این رو ما تأثیر این دو زبان را در فارسی با هم مورد مطالعه قرار دادیم.
این گونه اصطلاح ها نخست بیش تر از زبان فرانسوی وارد زبان ما می‌شده‌اند، زیرا در گذشته بیش تر بنیاد‌گذاران فرهنگ و تمدن جدید در كشور ما، در فرانسه و بلژیك و سویس درس خوانده بودند و در نتیجه اصطلاح ها و تعبیر های آن زبان را از راه جراید، كتاب های فرهنگی، نامه‌های اداری، درس های دانشگاهی و آثار علمی وارد زبان فارسی كرده‌اند. اما تأثیر زبان فرانسوی در فارسی بیش تر مربوط به گذشته است. زیرا در سال های اخیر زبان انگلیسی در میهن ما جای زبان فرانسوی را گرفته است و امروز تعبیر های ترجمه ‌ای، بیش تر از راه انگلیسی وارد زبان ما می‌شود. ولی شك نیست كه زبان فرانسه در چند دهه ی پیش ـ یعنی وقتی كه زبان خارجی مردم درس خوانده ی ما بود ـ اثر ژرفی در فارسی بر جای نهاده است.

دنباله دارد . . .

(پایان بخش سوم)

نوجه: خوانندگان ارجمند من می توانند دنباله ی این رساله را در موضوع شماره ی ۱۱ (هنر ترجمه و مسایل آن) در "آرشیو موضوعی" یافته و بخوانند. با سپاس، آریا ادیب

تاثیر ترجمه بر واژگان و دستور زبان فارسی (4)

 

شماره ی نوشته: ۱٦ / ۱۱

دکتر خسرو فرشید ورد

تدوین و ویرایش: آریا ادیب

تاثیر ترجمه بر واژگان و دستور زبان فارسی

(بخش چهارم)

 بسیاری از تعبیر های فارسی بی ‌آن كه از زبان های اروپایی ترجمه شده باشند، مشابهت فراوانی با تعبیر های اروپایی دارند. دلیل این كه این گونه تعبیر ها و واژه‌ها از فرنگی ترجمه نشده‌اند، آن است كه در آثار قدیم فارسی كه هیچ ارتباطی با زبان های فرانسوی و انگلیسی نداشته‌اند، به كار رفته‌اند. مثال:
تحت فرمان، زیر فرمان (انگ.)  Under the command
- زمین و زمان زیر فرمان توست. (فردوسی)
- «تخمینن به قدر هفتاد نفر از امیرزادگان تحت امر و نهی‌ام بودند.» (رستم التواریخ، برگ  ۱۹، تصحیح محمد مشیری، چاپ اول)
- «از عهد آدم تا كنون كه اكثر اقالیم در تحت تصرف و فرمان اروغ چنگیز خان است.» (تاریخ جهانگشا، برگ ۲۱، ج ۱، تصحیح قزوینی).
ناتمام (انگ.)  Incomplete(فر.)  Inachevé
- ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است / به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را (حافظ)
آب انبار (انگ.)  Water storage 
چهارپا (فر.)  Quadrupiède 
تشنه به خون (انگ.)  Bloood - thirsty
عقب مانده  / واپس مانده (انگ.)  Remain behind
- به واپس ماندگان از كاروآن ها (نظامی)
بی‌توقف، بی‌وقفه (فر.)  Sans arrêt
آب جاری، آب روان (انگ.)  Running water
- چو نالان آیدت آب روان پیش / مدد بخشش ز آب دیده خویش (حافظ)
مانداب (انگ.)  Stagnant water
شكستن مجلس (ختم جلسه) (انگ.)  To break up a session
- «چون مجلس بر شكست شرابدار گفت ...» (منتخبات بهارستان، برگ ۱۸، چاپ امیركبیر، چاپ اول)
شكل گرفتن (فر.)  Prendre forme (انگ.)  Take shape
- هلال، شكل ز نعل سمند او گیرد / ز این سبب ز خسوف ایمن است شكل هلال (ازرقی)
حیاتی تازه (تجدیدحیات) (فر.)  Renaissance
- «چون از وصل او خبر یافتند شادمان گشتند و حیاتی تازه و عیشی نو به مكان او در اجرا و اجسام ایشان ظاهر شد.» (ترجمه ی تاریخ یمینی، برگ ۹۵، س ۱۴).
نیمروز (فر.)  Midi
شكستن بازار (سیاه) (انگ.)  Crack (black) market
- یارم چون قدح به دست گیرد / بازار بتان شكست گیرد (حافظ)
- كرشمه‌ای كن و بازار ساحری بشكن / به غمزه رونق ناموس سامری بشكن (حافظ)
چشمه ی حیوان، چشمه ی زندگی (انگ.)  Fountain of life
گشودن باب مذاكرات (فر.)  Ouvire la porte (du pouparler)
- عسی الله یقضی بانهم نبیله فیختم بالحسنی و یفتح بابا (مرزبان‌نامه، برگ ۴۱)
ناطبیعی (غیر طبیعی)  Abnormal
- «هرچه تن مردم را طبیعی است بشناسد، و هر چه ناطبیعی است بشناسد.» (ذخیره خوارزمشاهی، برگ  ۱۵، چاپ دانشگاه تهران، طبع اول).
نامستقیم (غیر مستقیم) (انگ.) Indirect
- دل چون كانون و دیده چون آتش / كار نامستقیم و حال سقیم  (ابوالعلاء، به نقل از واژه نامه)
«نامستقیم» این جا به معنی «كج» است ولی «غیر مستقیم» و «نا مستقیم» كه بر اثر ترجمه وارد زبان ما شده به معنی «از راه دیگر» است.
دل شكسته (انگ.)  Broken heart
- بكن معامله‌ای وین دل شكسته بخر / كه با شكستگی ارزد به صد هزار درست  (حافظ)
اختلاف آراء (اختلاف نظر) (فر.)  La divergence de vue
- «میان كزلی و پسر و اصحاب اختلاف آراء پدید آمد.» (جهانگشای جوینی، ج ۲، برگ ۷۲، تصحیح قزوینی)
- «و عجز و قصور و اختلاف آراء اهوای هر كس باز نمود.» (جهانگشای جوینی، ج ۱، برگ ٦۸).
عقده گشایی، گره‌گشایی كردن (فر.)  Denouer
- چو غنچه گرچه فرو بستگیست كار جهان / تو همچو باد بهاری گره‌گشا می‌باش  (حافظ)
به شرط این كه (فر.)  A condition que
به علت این كه، به سبب این كه (فر.)  A cause que
بی‌آن كه، بی از آن كه (فر.)  Sans que
- بی از آن كاید از او هیچ گنه از كم و بیش / سیزده سال كشید از ستم چرخ ذمیم (ابوحنیفه اسكافی)
پیش‌تر از آن كه، پیش تا (فر.) Ravant we

- یارب از ابر هدایت برسان بارانی / پیش تر ز آن كه چو گردی ز میان برخیزم (حافظ)
- خیز تا بر گل نو كوز گكی باده خوریم / پیش تا كوزه كند از گل ما دست زمان  (فرخی)
با وجودی كه (فر.)  Malgré que
- در نمازی ور شك می‌كشدم / با وجودی كه با خدای منی
بعد از آن كه (فر.)  Après que Depuis que
علی‌رغم، به رغم (انگ.)  In spite of(فر.)  En depit de
به نیروی (فر.)  A forte de            
- به نیروی یزدان نیكی دهش. (فردوسی)
به یاری (انگ.)  In aid of
بر اثر، در پی (فر.)  A la suite de
- صبر و ظفر هر دو دوستان قدیم‌اند / بر اثر صبر نوبت ظفر آید (حافظ)

اصطلاح هایی كه مشابهت چندانی با اصطلاح های ترجمه ‌ای ندارند
در قدیم به جای تعبیر ها و اصطلاح های ترجمه ‌ای، غالبن تعبیر های دیگری به كار می‌رفته است كه در عین این كه با آن اصطلاح ها تفاوت داشته است، به آن ها نیز كم و بیش شبیه بوده است. از آن جمله اند:
«نخست بار» به جای «برای نخستین بار» (انگ.) For the first time
- نخست بار كه بر كان او گذشت فلك / بریده یافت شب و روز را ز یكدیگر  (مختاری، به نقل از المعجم، چاپ خاور ۱۳۱۵)
«قولا واحدن» به جای «به اتفاق آراء»:
- «والف شیدا و پیدا و هویدا و آشكارا و پیشوا و اندروا و نانبا، قولن واحدن روا باشد كه روی سازند.» (المعجم، برگ ۱۵۷، س ۱۲، چاپ خاور  ۱۳۱۵).
شرقی جنوبی به جای جنوب شرقی، غربی جنوبی به جای جنوب غربی، غربی شمالی به جای شمال غربی، شرقی شمالی به جای شمال شرقی
- «پس نام آن چهار یك كه میان شرق و جنوب است شرقی جنوبی است و آن كه میان جنوب و مغرب است غربی جنوبی بود و آن كه میان مغرب و شمال است، غربی شمالی بود و آن كه میان شمال و مشرق است شرقی شمالی بود.» (التفهیم، برگ ٦۵ و ٦٦، تصحیح استاد همایی، سال ۱۳۱۸).
«به كس داشتن و به كس شماردن» به جای «روی كسی حساب كردن»:
- گر فریدون بود به عزت مال / بی‌هنر را به هیچ‌كس مشمار  (سعدی)
«وجهی اندیشیدن» به جای «تدبیری اتخاذ كردن»:
- «اكنون حكم مروت و قضیت كرم آن است كه بردن مرا وجهی اندیشید.» (كلیله و دمنه، چاپ قریب، برگ  ۱۰۱).
«تدبیری اندیشیدن» به جای «تدبیری اتخاذ كردن»
- «حالی به صلاح آن لایق‌‌تر كه تدبیری اندیشی و بر وجه مسارعت روی به حلیت آری.» (كلیله و دمنه، تصحیح مینوی، چاپ اول، برگ ۱۰۱).
مثال برای موردهای كه میان تعبیر های فارسی و فرنگی مشابهت بیش تری است:
«اختلاف كلمه و تفرق كلمه» به جای «اختلاف نظر»: (فر.)  La divergence de vue
- «هیچ استعلای دشمن را چون نفرت مخلصان و تفرق كلمه لشكر و رعیت نیست.» (كلیله و مینوی، ۱۳٦٦).
- «در اثنای آن، خبر اختلاف کلمات امرای عراق رسید.» (تاریخ جهانگشای جوینی، برگ ۳٧، ج ۲، تصحیح قزوینی).
«اتفاق كلمه» به جای «اتفاق نظر و وحدت نظر»: (فر.)  Unite de vue 
- «دانی و قاضی و مطیع و عاصی را در امتثال فرمان، اتفاق كلمه پدید آید.» (التوسل الی الترسل، برگ ۹٦، س ۱۵، چاپ بهمنیار).
«تحت قدرت» شبیه «تحت نفوذ»: (انگ.)  Under the influence of
- «چون ایام خشم به سر آید و نوبت رضا در آید، عوض آن دادن و تلافی آن فرمودن در تحت قدرت فطری بشری و امكان قوت بنیت آدمی نیاید.» (التوسل الی الترسل، برگ ۲٦).
«تحت تصرف» شبیه «تحت اشغال»:  (فر.)  Sous l’ccupation de
- «آن ولایت در تحت تصرف خود در آورد.» (چهار مقاله، چاپ معین، برگ ۱٦، س ۴).
یادآوری: مانند این تعبیر ها كه با «تحت» ساخته‌ شده‌اند، فقط در فارسی ترجمه‌ای دیده می‌شود:
تحت این شكل (فر.)  Sous cette forme
تحت بررسی، تحت آزمایش (انگ.) Under examination
تحت مطالعه (انگ.)  Under study
تحت بازجویی (انگ.)  Under investigation
و از این قبیل‌ است: تحت تعقیب، تحت پیگرد، تحت نظر، تحت نظارت، زیر نظر.
برخی از این گروه ها در فارسی و فرنگی، كار صفت را می‌كنند مانند:
مواد تحت بررسی (انگ.)  The material under examination
«مجاری احوال» مانند «جریان امور»:
- «و در تضاعیف آن مكاتیب از مجاری احوال خویش و كید حساد و اهمال حقوق و اصغا و اجابت كه از حضرت بخارا بنمایم خصوم او رفته بود.» (ترجمه ی تاریخ یمینی، برگ ٧۰، س ٧).
- اگر محول جهانیان نه قضاست / چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست  (انوری)
گاهی دو تعبیر فارسی و فرنگی عینن مانند هم‌اند، اما معنی آن ها در دو زبان متفاوت‌ است. مانند: «تصمیم گرفتن» در فارسی و «Prendre décision» در فرانسه:
- «عزیمت نهضت برای تحری رضای او بر آن بخش تصمیم گرفت.» (التوسل، برگ  ۱٦٦، س ۲۱) «نیز عزیمت این جانب (بر نهضت) سوی خراسان تصمیم گرفته بود.» (التوسل، برگ ۱۸۴، س ۱۰).
چنان که دیده می‌شود، مسند الیه و فاعل تصمیم گرفت «عزیمت» است نه انسان، بنابراین میان معنی «تصمیم گرفتن» امروز كه به انسان اسناد داده می‌شود و از زبان های اروپایی ترجمه شده است و تصمیم گرفتن که در قدیم به عزم و عزیمت نسبت داده می شده است، تفاوت است. زیرا تصمیم در قدیم به معنی «گزیدن و گذشتن در كار عزیمت بوده است» (واژه نامه) ولی امروز به معنی اراده است.
- «و چون امیر ناصرالدین خاطر از كار قصدار بپرداخت، عزم غز و كفار مصمم كرد.» (ترجمه تاریخ یمینی، برگ ۲٧، س ٧). - «آتش غیرت در نهاد ناصرالدین متصاعد شد و عزم انتقام مصمم كرد.» (همان كتاب برگ ۳۱، س ۱۲).

- «چون این جواب به عضدالدوله رسید خشمناك شد و عزم مقاومت و مكاوحت قابوس مصمم كرد.» (همان كتاب، برگ ۴۹، س ۱۳).
حاصل سخن آن كه تعبیر های ترجمه ‌ای غیر علمی و غیر فنی كه وارد زبان ما شده است، از ده هزار متجاوز است و نگارنده تنها ده هزار از این اصطلاح ها را كه نمونه ی آن ها داده شد، به دو زبان فرانسه و انگلیسی گرد آورده است. برخی از متعصبان، با این اصطلاح ها مخالف‌اند و وجود آن ها را در زبان فارسی دلیل ناتوانی و ضعف آن می‌دانند و این امر طبیعی را مغایر غرور ملی و مخالف شئون فرهنگی ایران می‌دانند. ولی این اندیشه پنداری باطل بیش نیست، زیرا در جهان نه زبان پاك وجود دارد نه نژاد و فرهنگ خالص و زبان ها و فرهنگ های جهان از آمیزش و پیوند با یكدیگر به وجود می‌آیند و بارور می‌شوند و زبان و فرهنگ پاك چیزی جز زبان و فرهنگ ناتوان نیست. نهایت آن كه گرفتن فرهنگ و تمدن و تعبیر های بیگانه، نباید استقلال زبان و فرهنگ ما را از میان ببرد، و الا اگر این كار موجب غنی شدن و بارور گردیدن آن شود، بسیار هم مفید است. مثلن ورود عین واژه های بیگانه در زبانی، اگر از حد اعتدال بگذرد، خوب نیست، ولی ورود تعبیر های ترجمه‌ای بسیار مفید است و نشانه ی زنده بودن و باروری زبان است. نشانه این است كه زبان به اندازه‌ای تواناست كه می‌تواند ده ها هزار تعبیر ترجمه ‌ای بیگانه را در خود حل كند و آن ها را هضم و جذب نماید و آن عناصر را چنان به رنگ ملی و محلی در آورد، كه كسی به بیگانه بودن آن ها پی نبرد و نداند كه این همه واژه و اصطلاح از زبان های دیگر آمده است. همان طور كه در زبان ما چنین شده است.
وانگهی، این نفوذ در هر زبانی دیده می‌شود و امری است کاملن طبیعی؛ به طوری كه این تأثیر در نوشته ی ادیبان و قلم زنان دانشمند كشور ما نیز دیده می‌شود. در نوشته ی كسانی مانند دكتر صفا، دكتر خانلری، دكتر زرین‌كوب. این نشانه این است كه این كار نقضی برای زبان ما نیست.
در این جا نمونه هایی از این گونه اصطلاح ها را از آثار ادیبان معاصر را نگاه می کنیم:
قضاوت عجولانه (فر.)  Le jugement hâtif
- «و در این قضاوت عجولانه، از طریق انصاف و عدالت خارج گشته‌اند.» (نقد ادبی، برگ ۱۷۴، چاپ اول از دكتر زرین كوب).
یك برهه از زمان (انگ.)  A period of time
- «و البته واقعه‌ای كه در یك برهه از زمان حادث می‌شود، تأثیرش به مراتب بیش تر است.» (همان كتاب، برگ ۲۵۰).
نقش باختن و نقش بازی كردن (انگ.) To play of the role (فر.)  Jouer role
- «درصدد بر آمد كه در این دوره‌های تعصب و شقاق، چنان که باید نقش سیاسی مؤثری ببازد.» (ادبیات فرانسه در دوره رنسانس، ترجمه دكتر زرین كوب، برگ  ۹۲).
اسكندر كبیر و دارای كبیر (فر.)  Alexandre le Grand(انگ.)  Alexandre the Great
- آن روز كه دارای كبیر از مدد بخت / بر كند ز بن ریشه آشوب و فتن‌ را  (بهار)
لقب كبیر برای پادشاهان و رجال تعبیری است فرنگی. زیرا در ایران اسلامی به چنین پادشاهی «سلطان اعظم» «پادشاه جهانگیر» و غیره می‌گفته‌اند.
نتایج درخشان (انگ.)  Brilliant results
- «قالب‌شكنی شعر نو همیشه و همه جا نتیجه درخشان به بار نیاورده است، اما ... .» (شعر بی‌دروغ شعر بی نقاب، برگ ۲۸۰، چاپ اول از دكتر زرین‌كوب).
كار درخشان (انگ.)  The brilliant work
- كار بزرگ و درخشان (تاریخ زبان، دكتر خانلری، برگ ۲۰۴، ج ۱).
تصمیم گرفتن (فر.)  Prendre decision 
- تصمیم به ترك وطن گرفت. (با كاروان حله، برگ ٦۳، تألیف دكتر زرین‌كوب).
پر كردن گودال، پر كردن شكاف (انگ.)  To fill the gap
- «باید گودالی را كه میان عواطف و افكار دیروزی و امروزی دهن باز كرده است، هر چه زودتر پر كنیم» (خطابه ی دكتر رعدی در فرهنگستان، از مجله ی گوهر شماره ی ۱۱ و ۱۲، سال ۱۳۵۲، برگ  ۱۰۰۹).
سازمان به اصطلاح ملی (انگ.)  So – called national organiatiuon
- «سازمان به اصطلاح ملی، با این پول های به قول خودش بی‌بركت ... .» (سه تار از جلال آل احمد).
مرحله ی ابتدایی (فر.)  La periode primitive
- «و هنوز آن مرحله ی ابتدایی نگذشته است.» (دانشمند واقعی و معرفت حقیقی از عباس اقبال).
امور اجتماعی (فر.)  Les affaires ocials(انگ.) The social affairs
- «همین امر سبب بود كه به تدریج دست برخی از مشایخ در امور اجتماعی گشوده شود.» (تاریخ ادبیات در ایران، ج ۳، چاپ اول، برگ ۱۸۳، تألیف دكتر صفا)
اتخاذ سیاست (فر.)  Prendre une diplomatie
- «پادشاهان زمان خصوصن سلاطین سلجوقی نیز با سیاست مذهبی خاصی كه اتخاذ كرده بودند، نسبت به مذاهب اهل سنت تعصب می‌ورزیده‌اند.» (تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲، برگ ۱۴۱، چاپ دوم).
وحدت عمل (فر.)  Unite d’action  
- «این مقاومت ها اگر با نقشه و تدبیر و وحدت عمل همراه بود، مسلمن كار مغول را می‌ساخت.» (تاریخ ادبیات در ایران، ج ۳، برگ ۵۹، چاپ اول).
«در درجه ی اول»، «در درجه ی اول اهمیت» و «اثر جاودانی» نیز از اصطلاح های ترجمه ‌ای است.
در درجه ی اول (فر.)  En premier lieu
- «آن چه برای ما در درجه ی اول اهمیت واقعیت است، خود شخصیت‌ شعری وعرفانی حافظ و اثر جاودانی اوست.» (مقام حافظ، برگ ۸، از استاد همایی).

- «اما از این نكته نمی‌توان نتیجه گرفت كه بیان اعتبار و ارزش چندانی ندارد یا در درجه ی دوم اهمیت است.» (مجله سخن، سال هفتم، شماره نهم، برگ ۸۳۴، مقاله دكتر خانلری).
«تحت طبع و زیر چاپ»:
- «این كتاب عظیم كه نخستین دائره‌المعارف زبان فارسی است، از چند سال به این طرف به خرج دولت تحت طبع است.» (سخن، شماره ۱، سال هفتم، برگ ۹۳، مقاله ی دكتر خانلری).
قابل توجه (فر.)  Remarquble
- «گاهی قطعات مطبوع انشایی نیز در این گونه كتب ملاحظه می‌شود، كه قابل توجه است.» (گنجینه سخن، ج ۱، برگ ۱۱۹ از دكتر صفا).
در جریان بودن (فر.)  Etre au conrant de
- «در سایر بلاد عراق و خراسان هم این نوع كشمكش های مذهبی دایمن در جریان بود.» (تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲، برگ ۱۴۷، تألیف دكتر صفا).
دوره ی طلایی (فر.) Temps dore (انگ.)  Golden age
چون گشت ز نو زمانه آزاد / ای كودك دوره ی طلایی (دهخدا)
دستگاه تبلیغاتی:
- «و برای جلب عامه، دستگاه تبلیغاتی مرتبی به وجود آوردند.» (با كاروان حله از دكتر زرین‌كوب، برگ ٦٦).
وارد بحث شدن:
- «می‌توانیم به بحثی كه در این جا مورد نظر ماست، وارد شویم.» (مجله ی سخن، مرداد ۱۳۳۴، سال ششم، برگ ۴۷۳، نوشته ی دكتر خانلری).
برخی از موردها:
- «در برخی از موردها شاعر می‌تواند از میزان اصلی وزن تجاوز كند.» (مجله سخن، سال پنجم، شماره هفتم، برگ ۴۹۷، مقاله ی دكتر خانلری).
محكوم كردن به معنی مجازی:
- «زبان‌آوری‌های تملق‌آمیز شاعران را لغو و عبث می‌شناسد و محكوم می‌كند.» (با كاروان حله، برگ ۸۰، چاپ اول).
عمق اشیاء:
- «اصلن نمی‌خواهند در عمق اشیاء تأمل كنند.» (با كاروان حله، برگ ۷٦).
معطوف داشتن توجه:
- «از اواسط سده ی هجدهم منابع و ذخایر شرق، توجه جهان جویان اروپا را به خود معطوف داشته بود.» (نقد ادبی، برگ ۱۸۵، چاپ اول).
افق نظر:
- «فرهنگ و ادب یونان ... افق نظر آن ها را توسعه بخشید.» (نقد ادبی، برگ ۲۷۹).

در پیش چشم داشتن:
- «برای او كه خاطره قهرمانی های محمد را هنوز در پیش چشم می‌داشت ... .» (با كاروان حله، برگ ٧۰).
در رأس چیزی قرار داشتن:
- «سخنوران فارس، یعنی غزل سرایان بزرگ سده های هفتم و هشتم كه سعدی و حافظ در رأس آن ها قرار دارند.» (دكتر خانلری، مجله سخن، شماره ی ۷، سال پنجم، برگ ۴۹٦).
فوق‌الذكر (فر.)  Sus – mentionné
«علاوه بر عوامل و اسباب فوق‌الذكر، بدیهه‌گویی را امرا و سلاطین خیلی پسند می‌كردند.» (شعر العجم، شبلی نعمانی، برگ ۱۱، ج ۴، ترجمه ی فخر داعی).
و از این قبیل است این اصطلاح ها:
سیر تدریجی (تاریخ ادبیات در ایران، برگ ۳۲٧، ج ۲)

شدت عمل (همان كتاب، ج ۳، برگ ۴۳، چاپ اول)

فقر عمومی (همان كتاب، برگ ٧٧).
شرایط نامساعد:
- «اگر از فردی كه تحت شرایط نامساعدی زیسته جرمی سر زند، مقصر جامعه است.» (فرهنگ شعرهای حافظ، تألیف دكتر احمدعلی رجایی، برگ ۲۳، مقدمه).
تحت تأثیر:
- «پوست باز كرده باید بگوید كه من بنده را در آغاز امر تحت تأثیر اطلاعاتی كه بعدن دانسته شد بر پایه ی عدم اطلاع استوار است.» (همان كتاب، برگ ۱۴، مقدمه).
تحت اشغال:
- «ایران تحت اشغال حكام عرب بود.» (همان كتاب، برگ ۱٧، مقدمه).


تأثیر ترجمه در شعر فارسی


شاعران ما بسیاری از شعرها و عبارت های عربی و فرنگی را به شعر فارسی در آورده‌اند مانند:
- گفت پیغمبر كه احمق هر كه هست / او عدوی ما و غول و رهزن است (مولوی)
- كه ترجمه حدیث «العاقل صدیقی و الاحمق عدوی» است.
- آسمان بار امانت نتوانست كشید / قرعه كار به نام من دیوانه زدند (حافظ)
 كه ترجمه این آیه است: «انا عرضنا الامانه ی علی السموات و الارض و الجبال». و ده ها شعر دیگر مانند:
- گفت پیغمبر كه چون كوبی دری / عاقبت ز آن در برون آید سری  (مولوی)
- گفت پیغمبر به آواز بلند / با توكل زانوی اشتر ببند (مولوی)
علاوه بر این بسیاری از تعبیر ها و تشبیه های شاعرانه ی فارسی از عربی ترجمه شده‌اند. مانند دختر رز، داس مه نو، خنده ی جام و ده ها مانند آن.
در این زمینه به مقاله ی نگارنده تحت عنوان «تقلید و ابداع در تشبیهات و استعارات حافظ» كه جزء «مجموعه مقالات درباره ی حافظ» به وسیله ی دانشگاه شیراز چاپ شده است، نگاه كنید.
در زمان ما نیز بسیاری از شاعران مانند دكتر حمیدی، دكتر خانلری، نادرپور، پروین اعتصامی، بهار و حسن هنرمندی شعرهای اروپایی را به شعر فارسی در آورده و یا تحت تأثیر آن شعرها، شعر سروده‌‌اند. مانند عقاب خانلری و زورق مست هنرمندی كه ترجمه ای است از شعر رمبو.
اینك چند نمونه ی دیگر از تأثیر ترجمه در شعر فارسی:
- جرعه بر خاك همی ریزیم از جام شراب / جرعه بر خاك همی ریزند مردان ادیب
- با جوانمردی بسیار بود چون نبود / خاك را از قدح مرد جوانمرد نصیب (منوچهری، برگ ٦، چاپ  ۱۳۱۸)
- اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاك / از آن گناه كه نفعی رسد به غیر چه باك (حافظ)
متأثر از:
شربنا و اهرقنا علی الارض فضله / و للارض من كاس الكرام نصیب
و این عبارت در بسیاری از شعرهای فارسی تأثیر كرده است.
ما خلقنا السموات و الارض و ما میانهما لاعمیان:
- جهان را نه بر بیهده كرده‌اند / ترا نز پی بازی آورده‌اند
- خرامیدن لاجوردی سپهر / همان گرد گردیدن ماه و مهر
- مپندار كز بهر بازیگریست / سراپرده‌ای این چنین سرسریست
النصح عندالملاء تقریع:
- هر نصیحت كه بر ملا باشد / آن نصیحت به جز فضیحت نیست
تدارك فی آخر العمر مافاتك فی اوله:
- به طهارت گذران منزل پیری و مكن / خلعت شیب چو تشریف شباب آلود (حافظ)
كفران النعمه مزیلها:
- شكر نعمت نعمتت افزون كند / كفر نعمت از كفت بیرون كند (مولوی)
مثل المومنین فی توادهم و تراحمهم و تعاطفهم مثل الجسد اذا اشتكی منه عضو تداعی له سائرا‌بی بالسهر و الحمی. (حدیث نبوی): حال مومنان در دوستی و ابراز رحمت با یكدیگر مانند پیكر انسان است، كه چون عضوی از آن به درد آید، باقی اعضای آن پیكر با بی‌خوابی و تب، با آن عضو همدردی می‌كند:
- بنی آدم اعضای یك پیکرند / كه در آفرینش ز یك گوهرند
  چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار  (سعدی)
از بررسی این یادداشت ها در می‌یابیم كه وجود ده ها هزار اصطلاح ترجمه ای در فارسی نشان می‌دهد كه آینده زبان ما در دست ترجمه گران است. زیرا این تعبیر ها بر اثر نیاز روزافزونی كه ما به غرب و علوم و فنون آن داریم بیش تر و بیش تر خواهد شد. باری تأثیر ترجمه در زبان فارسی امروز تا به حدی است كه زبان ترجمه عملن به صورت زبان سنجیده و معیار (زبان استاندارد) در آمده است و رادیو و تلویزیون و روزنامه‌ها هر روز این زبان را بیش تر ترویج می‌كنند.
حال كه چنین است چرا ما زبان خود را به زیر دست نیمه مترجمان و اندك مایگان رها سازیم؟ چرا صدها ترجمه گر زبر دست تربیت نكنیم كه زبانی به تر از آن چه فعلن هست، به مردم عرضه نمایند؟ چرا كسانی را كه بتوانند اخبار و کتاب ها و مقالات علمی را با زبانی پاكیزه برای ملت ایران ترجمه كنند به كار نگماریم؟ برای این كار مهم باید با استعدادترین جوانان را برای فرا گرفتن رشته ی ترجمه كه در این كشور به شكل صحیح و پیش رفته‌ای تدریس نمی‌شود، به دیار دیگر بفرستیم.
و علاوه بر این، این رشته را در مدارس عالی خود توسعه دهیم و برای كلاس های ترجمه خود استادان متخصص خارجی استخدام كنیم. زیرا ما در ایران یا استادان متخصص ترجمه نداریم و یا اگر داشته باشیم، اندك‌اند. معلمان كلاس های ترجمه ما بیش تر معلم زبان خارجه‌اند نه معلم ترجمه. و ما نباید معلم این دو رشته را یكی فرض كنیم. و چون سرنوشت زبان فارسی به دست ترجمه گران است. باید خبرگان و كارآمدان این گروه را با حقوق كافی در رادیو و تلویزیون و روزنامه‌های پر انتشار، به كار گماریم؛ زیرا زبان این مؤسسات غول‌آسا، بیش از هر زبانی در گفته و نوشته مردم اثر می‌گذارد.
باید تأكید كنم كه ترجمه، برای زبان ما و برای زبان كشورهای جهان سوم نقشی بنیادی و حیاتی دارد و این نكته‌ای است كه سازمان علمی و فرهنگی ملل متحدد نیز آن را گوشزد كرده است. اگر ما درد زبان داریم و اگر به سرنوشت زبان فارسی كه با ملیت ما همزاد است علاقه‌مندیم، باید حداقل، هزار مترجم خوب برای رشته‌های مختلف علمی و فنی و ادبی و هنری و خبری تربیت كنیم. آن گاه می‌توانیم بگوییم كه كاری برای زبان ملی خود كرده‌ایم. در غیر این صورت‌، هجوم زیاده از حد واژه های بیگانه و رواج ترجمه‌های نارسا و ناقص و نامطلوب به زبان ما آسیب فراوان خواهد رسانید و آن را به راهی دیگر سوق خواهد داد. تا جایی كه درك زبان امروز برای نسل بعد ممكن نخواهد بود. به ویژه اگر ترجمه نارسا و بد با واژه‌سازی ناساز و غیر علمی همراه باشد.
نتیجه ی دیگری كه از این مقاله به دست می‌آید، این است كه ترجمه ی تحت اللفظی ممكن نیست و هر ترجمه ای كم و بیش رنگی از آزادی دارد؛ زیرا به گفته ی زبان شناسان، موزاییك دو زبان کاملن بر هم منطبق نیست و ترجمه اگر صبغه‌ای از آزادی نداشته باشد، ترجمه‌ای موفق نیست و در این رساله هم دیدیم كه یك كلمه گاهی با یك گروه ترجمه می‌شود و گاهی با یك جمله و دیدیم كه یك پیشاوند گاهی با یك اسم ترجمه می‌ شود و گاهی با كلمه ی دیگری كه پس از آن می‌آید.
و مترجم ایمن و دقیق كسی نیست كه تحت اللفظی ترجمه كند، زیرا این كار عملی نیست، بلكه كسی است كه واژه ها و گروه ها و جمله‌ها را با دقتی هر چند بیش تر به فارسی بر گرداند، اگر چه برای این كار لازم آید كه پساوندی را تبدیل به پیشاوند یا جزء پیشین كند، یا بر عكس، و اگر چه باشد یك كلمه را با دو یا چند كلمه و یا یک  جمله ترجمه  کند.

- - -

پی‌نوشت ها:
۱- عاریه یا قرض یا وام را در اصطلاح زبان شناسی در فرانسه Emprunt و در انگلیسی Borrowing می‌گویند.
۲- مراد از "واژگان" مجموعه ی واژه های یک زبان است.
۳- برای دیدن این گونه واژه‌ها و تعبیر های ترجمه‌ای، به کتاب های تفسیر فارسی از قرآن و به فرهنگ نامه‌های عربی به فارسی نگاه كنید: به کتاب هایی مانند: ترجمه ی تفسیر طبری، كشف الاسرار، تفسیر ابوالفتوح، تفسیر قرآن مجید (تصحیح دكتر متینی)، مقدمه ی الادب زمخشری، المرقاه ی الدیب نطنزی، تاج المصادر بیهقی، ترجمان القرآن و غیره.
۴- برای دیدن این گونه واژه ها و تعبیر ها به مقاله ی «ترجمه از زبانی به زبان دیگر» نوشته آقای محمد طباطبایی در مجله ی وحید، سال سوم، شماره ششم نگاه كنید.
۵- در عربی مفعول مطلق سه گونه است: نوعی، عددی و تأكیدی.
٦- برای دیدن مثال های بیش تر به تاریخ بیهقی برگ‌های ۴۴ و ۳۸ و ۴۲ و ۲۰٧، مصحح دكتر فیاض و دكتر غنی نگاه كنید.
۷- در زبان انگلیسی هم اصطلاحی است به نام «The Cognate Object» كه "مفعول هم ریشه" معنی می‌دهد و با مفعول مطلق منطبق است مانند: او زندگانی كرد، زندگی درازی  He lived long life
۸- از این گونه مطابقت‌ها در کتاب های تفسیر فراوان است. به مقاله ی نگارنده زیر عنوان «نشانه جمع و قید» در مجله ی وحید، سال دوم، شماره اول نگاه كنید.
۹- مانند: برای همیشه، برای مدت یك سال.
۱۰- .G. Lazard, la langue de plus Anciens Monuments de la prose
پاریس، ۱۹٦۳، برگ ۱۹۷ و برای دیدن شواهد بیش تر درباره مطابقت صفت و موصوف به كتاب لازار بندهای ۱۵۵ و ۱۵٦ نگاه كنید.
۱۱- تاریخ ادبیات در ایران، ج ۱، برگ ۱۴۴، تألیف دكتر صفا.
۱۲- به واژه‌های نو فرهنگستان نگاه كنید.
۱۳- از آن جمله است:
مجموعه اصطلاح ها علمی، چاپ دانشگاه تهران.
فرهنگ حقوقی، تألیف جعفر لنگرودی.
فرهنگ بازرگانی، تألیف ن. راست.
فرهنگ فنی نفت به انگلیسی، فرانسه، آلمانی و فارسی از جلال‌الدین توانا.
فرهنگ اصطلاح ها كشاورزی از ابوالحسن گنیلی.
فرهنگ حقوق از دكتر حسین‌قلی كاتبی.
۱۴- در این مقاله «ا» (الف) نشانه ی انگلیسی و «فر» علامت فرانسه است.
۱۵- این اصطلاح هنگامی به كار می‌رود كه كسی كتابی را که نوشته است به كسی پیشكش می‌كند.
۱٦- رضایت غلط مشهور است. به این سبب اخیرن ادیبان به جای عدم رضایت «نارضایی» به كار می‌برند.
۱۷- Intensifier
۱۸-  به دستور عبدالعظیم قریب نگاه كنید.
۱۹-  (انگ.) Exchange of view (فر.) Echange de vue
۲۰- پرده ی آهنی (انگ.)  Iron curtain (فر.) Rideau de fer

از: سوره مهر

تاریخچه ی پژوهش در زبان‎های ایرانی

خط میخی

بر خوانندگان معلوم است كه اصطلاح "زبان‎‏های ایرانی" منحصر به زبان و گویش‎های زبان در ایران كنونی نیست. این تعبیر مربوط است به همه‎ی زبان‎هایی كه امروز در فلات ایران با آن‏ها ایرانی‎نژادان سخن می گویند. مانند فارسی ایران، افغانستان و ماوراء‎النهر و جزیره‎نمای هند، كردی، لوری، گیلانی، پشتو، آسی، تاتی، تالشی، بلوچی، زبان‎های پامیری، یغنابی و غیره. دست‏‎آورد‎های علم زبان‎شناسی اثبات کرد كه زبان‎های نام برده، ریشه به زبان قوم قدیمی با نام آری ـ آریانی دارد. دوره‎ی موجودیت این زبان، تقریبن از هزاره‎ی سوم تا هزار‎ی یکم پیش از میلاد ادامه داشته است. ایراتوسفن، جغرافیا‎شناس یونان قدیم (۲۶۷ ـ ۱۹۲ پیش از میلاد) كشور میان هند و بین‎النهرین را آریان می‎نامد. و اتیمولوژی كلمه‎ی ایرانی از كلمه‎ی "آری" مشتق گردیده است.

تقریبن در هزاره‎ی دوم پیش ازمیلاد، قوم های آری به دو دسته، یعنی هند و ایرانی تقسیم می‎شوند. اوستا اثر خطی کهن‎ترین ایرانیان و ریگ‏ویدا یا ویدا، اثر خطی کهن ترین هندوان، در این باره شهادت می‎دهند. دنباله . . .

تخلص در ادبیات فارسی

سعدی شیرازی

خواجه شمس‌الدین محمد ‌ابن محمد شیرازی را همه با نام «حافظ» و سید ‌محمد حسین بهجت تبریزی را با نام «شهریار» می‌شناسند. «حافظ» و «شهریار» "نام شعری" یا "تخلص" این دو سخن‌سرای نغز گفتار است. تخلص نامی است كه شاعر در شعرش، خود را به آن می‌نامد و می‌خواند.
شاعران به چند روی، برای خود نام شعری برگزیده و در شعر خود می‌آورند: دنباله . . .

نـظامی عـروضی و داسـتان ِ بی‌مقدار او

درباره ی فردوسی و سلطان محمود غزنوی‌

درباره ی فردوسی بیش تر از همه ی شاعران گذشته ایران سخن رفته است‌، اما بیش تر و یا حتا همه ی پردازندگان به فردوسی حكایتی را كه نظامی عروضی درباره ی فردوسی آورده است كم و بیش پایه ی حدس و گمان‌های خود كرده‌اند و تقریبن همه دست كم بخشی از داستان نظامی را در چهار مقاله پذیرفته‌اند (١). 

شاید هیچ نوشته ی دیگری را نتوان یافت كه به اندازه ی داستان نظامی به آن تكیه شده باشد. واقعن اعتماد زیادی كه به این آبشخور سطحی و کدر شده است، حیرت‌انگیز است‌. بنا بر این ناگزیریم یك بار دیگر و با همدیگر این داستان را بی‌كم و كاست بخوانیم‌: دنباله . . .

سرگذشت واژه ی گل

 

گل در مرز و بوم ایران پیشینه ای بس دراز دارد و اگر می بینیم که در شعر و ادب فارسی بیش تر از دیگر سرزمین ها سخن از گل می رود، برای آن است که مردم این سرزمین از دوران های کهن به گل عشق می ورزیده اند و ایران زمین مهد پرورش گل بوده است. در میان گل ها، گل سرخ ( گل سوری) بیش تر مورد توجه ایرانیان بوده و هنوز بوته های وحشی این گل در گوشه و کنار روستاهای ایران به فراوانی دیده می شود و گلاب از زمان های بسیار قدیم شناخته شده بوده و در مراسم مذهبی و نیز در پزشکی به کار می رفته است و هنوز هم به کار می رود و در جشن ها، عروسی ها و میهمانی ها هنوز گلاب می گردانند.

واژه ی مرکب گلاب خود می رساند که مراد از گل، همان گل سرخ است و در ادبیات فارسی نیز گل بیش تر به گل سرخ گفته می شود و شکل های گوناگون این واژه در دوران های پیش از اسلام نیز به معنی گل سرخ است.بررسی های ریشه شناختی نشان می دهد که واژه ی گل خود شکل دگرگون شده ی واژه ی دیگری است که در زبان فارسی برای این گیاه وجود داشته است و ما رد آن را خواهیم گرفت. دنباله . . .

آوای همسایگان

 

شماره ی نوشته: ۱۳ / ۱۸

آوای همسایگان
(ترانه های عامیانه در کشورهای هم زبان با ایران)

آثار فولكوریك سه كشور ایران، افغانستان و تاجیكستان، سرشار از عناصر مشترك و همانند است (۱). این خویشاوندی در همه ی اندام‎های فرهنگ‎های پویای این ملت‎ها به گونه ی آشکاری به چشم می‎خورد و طبیعی است كه سده‎ها غربت و جدایی سیاسی و مرزكشی‏های حقوقی، نتوانسته‎است رشته‎های خویشاوندی فرهنگی میان ساكنان این سرزمین‎ها را بگسلد.
هم از این روست كه عناصر مشترك و نشانه‎های آشنایی و یگانگی در پیكره‎های گوناگون و رنگارنگ فولكلور این ملت‏ها و در ضمیر و خاطره ی فرهنگی آن‌ها، حضور فعال خود را هم‌چنان حفظ كرده‎است.
ایرانی فارسی زبان كه مجموعه‎های فراهم آمده از فرهنگ عامه‎ی این ملت‎ها را، پیش روی خویش می‎گشاید و ترانه‎ها، افسانه‎ها، متل‎ها، سرود‎ها و چیستان‎های آنان را می‎خواند، خود را در فضا و حال و هوایی چنان خودمانی و آشنا و خانگی می یابد كه اندیشه‎ی جدایی مرزها و قلمرو‎های سیاسی را در آغاز به ذهن خود راه نمی دهد. این دو بیتی معروف كه با اندك تفاوتی در تقریبن همه ی روستا‎ها و شهر‎های ایران خوانده می‎شود، به همین صورت كه در زیر می‎خوانید، در مجموعه‎ی رباعی‎های خلقی تاجیكی نیز آمده است:
دو سه روز است كه بوی گل نیامد / صدای خواندن بلبل نیامد
روید از باغبان گل بپرسید / چرا بلبل به سیر گل نیامد
این وضعیت در بخش بزرگی از رباعی‎ها و دوبیتی‎های افغانی و تاجیكی نیز وجود دارد و تفاوت‎ها به اندازه ای اندكند كه چندان اعتنا پذیر نیستند. دو بیتی معروف دیگری كه ما آن را به صورت زیر می‎خوانیم:
سرم درد می‎كنه، صندل بیارید / طبیت از ملك اسكندر بیارید
طبیت از ملك اسكندر نباشه / عرق از سینه‎ی دلبر بیارید
نزد تاجیك‎ها، با تغییرات بسیار اندکی به این شكل درآمده است:
سرم درد می‎كنه، سرور بیارید / طبیت از ملك اسكندر بیارید
طبیب از ملك اسكندر نباشه / روید از خانه‎ی دلبر بیارید
نویسنده‎ی پیش‎گفتار «فولكلور مردم بخارا» ، در اشاره به شباهت‎ها و یگانگی‎های ترانه‎های این ملت‎ها می‎نویسد:
«آثار پسندیده‎ی مردم، خود بال و پر پیدا می‎كنند و از هر گونه مرز رسمی سیاسی و فرهنگی بیرون می‎روند و در مغز و قلب مردم هر مرز و بوم آشیان می‎گذارند. برخی از ترانه‎های طوی (جشن) عروسی و رباعی هایی‎ كه با عنوان «موریگی = طرز آواز‎خوانی مروی» در این خطه‎ی باستانی معروف و مشهورند، چنین است:
- بالا بلند است / ابرو كمند است
در بین ابرو / خال‎ها كه كنده است

- از در درآیی، من نگاه تو كنم / اندیشه به چشمان سیاه تو كنم
من مال ندارم كه فدای تو كنم / این جان عزیز دارم، قربان تو كنم

همین دو نمونه ی فولكلوریك مردم بخارا را همه ی ساکنان‎ آسیای میانه، افغانستان و ایران می‎دانند و با شکل های گوناگونش می‎ خوانند و همه آن را از آن منطقه‎ی خود می‎دانند. سروده‎های «اشتربچه ماند در بلندی» ، «شاه‎ دختر، شكر دختر» و سلسله‎ای از رباعی ها نیز از آثار برجسته‎ی مشترك خلق‎های ماست. «شاه دختر» كه در خراسان به «دختر شیرازی» معروف است، خود گواه این مطلب است.» (۲)
فرصت و امكان مقایسه‎ی نمونه‎های همانند از ترانه‎های عامیانه‎ی ملت‎های ایران، افغانستان و تاجیكستان، در كتاب های آورده شده در پایان این نوشته برای علاقه‎مندان وجود دارد. از این رو ما در پایین پس از اشاره های کوتاه به پاره‎‏ای از ویژگی‎های ترانه‎های افغانی و تاجیكی، نمونه‎‎هایی را نیز كه گلچین كرده‎ایم به نظر خوانندگان می‎رسانیم.

۱ ـ ترانههای عامیانهی تاجیكی

قالب‎های شعری مشخص در ترانه‎های مردم تاجیك، دوبیتی و به ویژه رباعی است. این قالب شعری، از دیر باز در قلمرو‎های نفوذ شعر فارسی جایگاه اجتماعی ویژه ای داشته است. چنین كیفیتی در ادبیات تاجیك نیز وجود دارد. «رجب امان اوف» یكی از ترتیب دهندگان مجموعه‎ی رباعی‎های خلقی تاجیكی می‎نویسد:
«ادبیات كتبی خلق تاجیك كه خود تاریخی بیش تر از هزار سال دارد، در آغاز پیدایش خود، رباعی را به گونه ای گسترده مورد استفاده قرار داد ... بدین ترتیب، رباعی، هم در نظم شفاهی خلق تاجیك و هم نظم كتابی آن، جایگاه بسیار مهمی را اشغال نمود.» (۳)
افزون بر قالب رباعی و دوبیتی، نمونه‎های اندکی از دیگر قالب‎های شعری، در منابعی كه به دست ما رسیده است، وجود دارند. (۴) بافت مضمون در شعر عامیانه‎ی تاجیك‎ها، اعم از دو بیتی، رباعی، تصنیف و دیگر فرآیند‎های ملی، همان مقوله های مشخص و معمول در آثار فولكلوریك است كه مسایلی هم‌چون نفسانیات، معیشت، محدودیت‎ها و فشار‎های اجتماعی ناشی از فقر، نا به سامانی‎ها، مهاجرت و خانه به دوشی، تفاوت‎ها و فاصله‎های اجتماعی و غیره را در بر می‎گیرد و در كنار آن‌ها، شادی‎های اندك از كام یابی‎های معمول هم وجود دارد.
محور‎های شاخص از نظر مضمون در رباعی‎ها و دو بیتی‎های تاجیكی، نخست عشق و آرزوی وصال و در مرحله های بعدی، فقر، اعم از فقر مادی و فرهنگی و آثار بر جای مانده از آن‌ها‎ست.
نكته‎ی جالب و بسیار مهم در ترانه‎های فولكلوریك تاجیك‎ها، وجود شعرهایی است كه ساخت مضمونی آن‌ها نشان از تعلق آن‌ها به زنان دارد. سهم زنان را در تمامی نمونه‎های نظمی از آفرینش‎های فولكلوریك، در اجتماعیات، در عاشقانه‎ها، در ترانه‎های كار، در غریبی‎ها، در ترانه‎های سرور و سوگ و ... می‎توان دید. ترانه‎های زنان، در طیف مضمونی رنگا‎رنگ خود، بیش‏تر به بیان رنج‎ها و دل‎زدگی‎های ناشی از زندگی خانوادگی اختصاص دارد، و یكی از مقوله های مهم آن، ازدواج ناهمگون است كه نزد فولكلور شناسان عنوان « نكاح مجبوری» دارد.

« غریبی‎» ها
در اجتماعیات از شعر فولكلور تاجیك، زمینه‎ی قابل تاكید دیگری هست كه از میان آن‌ها مضمون ویژه ای به نام «غریبی» شهرت یافته است. « غریبی‎» ‎ها، مصیبت‎ها، غم‎ها و رنج‏های مردمی را كه در اثر اوضاع ویژه ی اجتماعی ناگزیر از ترك یار و دیار می‎شوند، بازگو می‎كنند. نارمت اوف در باره ی خاستگاه « غریبی» ها می‎نویسد:
«مردم تاجیك، در نتیجه‎ی وضعیت دشوار زندگی ناشی از جنگ و جدال خانمان‎سور میان مدعیان قدرت، حمله‎های دایم غارت‎گران بیگانه، ترك میهن كرده‎، در كشور‎ها و دیار بیگانه، عذاب غریبی را سپری کرده اند. این همه باعث به وجود آمدن یك نوع عمده ی سروده‎های خلقی شده ‎اند. رباعی‎هایی كه در این موضوع گفته شده‎اند، « غریبی‎» نام دارند. رباعی های غریبی بنا بر مضمون‎ به دو گروه بخش می‎شوند : گروه نخست به تصویر حسب حال خود مسافران ـ غریبان اختصاص داده شده‎اند. گروه دیگر، شامل تصویر حال و احوال خویش و تبار و آشنایان این غریبان است.» (۵)
اجتماعیات، مضمون‎های متنوعی همچون مسایل خانوادگی، نا كامی‎ها و نامرادی‎های شخصی، ضعف‎ها و كاستی‎ها، ارزش‎های ناشی از تغییرات سیاسی و اجتماعی، پدیده‎های تكنیكی و فنی، مظاهر استبداد و تجاوز‎های درون و برون اجتماع، آثار مثبت و منفی ناشی از گذر از شیوه‎های حكومتی و غیره را شامل می‎شوند.

تاثیر از شعر رسمی
نكته‎ی قابل اشاره‎ی دیگر در ترانه‎های تاجیكی، رد پای شعر رسمی در آن ها است. برخی از این ترانه‎ها ساختاری منطبق با شعر رسمی دارند. احتمالن گردآورندگان، یاد‎مانده‎ها و محفوظاتی را كه راویان ترانه‎های فولكلوریك از شعرهای شاعران داشته‎اند، جزو اشعار عامیانه به شمار آورده‎اند. افزون بر ترانه‎های باباطاهر، رباعیات مولانا، خیام و دیگر شاعران نیز در منقولات راویان آمده است. طبیعی است كه در نقل و بازتاب این دسته از شعرها، تحریف و جا به جایی هم صورت گرفته است. این پدیده را باید نشانه‎ای مثبت از علاقه و تمایل مردم عوام به مفاخر ادبی و آثار آنان دانست. در این جا برای نمونه به ذكر یك رباعی از رباعیات مولانا و یك دو بیتی از سروده‎های بابا‎طاهر كه به صورت دست‎كاری شده در كتاب رباعی های خلقی تاجیكی آمده، بسنده می‎شود:
ای دلبر من، در دل تو چیست بگو / جز من دگری، عاشق تو كیست بگو
گر هست بگو، نیست بگو، راست بگو / من را غم تو، ترا غم كیست، بگو  (مولانا)

دلی دارم كه بهبودی نداره / نصیحت می‎كنم، سودی نداره
به بادش می‎دهم، كی می‎بره باد / به آتش می‎زنم، دودی نداره  (باباطاهر)

هنوز هیچ پژوهشگر فولكلور به طور مدلل نتوانسته ‎است اصل خاستگاه این یا آن اثر شفاهی مردم بخارا را روشن سازد و اصولن آثار شفاهی مردم تاجیك دارای حدود معینی نبوده است. گرد‎آورندگان این آثار آن ها را از محله های گوناگون تاجیك‎نشین آسیای میانه، مانند «حصار»، «بدخشان»، «كولاب»، «بالا آب رودخانه‎ی زرافشان»، «راتیگن»، «وخیا» ، «درواز»، سمرقند و بخارا و فرغانه، گرد آورده‎اند و تنوع لهجه‎ها خود حكایت از همین تنوع جغرافیایی دارد.

ترانه‎های بخارا
در مجموعه‎ی ادبیات عامه‎ی مردم تاجیكستان، ترانه‎های بخارا، از نظر تنوع مضمون‎ها و قالب‎ها، جالب توجه‏‏اند. این ترانه‎ها، ترانه‎های عروسی، لالایی‎ها، ترانه‎های نوازش كودك، دوبیتی‎ها، رباعی‎های فولكلوریك، ترانه‎های بازی، چیستان‎ها، ضرب‎المثل‎های آهنگین و كوچه باغی‎ها را، شامل می‎شوند.
از نظر جغرافیایی این ترانه‎ها، متعلق به شهر و نواحی گوناگون بخارا هستند. محور‎های مشترك با ترانه‎های ملی ایران، در ترانه‎های بخارا، با صراحت بیش تری رخ می‎نمایند. این همانندی، هم در مضمون و هم در شكل، جالب توجه است. از گونه‎های مشخص در این همانندی‏ها می‎توان به ترانه‎ی نوازش دختر، لالایی‎ها، برخی بازی‎ها و چیستان‎ها اشاره کرد.

۲ -  ترانه های عامیانه ی افغانستان

هنگامی كه از مجموعه‏ی‎ آفرینش‏های عامه‎ی افغانستان سخن به میان می‎آوریم، ناگزیریم فولكلور تاجیكان افغان را نیز مد نظر قرار دهیم كه بخشی از این مجموعه به شمار می‎رود و دارای افسانه‎ها، قصه‎ها، چیستان‎ها، روایت ها، سرودها، ضرب‎المثل‎ها و فكاهی ها است. سرودها (تصنیف‎ها) و ترانه‎های نشاط‎انگیز و بازی در این مجموعه، سهم برجسته‎ای دارند. داداجان عابداوف در پیش‎گفتار كتاب "نمونه‎هایی از فولكلور تاجیكان افغانستان‎" به این ویژگی اشاره كرده و می‎گوید: «در بین مردم افغانستان هیچ بزمی، هیچ جشنی و هیچ میله‎ای، بدون رقص، سرود و افسانه‎خوانی و فكاهی گویی برگزار نمی‎شود. فولكلور در نمایش نامه‎ها و كنسرت‎های رادیو و تلویزیون و پروگرام‎های تاتر‎های ملی نیز زیاد مورد استفاده قرار می‎گیرد.» (٦)
وی پس از تاكید بر این نكته كه فولكلور افغانستان نیز بیانگر امید‎ها و آرمان‎ها، خواسته‎ها، اندیشه‎ها و بازتاب‎ تلاش‎ها، كار و پیكار، تجربه های حیاتی و رسوم نسل‎های گذشته‎ی این كشور است، یاد‎آور می‎شود كه: «در فولكلور مردم افغانستان، مانند حماسه‎های كوراوغلی،آثاری نیز موجودند كه از لحاظ ارزش، كیفیت و اهمیت خود می‎توانند در ردیف مهم‎ترین آثار شفاهی جهان قرار گیرند.» (٧)
ترانه‎های افغانی، همان ویژگی‎های فنی و مضمونی ترانه‎های ایرانی را دارند و در دسته‎بندی موضوعی، می‎توان آن‎ها را زیر برخی از همان عنوان‎هایی كه نام بردیم قرار داد. عشق و مقوله های آن و سپس موضوع‏های اجتماعی ـ سیاسی، كار و معیشت، غم و شادی زندگی و نمود‎های آن، مضمون های اصلی این ترانه‎ها هستند، ترانه‎های شادی آو، ویژه ی جشن و سرور و عروسی‎ها، گاه به صورت مناظره و پرسش و پاسخ است (مانند ترانه‎ی «من نمی‎شكنم» كه یاد‎آور ترانه‎ی معروف «بشكن بشكنه»ی در ایران است) و گاه به صورت خطاب، بدون پاسخ دهنده، مانند ترانه‎ی افغانی «الا بوته فروش»
قالب‎ها و شکل های این ترانه‎ها  بر پایه ی اسنادی كه ما در اختیار داریم، دوبیتی، رباعی،‎ میده دوبیتی‏ها و تصنیف‎ها هستند.
مردم افغانستان برای دوبیتی و رباعی اصطلاحات زیر را به كار می‎برند: «چاربیتی»، «بیت»، «كوچه باغی»، «سنگ گردی»، «بیت سیغانی»، «فلكی»، «شمالی»، «بیت گردی» و غیره. بیش تر این اصطلاحات با مناطق گوناگون افغانستان ارتباط دارد. مثلن كوچه‎باغی مربوط به هرات، سنگ‎گردی مربوط به پنجشیر، بیت سیغانی مربوط به سیغان، فلكی مربوط به چاه آب و شمالی، مربوط به پروان است. (۸)
میده دوبیتی‎ها، سرودهایی هستند كه هنگام خرمن‎كوبی اجرا می‎شوند. (۹)  میده‎ها ترانه‎هایی با وزن‎های كوتاه و به طور عمده، موزون و شادند. میده‎های افغانستان و تاجیكستان، چهار مصراع یا چهار واحد دارند. پاره‎ای از آن‌ها وزنشان در هر چهار جزء یكسان است و در برخی متفاوت. نمونه‎هایی از میده دوبیتی‎ها از لحاظ وزن و موضوع، در ایران نیز وجود دارد. تفاوت ترانه‎های ایرانی با میده‎ دوبیتی‎های افغانی در این است كه ترانه‎های ایرانی، هم از لحاظ وزن و هم از نظر كمیت مصراع‎ها، در تركیب عمودی یك ترانه، متنوع‎ترند.

پی‎نوشت‎ها:
۱ـ فولكلور خلق‎های افغانستان، به الفبای تاجیكی، ن. معصومی و م. خال اوف، دوشنبه ۱۹٦۵
۲ـ ژانر‎های خرد فولكلور تاجیك، م. و. اسراری، دوشنبه ۱۹۸۳
۳ـ ادب عامیانه‎ی دره‎ی تخار، عبدالقیوم قویم، مجله‎ی ادب، شماره‎ی سوم، ۱۳۵۲
۴ـادب عامیانه‎ی هزارگی دری، شاه‏علی‎اكبر شهرستانی، مجله‎ی ادب، شماره‎ی سوم ۱۳۵۲.
۵ـ فولكلور دری زبانان افغانستان، نارمت اوف، نشرات دانش، دوشنبه ۱۹٧۴
٦ـ رباعی‎های خلقی تاجیكی، رجب امان اوف، نشرات عرفان، دوشنبه ۱۹۷٦
٧ـ فولكلور بخارا، د. عابداوف، ج. ربیع‎اف، ب. شیر محمداف، نشرات عرفان، دوشنبه ۱۹۸٦
۸ـ نمونه‎ها از فولكلور تاجیكان افغان، داداجان عابداف، نشرات عرفان، دوشنبه ۱۹۸۸
۹ـ نمونه‎های فولكلور دری، روشن رحمن، جلد ۲، دوبیتی‎ها و رباعیات، شورای فرهنگی پوهانتون افغانستان، كابل ۱۳٦۲

از: فر ایران

تازیخچه ی پژوهش در زبان های ایرانی

 

شماره ی نوشته: ۲۰ / ۱۵

رستم‎ جوره یوف

تاریخچه ی پژوهش در زبانهای ایرانی

بر خوانندگان معلوم است كه اصطلاح "زبان‎‏های ایرانی" منحصر به زبان و گویش‎های زبان در ایران كنونی نیست. این تعبیر مربوط است به همه‎ی زبان‎هایی كه امروز در فلات ایران با آن‏ها ایرانی‎نژادان سخن می گویند. مانند فارسی ایران، افغانستان و ماوراء‎النهر و جزیره‎نمای هند، كردی، لوری، گیلانی، پشتو، آسی، تاتی، تالشی، بلوچی، زبان‎های پامیری، یغنابی و غیره. دست‏‎آورد‎های علم زبان‎شناسی اثبات کرد كه زبان‎های نام برده، ریشه به زبان قوم قدیمی با نام آری ـ آریانی دارد. دوره‎ی موجودیت این زبان، تقریبن از هزاره‎ی سوم تا هزار‎ی یکم پیش از میلاد ادامه داشته است. ایراتوسفن، جغرافیا‎شناس یونان قدیم (267 ـ 192 پیش از میلاد) كشور میان هند و بین‎النهرین را آریان می‎نامد. و اتیمولوژی كلمه‎ی ایرانی به صفت فلات قاره‎ی آسیا از كلمه‎ی "آری" مشتق گردیده است.

تقریبن در هزاره‎ی دوم پیش ازمیلاد، قوم های آری به دو دسته، یعنی هند و ایرانی تقسیم می‎شوند. اوستا اثر خطی کهن‎ترین ایرانیان و ریگ‏ویدا یا ویدا، اثر خطی کهن ترین هندوان، در این باره شهادت می‎دهند.
بعدها تقسیم و پراكنش قوم ایرانی در فلات ایران، هند و چین، بدخشان و قفقاز، بین‎النهرین و آسیای مركزی ادمه می‎یابد. همان گونه كه آثار دوره‎های گوناگون شهادت می‎دهند، در هزاره‎ی اول پیش از میلاد بر اثر پراكنش ایرانیان زبان‎های دیگری ظهور كرده و گذشت زمان، به تفاوت این گونه زبان‎ها افزوده است. این تفاوت‎ها چنان صورت گرفته‎اند كه اكنون مقرر و معین نمودن تاریخ یكی بودن آن‌ها، سرآغاز پراكنش و تفاوت‎ها، ناشدنی گردیده است.

زبان های ایرانی را با در نظر گرفتن تغییرات و تحولات كیفی می‎توان به سه مرحله بخش کرد:
۱ـ دوران قدیم زبان‎های ایرانی از تقسیم ایرانیان و هندوان آغاز شده، تا سده‎های چهارم و سوم پیش از میلاد ادامه داشته است.
۲ـ دوره‎ی میانه‎ی زبان‎های ایران از سده‎های چهارم و سوم پیش از میلاد آغاز و تا سده‎های هشتم و نهم میلادی ادامه می‎یابد.
۳ـ دوره‎ی نو زبان‎های ایرانی، از سده های هشتم و نهم میلادی (سده ی دوم و سوم هجری) آغاز شده و تا امروز ادامه دارد.
زبان‎های دوره‎ی قدیم و میانه‎ی ایرانی مانند اوستایی، پهلوی، پارسی قدیم میانه، مادی، پارتی، سغدی، باختری، خوارزمی، خوتنی، اسكیف، سكایی و سرمتی و غیره، مجموعن زبان‎های قدیم یا زبان‎های مرده‎ی ایرانی نامیده می‎شوند. البته این امر بی‎سبب نیست. زیرا اگر برخی از زبان‎های یاد شده چون مادی، اوستایی، خوارزمی كاملن از میان رفته‎اند، برخی زبان‎های دیگر مانند فارسی قدیم، میانه، پهلوی، سغدی، اسكیف و سرمتی، بر اثر پذیرفتن تغییرات كیفی از کاربرد خارج شده و جای آن‌ها را زبان‎های جدید گرفته‎اند. مثلن در ادامه‎ی انكشاف، به جای زبان فارسی قدیم و میانه، زبان‎های فارسی  ایران، افغانستان و ماوراء‎النهر، تاتی، تالشی و گیلانی جایگزین آن ها گردیده‎اند.
حجم و سطح پژوهش زبان‎های قدیم ایرانی، بسیار گوناگون است، زیرا شماری از این زبان‎ها (اوستایی، فارسی قدیم و میانه، پارتی، سغدی و خوارزمی، سكایی و خوتنی) دارای آثار و نوشته‎های گوناگون بوده و از مادی، اسكیف و سرمتی، تنها نام اشخاص، كلمه‎های جداگانه و نام‎های جغرافیایی بر جای مانده‎اند. یك سطح نبودن یادگار‎ی‎های خطی، در كار آموزش و پژوهش زبان‎های نام برده دشواری‎هایی پیش آوردند كه پژوهشگران و دانشمندان مغرب و مشرق در همان آغاز درباره اش اظهار نظر‎ها كرده‎اند. نوشته‎ ی حاصر تاریخچه‎ی مختصری از پژوهش های مربوط به زبان‎های ایرانی است.

۱ـ زبان اوستایی

زبان خط یادگار کهن‎ترین خلق‎های ایرانی‎، یعنی «اوستا» را زبان اوستایی نامیدند. اوستا كتابی مذهبی بوده و دارای متن آیه های دین زردشتی است. کهن ترین بخش اوستا متعلق به هزاره‎ی دوم پیش از میلاد است و تنها در پایان هزاره‎ی اول پیش از میلاد و به ویژه در دوره ی ساسانیان به رسم‎الخط آرامی ثبت گردیده است. این زبان به هنگام به رشته‎ی تحریر كشیدن متن‏ها به آرامی، کاربرد نداشته است. دست خط‎های اوستا كه مورد مطالعه و آموزش پژوهشگران قرار گرفته‎اند، مربوط به سده‎های هفت و هشت هجری بوده و کهن‎ترین دست خط آن در سال ۱٦۷۸میلادی خوش نویسی شده است. پژوهش علمی زبان این كتاب مقدس از سده ی هیجده میلادی (دوازده هجری) آغاز گردیده است.
در سال ۱۷۷۱م آنكتیل دیو پرون، دانشمند فرانسوی یكی از دست‎ خط‎های اوستا را در هندوستان دریافته و به فرانسوی ترجمه کرد و ویژگی های زبانی متن آن را شرح داد. بعدها یك گروه از زبان‎شناسان (ف. بوپ، ر. راسك، ای. بیورنوف) از مواد زبان اوستا در جریان آموزش زبان‎های هند و اروپایی (به گونه‎ی مقایسه ای) استفاده کردند.
فر. شپیگل، دانشمند آلمانی در طی سال‎های ۱۸۰۲ ـ ۱۸٦۳ م در باره ی ویژگی های آوایی و شرح واژه های اوستا (ترجمه‎ی بخش‎های واندیداد، ویسپرد ویسنا) اثری سه جلدی تالیف کرد.
در روسیه به طور عمومی آموزش زبان اوستا را پروفسور ك.ا.كوسوویچ در دانشگاه پتربورگ آغاز کرد. این دانشمند در سال ۱۸٦۱م كتابی را تحت عنوان «چهار مقاله از زند اوستا» با ترجمه‎، شرح صرفی و ترانسكریپسیون (صورت آوایی) انتشار داد.
کتاب "نصوص متن اوستا"ی فر. یوستی، دانشمند آلمانی نوشته شده در سال ۱۸٦۴م دارای واژه ها و دستور زبان اوستا بود. یكی از به ترین كتاب هایی که به پژوهش اوستا اختصاص دارد، كتاب‎هایی در پژوهش و آموزش اوستا تالیف و. گیگر، دانشمند آلمانی است كه در سال ۱۸۷۹م منتشر شده است.
در سال ۱۸۹۲م كتاب ا.و. یاكسون كه در آن ویژگی های زبانی اوستا در مقایسه با سانسكریت بررسی شده بود، به زبان انگلیسی انتشار یافت.
فر. باتولومی، ایران شناس معروف آلمان در پایان سده ی نوزدهم، به پژوهش اوستا مشغول شد و سه اثر پرارزش تالیف کرد كه در میان آن ها کتاب «قاموس زبان ایرانی قدیم» نوشته شده در سال ۱۹۴۰م دارای مقام ویژه ای است. در اواخر سده ی نوزدهم ترجمه‎ی كامل انگلیسی اوستا همراه با شرح ویژگی های صرفی زبان آن از سوی ج. دارمستیتر در سال‎های ۱۸۹۲ ـ ۱۸۹۳، همچنین تهیه‎ی متن انتقادی اوستا به كوشش گ. گلدنیر شایان ذكر است.
در سده ی بیستم میلادی به صف پژوهشگران زبان اوستایی بسیار افزوده شد. چنان‎ که در آلمان خ. ریخلت، خ. یونكر، ن. خارتیل، خ. هومباخ؛ در فرانسه ر. بنوینیست، ژ. دیوشن، گیلی من؛ در انگلستان، و هنینگ، خ. بیلی، گرشیویچ؛ در لهستان كوریلوویچ؛ در كشور‎های اسكاندیناوی گ. مورگن سترنه، ا. كریستنسن، ك. بار، خ. نیوبرگ؛ در هندوستان انكته شرپا؛ در آمریكا اسمیت و در شوروی سابق ا. ا فریمان، وای،‌آبایف، ای. برتلس، س. ن. سوكولوف و دیگران به حل مسایل گوناگون اوستا، از جمله ویژگی های زبانی آن همت کردند. مثلن ر. بنوینیست دانشمند فرانسوی یكی از تالیفاتش را فقط صرف تحلیل مصدر زبان اوستا کرد. خاور شناس روسی س. ن. سوكولوف در كتاب خود با عنوان «زبان اوستایی» (سال ۱۹٦۱) بخش‎های گوناگون صرف، از جمله مصوت ها، صامت‎ها، اسم و فعل، عبارت ها و جمله های زبان اوستا را مورد بحث و بررسی قرار داد. كتاب آموزشی«زبان اوستا» (۱۹٦۴) كه به قلم این دانشمند است از نخستین كتاب های آموزشی اوستا در شوروی سابق است.
در سال‎های ۷۰ ـ ٦۰ سده ی بیستم به گنجینه ی اوستا شناسی دو اثر دیگر با عنوان های « زبان اوستایی» (۱۹٦۳) و «زبان اوستا» (۱۹۷۲)، از  سانكت‎پتربورگی و س. ن. سوكولوف افزوده شد كه اولی دایر بر ویژگی های آوایی و صرف و نحوی و دومی در شرح و تفسیر متن و نصوص کتاب با ضمیمه‏ای از لغات کتاب ارایه شده بود.
موضوع اوستا بعدها در كتاب ای. س. براگینسگی با نام « میراث ادبی ایرانیان»، مسكو ۱۹۸۴م  نیز بررسی شد که در آن به ویژه جهت‎های زبانی، آنتروپونیوم و نام‎های جغرافیایی آن مورد بحث قرار گرفته‎ بودند.
در این اواخر، ج. م. ستبلین ـ كامنسكی به تفسیر نام رستنی‎ها در اوستا دست زد و كتابی را با عنوان « رستنی‎ها در اوستا»، لنین گراد ۱۹۸٦ه  به چاپ رسانید.

۲) زبان فارسی قدیم

این زبان متعلق به هزاره‎ی اول پیش از میلاد است و توسط متن نوشته‎های شاهان هخامنشی (سده های ۷ ـ ۳ پیش از میلاد) تا زمان ما حفظ شده است. از جمله نمونه‎های آن را ما در آثار خطی نوشته‎های میخی اریه رمنه و ارشم(همدان)، كروش (پاسارگاد، در نزدیكی شیراز)، دارا (كوه بیستون میان همدان و كرما‎شاه)، نقش رستم و نوشته‎های كسری اول (سوزه) و غیره می‎توانیم ببینیم. زبان فارسی قدیم با رسم‎الخط میخی ثبت شده است. نخستین بار هرودوت مورخ یونان باستان در سده ی چهارم پیش از میلاد به خط میخی اشاره کرده بود. در سال ۱٦۲۱م پترا داله‎وله حهان گرد ایتالیایی چند سطر از این علامت ها را یادداشت کرده و به ناپل فرستاد. سپس چادرین (۱۷۱۱) و كارستین نیبور (۱۷٦۰) بدون درک مطالب، پاره‎ای از این متن را به چاپ می‎رسانند. تنها در پایان سده ی هجدهم است که ك. نیبور و آ. گ. تیخسن به این نتیجه‎ می‎رسند كه خط نوشته‎های میخی بایستی از چپ به راست خوانده شود. فریدریش میونتریك دانماركی متعلق بودن سیستم خط میخی را به عهد هخامنشیان تعیین کرد و کسی كه توانست این نوشته‎ها را بخواند، جورج فریدریش گروتیفند، آموزگاری از گتینگن آلمان بود. او نخستین بار نتیجه‎ی پژوهش خود را در سال ۱۸۰۲م به جمعیت علمی گتینگن ارایه کرد. با از سر راه برداشته شدن سدهای عمده، در نیمه‎ی نخست سده نوزدهم دانشمندان برای دریافت ویژگی های زبانی این متن ها كوشیدند، نخستین متن های فارسی قدیم را رائولینسان از انگلستان، بیورنوف از فرانسه، ك. شپیگل، ك. كوسوویچ و تولمان چاپ و منتشر کردند.
در پژوهش زبان فارسی قدیم خدمت تولمان و دكنت بزرگ است. تولمان در سال ۱۹۰۸ كتابی را با عنوان «زبان فارسی قدیم» به چاپ رساند. این كتاب‎ دارای ترجمه‎ی انگلیسی، شرح واژه ها و تركیب صوت ها و صرف و نحو بود.
تحقیق و آموزش زبان فارسی قدیم پس از انقلاب سال ۱۹۱٧ در روسیه با کوشش دانشمندان ك.گ زالمان، ا. ا فریمان، و. ای. آبایوف، و. و. استرووه و دیگران صورت ‎گرفت. هم زمان تدریس آن در دانشگاه‎های مسكو، لنین‎گراد، باكو، تفلیس، اروان، تاشكند و دوشنبه آغاز شد.
پیرامون زبان فراسی قدیم و نیز اوستا پژوهش های پرفسور س.. گ . گرتسنبرگ دارای اهمیت است. او از این زبان‎‎ها برای حل مسایلی از همه ی زبان‎های هند و اروپایی استفاده کرد. ثمره‎ی این پژو هش ها كتاب «لحن و جدل در زبان‎های هند اروپایی» (لنین گراد، ۱۹۸۲) بود .
مسایل بسیاری درباره ی زبان‎های اوستایی و فارسی قدیم به طور همه جانبه مورد پژوهش س. ن. سوكولوف قرار گرفته است که آن‎ها را می‎توان در كتاب «مبانی شناخت زبان‎های ایرانی» (مسكو ۱۹٧۹) یافت.

۳) زبان فارسی میانه

این زبان شكل كیفیتن تغییر و تحول پذیرفته‎‎ی همان زبان فارسی قدیم است. سرچشمه‎های آن بیش تر در نمود مختلف خطی محفوظ مانده‎اند.
 دانشمندان غربی در آغاز سده ی ۱۸ به زبان فارسی میانه توجه كردند. آنكتیل دیوپرون، شرق شناس و پژوهشگر فرانسوی نخستین بار كتاب « بندهشن» را منتشر ساخت. وی به قصد پژوهش، «فرهنگ پهلویك» و «فرهنگ آئیم» را یا خود از هند به فرانسه ‎آورد و اسرار خط آرامی را آشكار کرد.
دستیابی به خواندن خط آرامی، به سولوسترده ساسی، آ.گ. تیخسن، م. هاوگ، ر. ویشت، نیولدكی، آندریاس و دیگران و دیگر دانشمندان امكان پژوهش فراوان علمی داد. در نتیجه «اوستا» با آوانویسی اروپایی از جانب اشپیگل، «ارده ویرف نامغ» از جانب هاوگ، «دین‏كرد» از جانب پ.ب. سنجانا، «كارنامغ»، از سوی ی. ك. آنیتا به چاپ رسیدند. به بیش تر كتاب های نام برده، واژه ها و  مختصر صرف و نحو نیز ضمیمه شد. ك. گ. زالمان، ا. برتلمی، ی. بلوخه، از جمله‎ی پژوهشگران زبان فارسی میانه در نیمه‎ی دوم سده نوزده میلادی هستند. در این دوره كتاب ك. گ. زالمان «زبان فارسی میانه» قابل ذكر است. در كتاب نام برده آوا، واژه ها، صرف و نحو زبان فارسی در مقایسه با زبان‎های دیگر شرح داده شده است.
همچنین در جلد دوم كتاب «مبانی شناخت زبان‎های ایرانی» (مسكو، ۱۹۸۲)، تصویر همه جانبه‎ی زبان فارسی میانه كه به قلم و.س. راستورگویوا، و ی. ك. مویاچانوا است، ارایه شده است. از كتاب هایی كه درباره ی زبان‎های قدیم ایرانی در تاجیكستان به چاپ رسیده است. اثر اردشیر كریم‎اف «نصوص زبان پهلوی» (دوشنبه، ۱۹٧۲) و رستم جوره یوف «اتیمولوژی صد كلمه» (دوشنبه، ۱۹٦۵) را می‎توان نام برد.
دوره‎ی بعدی یا "فارسی جدید" نیز توجه پژوهشگران و دانشمندان بسیاری را در کشورهای فارسی زبان و جهان ‎به خود جلب كرده است و در رشته‎ی آموزش، پژوهش و تدقیق زبان فارسی کام یابی‎های بزرگ علمی به دست آمده است که ما جداگانه پیرامون آن ها گفت و گو خواهیم کرد.

- - -

از: گاه‎نامه‎ی علمی و عامه‎ی فرهنگ مردم، سال دوم شماره های ۱ و ۲،  ۱۹۹۴، تاجیكستان
 

از: فر ایران

فارسی گویی فارسی زبانان

 

شماره ی نوشته: ۸ / ۵

دکتر پرویز رجبی

تدوین: آریا ادیب

فارسی گویی فارسی زبانان

حیات زبان فارسی در كوچه و خیابان را میزان آشنایی و درك ما از این زبان رقم می زند. تابلوهای تبلیغاتی، دست نوشته های پشت شیشه ی مغازه ها، پارچه نوشته های سازمان های گوناگون و مجموعه اعلان ها و ابزاری كه برای اطلاع رسانی در سطح شهر، چند جمله كوتاه را یدك می كشند، برآیند همان درك كلی مردم و مسئولان از زبان فارسی است.
با مطالعه و تفكیك نوشته های در و دیوار و مغازه ها و خیابان ها به آسانی می توانیم به دسته بندی قبیله های زبانی گوناگون دست پیدا كنیم كه در آن ها می توان سطح های زبانی صتف ها و قشرهای گوناگون را بازشناخت.
عبارت "نهار موجود می باشد" كه با خطوطی ابتدایی و كج و كوله نوشته شده است به ما می فهماند صاحب رستوران ِ پرت و دور افتاده ی وسط جاده، نمی داند نهار یك كلمه عربی و به معنای ظهر است و آن چه به عنوان وعده ی غذایی مورد نظر او بوده "ناهار" است.
دور از انصاف است كه صاحب این رستوران را برای فعل "می باشد" محاكمه كنیم، چرا كه استفاده از این فعل غلط نزد بسیاری از سازمان های ریز و درشت فرهنگی و غیرفرهنگی نیز مرسوم است. وقتی مطبوعات یا رسانه ملی صدا و سیما كه در طول شبانه روز بارها در اخبار و دیگر برنامه های خود به فراوانی از این واژه استفاده می كند، توقع تشخیص درست و نادرست بودن چنین فعلی از صاحب یك رستوران توقع نابه جایی است.
در زبان فارسی مصدر "باشیدن" اصلن وجود ندارد و این فعل غلط، اغلب به جای فعل های "است" و "هست" به كار می رود.
شاید همین سهل انگاری ها و شلختگی های زبانی سبب شده است كه برج مخابراتی میلاد را "دو متخصص" به تنهایی بسازند. اگر به تابلویی كه در بزرگراه همت و در کنار این برج عظیم پا در زمین سفت كرده نگاه كنیم با این عبارت رو به رو می شویم: «برج میلاد، نماد عزم ملی متخصصین ایرانی است» . واژه ی "متخصصین" كه بنا به نیت نگارنده اش قرار بوده به گروه بسیاری از متخصصان اطلاق شود، از آن جا كه با "ین" جمع بسته شده فقط به معنای دو متخصص است و آن چه مورد نظر او بوده با آسانی از جمع بستن واژه ی متخصص با علامت جمع الف و نون (متخصصان) به دست می آمده است.
عبارت "لطفا شئونات اسلامی را رعایت نمایید" چیزی نیست كه هر ایرانی روزانه در اماكن عمومی بارها با  آن رو به رو نشود. معنی این جمله در حقیقت این می شود: "لطفا شأن هاهای اسلامی را رعایت نمایش دهید" . واژه شئون خود جمع شأن است و دیگر نیازی به دوبار جمع بستن آن نیست. فعل نمایید ، نمود ، نمودند و... در رسانه ها، مكاتبات اداری و نزد عموم مردم به ترتیب به معنای فعل های كنید ، كرد و كردند به كار می رود، در حالی كه بن فعل نمود، نما است و همه ی شكل های گوناگون این فعل چیزی جز معنای "نمایش دادن" را نمی رسانند.
فعل "می گردد" نیز سرنوشتی مشابه شكل های گوناگون فعل نمود را دارد. این فعل نیز در معنای "می شود" به كار گرفته می شود كه كاملن غلط است. فعل می گردد به معنای می چرخد، گردش (نه به معنای تفریح) یا جست وجو كردن است.
مثال: "زمین به دور كره خورشید می گردد" یا "می گردیم پیدایش می كنیم" . از این رو عبارت "همایش آسیب شناسی زبان فارسی برگزار می گردد" . در حقیقت یعنی: "همایش آسیب شناسی زبان فارسی برگزار می چرخد."
در همه ی ایستگاه های مترو در یك اعلان دیواركوب، دستورالعمل ایمنی مسافران كه در ۲۵ بند تنظیم شده تمامی نكته هایی كه مسافران برای داشتن سفری امن باید رعایت كنند، آمده است. در این  ۲۵ بند دقیقن ۲۸غلط نگارشی وجود دارد كه ۴ بار فعل "می باشد" ، ۱۰ بار فعل "نمود" و "نمایید" ، ۹ بار كلمه ی "درب" ۳ بار واژه ی "مسئولین" و دو بار نیز ركن اول فعل مركب با چند كلمه فاصله از ركن دوم فعل آمده است.
جالب تر این كه در لوح یادبودی كه در مراسم آغاز به كار مترو پرده برداری شده آمده است: « ... با حضور ... رئیس محترم... افتتاح گردید. »
یعنی در واقع:  مترو با حضور... رئیس محترم... افتتاح چرخید.
واژه ی خلأ (با همزه روی الف) در بسیاری از پوسترهای نصب شده در بیمارستان ها و سازمان های گوناگون و حتا در مطبوعات به صورت خلاء (با همزه پایین الف) نوشته می شود كه به معنای آبریزگاه است.
برخی از رانندگان روی تكه كاغذی كه به داشبورد ماشین چسبانده اند نوشته اند: "كرایه را پول خورد بدهید".  واژه ی "خورد" به معنای ریز ریز شده است و واژه ی درست مورد نظر آنان "خرد" است.
اگر همین چند نمونه ی كوچك و دم دستی را در كوچه ها و خیابان های شهر دنبال كنید، به غلط های بسیاری برمی خورید كه نه تنها در دست نوشته های یك سوپرماركت یا خیاطی بلكه از سوی روابط عمومی سازمان های عریض و طویل كشوری و حتا دانشگاهی نوشته شده است. فرهنگستان ایران توان خود را صرف برابر گذاری برای واژه های بیگانه كرده و غلط های مشهور چنان خود را به زبان فارسی تحمیل كرده اند كه به هیچ روی نمی توان آن ها را از ذهن مردم فارسی زبان بیرون راند. حضور قدرتمند غلط های مشهور تا اندازه ای است كه بسیاری از كسانی كه به غلط بودن كاربرد این واژگان آگاهی دارند نیز شكل درست آن ها را به كار نمی برند چرا كه ممكن است از سوی دیگران به بی سوادی متهم شوند.
نخستین علت تاسیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی برابر سازی برای واژه های فرنگی بوده و این امر كه در سال ۱۳۱۴ش به تاسیس فرهنگستان اول منجر شد تا به امروز جزو سرلوحه اصلی كار فرهنگستان بوده است.
فرهنگستان به عنوان مرجع و منبع ضرب واژه و اصلی ترین نهاد سیاست گذار زبان فارسی شناخته می شود؛ از این رو شورای عالی انقلاب فرهنگی طی بخشنامه مورخ ۲۹/۹/۸۳ مصوب هیئت دولت، همه ی دستگاه های دولتی را نسبت به استفاده از واژه های مصوب فرهنگستان در مكاتبه های اداری مكلف كرده است.
وزارت فرهنگ نیز طی آیین نامه ای اجرایی، قانون ممنوعیت به كارگیری اسامی، عنوان ها و اصطلاح های بیگانه در تابلوهای سردر مغازه ها را به واحدهای صنفی ابلاغ كرده است. بر پایه ی این آیین نامه استفاده از تابلو یا نوشته هایی كه فقط به خط غیر فارسی تنظیم شده باشد، به استثنای نشانه های بین المللی، ممنوع است و نیروی انتظامی موظف است از نصب و ادامه ی استفاده از آن ها جلوگیری كند. از سویی مجلس شورای اسلامی نیز ۱۰۰ میلیون ریال اعتبار برای كمك به اجرای این قانون اختصاص داد. حداد عادل رییس مجلس شورای اسلامی- خواستار منع كامل كاربرد كلمه های خارجی در بسته بندی كالاها شده بود. چنان كه پیداست توان و حساسیت فرهنگستان بیش تر نسبت به برابر سازی و جلوگیری از پخش واژه های بیگانه متمركز شده است و نسبت به غلط های مصطلح و مشهور زبان فارسی و خطاهای فاحش در نوع به كارگیری واژه ها و فعل ها، املای درست كلمه ها و استخوان بندی جمله در زبان فارسی چندان توجهی ندارد و حتا در كتاب ها، خبرنامه ها و مكاتبه های خود نیز مرتكب برخی از خطاهایی كه برشمردیم می شود.
وقتی با حسن قریبی مدیر روابط عمومی فرهنگستان زبان و ادب فارسی درباره ی این شكل نادرست از حضور زبان فارسی در اماكن عمومی، دولتی و خصوصی گفت و گو می كنم و واكنش فرهنگستان را در این باره جویا می شوم، می گوید: «فرهنگستان پس از مدت ها رایزنی دستور خط و شیوه نامه ای تهیه كرده كه در آن شكل صحیح واژه های نادرست آمده و این شیوه نامه در اختیار بسیاری از سازمان ها و همچنین مردم قرار گرفته است» .
نكته جالبی كه قریبی به آن اشاره می كند این است كه در رعایت شیوه نامه های فرهنگستان، ارتش و نیروی انتظامی رتبه های نخست را دارند و صدا و سیما نیز در این رتبه بندی جزو تنبل ترین نهادهاست.
قریبی می گوید: « ارتشی ها و نظامی ها اصولن به خاطر نظم خاصی كه در ساختار مدیریتی خود دارند و به كلماتی نظیر دستور حساسیت ویژه ای نشان می دهند، بیش ترین استفاده ها را از دستور خط فارسی مصوب فرهنگستان می كنند، اما صدا و سیما به واسطه ی وسعت و تنوع برنامه ها دچار نوعی پریشان گویی شده است و فقط در بخش خبر به مصوبات فرهنگستان توجه نشان می دهد» .
در طبقه ی ششم فرهنگستان و پیش از آن كه به روابط عمومی وارد شوم، نامه های داخل تابلو اعلانات را می خوانم: «از همه همكاران عزیز دعوت می شود كه در جشن كوچك صمیمانه ای كه به مناسبت انتشار جلد اول دانشنامه زبان و ادب فارسی برگزار می شود شركت فرمایند» . و نامه بعدی: «كار گروه ورزش فرهنگستان در نظر دارد به مناسبت دهه فجر یك دوره مسابقات در رشته های فوتبال، شطرنج و... و نیز گردش یك روزه برگزار نماید، همكارانی كه مایلند در این برنامه ها شركت كنند با ما تماس حاصل نمایند».
در نامه ی نخست،  "كه" یک بار بدون دلیل آمده است و فعل "نماید" و "نمایند" نیز در نامه ی دوم كاربرد درستی ندارد. در دیگر نامه نگاری ها و پاره ای از مطالب خبرنامه ی فرهنگستان نیز استفاده ی نادرست از فعل "می گردد" و برخی دیگر از واژه ها به روشنی دیده می شود. اما این عبارت كه: «این آسان بر فقط در این طبقات توقف می كند» نشان می دهد كه فرهنگستان چنان محو ضرب واژگان جدید و برابر سازی شده است كه ساده ترین اصول درست نویسی فارسی را در متن های خود رعایت نمی كند؛ وسواسی كه برای استفاده نكردن از كلمه ی "آسانسور" وجود دارد، برای برگزیدن درست فعل ها در متن های این نهاد وجود ندارد.
فرهنگستان زبان و ادب فارسی باید به عنوان اصلی ترین و مشروع ترین نهاد علمی زبان فارسی، این زبان را از كلكسیون خطاهای زبانی بپیراید و شكل درست این خطاها را به صورت تصویب شده به همه ی نهادها اعلام كند.
صدا و سیما نیز با استفاده ی دایم از شکل های درست این خطاهای زبانی و تهیه ی برنامه های گوناگون با حضور متخصصان زبان فارسی، می تواند بسترهایی را فراهم كند تا رفته رفته غلط های مشهور كه در ظاهر، نشان از فرهیختگی اداری و كارمندمابانه دارند، از زبان فارسی جارو شوند.

اکنون به نمونه های گوناگون دیگری از نادرست گویی در زبان فارسی نگاه می کنیم:

- درجه ی سانتیگراد و چهل درجه تب

«گراد» همان «درجه» است. از این رو به جای گفتن: «دمای هوا  به ۲۵ درجه ی سانتیگراد خواهد رسید»، باید گفت به ۲۵ سانتیگراد خواهد رسید. این اشتباه یادآور «سنگ حجرالاسود» است. و به جای، مثلن «چهل درجه تب»، باید گفت: «سه درجه تب»!

- ساختن

ناگفته پیداست که ساختن به معنی مثبت «درست کردن» ، «آبادکردن» و «سامان دادن» و... است. پس شایسته است که به جای «ویران ساختن» و «نابودساختن» و «پایمال ساختن» و... بگوییم: «ویران کردن» و «نابودکردن» و «پایمال کردن» و...

- چالش

چندی است که بیش تر در گفت و گوهای سیاسی، برای رساندن مفهوم «برخورد ناخواسته»، به گونه ای روزافزون،   واژه ی ترکی «چالش» به معنی «زد و خورد»  و «جنگ» به کار می رود. پیداست که در این جا پای واژه ی به ظاهر فارسی «چالش» به معنی «همبستری» و «سیری ناپذیر در همبستری»  و یا « چالیدن» به معنی «خرامیدن» و «راه رفتن با ناز و خودبزرگ بینی» در میان نیست.

- هر از گاهی یا گهگاهی؟

در سال ۱۳۴۲ سازمان کتاب های جیبی کتابی منتشر کرد به نام «لبه ی تیغ» از سامرست موآم که مهرداد نبیلی آن را ترجمه کرده بود و در زمان خود از ترجمه ی ارزشمندی برخوردار بود. من با خواندن این کتاب چنان شیفته ی آن شدم که بی درنگ به تقلید از راهی که «لاری» شخصیت اصلی داستان پیموده بود پرداختم و شاید هنوز هم پیرو این راهم...

در این کتاب مهرداد نبیلی همواره از اصطلاح «هر از چندی» و «هر از گاهی» استفاده کرده بود که مرا به دل نشست. من از آن روزگار به گونه ای ناخودآگاه و بدون توجه به درستی و نادرستی ساختار دستوری آن از آن سود جسته ام و همچنان می جویم.

امروز نامه ای داشتم از استاد نام دار سخن دکتر جلیل دوستخواه که آن را در این جا می آورم:

«شما در رونوشت ها نکته های زبانی چشم گیری را مطرح و درباره یس آن ها روشنگری می کنید. از سوی دیگر دیدم در «سیمرغ» ترکیب به باور من بدترکیب «هراز گاهی» را به کار برده اید. کاربرد این ترکیب پیشینه ی درازی ندارد و من نمی دانم نخستین بار چه کسی و بر چه پایه ای آن را به کار برده است که بسیار زود هم رواج یافت و همگانی شد. اما هنوز که هنوز است، ساختار این ترکیب بر من روشن نیست و من هیچ گاه آن را به کار نبرده ام و به جای آن «گاهی» یا «گاه گاه» یا «گاه گاهی» یا «گه گاه» یا «گه گاهی» یا «هر چندگاه یک بار» می نویسم».

«خواهشمندم اگر توجیه ساختاری برای کاربرد «هر از گاهی» دارید، مرا هم از آن آگاه فرمایید».

اعتراف می کنم که با خواندن یادداشت استاد یکه خوردم. بیش از شش ساعت از درهای بسیاری درآمدم و توجیحی نیافتم جز همان برداشتی که از نخست داشته ام:

«هر از گاهی» می تواند قید استمراری باشد. برای نمونه:

در برلین گاهی زمین می لرزد. نه همیشه. گاهی. و ممکن است مدت ها و دهه ها زلزله ای پیش نیاید. اما در بم هر از گاهی (به طور مستمر) زلزله می آید. یعنی بم زلزله خیز است.

ظاهرن این اصطلاح همان است که ابوالفضل بیهقی به صورت «گاه از گاه» می آورد: منوچهر بن قابوس «مردی که وی را حسن محدث گفتندی نزدیک امیرمسعود فرستاده بود، تا هم خدمت محدثی کردی و هم گاه از گله نامه و پیغام آوردی و می بردی».

- کاندیدا، نه کاندید. کاندیداتور، نه کاندیداتوری

شایسته است که در استفاده از واژه های بیگانه نیز اندکی دقیق تر باشیم. به ویژه هنگامی که معنای واژه ای با اندکی دگرگونی کاملن از منظور ما فاصله می گیرد.

«کاندیدا» یعنی داوطلب، خواستار (داوطلب انتخاب شدن به مقامی معین) و «کاندید» در لاتینی و فرانسه یعنی ساده دل و صاف و صادق (بیش تر با معنایی منفی، مانند نادان و ساده لوح) و [با کاندیدا (در فرانسه: candidat و در انگلیسی: candidate) به معنای «داوطلب و کسی که خواهان مقامی است یا کسی و چیزی که برای کاری در نظر گرفته شده» بسیار متفاوت است.
کاندیدا از ریشه‌ی لاتین candidatus یا candidus می‌آید به معنای سپیدپوش و علت نیز آن است که در روم باستان کسانی که خواهان مقامی بودند و مثلن می‌خواستند وارد مجلس سنا شوند، لباس سپیدی بر تن می‌کردند. (Senate به معنای مِهان و بزرگان با senior مرتبط است. در زمان اشکانیان، ایران نیز مجلس مشابهی داشت که به نام مجلس «مِهستان» خوانده می‌شد و دقیقن همین معنا را دارد یعنی جایی که مِهان و بزرگان جمع می‌شوند.] ¤

در زبان فارسی واژه ی «کاندید» با معنای حقیقی خود اصلن کاربردی ندارد، ولی اغلب دیده می شود که به جای «کاندیدا» گفته می شود «کاندید».

همچنین [در زبان فرانسه و انگلیسی (به ویژه انگلیسی بریتانیا) اسم مصدر candidate می‌شود candidature (در انگلیسی امریکایی بیش تر candidacy استفاده می‌شود.) اما برای پارسی‌زبانان گویی واژه‌ی «کاندیداتور» نشانی از اسم مصدر ندارد. برای همین خودشان یک «یای مصدری» نیز به پایان آن چسبانده‌اند و واژه‌ی عجیب «کاندیداتوری» را به معنای «کاندیدا شدن یا کاندیدا شدگی» ساخته‌اند.] ¤

¤ توضیح نهاده شده در [] در تکمیل موضوع "کاندیدا" و "کاندید" از تارنمای "شهربراز" گرقته شده است. آریا ادیب. http://shahrbaraz.blogspot.com/2008/10/blog-post_24.html

- ورزشگاه، نه مجتمع ورزشی!

 به تازگی با فراوان شدن ورزشگاه ها، نام «مجتمع ورزشی» بر آن ها نهاده می شود. با برداشتی نادرست از «مجتمع» و گویا منظور «مجموعه» است. شایسته است که به «ورزشگاه»، واژه ی زیبای فارسی، بسنده کنیم و در این اندیشه نباشیم که اصطلاح «مجتمع» کیفیت ورزشگاهمان را بالا می برد!

«مجتمع مسکونی» نیز داستانی است از این دست است. گویا تا پیداشدن نامی درخور، «سرای» کفایت نمی کند! مثلا «سرای گلستان»!

-  استفاده ی بی مورد از "مورد"

این اصطلاح «مورد» هم از آن موارد است!

خیلی کم پیش می آید که ما ناگزیر از به کار بستن واژه ی عربی «مورد» باشیم. اما اغلب دیده می شود که برخی این واژه را بی آن که نیازی باشد به کار می بندند. برای نمونه:

«مورد استفاده قرار داد» . به جای «استفاده کرد».

«مورد عفو قرار گرفت» . به «جای بخشیده شد».

«مورد دلخواه» . به جای «دلخواه».

«مورد ستایش قرار گرفت» . به جای «ستوده شد».

«مورد استقبال قرار گرفت» . به جای «استقبال شد».

«مورد نوازش قرار گرفت» . به جای «نوازش شد».

آیا مگر ما به جای«بوسیده شد» می گوییم: «مورد بوسیده شدن قرار گرفت»!

و یا به جای«کله پاچه خورده شد»: «کله پاچه مورد خوردن قرار گرفت»!

- کاربرد نادرست اصطلاح نادرست «حیات وحش»

این که اصطلاح «حیات وحش» ساختاری درست ندارد بماند. اما همین اصطلاح نادرست هم اغلب در برنامه های تلویزیونی، نادرست به کار گرفته می شود. برای نمونه:

«شکار غیر قانونی حیات وحش»!

«آزار حیات وحش»!

«محیط بان ها دو نفر را که در حال شکار حیات وحش بودند دستگیر کردند»!

«با شکار بی رویۀ حیات وحش نسل برخی از جانوران در حال انقراض است»!

شگفت انگیز است که در سازمان رادیو تلویزیون کسی به این کاربرد نادرست اعتراض نمی کند. گویا نه مترجم یا نویسنده به معنی درست «حیات وحش» کاری دارد، نه ویراستار، نه تهیه کننده و کارگردان و نه گوینده. شنوندگان و بینندگان هم بیش تر متوجه ی بازیگوشی های شیرین بچه شیرها در کنار مادرشان هستند، تا زبان مادری خود و قند پارسی!

- سؤال پرسیدن

به گونه ای فزاینده، به ویژه در رادیو و تلویزیون شنیده می شود که می گویند: «می خواهم یک سؤال بپرسم» به جای:  «پرسشی دارم» یا «سوالی دارم»

- دستشویی و توالت داشتن

دستشویی و توالت را نمی شود داشت، اما به دستشویی و توالت می توان رفت و حتما هم باید رفت!

- واگیردار

گاهی از برخی و حتا از رادیو و تلویزیون اصطلاح نادرست «واگیردار» را می شنویم. در حالی که یک بیماری «واگیر» است نه «واگیردار». همچنان که آدمی می تواند «باسواد» باشد نه «باسواددار»! و همچنان که نمی گویم: بانمک دار!

- مثل این می ماند که!

که درستش این است که بگوییم: «مثل این است که» یا «به این می ماند که».

- انیستیتو

اغلب از همه و حتا از دانش آموختگان شنیده می شود که واژه ای را که خود institute  «انستیتو» (تلفظ فرانسوی) نوشته اند، «انیستیتو» می خوانند. این گروه بزرگ حتا در نام های خاص خارجی نیز دچار همین نادرستی می شود. برای نمونه، نام «گیرشمن»، باستان شناس نامی فرانسوی را که در ایران به دلیل کاوش ها و دستاوردهای ارجمندش در شوش و سیلک کاشان آوازه ای بلند دارد، «گیریشمن» می گویند.

- پُرفُسور

عنوان و یا واژه ی Professor  «پروفسور» اغلب به ناروا «پُرفُسور» خوانده می شود. حتا از سوی دانش آموختگان.

- بلوک

امروز انتظار می رود که دست کم دانش آموحتگان آشنا به زبان های اروپایی واژه ی Block  «بلُک» را «بلوک» ( blook) تلفظ نکنند. «بلُک» در بیش تر زبان های اروپایی به معنی «قطعه» است: یک بلُک سیمانی، یک بلُک ساختمان... و  در فارسی «بلوک» به ناحیه ای دارای چند روستا گفته می شود.

- شوکولات

و در این جا تنها نادرستی تلفظ «شکلات» به صورت «شوکولات» مطرح نیست. تقریبن از همه، حتا از تحصیل کرده های دانشگاهی می شنویم که به انواع آب نبات پیچیده، با خاطری آسوده "شکلات" می گویند.

شاید این نادرستی شناخت، چندان آزاردهنده نمی بود، اگر برای کودکانمان هرجنبده ی کوچک را کرم و هر روینده ی کوچک را علف نمی نامیدم و نمی خواندیم و تصور نمی کردیم که دندانمان را کرم خورده است!

- پوستر

کم نیستند تحصیل کرده های دانشگاهی که با واژه ی بیگانه ی «پُست» آشنا هستند، اما به Poster «پُستر» به نادرست «پوستر» Pooster  می گویند. متاسفانه حتا گاهی گویندگان و مجریان رادیو تلویزیون.

- بوتون

از کارگران ساده ی ساختمانی که نمی دانند که بتُن Beton  واژه ای فارسی نیست، انتظار نمی رود که به این واژه به نادرست «بوتون» نگویند. از تحصیل کردگان، مهندسان و معماران چرا !

 - مشما

«مشمع» پارچه ای است موم اندود که در گذشته مصرفی بهداشتی داشته و همراه دارو بر روی پوست چسبانده می شد. امروز این هنجار به کلی منسوخ شده است. در گذشته از پارچه ای با اندود پلاستیک در قنداق بچه استفاده می شد تا رطوبت به بیرون قنداق رخنه نکند و پدر و مادر چند ساعتی، به جای کودک، نفسی راحت بکشند! بعدها با پیدایش پوشک و همانندهای آن، این هنجار نیز منسوخ شد و این نوع پارچه ی به اصطلاح «مشمع» بیش تر برای سفره و رومیزی معمول شد، تا تاب چرک را بیاورد و از بار گران بانوی خانه دار بکاهد!

اما، اینک این «مشمع» که نامش را از پارچه های شمع اندود روزگاران بسیار دور دارد، با تلفظ تازه ی «مشما» کاربرد تازه ای پیدا کرده است که حتا تحصیل کردگان دانشگاهی حاضر به چشم پوشی از آن نیستند! برای آنان «مشما» یعنی هر نوع کیسه ی پلاستیک !!

- ظرف روحی

«روی» فلزی است به رنگ خاکستری متمایل به آبی که با آلیاژی از آن ظرف های گوناگونی نیز می سازند. آلیاژ روی و مس همان برنج است و روی و آهن همان فلزی است که "حلبی" خوانده می شود.

ظرف های آلومینیومی نیز «رویی » (رویین) نامیده می شوند. اما متاسفانه دیده می شود که نه تنها مردم عامی، بلکه تحصیل کردگان و حتا آنان که فیزیک و شیمی خوانده اند، به تقلید از مردم عامی ظرف های رویین  یا آلومینومی را «روحی» می نامند! حتا نخست وزیری در مصاحبه ای گفت: «من در نوجوانی روحی فروشی می کردم».

- لازم به یادآوری است

مجریان برنامه های رادیو تلویزیون اغلب به جای «یادآوری می شود»، می گویند: «لازم به یادآوری است». نیاز به آگاهی چندانی در زمینه های دستوری نیست، تا بدانیم که ساختار این جمله درست نیست. توجه به معنی واژه ی «لازم» برای پی بردن به نادرستی این جمله بسنده می کند!

- تطبیقی

 ما معمولن دو موضوع را باهم مقایسه می کنیم (یا می سنجیم). بنابراین شایسته است که بگوییم: ادبیات مقایسه ای (یا سنجشی)  نه ادبیات تطبیقی.

- احقاق حق،  مسبوق به سابقه

«احقاق» خود به معنی به حق رسیدن و  «مسبوق» به معنی سابقه دار است. بنابراین شایسته است که از به کار بردن دو اصطلاح بالا پرهیز شود. همان گونه که گفتن «سنگ حجرالسود» درست نیست.

- خودکشی کردن

می نویسند: «او برای سومین بار خودکشی کرده است و هر بار همسرش او را نجات داده است!» پیداست که او هربار که خودکشی کرده است، به کلی نمرده است! درست این است که بگوییم، او سه بار دست به خودکشی زده است.

- در، نه درب  

یکی از واژه هایی که می توان به آسانی کنارش نهاد، واژه ی عربی «درب» (دروازه ی فراخ، دروازه ی دژ و شهر) است که اغلب به جای «در» فارسی از آن استفاده می شود. به ویژه در جاهای همگانی. بر در شیشه ی پژوهشکده ای ادبی با بی سلیقگی آشکاری کاغذی چسبانده بودند که بر روی آن با خطی بسیار بد و خام نوشته بودند: «لطفا درب را پشت سر خود ببندید».

بی درنگ اندیشیدم که کار کار نگهبان پشت در است و نگران نشدم، اما اندوهگین شدم که رییس یک پژوهشکده ی ادبی روزی چند بار با این نوشته سینه به سینه می شود و به یاد نگهبانی خود نمی افتد...

- انجام دادن یا رسیدگی کردن، اما نه ترتیب دادن!

پیداست که در کنار زبان ادبی و فاخر هر ملتی زبان کوچه و بازار هم حضور دارد. اشکالی هم ندارد.

این هم پیداست که واژه هایی از زبان کوچه و بازار به مرور به زبان ادبی و فاخر رخنه می کنند و جا می افتند و سبب بارور شدن زبان می شوند. بسیاری از اصطلاح ها و واژه های ضروری زبان امروزی ما را مردم عامی ساخته اند و کار فرهنگستان کُند ما را آسان کرده اند. برای نمونه تنها در پیوند با ماشین: «جعبه دنده»، «فرمان»، «سپر»، «سگدست»، «یاتاقان»، «بستنی خوری»، «میل لنگ»، «پروانه» و...

و از روزی که فرهنگستان اول، در خردادماه ۱۳۱۴ تاسیس شد تا کنون، دستاورد کوچه بیش تر از فرهنگستان بوده است... و سپاس زبان کوچه را... ولی پیداست که در این میدان، میدان سالاری کوچه همیشه نمی تواند سودمند باشد. دوست نازنینی، که خود دبیر زبان است، می گفت: «اگر چنین باشد چه می شود»؟...

برداشت ساده ی من این است که زبان نان شب است. یعنی برآورنده ی نیازی ناگزیر. البته اگر سیر باشیم، گوهری هم هست برای آویختن از گردن و نشاندن بر سینه...

ولی پخت نان قاعده و قانون دارد. نه نان سوخته گوارا است و نه نان خمیر. نانی که سوخته و خمیر نیست، بیات هم که باشد می توان خوردش...

ما با زبان، خودمان را تفهیم می کنیم و با زبان اندیشه ای خردمندانه را برای رستگاری هم زبانانمان به آن ها منتقل می کنیم. پیداست که هرچه قدرت انتقال بیش تر باشد، امکان فراهم آوردن تفاهم نیز بیش تر است...

و زبان خام ما را از هم دور می کند و ناخواسته از باروریمان می کاهد. بلاتکلیف می مانیم که کسی مانده است، خسته است و یا مرده است...

و نمی دانیم که سخنی را به شوخی می شنویم و یا به جد.

آن هم در روزگاری که تفهیم و تفاهم، با انفجار پرسش ها و پاسخ های مادی و عاطفی، روز به روز دشوارتر می شود.

همین است که گاهی سخن از زبانی جهانی، مثلا اسپرانتو، می رود. ما امروز نیاز به درک بی درنگ داریم، تا ارسال مثل و استعاره.  شعر نو هم برآیند همین نیاز بود...

در این میان جای تاسف بسیار است که گاهی – نه، روز افزون – می بینیم که واژه ها و اصطلاح های ناهنجار کوچه، کاربردی گسترده پیدا می کنند و رویارویی دانش آموختگان نیز با آن ها انفعالی است.

برای نمونه فعل مرکب «ترتیب دادن» ... که معنایی رکیک نیز دارد...

چند سالی است که این فعل به جای «انجام دادن» یا «رسیدگی کردن» کاربرد پیدا کرده است. این فعل صرف نظر از ساختار بی قاعده و قانون، دارد کم کم قائم مقام چند فعل می شود...

نخست فکر می کردم می توان به آن ایرادی نداشت، چون از زبان کوچه برآمده بود و به حرمت زبان کوچه، می توانست وجاهت و جایگاهی داشته باشد...

اما امروز به گونه ای روزافزون می بینم که دارد در زبان تحصیل کرده ها و مسؤلان بلندپایه جاخوش می کند...

همه در حال ترتیب دادن هستند!

ای امان!

یاد یزدی های شیرین سخن می افتم با انجام دادنشان!

- - -

از: روزنوشت های پرویز رجبی

چه گونگی نوشتن همزه در زبان فارسی

 

شماره ی نوشته: ٧ / ۵

مرتضی کاخی

چه گونگی نوشتن همزه در زبان فارسی

در زبان فارسی «همزه» را می توان به این صورت ها نوشت: اَ (مانند: اَسب)، ـئـ (مانند: هیئت) ، ؤ (مانند: سؤال)، ءِ (مانند: جزء)

نخست باید به دو نکته ی مهم اشاره کرد:

۱- نشانه ی «ء» كه بر روی برخی واژه های فارسی می آید، مانند: خانۀ من و نامۀ تو، با همزه ی عربی ارتباطی ندارد و این نشانه نه همزه، بلکه کسره ی آخر و از لحاظ شكلی، کوتاه شده و  نیمی از «ی» است كه دنباله­ اش نوشته نشده است. از این رو می توان آن را به شکل کامل هم نوشت. یعنی می توان نوشت: خانه ی من و نامه ی تو.

۲- فرق همزه و الف آن است که همزه حرکت می پذیرد، مانند: اِسم، اَبر.
ولی الف همیشه ساکن است. مانند: دار، بازار
الف هیچ‌گاه در آغاز کلمه نمی‌آید بنابراین حرف‌ ‌ِ اول اسفندیار همزه است نه الف.
در فارسی همزه فقط در آغاز کلمه قرار می گیرد. بنابراین کلمه هایی که همزه در میان یا پایان آن‌هاست عربی‌اند نه فارسی.

همزه می تواند در آغاز، میان و پایان کلمه بیاید:

الف) همزه­ ممكن است در آغاز كلمه بیاید كه به صورت های «اَ»، «اِ»، «اُ» یا «آ» است، مانند: اَستر، اُشتر، اداره، آسیب.
و در كلمات فرنگی مانند: اَندكس، اِستادیوم، اُسوالد، آربری.

ب) همزه ممكن است در میان کلمه بیاید، در این صورت:
اگر كلمه­ی فارسی باشد، هرگز در میان كلمه یا پایان كلمه به صورت «همزه» نیست، بنابراین همواره با حرف «ی» نوشته می­شود. مانند: آیین نه آئین، پاییز نه پائیز، پایین نه پائین، روییدن نه روئیدن، بوییدن نه بوئیدن، مویین نه موئین، رویین نه روئین،

و اگر كلمه ی عربی باشد که به زبان فارسی آمده است:                 

- پس از حرف صدادار كوتاه ـَ «A» به صورت «أ» نوشته می شود. مانند: تألیف، تأثیر، تأدیب، مأوا، رأس، مستأجر و از این دست.

- پس از حرف صدادار كوتاه ( ـَ =A) و پیش از حرف صدادار بلند ( آ=Â ) به شكل «آ» نوشته می شود. مانند: منشآت، مآخذ، مآثر، مآل، لآلی (جمع لؤلؤ).

سعدی گوید: بر رخ گل از نم اوفتاده لآلی         همچو عرق بر عذار شاهد غضبان

- پس از حرف بی صدای ساكن و پیش از حرف صدادار بلندِ «آ= » مانند مورد پیش به صورت «آ» نوشته می شود، مانند: قرآن، مرآت.

- پس از حرف صدادار (اُ=O) به شكل «و» كه روی آن نشانه ی همزه قرار می گیرد نوشته می شود، مانند:
مؤتمن، مؤتلف، مؤسس، مؤثر، مؤدب، سؤال، مؤنث. که امروزه فارسی زبانان از گذاشتن این همزه بر روی «و» چشم پوشی می کنند.

جز موارد چهارگانه­ی بالا در دیگر موارد، همزه­ی میان كلمه های عربی یا فرنگی به صورت دندانه­ای كه روی آن نشانه ی همزه قرار می­گیرد، نوشته می شود. یعنی به صورت « ـئـ » مانند: ائتلاف، تخطئه، تئاتر، سئانس، رئالیست، توطئه، هیئت، قرائت، دنائت، ژوئن، پنگوئن، مسائل، مصائب، رسائل، علائم، ملائك، نوئل، سوئد.

توجه: فارسی زبانان اغلب پیش از حرف صدادار كوتاه مكسور « ـِ = E » را با «ی» می نویسند، مانند:
مصایب، رسایل، غایب، ملایك، جایز، عواید، فواید، شمایل، سایر، نایل، نایب، قبایل.

واژه های لاتینی مانند نوئل، سوئد، رئالیسم و مانند آن ها را كه تلفظ آن ها با «ی» از نظر فونتیک در زبان اصلی تغییر می كند، نیاید با «ی» نوشت.

- پیش از حرق صدادار بلند «او = U» به صورت دندانه­ای كه روی آن نشانه ی همزه قرار می­گیرد، نوشته می شود. یعنی به صورت « ـئـ » مانند:
شئون، رئوف، مسئول، مرئوس، زئوس، كاكائو، شائول نوشت.

- پیش از حرف صدادار كوتاه «ـُ = O» ( كه بیش تر مربوط به واژه هایی است كه از زبان های اروپایی به فارسی آمده است) با « ـئـ » (دندانه + نشانه ی همزه) باید نوشت:
لائوس، لئون، ناپلئون، نئون، كلئوپاترا، لئوپلد، ژئوفیزیك، تئودور.

پ) همزه ممكن است در پایان كلمه بیاید (در واژه های فارسی همزه­ی پایانی نداریم و این همزه ویژه ی واژه های های عربی است که به فارسی آمده است).
- پس از حرف صدادار كوتاهِ ( ـَ =  A) به صورت « أ » یا « ـأ » می آید، مانند:
مبدأ منشأ، ملجأ، خلأ، ملأ (ملأ عام). که فارسی زبانان در اغلب موارد برای آن از «ا» استفاده می کنند. یعنی می نویسند: ملا عام، مبدا یا منشا.

همزه ی این گونه واژه ها به هنگام چسبیدن به «یا» ی وحدت، نكره و نسبت، به صورت « ـئـ » در می آید. مانند:
مبدئی، منشئی، ملجئی، خلئی، ملئی.

- پس از حرف صدادار كوتاهِ « ـُ = O » به صورت « واو » كه بالای آن نشانه ی همزه است  «ؤ»، نوشته می شود، مانند: تلؤلؤ، لؤلؤ.

به جز دو مورد بالا همه جا به صورت خود نشانه ی همزه «ء» نوشته می شود، مانند: سوء، شیء، جزء،

همزه ی این دسته از واژه ها هنگام چسبیدن به « یا » ی وحدت، نكره و نسبت به صورت « ـئـ » نوشته می شود، مانند: جزئی، سوئی، شیئی.

همزه ی پایانی پس از حرف صدادار بلند « آ = Â » حذف می شود، مانند: ابتدا، انتها، املا، انشا، اجرا، وزرا، اطبا، انبیا، اولیا، امضا، ابتلا، صفرا، سودا و مانند آن ها.

در حالت نسبت و همراهی با « یا » ی وحدت و نكره و نیز در اضافه، به جای همزه، « ی » قرار می گیرد، مانند: ابتدای، انتهای، املای، انشای، اجرای، وزرای، اطبای، انبیای، اولیای، امضای، ابتلای.

همزه از آغاز ضمیرها و صفت های اشاره حذف نمی شود، مانند: بنابراین، از این، در این، از او، در او، جز او. از این رو نوشتن آن ها به صورت « بنابرین » و ... نادرست است.

عناصر طبیعت در شعر فارسی (1)

 

شماره ی نوشته: ۲۴ / ۴

سعیده ره پیما

عناصر طبیعت در شعر فارسی

(بخش نخست)

طبیعت از آغاز تا امروز همواره یكی از خاستگاه ها و سرچشمه های هنر بوده است. نقاشی مثلن، از مینیاتورهای چینی و ژاپنی و نقاشی های هندسی آن ها بگیریم تا نقاشی ها و مینیاتورهای دوره تیموری و صفوی و تا منظره سازی های نقاشان سده های هفدهم و هجدهم و اوایل سده ی نوزدهم مانند "‌‌ترنر " و " كانستبل " و تا نقاشان امپرسیونیست ون گوگ، گوگن،‌‌ مونه،‌ پیسارو و نیز امروز كه در كنار مكتب های گوناگون سده ی بیستم آثاری هست كه به صورتی نو از طبیعت مایه می گیرد. یا حتا در موسیقی كه هنری است شنیداری و در وهله ی نخست چنین به نظر می رسد كه با طبیعت هیچ ارتباطش نیست. در صورتی كه بسیاری از آثار معروف آهنگ سازان نام دار جهان خاستگاهی طبیعی دارد. مانند سمفونی" پاستورال" بتهوون یا "دریاچه ی قو"ی چایكوفسكی یـــــا "چهارفصل" ویدالدی، كه هر كدام به نحوی بر اثر تاثیر ویژه ی آهنگ ساز از طبیعت آفریده شده‌اند و از همه بارزتر در هنر شعر، كه نمونه ها و نشانه های آن را از قدیم ترین ایام تا كنون، در آثار منظوم و شاعرانه ی همه كشورهای جهان می توان دید. از ترانه ها و شعرهای "سافو "و "‌بیلی تیس " در سرزمین سرسبز و سواحل جادویی یونان بگیرید تا شاعران جاهلی عرب مانند " امرء القیس " در بیابان های پر از «ربع و اطلال و دمن» یا تغزلات آغاز قصیده های قصیده سرایان سده های پنجم و ششم، مانند " فرخی " و " ازرقی " و " خاقانی " و به ویژه " منوچهری " كه اصلن شاعر طبیعت نام گرفته است. تا همه ی شاعران رمانتیك سده ی نوزدهم سراسر اروپا كه دیگر زمینه ی اصلی و چشم انداز غالب آثار شعر آن ها طبیعت رنگارنگ و رویایی است امثال " لولیرتین "، "‌ هوگو "، " موسه "، "‌ هاینه "، " بایرون " و بسیاری دیگر، و تا شاعران امروز، مثلن "سن ژون پرس" و رابطه او با دریا و "رابرت فراست" و رابطه او با صحرا و جنگل یا "نیما‌ و طبیعت مازندران یا "نرودا كه حتا به اجزای طبیعت نیز به چشم اعضای محبوب خود نگاه می كند.

و جز اینان، شاعران دیگر هم. كه البته مستقیمن‌ با طبیعت صرف روبه‌رو نیستند. یعنی صرف وصف طبیعت را در شعر آنان نمی توان دید، ولی آن ها نیز به نحوی با طبیعت در آمیخته اند و در شعرهای آن ها، تصویرهای گوناگون طبیعت در حكم ما به ازاء های بیان اندیشه های آن هاست. و البته شاعرانی بوده اند و هستند كه مطلقن با طبیعت سر و كار نداشته اند و طبیعت همواره در حاشیه شعر آن ها و در حقیقت تحت ااشعاع دور پروازهای تخیل و تفكر آن ها بوده است. مانند "فردوسی"‌‌ و "مولوی" و "حافظ" یا "دانته" و "شكسپیر" و "گوته"‌. (طبیعت و شعر در گفت و گو با شاعران شاه حسینی، ۸٧ و ۸۸)

شاید بتوان گفت كه در یك دوره از تاریخ، همه انسان ها شاعر بوده اند، در آن دوره ای كه از رویدادهای عادی طبیعت در شگفت می شدند و هر نوع ادراك حسی از محیط برای آن ها تازگی داشت، حیرت آور بود و نام نهادن بر اشیاء خود الهام شعری بود. دیدن صاعقه با احساس جریان رودخانه و سقوط برگ ها بدون هیچ گونه نسبتی با زندگی انسان، خود به خود تجربه آغازیی و بیداری شعری و شعوری بود. كشف هر یك از قوانین طبیعت، خود نوعی بیداری است، نوعی تجربه است، نوعی شعر است.

شعرهای پر شور بزرگ ترین شاعر عبری، با تصویرهای وام گرفته از پرستندگان مشرك طبیعت كه آن ها را احاطه كرده بودند یا در دوران تبعید از دیاری به دیار دیگر می دیدند، سر زده است. در این شعرها هر نمود طبیعت، زنده به نظر می آید، چنان كه در شعرهای رُمی، یونانی، مصری، بابلی و هندی. در ادب (ادبیات) بدوی هندی و در تصویرهای شعرهای چینی و ژاپنی، طبیعت به مثابه یك كل عظیم خدایی شده، جلوه می كند و در صورت های جلوه، گر چه در مواردی گوناگون است،‌‌ ولی به شکل های مشابه اشاره دارد. (طبیعت و شعر در گفتگو با شاعران شاه حسینی. ٦۲)

نخستین بار كه ادراك نسبی میان عنصری از طبیعت با عنصر دیگری از طبیعت یا زندگی به وجودمی‌آید، آن نخستین ادزاك كننده نسبت به آن تجربه یا بیداری، شاعر است و آن كه بار دیگر از آن تجربه به همان گونه سخن بگوید، در حقیقت از آگاهی خویش نسبت به آن بیداری نخستین سخن گفته است. (طلا در مس، در شعر و شاعری براهنی)

ژراردونروال می گوید: «آن كه برای نخستین بار روی خوب را به گُل تشبیه كرد، شاعر است و دیگران مقلد او».

ناقدان معاصر، بر پایه ی همین عقیده، می كوشند كه شعر را و هنر را تجربهی انسان بنامند و قدیمی‌ترین كسی كه از شعر به عنوان تجربه یاد كرده است، یكی از ناقدان اسلامی، یعنی ابن اثیر است كه در كتاب الاستدراك از ارتباط شعر و تجربه سخن گفته است و در اروپا امیل زولا این تعبیر را رواج داده است.

تجربه شعری چیزی نیست كه حاصل  اراده ی شاعر باشد، بلكه یك رویداد روحی است كه ناآگاه در ضمیر او بازتاب می یابد، مجموعه ای از رویدادهای زندگی اوست، به گفته ی الیوت : «خواندن كتاب اسپیوزا و صدای ماشین تایپ و بوی غذایی كه برای شام در حال پختن است، همه ی این ها ممكن است تجربه ی یك لحظه باشد.»

از آن جا كه هر كس در زندگی خاص خود تجربه هایی ویژه ی خویش دارد، طبعن صور خیال او نیز دارای مشخصاتی است و شیوه ی خاصی دارد كه ویژه خود اوست و نوع تصویرهای هر شاعر صاحب اسلوب و صاحب شخصیت، بیش و كم اختصاصی اوست و آن ها كه شخصیت مستقل شعری ندارند، اغلب از رهگذر گرفتن و دزدی خیال های شعری دیگران، آثاری به وجود می آورند. (كدكنی. صور خیال در شعر فارسی)

در رابطه با این موضوع و صور خیال و برداشت های شاعران از طبیعت دسته بندی های گوناگونی را می توان انجام داد و همان گونه كه در ادامه ی مطلب نشان داده خواهد شد، نوع نگاه شاعر, دوره و زمان زندگی او و مسا‌‌یل اقتصادی و سیاسی و... در زمان او سبب ایجاد تفاوت ها در برداشت های شاعران شده است.

عناصر طبیعت در صور خیال در سه سده ی نخست

شعر فارسی را در فاصله ی سه سده ی نخستین، یعنی تا پایان سده ی پنجم هجری، باید شعر طبیعت خواند. زیرا، با این كه طبیعت همیشه از عناصر نخستین شعر در هر زمان و مكانی است و هیچ گاه شعر را از طبیعت به معنی گسترده كلمه نمی توان تفكیك كرد، شعر فارسی در این دوره به ویژه از نظر توجه به طبیعت، سرشارترین دوره ی شعر در ادب فارسی است. چرا كه شعر فارسی در این دوره شعری است آفاقی و برون گرا. یعنی دید شاعر بیش تر در سطح اشیاء جریان دارد و در ورای پرده ی طبیعت و عناصر مادی هستی، چیزی نفسانی و عاطفی كم تر می جوید بلكه مانند نقاشی دقیق كه بیش ترین كوشش او صرف ترسیم دقیق موضوع نقاشی خود شود، شاعر نیز در این دوره همت خود را مصروف همین نسخه برداری از طبیعت و عناصر دنیای بیرون می كند و كم تر می توان حالتی عاطفی یا تاملی ذهنی را در ورای توصیف های گویندگان این دوره جست و جو كرد.

به گفته الیزابت درو : «شعری كه از طبیعت سخن بگوید در همه ی اعصار مورد نظر شاعران بوده است. اگر چه نوع آن به اختلاف ذوق هر دوره و حساسیت شاعران، متفاوت بوده است» ولی در شعر فارسی‌، با در نظر گرفتن دوره های گوناگون آن، هیچ دوره ای شعر به طبیعت ساده و ملموس این اندازه وابستگی نداشته و این قدر نزدیك نبوده است، زیرا كه در هیچ دوره ای شعر فارسی این اندازه از جنبه ی نفسانی انسانی و خاطر آدمی به دور نبوده است و مساله ی آفاقی بودن شعر فارسی در این دوره‌، بیش تر به این دلیل است كه در این دوره از نظر موضوعی بیش ترین سهم از آن شعرهای درباری و مدحی است و یا حماسه ها و در هر دو نوع، «من» شاعر مجال تجلی نمی یابد تا شعر را به زمینه های انفسی و درونی بكشاند.

طبیعت در شعر این دوره به دو گونه مطرح می شود. نخست از نظر توصیف های خالص كه وصف برای وصف باید خوانده شود و این گونه وصف ها در قطعه های كوتاهی كه از گویندگان دوره سولینی مانند شعرهای كسایی بر جای مانده به خوبی دیده می شود و بی گمان این شعرها شعرهایی است كامل و نباید تصور كرد كه بریده هایی از یك قصیده زی  مدحی است. مانند :

آن خوشه های رزنگر آویخته سیاه / گویی همه شبه به زمرد درو زنند

و آن بنگ چزد بشنو در باغ نیمروز / همچو سفال نو كه به آبش فرو زنند  (عوفی. لباب الاباب، برگ ۲٧۲)

و این گونه قطعه های كوتاه وصفی در شعر شاعران تازی مانند ابن معتز و ابن رومی و سری رفاء نمونه‌های بسیار دارد و منظور از آن ها وصف برای وصف است و نوعی نقاشی.

از این گونه شعرهای كوتاه كه بگذریم قصیده هایی است درباره ی طبیعت كه مستقیمن مطرح می شود، ولی به بهانه ی مدیح یا به ندرت موضوعی دیگر در همین حدود، این دسته شعرها را نیز باید از مقوله ی وصف برای وصف به شمار آورد، مانند بیش تر وصف های منوچهری.

در این گونه وصف ها، كه حاصل مجموعه ای از تصویرهای طبیعت است، جز ترسیم دقیق چهره های طبیعت شاعر قصدی هنری ندارد و این گونه تصویرهای طبیعت گاه به طور تركیبی در ضمن قصیده ها ترسیم می شود و گاه جنبه ی روایی و وصف قصه وار دارد و در این وصف های قصه وار، اگر چه تنوع كم تر دیده می شود، ولی حركت و حیات بیش تر است، مانند برخی قصیده های منوچهری كه در آن به طور روایی به وصف طبیعت می پردازد و نمونه ی دقیق تر آن را باید در مسمط های او جست و جو كرد.

درمجموع، همه این انواع توصیف ـ كه باید آن ها را وصف برای وصف خواند ـ تصویرهایی هستند بسیار ساده و آفاقی دور از هر  گونه زمینه ی عاطفی و در بحث ما مجال تحقیق درباره انواع و جزییات این وصف ها نیست، ولی یك نكته را در باب این گونه وصف ها نباید فراموش كرد كه عناصری كه صور خیال را تشكیل می دهد به طور طبیعی از اجزای دیگر طبیعت و دنیای ماده است و این كار نتیجه ی طبیعی موضوع شعر است، اگر چه در همین نوع شعرها نیز ـ در پایان این دوره ـ گاه، یك روی تصویر طبیعت امور انتزاعی و ذهنی است، آن گونه كه در اواخر این دوره در شعر مسعود سعد می‌خوانیم‌ :

دوش گفتی ز تیرگی شب من / زلف حور است و رای اهریمن

زشت چون ظلم و بیكرانه چون حرص / تیره چون محنت و سیه چون حزن (دیوان مسعود سعد، برگ ۴۵٧ )

و با این كه طبیعت یك چیز است برداشت شاعران از آن دگرگون می شود و یادآور آن سخن كالریج است كه گفت : «طبیعت هرگز تغییر نمی كند، بلكه تاملات شاعران درباره ی طبیعت است كه دگرگونی می پذیرد و پیرو احساسات و طبایع ایشان است.»

گذشته از وصف های متنوع و گسترده كه در شعر این دوره وجود دارد، طبیعت به گونه ای دیگر در صور خیال گویندگان این دوره تجلی دارد كه از نظر مجموعه ی تصویرهای شعری این دوره قابل بررسی است، بدین گونه كه گویندگان، گذشته از وصف هایی كه از طبیعت می كنند، در زمینه های غیر از طبیعت ـ یعنی در حوزه ی بسیاری از معانی تجریدی و یا تصویرهایی كه از انسان و ویژگی های حیاتی  اوست ـ باز هم از طبیعت و عناصر آن كمك می گیرند. در این جاست كه رنگ اصلی عنصر طبیعت در تصویرهای شعری این دوره روشن تر و محسوس تر آشكار می شود، زیرا در وصف مستقیم طبیعت از طبیعت كمك گرفتن امری است بدیهی ولی به هنگام سخن گفتن از چیزهایی كه بیرون از حوزه ی طبیعت است اگر شاعری از طبیعت و عناصر آن كمك بگیرد در آن جاست كه شعرش بیش تر عنوان شعر طبیعت می تواند پیدا كند و این نكته اغلب از نظر ناقدان و شاعران دوره ما نیز مورد غفلت واقع شده است كه تصور می‌كنند سخن گفتن مستقیم از روستا، تصویرها یا دید شاعر را روستایی می كند. همچنین اگر گوینده‌ای درباره ی جبر یا اختیار یا مرگ و زندگی سخن گفت دید فلسفی دارد، در صورتی كه در چنین مواردی، نفس موضوع است كه روستا است و نفس موضوع است كه فلسفه است.

جست و جوی عناصر طبیعی در شعر گویندگان این دوره نشان می دهد كه دید گویندگان این دوره بیش تر دید طبیعی است و نه تنها در وصف های طبیعت، بلكه در زمینه های دیگر نیز توجه شاعران به طبیعت نوعی تشخص و امتیاز دارد و در هر زمینه ای از زمینه های معنوی شعر، در تصویرهای شعر، عنصر طبیعت بیش ترین سهم را داراست. البته این طبیعت در این سه سده  تحولاتی دارد كه نباید فراموش  شود زیرا در دوره ی نخستین تا نیمه نخست سده ی چهارم ـ به جز موارد استثنایی ـ ساده و زنده است و در شعر نیمه ی دوم سده ی پنجم ـ به جز در موارد استثنایی ـ طبیعتی است مصنوعی، ولی در هر دو دوره، طبیعت امری آشكار است. چنان چه در مدیحه های منوچهری خصلت های روانی ممدوح با طبیعت و عناصر طبیعت سنجیده می شود و تصویرهایی از این گونه در شعر او و معاصرانش بسیار می توان دید :

الا یا سایه یزدان و قطب دین پیغمبر! / به جود اندر چو بارآن ها، به خشم اندر چو آذرها

بهار نصرت و مدحی و اخلاقت ریاحینها / بهشت حكمت و جودی و انگشتانت كوثرها (دیوان منوچهری، ۲)

كه تصویرهایی از نوع «به جود اندر چو باران ها» و «به خشم اندر چو آذرها» و یا «بهار نصرت و مدح» و «ریاحین اخلاق» همه تصویرهایی هستند ساخته از عناصر طبیعت و معانی انتزاعی و این جنبه ی گسترش عناصر طبیعت را در تصویرهای این دوره، در شریطه های قصیده ها بیش تر می توان احساس كرد چنان كه در این شریطه ی فرخی :

همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون / چو بر دیبای فیروزه فشانی لؤلؤ لالا

گهی چون آینه ی چینی نماید ماه دو هفته / گهی چون مهره سیمین نماید زهره زهرا

عدیل شادكامی باش و جفت ملكت باقی / قرین كامكاری باش و یار دولت برنا (دیوان فرخی، ۳)

دیده می شود و در وصف هایی كه فرخی و دقیقی و دیگر گویندگان این دوره از معشوق در تغزل های خود دارند، رنگ طبیعت و زمینه ی عناصر طبیعی را در تصویرهای ایشان به روشنی می توان احساس كرد :

شب سیاه بدان زلفكان تو ماند / سپید روز به پاكی رخان تو ماند

به بوستان ملوكان هزار گشتم بیش / گل شكفته به رخساران تو ماند

دو چشم آهو، دو نرگس شكفته به بار / درست و راست بدان چشمكان تو ماند

ترا بسروین بالا قیاس نتوان كرد / كه سرو را قد و بالا بدان تو ماند

دقیقی (لازار، شعرهای پراكنده، ۱۴٧)

كه اگر چه به ظاهر طبیعت را با معشوق قیاس كرده ولی منظور ارایه ی تصویرهایی از زیبایی معشوق است و در همه این تصویرها یك روی تركیب خیال، طبیعت است و این گسترش عناصر طبیعت در تصویرها به تصویرهای شعرهای غنایی و مدحی محدود نمی شود. حتا در حماسه نیز بیش ترین سهم، از آن تصویرهایی است كه اجزای آن را عناصر طبیعت تشكیل می دهد چه در تصویرهایی كه به گونه اغراق ارایه می شود مانند:

سپاهی كه خورشید شد ناپدید / چو گرد سیاه از میان بر دمید

نه دریا پدید و نه هامون در كوه / زمین آمد از پای اسبان ستوه (فردوسی، شاهنامه، ج ۲؛ برگ ۱۱۷)

و چه در تصویرهایی كه جنبه ی تشبیهی یا استعاری دارد مانند :

زگرد سواران هوا بست میغ / چو برق درخشنده پولاد تیغ

هوا را تو گفتی همی برفروخت / چو الماس روی زمین را بسوخت

به  مغز اندرون بانگ پولاد خاست / به ابر اندرون آتش و باد خاست (فردوسی، شاهنامه، ج ۱؛ برگ ۱۲۳)

و از آن جا كه شعر این دوره، بیش تر، آفاقی است و به ندرت نمونه ی شعری كه گرایش به بیان انفسی داشته باشد می توان یافت ـ مگر در اواخر این عهد در برخی شعرهای مسعود سعد و در رباعی های خیام كه بیانی كاملن انفسی دارد ـ در شعر این دوره بیش ترین عنصر، عنصر طبیعت است كه دید گویندگان همواره در كار پیوستن اجزای آن است چه در وصف های عمومی و چه در ساختن تصویرهای دیگر، از این روی هیچ جای اغراق نیست اگر بگوییم شعر فارسی در این دوره شعر طبیعت است هم از نظر وسعت عناصر طبیعت در تصویرهای گویندگان این دوره و هم از نظر توجه به سطح و قشر ظاهری طبیعت كه طبیعت را در شعر این دوره ملموس و ساده محفوظ نگه داشته و شاعر به هیچ روی در آن سوی تصویرهای طبیعت امری معنوی را جست و جو نمی كند.

البته میزان دلبستگی گویندگان این دوره به طبیعت یكسان نیست و بر اثر همین اختلاف در زمینه دلبستگی به طبیعت است كه تصویرهای شعری برخی از گویندگان مانند منوچهری در قیاس با گویندگانی مانند عنصری از نظر مواد طبیعت غنی تر است و این تفاوت در قیاس شعر گویندگان سده ی چهارم با گویندگان نیمه دوم سده ی پنجم نیز به خوبی آشكار است هم از نظر توجه به وصف طبیعت ـ چه وصف های كوتاه كه آن را وصف برای وصف خواندیم، و چه از نظر وصف های دیگر ـ و هم از نظر استفاده از عناصر طبیعت؛ مثلن قیاس شعر فرخی سیستانی با ابوالفرج رونی می تواند نماینده خوب این اختلاف باشد كه نخستین می كوشد مسایل بیرون از حوزه طبیعت را با كمك تصویرهای طبیعت حسی كند و دومی می كوشد طبیعت ملموس را از رهگذر تصویرهای انتزاعی تازگی و لطافت و رقت بیش تری ببخشد و این كوشش او شعرش را از جنبه ی ملموس بودن و حسی بودن دور كرده و به صورت مجموعه ای از تصویرهای پیچیده و گاه نامفهوم در آورده است و همچنین مسعود سعد سلمان، در قیاس با منوچهری. ولی هیچ كدام از این گویندگان جز در موارد استثنایی نتوانسته اند مانند شاعران دوره های بعد نهفتگی درون انسان را در تصویرهای طبیعت كشف كنند و این ویژگیی است كه در شعر اروپایی نیز در دوره های خاصی تجلی دارد، مثلن در ادب انگلیسی وردزورت و پیروان او چنین كوششی در شعرهای طبیعت از خود نشان داده اند.

از ملاحظه شعر فارسی در این دوره، كه به حق باید آن را دوره ی طبیعت در شعر فارسی خواند، به خوبی دانسته شود كه با همه فراخی دامنه ی جغرافیایی محیط زیست شاعران و با همه ی اختلافاتی كه از نظر  اوضاع طبیعی در هر ناحیه ای از نواحی گوناگون نفوذ شعر فارسی وجود داشته، رنگ عمومی شعرهای طبیعت یكسان است و بهار یا پاییز یا هر پدیده ی دیگر از پدیده های طبیعت، در شعر مسعود سعد و معزی و قطران یكسان است با این كه محیط زیست ایشان از یكدیگر جداست، مسعود در هند زیسته و معزی در خراسان و قطران در آذربایجان و هر كدام از این نواحی از نظر طبیعت ویژگی های خاصی را داراست. (شفیعی كدكنی. صور خیال در شعر فارسی، خلاصه ی برگ های ۳۰۰ تا ۳۲٦)

عناصر طبیعت درصورخیال در فاصله ی ۴۰۰ تا ۴۵۰  هجری (دوره ی منوچهری و فخرالدین گرگانی)            

نیمه ی نخست سده ی پنجم از نظر فراوانی شعرهای موجود، و هم از نظر وجود چند شاعر برجسته مانند منوچهری، فرخی، فخرالدین گرگانی ، ناصر خسرو (اگر چه بخشی از زندگی وی در نیمه ی دوم این سده ی گذشته) و قطران تبریزی و هم از نظر گسترش دامنه ی تصویرهای شعری، سرشارترین دوره های شعر فارسی است. زیرا در این دوره ویژگی های برجسته ی صور خیال شاعران دوره ی پیشین هنوز در شعر گویندگان درجه اول مانند منوچهری و فرخی و ناصر خسرو دیده می شود و از سوی دیگر نشانه‌های برخی تازگی ها نیز در اسلوب ارایه ی تصویرها بیش و كم دیده می شود كه در حد اعتدال است، ولی از سوی دیگر شاعران درجه دومی نیز در این دوره زیسته اند كه از شعرشان سندی قابل توجه در دست نیست.

ذهن شاعران بیش تر می كوشد، در ساختن تصویرهای مادی، در تركیب عناصر طبیعت تصرف كند و از این روی در این دوره مجموعه ای از «تشبیه ها خیالی» داخل شعر فارسی می شود كه نمونه ی گسترده آن را در تصویرهای شعر منوچهری می بینیم و در شعر دیگر گویندگان نیز بیش و كم وجود دارد و در دوره ی بعد در شعر ازرقی به حد افراط می رسد. این ویژگی كه در واقع صورت متبلور و اغراق آمیز رنگ اشرافی تصویرهای شعر فارسی است، در دوره ی قبل بسیار كم بود، ولی در این دوره شیوع بیش تری دارد و می بینیم كه در شعر منشوری سمرقندی از دریای مشكی كه آبش زر است و موجش زرین و نهنگش از سندروس و تمساحش نیز زرین است سخن به میان می آید و هچنین از عبهر سیمین و سرو یاقوتین درین تصویر آتش:

گهی چون عبهری سیمین همی بر آسمان یازد /  گهی چون سرو یاقوتین همی بالد با بر اندر (لباب الاباب، عوفی، ۲۸۰)

با همه توجهی كه نسبت به تشبیه ها خیالی در شعر این دوره دیده می شود و همچنین گرایشی كه ذهن ها به تصویرهای انتزاعی دارد، باز هم سهم عمده اجزای خیال از طبیعت گرفته می شود و این دوره، همچنان ادامه ی دوره طبیعت در شعر فارسی است و وجود منوچهری و فرخی در این دوره ـ از نظر تصویرهای طبیعت ـ به حدی دارای اهمیت است كه روزگار ایشان را باید دوره ی كمال شعر طبیعت در شعر فارسی به شمار آورد.

از این روی حركت و پویایی در نوع تصویرهای شاعران این دوره نسبت به دوره ی قبل امری است آشكار. اغراق ها گسترشی بیش تر یافته ولی درحوزه ی طبیعت و تشبیه ها و استعارات، هنوز به حد تفریط و افراط نرسیده ولی در زمینه مدح شاعران اغراق و غلو را وسعت داده اند.

بر روی هم دو جریان در شعر این دوره وجود دارد كه نماینده یكی از آن ها عنصری است و نماینده دیگری منوچهری. كوشش منوچهری و اسلوب او بر این است كه گرد تصویرهای موجود گویندگان دوره ی قبل، نگردد و تخیل خویش را، در زمینه ی طبیعت و اشیاء به كار وا دارد و هر چیز را از دیدگاه خود بنگرد و كوشش عنصری بیش تر بر این است كه تصویرهای دیگران را بگیرد و با تصرفی عقلانی آن را به صورتی تازه جلوه گر كند و در حقیقت از صنعت به جای طبع، كمك بگیرد.

با این كه تصویرها تنوع بیش تری یافته و محدودیت دوره ی قبل ـ كه فقط به تشبیه نظر داشتند ـ در شعر گویندگان این دوره دیده نمی شود، هنوز انبوهی تصویرها در شعر این دوره به حدی نیست كه ایجاد پیچیدگی و تضاد كند و اغلب وصف ها حسی و طبیعی می نماید و این دوره را نیز باید دوره ی «تصویر برای تصویر» خواند زیرا كوشش اصلی شاعران در همین راه محدود می شود.

با كوشش عنصری و اقمار او تصویرهای تلفیقی در شعر این دوره آغاز می شود و صورت افراطی آن را در شعر نیمه ی دوم سده ی پنجم خواهیم دید. با این همه در كنار این جریان، همان گونه كه یاد شد، دسته ای دیگر از شاعران  مانند منوچهری و فخرالدین اسعد و قطران تا حدی به تجربه های شخصی خود نظر دارند.

از صور خیال، كه در این دوره نسبت به دوره ی قبل شیوع بیش تری یافته، یكی تمثیل است كه بیش تر در زمینه های غیر وصفی و غیر طبیعت مورد استفاده قرار می گیرد و هر چه شاعران از وصف ها و تصویرهای طبیعت دورتر می شوند و به اندیشه و به ویژه معانی حكمی روی می آورند، شیوع بیش تری می یابد و در دوره های بعد رواج آن بیش تر می شود. (شفیعی كدكنی. محمدرضا. صور خیال در شعر فارسی، خلاصه ی برگ های ۴۷۴ تا ۴۸۵)

عناصر طبیعت در صورخیال در فاصله ی ۴۵۰ تا ۵۰۰ هجری (دوره ی بلفرج رونی و ازرقی هروی)

در این دوره شعر فارسی در دو جهت سیر می كند، یك دسته از شاعران همان اسلوب پیشینیان را ادامه می دهند و ویژگی های تصویرهای شعری ایشان، همان خصلت های تصویرهای گویندگان دوره ی پیش است، با این تفاوت كه در صور خیال اینان هیچ یك از تشبیه ها و یا استعارات، حاصل تجربه ی مستقیم گوینده نیست و آن چه هست همان تصویرهای رایج دوره ی پیش است كه با نوعی تصرف عقلی و منطقی ـ چنان كه عنصری در دوره ی پیش می كرد ـ همراه شده و در حقیقت دوره ی مضمون سازی است. از نمایندگان این گونه شعرها لامعی و معزی را باید نام برد كه در سراسر دیوان این دو تن كم تر می توان به تصویری برخورد كه برای نخستین بار در شعر فارسی عرضه شده باشد و چنان كه خواهیم دید، این گونه شاعران جز زیر و بالا كردن تصویرهای رایج شاعرانی مانند منوچهری و فرخی كاری ندارند، این دوره در حقیقت دوره ی تصویرهای تلفیقی است كه پیش از این درباره اش سخن گفتیم.

دسته دیگر از شاعران می كوشند در اسلوب تصویرهای شعری خود تجدید نظری كنند و این تجدید نظر طلبی در شعر ازرقی رنگی دارد و در شعر بلفرج رنگی دیگر. ازرقی از رهگذر توجه به تصویرهای خیالی در صور خیال خود نوعی تازگی ایجاد می كند كه تا سده ها اهل ادب این گونه تشبیه ها را از ویژگی های كار او می شمارند و برخی مانند رشید وطواط به شدت از آن انتقاد می كنند.

در همین دوره، مسعود سعد سلمان ـ كه بزرگ ترین شاعر این دوره باید به شمار آید ـ بیش و كم تمایلاتی به همین اسلوب دارد، اگر چه از جهتی دیگر وی به اسلوب عنصری ـ كه تلفیق منطقی تصویرهای دیگران بود ـ متمایل است و در شعرهای غیر حسی او ـ كه تجربه ی مستقیم ندارد ـ رنگ تقلید و تكرار چیزی است آشكارا.

این دوره، دوره ی پایانی تجربه های حسی در زمینه ی طبیعت است و شاعران بیش تر از دیوان های پیشینیان خود مایه ی خیال ها را می گیرند و به همین جهت است كه هیچ یك از وصف های طبیعت كه در شعر این دوره آمده، آن زیبایی و لطف شعر دوره ی پیش را ندارد و اغلب تصویرهایی است مرده، مانند گلی كه از جای خود آن را در آورده باشند و در جای نامناسبی كاشته باشند و آن گل در نتیجه ی این تغییر جا پژمرده باشد و به همین جهت است كه تصویرهای شعری از تناسب و هماهنگی با یكدیگر محرومند و چنان كه در شعر  معزی دیده می شود. وی به علت دوری از تجربه های حسی، تصویرهایی در شعر خود آورده كه یكدیگر را نفی می كنند و با این كه این دوره یكی از پر شعرترین دوره های ادب فارسی است و حوزه ی جغرافیایی زیست شاعران از دوره های پیشین گسترده تر است ؛ به هیچ روی رنگی محلی را در تشبیه ها و وصف های گویندگان این دوره نمی توان دید. (شفیعی كدكنی. محمدرضا، صور خیال در شعر فارسی، خلاصه ی برگ های ۵۷۷ تا ٦۱۲)

عناصر طبیعت در صور خیال در فاصله ی ۵۰۰ تا ٦۰۰ هجری (عناصر معنوی شعر)

اگر عامل اصلی را در محدودیت خیال های شعرهای فارسی در اواخر سده ی پنجم و حتا سده ی ششم ـ جز در مورد یكی دو تن از چهره های استثنایی ـ این تصور غلط ادیبان و شاعران ندانیم (اغلب تصور می كرده اند كه اگر كوششی برای تازگی و ابداعی انجام شود، باید در جهتی از جهات تعیین شده به وسیله ادیبان باشد)، بی گمان یكی از عوامل برجسته، همین تصور محدود از امکانات است كه برای ایجاد خیال شاعرانه در ذهن ایشان وجود داشته است. اینان به جای این كه عناصر تازه ای از طبیعت و زندگی را داخل شعر كنند و كوشش خود را صرف گسترش حوزه ی عناصر خیال خود سازند، همواره در حوزه ارتباط های میان همان عناصری كه پیشینیان داخل شعر كرده بودند، می اندیشیدند، و از این روی در تمام شعرهای آن ها نوعی حساب شدگی و ریزه كاری هایی كه تنها حاصل اندیشه است، نه احساس، دیده می شود. این عامل یكی از عوامل این گونه تصور از خیال های شاعرانه است، زیرا می بینیم كه هنگامی كه خاقانی در عناصر خیال تجدید نظر می كند، شعر او و شعر كسانی كه در حوزه ی او هستند تا مدت ها از محدودیت شاعران اواخر سده ی پنجم رهایی می یابد. ولی پیش از او، و با پذیرفتن عناصر ثابت شده به وسیله ی پیشینیان، هر گونه كوششی كه انجام شده به نتیجه ای نرسیده است و بهترین نمونه ازرقی است كه در همه جا و در همه ی تذكره ها به شعر او اشاره هایی دارند كه وی تجدید نظری در خیال شاعرانه انجام داده است، ولی این كوشش او فقط و فقط در این بوده است كه خیال را اغلب از مفاهیم انتزاعی و غیر موجود در خارج و به اعتباری وهمی، برگزیده است؛ ولی حوزه ی تصویرهای شاعرانه ی او از نظر عناصر اصلی، همان حوزه ی شعر پیشینیان است، یعنی اگر رودكی از نرگس و ارتباط آن با چشم و دیگر خیال های وابسته بدان سخن می گفت، او از نرگس زرین، كه مفهومی اعتباری و وهمی است، سخن گفته است و به همین جهت كوشش او جز در حد همین ابداع به جایی نرسیده است.

طبیعت از دیدگاه شاعران

- رودكی

رودکی در زمان سامانیان به سبب مهارتش در داستان سرایی و غزل استاد شاعران نام گرفت. وی گذشته از قدرت بی مانند شاعری سخت خوش آواز بود و بربط نیكو می نواخت. گذشتكان از جمله عوفی نابینای مادرزادش دانسته اند ولی با توجه به اینكه طبیعت با تمام زیبایی هایش به همراه دنیای شگفت انگیز رنگ ها در شعر او جلوه ی تمام دارد، پذیرفتن این سخن دشوار است.( نوبخت. نظم و نثر فارسی در زمینه ی اجتماعی)

شعر رودكی نمونه ی كامل شعر سبك خراسانی سده ی چهارم است. روح حماسی كه از مختصات مهم سبك خراسانی است برای نخستین بار به صورت كامل در شعر او دیده می شود.

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب              با صد هزار نزهت و آرایش عجیب

چرخ بزرگوار یكی لشكری بكرد                لشكرش ابر تیره و باد صبا نقیب

نفاط برق روشن و تندرش طبل زن           دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب

خورشید را ز ابرو مدد روی گاه گاه            چو نان حصاری كه گذر دارد از رقیب

نخستین دشواری، در برابر كسی كه بخواهد از چه گونگی تصویرها وخیال های شاعرانه در دیوان رودكی سخن بگوید، مساله ی انتساب بیت ها و عدم انتساب آن ها بدوست. زیرا از این شاعر پر شعر جز چند بیت كه در دیوانی به نام او گرد آمده، سندی در دست نیست و از میان آن چه به نام اوست، جز چند قطعه را به یقین نمی توان از آن او دانست و درباره ی شعرهای دیگری كه به او منسوب است باید با احتیاط سخن گفت.

رودكی نماینده ی كامل و تمام عیار اسلوب شاعری سده ی چهارم هجری است. خیال شاعرانه در دیوان او بیش و كم در قلمرو عناصر طبیعت سیر می كند و آن گاه كه از نفس طبیعت سخن می گوید او را بیش تر با انسان و طبیعت جان دار می سنجد و از این روی تصویرهای شعر او متحرك، جان دار و زنده است. در نظر او بهار دارای خصلت های حیات انسانی و زندگی آدمیزاد است كه چرخ بزرگوار لشكری فراهم آورده است، در این لشكر، كه ابر تیره است، باد صبا نقب لشكر است، برق روشن به منزله نفاط است و تندر طبل زن است (دیوان رودكی) و ابر به مانند انسان سوگوار می گرید و رعد چون عاشق كثیب و خورشید نیز از زیر ابر، آن گاه كه چهره می نماید و پنهان می شود، حصاری است كه از مراقب خود حذر دارد روزگار بیمار بود و اینك بهبود یافت و بوی سمن داروی او شد خندیدن لاله از دور، به مانند سرانگشتان حنا بسته ی عروسی است. ژاله بر لاله چون اشك مهجوران است ردیف درختان بادام و سرو در كنار جوی مانند قطار اشتران است. از همین نمونه ها به خوبی می توان دریافت كه عناصر خیال او را، در وصف طبیعت بی جان، انسان و جانوران دیگر كه دارای حس و حركتند تشكیل می دهد و همین امر سبب زنده بودن طبیعت در شعر اوست، حتا شراب نیز در شعر او دارای شخصیت و جان و زندگی است و در خم می جوشد و مانند اشتر مست كفك به لب می آورد، از هوش می رود و به هوش می‌آید

او تصویر را مانند شاعران اواخر سده ی پنجم و یا حتا اوایل سده ی پنجم خلاصه نمی كند. از این روی در دیوان او استعاره بسیار كم است و اگر وجود داشته باشد حاصل تشبیهی بسیار معروف و محسوس است كه به ذهن هر كسی می رسد :

به حجاب اندرون شود خورشید / چون تو برداری از دو «لاله» حجیب

در میان صور خیال او كم تر چیزی از عناصر غیر طبیعی وجود دارد، تاثیر علم را به هیچ گونه در خیال او نمی توان جست و جو كرد و اگر مساله ی كور مادرزاد بودن او امری مسلم باشد، در تمام صور خیال او جای شك باقی می ماند كه از ریشه های دیگری گرفته شده باشد، زیرا این گونه تصویرها كه از طبیعت ارایه می دهد جز از رهگذر چشمی بینا كه تجربه حسی دارد، پذیرفتنی نیست مگر این كه بگوییم او نیز مانند شاعران دوره های بعد اجزای خیال خود را از شعر دیگران گرفته و فقط در ذهن خود آن ها را با تخیل شاعرانه ی خویش تغییر داده و از خیال های دیگران خیال های تازه ای ابداع كرده است. (شفیعی كدكنی. صور خیال در شعر فارسی. خلاصه ی برگ های ۴۱۴ تا ۴۳۸ )

- فردوسی

نخستین نكته ای كه در باب تصویرهای شاهنامه باید یادآوری كرد این است كه فردوسی بر خلاف هم دوره ای های خود ـ كه تصویر را برای تصویر در شعر می آورده اند ـ می كوشد كه تصویر را وسیله ای قرار دهد برای القای حالت ها و نمایش لحظه ها و جوانب گوناگون طبیعت و زندگی، آن گونه كه در متن واقعه جریان دارد.

در سراسر شاهنامه وصف های تشبیهی یا استعاری ـ كه سخن را دراز دامن می كند ـ به دشواری می توان یافت. یعنی از آن دست وصف ها كه در آثار مشابه شاهنامه به فراوانی دیده می شود در شاهنامه به دشواری مشاهده می شود، زیرا هر یك از تصویرهای طبیعت یا لحظه های حیات، چنان در تركیب عمومی شعر حل می شود كه خواننده وجود انفرادی آن را در نمی یابد. در طول رویدادهای این حماسه، بارها خورشید طلوع و غروب می كند و با این كه او مجال هر گونه دراز سخنی و اطناب در این زمینه را دارد، از حد نیازمندی مقام هیچ گاه تجاوز نمی كند و اغلب با ترسیم یك خط، تركیب عمومی شعر را از هنجار پسندیده ای كه دارد، بیرون نمی آورد، هیچ شب و صبحی چه در آغاز یك رویداد  و چه در خلال آن، از دو بیت تجاوز نمی كند و بیش ترین نمونه های تصویر صبح یا سپیده یا شب، در سراسر كتاب از این گونه است :

بدآن گونه كه دریای یاقوت زرد / زند موج بر كشور لاجورد

یا :

چو خورشید تابنده بنمود تاج / بگسترد كافور بر تخت عاج  

یا :

چو شد روی گیتی ز خورشید زرد / به خم اندر آمد شب لاژورد  

بسیاری از گویندگان زبان فارسی، عنصر اغراق را در شعر به كار گرفته اند ولی جهت دید آنان متوجه ی جزییات ریزه كاری های تصویر بوده و از این روی حاصل تصویرهای ایشان چیزی است گاه زیبا ولی كوچك و اندك تاثیر، بر خلاف شاهنامه كه در همه تصویرهای آن، اجزای سازنده ی تصویر گسترده ترین عناصر هستی است : كوه است و دشت، ابر و دریا و خورشید و ماه و اسنادهای مجازی برخاسته از تصویرهای او، به گونه ی پدیده های عظیم هستی باز می گردد و بیابان و سیاهی و سكوت و لشكری كه به نیروی اسناد مجازی تصویرمی كند، چندان گسترده است كه عناصر سازنده ی آن همه جا ابر است و آفتاب و دریا و سپهر و ستاره و زمان و زمین و او هیچ گاه، در اغراق ها، جهت دید خود را متوجه ی جزییات و ریزه كاری های كوچك نمی كند و همیشه از مظاهر عظمت و بی كرانگی و ابدیت كمك می‌گیرد و این خود یكی از علل اصلی توفیق او در سرودن حماسه شاهنامه است.

در سراسر شاهنامه نمی توان یافت كه اجزای سازنده ی آن به طور طبیعی در خارج وجود نداشته باشد مگر به ندرت مانند دریای یاقوت زرد كه زند موج بر كشور لاژورد و این نكته در دوره ی فردوسی بیش و كم در شعر فارسی رعایت نمی شده و دیوان بسیاری از شاعران مانند منوچهری پر است از تصویرهایی كه فقط اجزای آن در خارج قابل تصور است نه تركیبات آن. (شفیعی كدكنی. صور خیال در شعر فارسی. خلاصه ی برگ های ۴۴۰ تا ۴۷۰)

كامل ترین وصف خزان در شاهنامه این است كه بهرام گور می سراید و آسمان را به سان پشت پلنگ می بیند كه تشابه بهار و خزان در تصویر فردوسی از جهت تنوع رنگ ها یكسان است.

چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ / شود آسمان همچو پشت پلنگ

تصویرهای مربوط به زمستان را در مواضع گوناگون شاهنامه می توان یافت. فردوسی به ویژه مهارت تام دارد وقتی كه با چند كلمه بوران تندی را می نمایاند كه فورن می رسد. مثلن :

بدان لشكر دشمن اندر فتاد / چنان كندر افتد به گلبرگ باد (دیوان، ۱۳۲۰، برگ ۹۴)

فردوسی بیش تر بهار را توصیف می كند. چشمه ها و رودها و گیاهان به جهت باران های بهاری دوباره نیرو می گیرند.

عجیب است كه فصل تابستان در شاهنامه غایب است، البته در جایی می گوید :

بخندید تموز با سرخ سیب / همی كرد بار برگش عتیب

فردوسی در دوره ای كه وصف طبیعت یكی از موضوعات اصلی است، از این موضوع غافل نبوده است. گویی شاعری كه به اطراف خود می نگرد به ناچار انعكاس زیبایی های عینی و خارجی را نمی‌تواند به صورت تخیل شاعرانه در نیاورد.  «لیكن فردوسی در اوصاف طبیعت كوشش نمی كند كه طبع شعر خود را نشان دهد و مقصدش در این اوصاف آن است كه زمان و مكان حوادث حماسه خود را مقرر نماید.

شمار درست بیت های شاهنامه كه در آن ها وصف طبیعت پدیدار می شود، مشكل است. با وجود این اگر تشبیه ها و استعاره های فراوانی را كه اصطلاحات آن ها از طبیعت گرفته شده كنار بگذارند، می توان گفت در دویست و پنجاه موضوع شاهنامه به درستی وصف طبیعت می كند». (دیوان، برگ ۴۹)

در تشبیه های كه فردوسی از فصل های سال به ویژه بهار و خزان دارد، عنصر رنگ و حركت نمود بیش تری دارند كه نشان از تخیل زنده و پویای شاعر است. به ویژه كه این تصویرهای زمینه ساز حركتی پر شتاب ترند كه همان صحنه های حماسی است.

كه مازندران شهر ما یاد باد / همیشه بر و بومش آباد باد

كه در بوستانش همیشه گل است / به كوه اندرون لاله وسنبل است

هوا خوشگوار و زمین پرنگار / نه سرد و نه گرم همیشه بهار

نوازنده بلبل به باغ اندرون / گرازنده آهو به راغ اندرون

بی جهت نیست كه تنها چند تن از هزاران شاعر فارسی زبان را جزو اركان ادب فارسی شمرده اند و یكی از آنان فردوسی است و همین نشاط و پویایی در شعر مولوی هم با روحیاتی دیگر و با مضمون های شعری متفاوت در توصیف طبیعت به چشم می خورد، وقتی كه می سراید : «بهار آمد بهار آمد بهار خوشگوار آمد» و یا «آب زنید راه را این كه نگار می رسد ».( طالبیان. صور خیال در شعر شاعران سبك خراسانی. برگ های ۱۳٦ و ۱۳٧)

- فرخی

فرخی، هم از نظر تنوع حوزه ی خیال های شاعرانه و هم از نظر لطافت تصویرها، شاعری است ممتاز. از پیشینیان و معاصران او تنها منوچهری است كه در جهاتی قابل سنجش با اوست، ولی شعر منوچهری اگر در زمینه طبیعت و تصویرهای مربوط به آن، غنی تر از شعر فرخی باشد هیچ گاه از ارزش تصویرهای شعر فرخی نمی كاهد، چرا كه تنوع تصویرهای فرخی در زمینه شعرهای غنایی نكته ای است كه شعرش را در كنار شعر منوچهری از نظر تصویرها ارزش و اعتبار می بخشد.

در شعر فرخی، تصویرها نرم و لطیف است و ذهن او بیش تر می كوشد كه از عناصر موجود در خارج در دو سوی تصویرهای خود استفاده كند، از این روی تصویرهای او به دقت تصویرهای منوچهری  نیست، زیرا منوچهری برای هر یك از عناصر طبیعت از ذهن خویش برابری فرض می كند و این برابر فرضی، چندان از نظر رنگ و هندسه ی دقیق خارجی قابل تطبیق با موضوع وصف اوست كه دو روی تصویر دقیقن در برابر یكدیگر قرار می گیرند به حدی كه گویی آیینه ای در برابر اشیاء نهاده است، ولی فرخی با این كه وصف های او دقیق و سرشار از تازگی است این مایه ی دقت را نشان نمی دهد.

با این كه گل ها و پرندگان و میوه های شعرش، گسترش گل ها و پرندگان و میوه ها و دیگر عناصر طبیعت را در دیوان منوچهری ندارد، ولی از نظر نمونه‌های وصف، به ویژه وصف باغ ـ چه در بهار و چه درخزان ـ دیوانش یكی از غنی ترین دیوان های شعر فارسی است.

با این كه این دوره ـ یعنی شعر فارسی سده ی های سوم  و چهارم و پنجم ـ را، دوره ی طبیعت خواندیم در سراسر این سه سده  اگر بخواهیم دو شاعر به عنوان نمایندگان تصویرهای طبیعت برگزینیم بی گمان یكی از آن ها فرخی است، زیرا تصویرهای تازه و زنده ی طبیعت در دیوان او بیش از هر شاعر دیگری است و او در زمینه ی وصف طبیعت مجموعه ای از تصویرهای خاص به وجود آورده كه در شعر فارسی به صورت كلیشه در آمده و گویندگان سده ی های بعد آن ها را به طور تكراری در شعر خویش آورده اند. مانند:

تا بر آمد جام های سرخ رنگ از شاخ گل / پنجه ها چون دست مردم سر بر آورد از چنار

بر روی هم قیاس انسان با طبیعت و طبیعت با انسان و حلول شاعر در اشیاء و عناصر طبیعت، از ویژگی‌های شعر فرخی است و جز منوچهری هیچ شاعری از این نظر به پایه ی او نمی رسد و اگر قدرت تصویرهای او در القای حالت ها و مسایل وجدانی مورد نظر قرار گیرد، او را در این راه بر یك یك شاعران این دوره باید برتری داد. (شفیعی كدكنی. صور خیال در شعر فارسی. خلاصه ی برگ های ۴۸٦ تا ۵۰۰)

شعر همیشه از عالم خارج و طبیعت مایه گرفته و شاعر دیده های خویش را چنان كه خود دریافته و در خاطر پرورانده به یاری واژه ها بیان كرده و خوانندگان آثارش را در احساسات و تاثیراتی كه داشته با خویشتن شریك و همدل کرده است. پس توصیف طبیعت و زیبایی های آن چیزی نیست كه از فرخی آغاز شده باشد. حتا می توان گفت در میان شاعرانی كه در آن روزگار به شیوه ی او، یعنی به سبك خراسانی سخن می گفتند از این نظر وجوه اشتراكی در آثار آنان دیده می شود. وصف های فرخی نقاشی هایی كامل، نزدیك به واقع و با شكوه تر و جان دارتر از طبیعت است. وصف ابر در بیت های زیر، به ویژه توصیف های دقیق و متنوع از یك مضمون، نمایش حالت های گوناگون ابرها و رنگ آمیزی های كه شاعر كرده بسیار زیبا و قابل توجه است:

برآمد قیرگون ابری ز روی نیلگون دریا / چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

چو گردان گشته سیلابی، میان آب آسوده / چو گردان گردبادی تندگردی تیره اندر وا

(طالبیان. صور خیال در شعر شاعران سبك خراسانی. ۱۹۱)

- منوچهری

منوچهری را باید شاعر طبیعت خواند. دیوان او گواه این دعویست. كودكی او در دامغان با آن بیابان های فراخ و بی كران كه پیرامون آن را گرفته است گذشت و بخشی از جوانی او نیز گویا در كناره های دریای خزر و دامنه های البرز به سر آمد. تاثیر این محیط، عشق به طبیعت را به او القا كرد.

عشق به زندگی در توصیف هایی كه شاعر از گل ها، مرغ ها و میوه ها می كند محسوس تر است. زندگی چیز تحقیر كردنی نیست زیرا از زیبایی آكنده است. زیبایی آن در خزان نیز مانند بهار دریافتنی و پسودنی است. روزهای پاییز (غم انگیز) شاعر را به تفكر و اندیشه نمی گذراند. گریز ایام اورا به عالم درون, عالم حكیمان وصوفیان نمی كشاند. شاید او نیز مانند بسیاری از واقع بینان در دنیای درون جز تیرگی و ابهام چیزی سراغ ندارد. دنیایی كه صوفیان در آن همه جذبه و شور وحال می دیدند، بر روی یك شاعر عشرت جوی بی بند و بار به كلی بسته است. این منوچهری مرد خانقاه نیست، مرد عشرت است ولی آن شوق و جذبه ای كه در صومعه ها و خانقاه های بلخ و غزنه و نیشابور شور و ولوله می افكند در كاخ های امیران و باغ های خواجگان غزنه به خاموشی گراییده بود. از این روست كه دنیای باطن برای او هیچ نیست. آن چه دوست داشتنی و دریافتنی است، دنیای ظاهر است. دنیای زیبایی های محسوس و مجرد است زندگی با همه ی مظاهر آن نیز از لطف و زیبایی آكنده است. در بهار آن , چشم زیبایی شناس شاعر همه جا بدایع و لطایف تازه كشف می كند. لطایف و بدایعی كه از فر و شكوه یك زندگی پر تجمل درباری یاد می آورد. میوه های خزان در دل انگیزی و فریبندگی از گل های بهاری هیچ كم ندارد و آسمان گرفته و ابر آلود آبان ماه در زیبایی و طرب انگیزی آسمان روشن و شفاف اردیبهشت كم تر نیست. از این روست كه شاعر با همان شور و هیجانی كه زیبایی های بهار را می ستاید جادویی های خزان را نیز توصیف می كند. آن چه در توصیف بیابان های گرم و خشك در پاره ای از قصیده های او به نظر می آید، آفریده ی وهم و پندار نیست. شاید شاعر در آن توصیف ها تقلیدی از شاعران عرب را در نظر داشته ولی رنگ و گونه ی محلی در آن ها بارز و هویداست این دشت ها و بیابان ها كه وصف آن ها گاه موی بر اندام انسان راست می كند، بسا كه در اطراف كومش و دامغان رهگذار شاعر بوده است و بارها از رنج و سختی جان او را به لب آورده است. آن چه او را به وصف و ستایش شتر وا می دارد، تقلید از یك سنت ادبی شاعران عرب نیست. بسا كه در كرانه های بیابان كومش و كویر دیدگان خسته و درد كشیده ی او حركت آرام و ملال انگیز این رهنورد بیابان ها را شاهد بوده است. خاطره ی اقامت در ری و كناره های دریای آبسكون نیز در توصیف هایی كه از زیبایی های كوه البرز و دامنه های سر سبز و شاداب شمال آن كرده است بازتاب دارد. روح او در برخورد با این زیبایی ها و تازگی ها با طبیعت آمیزگاری می یابد و در این جذبه های هنرمندانه است كه او با قدرت و ابتكار به تبیین و ادراك طبیعت می پردازد. رنگ ها و آهنگ هایی كه در شعرهای او چنان هنرمندانه توصیف شده اند از ذوق موسیقی و نقاشی او حكایت می كند. امواج رنگ ها نیز در چشم زیباپسند او بازتاب دل پذیری می بخشد. رنگ های گل ها و سبزه ها و بدایع قوس قزح با خرده بینی خاصی در شعر او بیان می شود. ولی زیبایی گل ها بیش تر از همه ی مظاهر جمال ذوق او را تحریك می كند و شیفتگی و دل دادگی او درباره ی این زیبایی های خاموش و حساس چنان بارز و هویداست كه خواننده را به شگفتی می اندازد. منوچهری چون خیام و مولانا و سعدی و... وصف طبیعت را وسیله ی بیان معانی دیگر قرار نمی دهد. توصیف های منوچهری دریافت حواس است از زیبایی های جهان، بی تقلید از دیگران و دگرگونه و یگانه. به بیان دیگر منوچهری با طبیعت محض و بیرونی سر و كار دارد. استادی منوچهری در رعایت هماهنگی میان محتوا و قالب در قصیده است. وی با توجه به محتوا، وزن واژه ها را بر می گیرد. مثلن در توصیف بیابان برای القای سكوت و تنهایی آن از تركیب مصوت  های بم استفاده می كند. برعكس در شعرهایی چون قصیده در وصف شب كه با توصیف باران و طوفان و سیل همراه است از وزن پر طنطنه و واژه های پر تحرك سود جسته است.

شعرها در وصف بهار، بهار دل انگیز، نو بهار، شب و خزان و...  (برگزیده شعرهای رودكی ومنوچهری. حاكمی. خلاصه برگ های ٦۹ تا ۸۲)

از آن جا كه این دوره از شعر فارسی را باید دوره ی طبیعت و تصویرهای طبیعت در شعر فارسی دانست، منوچهری به ترین نماینده ی این دوره از نظر تصویرهای شعری به شمار می رود، زیرا از نظر توفیق در مجموعه ی گسترده ای از تصویرهای گوناگون طبیعت با رنگ ها و ویژگی های دید شخصی شاعر، او توانسته است شاعر ممتاز این دوره و بر روی هم، در حوزه ی تصویرهای حسی و مادی طبیعت، بزرگ ترین شاعر در طول تاریخ ادب فارسی به شمار آید.

تصویرهای شعری او اغلب، حاصل تجربه های حسی اوست و از این نظر طبیعت در دیوان او زنده ترین وصف ها را داراست، چرا كه بیان مادی و حسی او از طبیعت با كنج كاوی شگفت آوری كه در زوایای وجودی هر یك از  اشیاء دارد، چندان قوی است كه هر تصویر او از طبیعت چنان است كه گویی آیینه ای فرا روی اشیاء داشته و از هر كدام تصویری در این آیینه ـ كه روشن است و بی كرانه ـ به وجود آورده است.

بی هیچ گمان تجربه های حسی او در زمینه های گوناگون طبیعت، متنوع ترین و تازه ترین تجربه های شعری در ادب فارسی است و میزان تجربی بودن تصویرهای او را در قیاس با تصویرهای شعری دیگر گویندگان به طور محسوس تری می توان دریافت و هر كس که در همان نمونه های تصویر باران دقت كند، در خواهد یافت كه مجموعه ی آن تصویرها حاصل تجربه یك روز بارانی است و با قیاس آن ها با تصویر باران هایی كه در فضای دیگری ارایه شده است، باران دیگری است:

فرو بارید بارانی ز گردون / چنان چون برگ بارد به گلشن

و یا اندر تموزی مه ببارد / جراد منتشر بر بان و برزن  

در میان تصویرهای او آن ها كه از طبیعت گرفته شده و جنبه خیالی ندارد، اگر چه كم تر است ولی زنده تر و زیباتر است.

شبی گیسو فرو هشته به دامن / پلاسین معجر و قیرینه گرزن

آورده و در آن جا طلوع خورشید به مانند دزدی است خون آلود كه از كمین گاه به در آید یا چراغی كه هر لحظه روغنش بیافزاید و آمدن مه چنان است كه در هزاران خرمن تر به عمدن آتش در زنند و در همین گونه تصویرهای است كه او بیش تر می كوشد طبیعت مرده را با طبیعت زنده در كنار هم قرار دهد و از این رهگذر حركت و حیات عجیبی در تصویرهای او دیده می شود.

منوچهری نه تنها به تصویرهایی از طبیعت كه در حوزه ی دید و نیروی بینایی است پرداخته، بلكه نسبت به معاصرانش توجه بسیاری به مساله آواها در طبیعت دارد، از این روی در دیوان او تصویرهایی در باب آهنگ ها و نغمه های مرغان دیده می شود كه خود قابل توجه است و یكی دیگر از عوامل زنده بودن طبیعت در شعر او همین توجهی است كه به  این آواها دارد. زیرا از راه گوش و از راه چشم، هر دو، خواننده را به موضوعات وصف خود نزدیك می كند.( شفیعی كدكنی. صور خیال در شعر فارسی. خلاصه ی برگ های ۵۰۱ تا ۵۲۵)

- اسدی طوسی

اسدی اغلب، هر كدام از بخش ها یا قصه ها و اجزای حماسه ی خود را با وصفی معمولن تفصیلی از طبیعت یا یكی از اجزای آن آغاز می كند و در خلال داستان نیز هر جا مجالی پیدا كند، به آوردن مجموعه‌ای از تصویرهای شعری می پردازد و اگر از این باب او را با شاهنامه بسنجیم، خواهیم دید كه فردوسی در چنین مواردی اغلب با ترسیم یك خط، زمینه ی كار خود را نشان می دهد و سپس به اصل موضوع و زیر وبم داستان می پردازد. از این روی اگر طلوع های شاهنامه را با طلوع های گرشاسپ نامه قیاس كنیم، خواهیم دید كه در شاهنامه، تصویر گاه با یك بیت و زمانی یك مصراع و حتا در مواردی با نیمی از یك مصراع، ارایه شده و دنباله ی مصراع و بیت، گزارش داستان است و چند و چون كار قهرمانان. ولی اسدی همیشه طلوع ها را با وصفی تفصیلی تر و با چندین تصویر پی در پی نشان می دهد و هم از این گونه است وصف های شب. ( شفیعی كدكنی. صور خیال در شعر فارسی. برگ ٦۱۴)

- دقیقی

در شعرهای دقیقی پیوستگی با طبیعت آشکارا دیده می شود. حتا این احساس و ادراك گاه از مرحله ی همدلی می گذرد و به درجه ای می رسد كه شاعر گویی خود را در همه ی مظاهر طبیعت می یابد و در درون آن ها قرار می گیرد و با آن ها می زید. آن چه در انگلیسی آن را empathy و در آلمانی Einfühlung همجوشی با طبیعت و «انتقال حس آگاهی از خود و خود دیگری» تعبیر می كنند.

تنوع تصویرها: تصویر در شعر دقیقی نه تنها زیبا و تازه بلكه نموداری است از جلوه های گوناگون، دامنه ی پر نقش زمین، پهنه ی آسمان و رنگارنگی و عطر گل ها، زلالی چشمه و طعم نوش آن، آراستگی درخت، خرمن دشت، جمال معشوق، رنگ باده و نغمه ی چنگ هر یك با بعدی خاص نموده شده، از این رو همه ی وجود انسانی از این شعر لذت می برد.

تحرك و پویایی در تصویرها و توجه به جلوه ی رنگ ها: برخی از تصویرهای دقیقی از تحرك و پویایی ویژه ای بهره ور است. به ویژه كه وی از آن دسته شاعرانی است كه روحشان با طبیعت همراز و در اهتزاز است. كسی كه با طبیعت زنده و پرجوش مانوس است، ناگزیر موج های خیال و تپش های دلش با آن هم آهنگ می شود و شعرش لبریز از حیات و پویندگی. بسیاری از بیت هازی او شاهدی گویاست:

تو آن ابری كه ناساید شب و روز / ز باریدن چنان چون از كمان تیر

نباری در كف زرخواه جز زر / چنان چون بر سر بد خواه جز ببر

دقیقی با توصیف زمین به مانند دیبایی خون آلود و هوا همچون مشتی نیل اندود تصویر زیبا و رنگارنگی از طبیعت به دست داده است. همین دیبا گاه در توصیف ترنج سبز و زرد به كار گرفته می‌شود و در پیچ و تابی لفظی به صورت صنعت لف و نشر در كلام رخ می نماید.

به زیر دیبه سبز اندر آنك / ترنج سبز و زرد از بار بنگر

یكی چون حلقه ای از زر خفچه است / یكی چون بیضه ای بینی ز عنبر

به همین دلیل گفته اند : «همان گونه كه دامنه ی طبیعت رنگارنگ و چشم نواز است، تصویرهای دقیقی نیز از تنوع رنگ ها بغایت برخوردار است.».

تجسم و گوناگونی تلفیق پدیده های گوناگون در آینه ی ذهن دقیقی، نگارگری دقیق و خلاق را به یاد می‌آورد كه با آمیختن رنگ های گوناگون طبیعت را به تصویر كشیده است.

نگه كن آب و یخ در آبگینه / فروزان هر سه همچون شمع روشن

گدازیده دو تایك تا فسرده / به یك لون این سه گوهر بین ملون

دقیقی در توصیف طبیعت اغلب با مفردات سر و كار دارد و هیئت تركیبی كه آمیزشی از پدیده های گوناگون باشد، در طرفین تشبیه های او كم تر دیده می شود.( طالبیان. صور خیال در شعر شاعران سبك خراسانی. ۱۳٦ و ۱۳٧)

- عنصری                                                   

طبیعت در شعر عنصری رنگ و جلای چندانی ندارد. مجموع تشبیه های عنصری در زمینه ی زمین و آسمان و ابر و گل و باغ، حدود ۴۰ تشبیه، در نیمی از شعرهای دیوان اوست. یعنی تنها كمی بیش تر از تشبیه هایی كه فقط در آن ها سخای ممدوح ستوده شده است. نمونه ای از تشبیه ها عنصری چتین است:

جهان در طلیعه بهار، چون لاله زار است. هوا از عكس جامه های رنگارنگ زمینی، چون باغ ارم و زمین انبوه یاقوت های سرخ به رنگ گلنار است. نسیم صبا، طبله عطار، كلبه بزاز را به یاد می‌آورد و باد نوروزی بُتگری می كند :

باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود / تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود

از میان اندك تشبیه هایی كه عنصری درباره ی گل ها دارد نیز، رنگ اشرافیت درباری به خوبی نمایان است. لاله به سجاده و عتیق می ماند، نرگس به چتری از سیم خام یا جامی زرین كه در آن عنبر باشد و یا به جامی سیمین كه در میان آن دینار تعبیه شده باشد، تشبیه می شود. اگر هم نرگس به چشم شباهت دارد، به شكلی است كه شاعر در محیط اشرافی خود می بیند و محیط درباری می پسندد.

یكی نه چشم ولكن به گونه چشمی / كه دیده اش از شبه باشد مژه ز زر عیار

بنفشه به جامه تشبیه شده، جامه ای كه از حریر سبز كه نیل بر آن پراكنده باشند و یا ابریشمی سبز كه مهره های كبودی بر آن ریخته باشند. نیلوفر، همچون فیروزه بر آبگینه است و این تشبیهی نو و تازه است. شبهی، زر عیار، سیم خام، مینا، حریر سبز، ابریشم سبز، زبرجد و لؤلؤ شهوار، در یكی از طرفین، آن دسته از تشبیه ها عنصری قرار دارند كه به كار توصیف طبیعت آمده اند.

منبع  الهام تشبیه های عنصری از طبیعت، با شاعران هم دوره ی او، به ویژه منوچهری اصلن قابل مقایسه كمی و كیفی نیست. (طالبیان. صور خیال در شعر شاعران سبك خراسانی. ۲۸٧)

- مسعود سعد

تشبیه های مسعود سعد در حوزه ی تغزل و وصف طبیعت نسبت به بیان حال شاعرانه و نسبت به شاعران پیشین او كم تر و تشبیه نو و تازه در شعر او در این دو زمینه اندك است. تشبیه سپهر به آیینه و ابر هزار آوا و زمین به دل غمگین در آثار گذشتگان دیده نشده است. اگر شاعران طبق سنت شعر فارسی تا زمان شاعر عمومن جام را به خورشید مانند می كرده اند و چشم را به نرگس. مسعود سعد چنین می گوید :

جام همچون كوكب است از بهر آن تابد به شب / لاله همرنگ می است از آن دارد طرب (دیوان، برگ ۵۵۳)

از جمله توصیفاتی كه مسعود سعد از طبیعت كرده است توصیف خزان است. او خزان را در هیئت انسانی تصور كرده است كه به باغ روی می نهد و دگرگونی هایی ایجاد می كند. شاخ، كمان بر می‌كشد و سرما كمین می گشاید. گلی كه از مادر می زاید، از چمن ناامید است. شاخ نیلوفر به محض آن كه چشم می گشاید، بید در مقابلش به سجود می ایستد. قمری و فاخته، آوازه خوانی را در حاكمیت دولت خزان فراموش می كنند. جوی روان چون سیم یخ زده است و برگ رزان چو زر به زردی گراییده است. جلوه های نگرانی و غم ها و ناامیدی شاعری زندانی در توصیف خزان متجلی است

وصف بهار: وصف بهار با تجاهلی آغاز می شود كه تجاهل خود آرایش برای مبالغه است. در تخیل شاعر باد و ابر به سان آرایشگری جلوه می كنند. آرایشگری كه پیرایه می بندد و نقاب از چهره ی زیبارویان و نو عروسان بهاری می گشاید. ابر همچون عاشقی رعنا دامن كشان می آید و گاهی دُر و زمانی كافور می بارد. شكوفه از زیر قطره ی باران چون نمایش شكلی از زیر بلور است. گل به سان دیدار دوستی عزیز از خوشحالی می خندد. لاله به رنگ تذرو جلوه می كند و سنبل بوی نافه ی آهو می پراكند. كلاغ هم چون فرار شب از روز در حال فرار است. هزار دستان و فاخته مست از شرابی كه جام لاله فراهم آورده به نغمه سرایی مشغولند. بنفشه در مقابل لاله سجده می كند و باد صبا هم چون دم جبرییل و دم عیسا ا زخاك گل می رویاند. (طالبیان. صور خیال در شعر شاعران سبك خراسانی. ۳۵۸ و ۳۵۹)

دنباله دارد . . .

 توجه:

خوانندگان ارجمند من می توانند بخش دوم این نوشتار را در آرشیو موضوعی، موضوع شماره ی ۴ (ادبیات فارسی) یافته و بخوانند. با سپاس، آریا ادیب 

 

عناصر طبیعت در شعر فارسی (2)

 

شماره ی نوشته: ۲۵ / ۴

سعیده ره پیما 

عناصر طبیعت در شعر فارسی

(بخش دوم)

- قطران تبریزی

در شعر فارسی رنگ اقلیمی در تصویرهای مربوط به طبیعت قابل تشخیص نیست. با همه ی فراخی دامنه ی جغرافیایی محیط زیست شاعران و با همه ی اختلافاتی كه از نظر اوضاع طبیعی هر ناحیه ای از نواحی گوناگون، نفوذ شعر فارسی وجود داشته، رنگ عمومی شعرهای طبیعت یكسان است و بهار یا پاییز یا هر پدیده ی دیگر از پدیده های طبیعت، در شعر مسعود سعد و معزی و قطران یكسان است. با این كه محیط زیست ایشان از یكدیگر جداست. مسعود سعد در هند می زیسته و معزی در خراسان و قطران در آذربایجان و به طور طبیعی هر كدام از این نواحی از نظر طبیعت ویژگی های خاصی را داراست

وقتی كه به منابع تشبیه د رشعر قطران نظری می افكنیم، فرخی را به یاد می آوریم با آن همه نگارگری از طبیعت و با این تفاوت كه فرخی مبتكر است و قطران در بسیاری مضمون ها مقلد. هر چند كه تصویر ابتكاری و ابداعی هم دارد و ابزارهایی برای نوسازی تشبیه ها به كار گرفته و تشبیه های عقلی و تجریدی او از فرخی بیش تر است و طبیعت را با برخی حالت های نفسانی همانند كرده و تغزل و وصف طبیعت را در آمیخته و گرایش به پیشه های اجتماعی و ابزار و آلات زندگی مردم عادی در شعر او بیش تر به چشم می خورد. هر چند كه رنگ اشرافی در شعر او نیز چندان محدود نیست و بیش از گرایش به زندگی مردم عادی است و این ها همه تفاوت هایی در دید دو شاعر را در وصف طبیعت نشان می دهد.

آمیختگی تصویرهای تغزلی و توصیف طبیعت در شعر قطران به چشم می خورد، به طریقی كه او دنیای عشق و عاشقی را به سرزمین گل ها و بوته ها و درختان منتقل می كند و باغ و بستان را با جمال معشوق همسان می بیند:

چو چشم جانان نرگس به چشم گشاد / چو روی عاشق خیری به باغ رخ نمود

چو رخ دوست برفتاده سر زلف / برگ بنفشه به برگ لاله بر افتاد

توصیف شاعرانه ی قطران از طبیعت نیز با یكدیگر مبادله حسن و زر و زیور و نقش و نگار می كنند و چون زینت های ساختگی در دنیای مردم بی پناه و عادی كم تر یافته می شود و یا اصلن نشانی از آن ها نیست و پناهگاه شاعر نیز در دربارهاست. بنابراین توصیف طبیعت هم بیش تر رنگ اشرافی پیدا می كند. از سوی دیگر شعر قطران را پر از تشبیه های خیالی و گاه وهمی می كند. یاقوت و بلور و دینار در هیئتی مركب در بیت ذیل به كار توصیف طبیعت آمده اند و آمیختگی سرخی و سفیدی و زردی را در سیب و ترنج به خوبی نموده ا ند.

سیب منقط آمد و نارنج مشك بوی / این جای لاله بستد و ان مسكن سمن

آن چون فشانده دانه یاقوت بر بلور / وین چون فشانده شوشه دینار بر سمن

(طالبیان. صور خیال در شعر شاعران سبك خراسانی. ۳۸۰ و ۳۸۱)

- مولوی

اوج غزل عرفانی در مولوی است. غزلیات مولانا غزلیاتی است زنده كه غالبن در مجالس سماع و در حال شور و نشاط سروده شده است. نگاه های او و در نتیجه استعاره ها و تشبیه های او معمولن جدید است،  وزن های غزلیات او نیز متنوع است.

ویژگی های مهم شعری او : موسیقی قوی شعر، خاصیت حقیقت نمایی و باور داشت، تاثیرگذار بودن، نشاط، غم ستیزی، فراوانی تلمیح، زبان سمبلیك و عرفانی كه ژرف ساخت حماسی دارد و می توان بدان عرفان حماسی گفت. علاقه ی او به طبیعت در سخن او جلوه ای خاص دارد. از بهار و خزان , از آب و باد , از خاك و دانه , از مرغ و مور در مثنوی خویش یاد می كند, رنگ ها و نیرنگ های جهان را می شكافد و حتا كارگاه عدم را رنگ آمیزی می كند , طبیعت را جلوه گاه خدا می بیند و حتا گاه جز خدا هیچ چیز دیگر را در سراسر كاینات نمی بیند.

اکنون به بررسی صور گوناگون خیال از عناصر طبیعت (آب و خورشید و باغ و گیاهان و..) در دیوان مولوی می پردازیم: 

خیال بندی خورشید

یكی از گویاترین بیت های «دیوان شمس» مقطع غزلی است كه مولوی دیدار عارفانه ی خود را با شمس الدین در آن توصیف می كند:

خورشید  روی  مفخر تبریز شمس دین / اندر پیش دوان شده دل های چون سحاب

با این حال، همین خورشید حادث در نظر هر آن كس كه می كوشد تا شكوه و عظمت الاهی را توصیف كند به صورت تمثیلی شایسته تجلی می كند، و در حقیقت هم یكی از رایج‌ترین صور خیال در ادبیات مذهبی سراسر دنیاست. از ادیان بی شماری كه خورشید را به صورت «خدا» می پرستند و یا دست كم آن را یكی از خدایان می دانند و پرستش می كنند نامی به میان نمی آوریم. ولی پیوند این تشبیه كهن با عشق حقیقی مولوی شمس الدین، صفتی بسیار شخصی و زنده به خیال بندی مولوی از خورشید می بخشد.

توصیف هایی كه مولوی از قدرت معجزه آسای خورشید می دهد، در شعرش پایانی ندارد و اغلب صور خیال لطیف و شیرینی از خورشید ترسیم می كند:

خورشید گوید غوره را : «زان آمدم در مطبخت / تا  سركه  نفروشی دگر، پیشه كنی حلوا  گری»

خوشید حادث، اگر چه تابع تغییر است، با این حال، تشبیه های بیش تری را به نظر شاعر می آورد، در حالی كه از سوی دیگر «آفتاب معرفت» باطنی را، مشرق در «جان عقل» است و روز و شبِ دنیای معنی را منور می سازد. ولی غروب خورشید، تمثیلی از مرگ انسان و قیامت است: صبح دیگر كه نور آسمانی به جلوه ی زیبای دیروز ظاهر می شودـ آیا بشر دوباره به گونه ای مشابه زنده و زاده نخواهد شد.                     

كو بر سر منبر شد و ما جمله مریدیم

طبیعی است كه مولوی كوشش كرده است تا فنا شدن را با استفاده از استعاره ی خورشید و ستارگان یا خورشید و شمع شرح دهد: فنا وحدت ذاتی نیست، ولی به حال شمع در پیش خورشید مانند است كه هرچند نورش از نظر مادی وجود دارد، ولی دیگر به چشم نمی رسد و از خود حكمی ندارد.

صور خیال خورشید با صور خیال رنگ ها به هم پیوند داده می شود. مولوی همیشه این حقیقت را باز می گوید كه نور خورشید، خود چنان شدید است كه كسی تاب دیدنش را ندارد، و آن شدت و درخشانی، خود نقابی است كه روی خورشید را پوشانده است.

ولی افزون بر این توصیف كلی رنگ ها كه «روی پوشش» نور ناب نادیدنی است و در «مثنوی» فراوان آمده، مولوی با مفاهیم سنتی رنگ ها نیز بازی كرده است.

او رنگ های گوناگون را، مانند هر چیز دیگر دنیا، صرفن تمثیلی می داند برای بیان حالت فكری خود و یا برای حقایقی كه عمومن پذیرفته شده است. وصف شب، آن گاه كه خورشید ناپدید شده، در آثار مولوی فراوان است:

چون رخ  آفتاب شد دور  ز دیده زمین / جامه سیاه می كند شب ز فراق، لاجرم

خور چو به صبح سر زند، جامه سپید می كند / ای رخت آفتاب جان، دور مشو ز محضرم

خیال بندی آب

این اندیشه كه فیض خداوند، یا حتا ذات خداوند، خود را در صور خیال آب متجلی می سازد، یكی از موضوع های اصلی مورد بحث مولوی است. هرچند او در شیوه ی سخن متغییر مرسوم خود، تمثیل و تشبیه آب را به صورت های گوناگون به كار می گیرد، ولی این تمثیل از  گستردگی و تنوع دیگر تمثیل ها برخوردار نیست.

آب حادث، آب حیات و آب لطف و بسیاری چیزهای زیبا و حیات بخش را به یاد شاعر می آورد كه مانند باران از آسمان نازل می شود تا دنیا را شاداب كند:

فا یده اول سماع بانگ آب / كو بود مرتشنگان را چون رباب

مولوی اغلب، «بحر معانی باطنی» را در برابر دنیای ظاهری قرار می دهد: تجلیات ظاهری و تمام انواع كه به چشم می آیند جز كاه و خاشاك نیستند كه روی این «بحر معنیهای رب العالمین را پوشانیده اند. او به تکرار این خیال را با استادی تصویر كرده است و هر چند دریا را به نام های متفاوت، خواه «آب حیات» یا «بحر وحدت» می خواند، ولی اسم آن هرچه باشد، انواع مادی ظاهری همیشه به صورت اشیاء عارضی پنداشته می شود كه ژرفای بی پایان این دریا را پنهان می سازد.

بسیار اتفاق می افتد كه مولوی در جاهای دیگر خیال مربوط به كف دریا را برای این عقیده مسلم به كار می برد. در غزل پر معنایی كه درباره مشاهده ی خود سروده است، دنیا و آفریدگان آن را می بیند كه همچون «پاره های كف» از دریای الاهی سر برون می آورند و كف بر كف می زنند و به دعوت گرداب باز ناپیدا می شوند. او اغلب كف دست را با كف آب دریا جناس می آورد).مولوی در پیش چشم مجسم می سازد كه :

قومی چو دریا كف زنان، چون موج ها سجده كنان.  

حركت آدمی به سوی خداوند كه یكی دیگر از مراحل سیر و سلوك عارفانه است، اغلب به سفر سیل یا رود به سوی اقیانوس مانند می شود:

سجده كنان رویم سوی بحر همچو سیل / بر روی بحر، زان پس، ما كف زنان رویم.

خیال بندی رود و آب در غزلیات عارفانه مولانا بسیار به كار برده شده است: اقیانوس زادبوم حقیقی رود است و مانند قطره ای كه از «دریای عمان» برمی آید، بشر نیز به این دریا باز می گردد. مولوی آرزو می كند كه سبوی صورت مادی او بشكند تا دوباره به این منبع هستی بپیوندد

خیال بندی دوگانه ی قطره و دریا كه عارفان همه ی ادیان آن را به كار برده اند، در شعرهای مولوی به روشنی پدیدار است: قطره یا به اقیانوس باز می گردد تا بار دیگر به اصل خود بپیوندد و به طور كامل در آب سراسر آغوش ناپدید گردد، یا به صورت گوهری كه دریا او را در آغوش می كشد و همچنان از او جداست، زندگی می كند. مولوی «آب هوش» یا عقل خود را، كه از طریق آبراه های گوناگون در درون آدمی توزیع می شود، چون آب الاهی جاری در باغ می بیند.

به طور مسلم نمی توان تنها با تكیه كردن بر صور خیال مربوط به آب، تصویر روشنی از عقاید دینی مولوی ترسیم كرد. تعبیرهای او در این زمینه تا حد زیادی مانند تعبیرهای عارفان همه زمان ها و دین هاست كه خیال اقیانوس الاهی را عاشقانه به كار می برند، اقیانوسی كه به راستی خود را به هر كس كه چشم بصیرت دارد نمایش می دهد. آن دسته از بیت های مولوی كه اقیانوس بی كران خداوند یا عشق را می ستاید، در كنار صور خیال كاملن محسوس، مانند خیال خورشید یا آفتاب الاهی، جای دارد.

یكی از جنبه های این صور خیال بیت هایی است كه از یخ سخن می گویند

یخ و برف دی ماه دنیای جمادات اگر به نیرو و زیبایی خورشید پی برد، در دم می گدازد و بار دیگر به شكل آب درمی آید و در جوی های كوچك به سوی درختان روان می شود تا در جان بخشیدن به آن ها سودمند افتد، نه آن كه به حالت افراد خودپسند و خودپرست، منجمد شود.

خیال بندی باغ

نمونه ای از خیال بندی باغ را ملاحظه می كنیم كه در شعرهای مولوی فراوان است، هر چند كه این باغ، به راستی باغ خارق العاده ای است. كدو، خیار و دیگر محصولات باغ های قونیه را باری، به تركیب های گوناگون می توان در شعرهای مولانا دید: مثلن او قلندری را كه «سر و گردن بتراشد چون كدو و چو خیار» به ریشخند می گیرد. این خیالی است كه برای توصیف گروه خاصی از درویشان قلندر دوره گرد مناسب است.

باغ در نظر جلال الدین، سرشار از زندگی است. او رویای باغی را می بیند كه «فلك یك برگ اوست» و با این حال، باغ خاكی دست كم بازتاب كوچكی از این باغ ملكوتی است. تنها كسانی كه چند روزی از اردیبهشت ماه را در جلگه ی قونیه گذرانیده باشند، درستی این خیال بندی مولوی را درك می كنند.

یكی از تمثیلات شاعرانه ی دلخواه مولوی كه در بهاریه های پر وجد و شور او آمده، تشبیه بهاران به روز رستاخیز است: باد مانند صدای صور اسرافیل می وزد و هر آن چه ظاهرن در زیر خاك پوسیده بود، بار دیگر جان می گیرد و نمایان می شود. قرآن بشر را فرا می خواند  كه احیای زمین مرده را در بهار دلیل رستاخیز بداند و مولانا این آیات قرآنی را از روی ایمان تفسیر می كند.

لطف از حق است لیكن اهل تن / در نیابد لطف بی پرده چمن

ولی زمستان، از سوی دیگر فصل انبار كردن مواد مصرفی تابستان است. تمامی ثروتی كه در گنج خانه های تاریك درختان انباشته شده است با آمدن بهاران خرج خواهد شد عاشق نیز خود مانند خزان رخسارش زرد می شود و در هجران معشوق شاخ و برگش می ریزد و خزان می كند یا در جای دیگر معشوق چون زمستان افسرده و غمین می گردد، چنان كه هر كسی ازو در رنج است ولی همین كه یار پدیدار آید او به گلستان بهار مبدل می شود.

در باغ مولوی هر گلی برای نمایاندن حالت های و جنبه های گوناگون زندگی آدمی عهده دار وظیفه ای خاص است

تا نگرید ابر كی خندد چمن ...

نمونه زی بالا یكی از اندیشه های اصیل مولوی است كه در آن مظاهر طبیعت دقیقن با رفتار آدمی برابر می شود خندیدن متناسب با گریستن و خنده ی باغ جزای گریه ابر است، زیرا همان گونه كه قطره های باران برای زیبا ساختن باغ مفید است اشك های عاشق نیز سرانجام منجر به تجلی رحمت الاهی خواهد شد مگر ناله دولاب آب را از دل تاریك زمین به خود جذب نمی كند و مزرعه جان را سبزه زار نمی سازد ؟

مولوی از تصویر مشهور رخ زرد و سرخ سیب نیز استفاده می برد و شاعران عرب دوره عباسی این خیال را به صورت تمثیل عاشق و معشوق و یا برای نمودن وداع عاشقان ترسیم كرده اند و تعبیر كلاسیك آن به گلستان سعدی شیرازی راه یافته كه معاصر مولوی و اگر بتوان به ماخذ اعتماد كرد، از ستایشگران او بوده است.

با این حال صور خیال كم رواج تر نیز در شعرهای مولوی وجود دارد: معشوق را طرفه ی درختی می خواند كه از او سیب و كدو می روید یا زاهدی را كه بی ذوق جان طاعات بسیار به جای می آورد به جوز بی مغز مانند می كند. این رسم , یعنی نهادن سبزی های معطر در گلدان سفالین كه شاعران پیش تر به ویژه خاقانی اغلب بدان توجه كرده اند در دیوان مولوی هم آمده است. پاره ای از این لطایف را شاعران عرب زبان و پارسی گوی پیش از او ابداع كرده اند. گاهی لاله ی رخ افروخته از خشم دلسوخته می شود و یا درخشندگی چهره ی گلنار یار را می نماید و یا مانند شهیدی واقعی به خون غسل می كند.

اگر مولوی میانه ی باغ شعرهایش را به گل سرخ اختصاص نمی داد، جای شگفت بود. هر اندازه كه او گل های گوناگون را وصف كرده باشد، ولی گل سرخ چیز دیگری است. گل سرخ تجلی كامل جمال الاهی در باغ است. این بینش عارف شیرازی یعنی روزبهان بقلی كه عظمت خداوند را تابناك همچون گل سرخ سحرآمیزی مشاهده كرده شاید نزد مولوی شناخته شده بوده است از این رو او خود را پند می دهد كه خاموش:

هین خمش كن تا بگوید شاه قل / بلبلی مفروش با این جنس گل

این گل گویاست پر جوش و خروش / بلبلا ترك زبان كن باش گوش

در میان شعرهای مولوی بیت های مربوط به گل فراوانست كه یكی از این گونه غزل ها با بیت مشهور زیر آغاز می شود:

امروز، روز شادی و امسال، سال گل / نیكوست حال ما كه نكو باد حال گل

مولوی وقتی كه گل سرخ را می بیند توصیف نویسندگان عرب را به یاد می آورد كه گل سرخ را به شاه زاده ای مانند می كردند كه سواره در باغ می رود و سبزه ها و ریاحین، مانند لشكریان پیاده، گرد او را گرفته باشند. ولی او آگاه بود كه گلستان حقیقی، یعنی گلستان عشق، ازلی است و به مدد نو بهار نیازی ندارد كه زیبایی او را آشكار سازد. با این وصف مولوی اشاره داردكه:

 آن گاه كه میان باغ جان است / امشب به كنار ما نیامد ...

و گل های سرخ ظاهری را با حالت های روحی خود پیوند می دهد و می گوید :

هر گل سرخی كه هست از مدد خون ماست / هر گل زردی كه رست رسته ز صفرای ماست

(شكوه شمس. شیمل. خلاصه ی برگ های ۹٦ تا ۱۳٦)

- نیما یوشیج

یكی از نمونه های درخشان،‌ شاعر بزرگ معاصر نیما یوشیج است. او كه می گوید،‌ سال های كودكیش «در بین شبانان و ایلخی بانان گذشت كه به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق و قشلاق می كنند و شب بالای كوه ها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع می شوند»، در نوجوانی برای ادامه ی تحصیل به تهران می آید، و هر چند سال هایی از عمر را در شهرهای شمالی می گذراند، ولی بیش ترین سال های عمرش را در تهران سپری می كند. تصویرهایی از طبیعت كه در شعر نیما دیده می شود، از آن نوع نیست كه مسافری در طول سفر به حافظه می سپارد، بلكه حاكی از آن است كه شاعر با طبیعت زیسته و سال هایی از عمر را به تامل و كاوش در اجزای طبیعت اختصاص داده است.

«در شناخت شعر یك شاعر، محیط زیست وی را نیز باید درنظر داشت؛ به ویژه كه شاعر روستایی باشد و پدیده های طبیعت را تجربه كرده باشد. (طبیعت و شعر در گفت و گو با شاعران شاه حسینی. ۱۴۴)

تجربه در خیال رشد می كند و بعدها مصالح شعر می شود. بدان هنگام كه شاعر در تجربه ها تامل كند." كلینت بروكس" و "رابرت پن وارن"‌ بر این عقیده اند: « … این  پندار كه تجزیه در عالم خیال رشد می كند و نیز تصور ارتباط شفیقانه میان طبیعت و آدمی همه از تجربه ی شخصی او مایه گرفته است …» (تولد شعر. ترجمه ی منوچهر كاشف. برگ ۱۴).

نیما از این گونه شاعران است. «نیما شاعر از كوه آمده ای است كه آموخته های روزگار كودكی و نوجوانی در شعرش، به گونه ای متعالی، شكل می گیرد». ( با اهل هنر. برگ های ٦٦ و ٦۷ )

با این اشاره ها و نگرش هاست كه می بینیم نیمای بزرگ وصف هایی آن چنان زیبا و دقیق از طبیعت به دست می دهد كه به یك معنا می توان گفت، او آن چه را كه از كودكی در روستا به ذهن سپرده بعدها به عنوان تجربه در خیالش رشد كرده و در شعرهایش ظاهر شده است.

به تر ین گواه نمونه هایی از این شعر نیماست:

درگه پاییز، چون پاییز با غمناك های زرد رنگ خود آمد باز،

كوچ كرده ز آشیان های نهانشان جمله توكاهای خوش آواز

به سرای خلوت او روی آورده

اندر آن جا، در خلال گلبان زرد مانده، چند روزی بودشان اتراق. و همان لحظه كه می آمد بهار سبز و زیبا، با نگارانش به تن رعنا، آشیان می ساختند آن خوشنوایان در میان عشقه ها …

یا

یادم از روزی سیه می آید و جای نموری

در میان جنگل بسیار دوری.

آخر فصل زمستان بود و یكسر هر كجا در زیر باران بود

مانند این كه هر چه كز كرده به جایی

بر نمی آید صدایی

صف بیاراییده از هر سو تمشك تیغدار و دور كرده

جای دنجی را. (طبیعت و شعر در گفت و گو با شاعران. شاه حسینی. ۱۴٦ و ۱۴۷)

این دقت ها از ذهن كسی ناشی می شود كه با تامل به اشیای پیرامون خویش نگریسته و لحظه های ناب زندگی را ثبت كرده است. از این روی می توان نمونه هایی از این دست را، كه در شعر نیما فراوان است، حاصل تجربه های روزگار كودكی و زندگی او در كنار شبانان و ایلخی بانان دانست و به این نتیجه رسید كه علاقه به طبیعت در آدمی كه سال های كودكی و نوجوانی را در متن طبیعت سپری كرده‌، برجسته تر و بارزتر است. (طبیعت و شعر در گفت و گو با شاعران شاه حسینی. ۱۴۸)

مقایسه:

مقایسه ی تصویرهای ابر در شعر منوچهری و فرخی

به همان اندازه كه شعر منوچهری. نشیب و فراز و پستی و بلندی دارد، شعر فرخی آرام و ملایم و نرم است. با مقایسه تصویرهایی كه فرخی و منوچهری ـ دو شاعر تقریبن هم دوره ـ از پدیده های گوناگون آفریده اند، این نكته به آسانی قابل اثبات و بررسی است. فرخی در قصیده ای به مطلع :

بر آمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا / چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

ابر را توصیف می كند و تصویرهایی از آسمان و زمین و مرغزار می پردازد كه همگی لطافت غزل را به یاد می آورند. منوچهری در توصیف ابر و در قصیده پر آوازه ای با مطلع :

شبی گیسو فرو هشته به دامن / پلاسین معجر و قیرینه گرزن

تصویرهایی سراسر شور و غوغا حركت و خروش می آفریند. رنگ و هیئت ابر در تخیل منوچهری و فرخی دو گونه اند. ابر خیالی فرخی پیلگون و زنگارگون است، ولی ابر خیالی منوچهری، ماغ پیكر و زاغ رنگ است. سیاهی رنگ ابر، در شعر منوچهری، زیباتر و زنده تر به تصویر كشیده شده است و رو به بالا دارد.

نكته گفتنی آن كه تصویرهای هر یك از دو شاعر، ویژه ی خود آن هاست. اندك شباهت هایی دیده می شود ولی دركل تصویرها، غلبه با نو آوری و ابتكار است. دیگر آن كه در تصویر ابر، منوچهری دقت و ریزبینی بیش تری بروز داده است.

منوچهری ابر را به زنگی سیاهی تشبیه می كند كه دختری سپید موی می زاید. فرزند زاده برای شیر دادن دایه ای لازم دارد و زاغان با روبندی سیاه، این مسئولیت را به عهده می گیرند. در این منطره زمستانی كه برف همه جا را پوشانده است، تنه درختان از سپید شدن در ولینند و این ناهمگونی از نظر نكته سنج و چشم تیز بین و تخیل ریز بین شاعر دور نمانده است. (طالبیان. صور خیال در شعر شاعران سبك خراسانی. ۲۴۸)

مقایسه ی توصیف ابر در شعر فرخی و مسعود سعد

مقایسه توصیف ابر در شعر فرخی با شعر مسعود سعد نشان می دهد كه برخی از اجزای اصلی سازنده ی شعر مسعود سعد برگرفته از میراث گذشتگان است. فرخی گردش ابر را به رای عاشقان و طبع بیدلان تشبیه می كند و مسعودسعد با اندكی تغییر تشبیه را این چنین نوسازی كرده است:

ز پستی لاله شد خندان چو روی دلبر گلرخ / ز بالا ابر شد گریان بسان عاشق شیدا (دیوان مسعود سعد، برگ ۲۲)

فرخی تلون خوی عاشقان انتزاع كرده و مسعود سعد ابر را مانند عشاق گریان تصور كرده است. روشن است كه اجزای سازنده ی دو تشبیه یكسان است. لیكن هر یك از دو شاعر صفت خاصی را مورد نظر داشته اند. در مقایسه ی تشبیه ها در همین زمینه عناصر مشترك در دو تشبیه دیده می شود. برای مثال فرخی ابر را همانند پیر و مسعود سعد همانند كوه می بیند و در مجموع می توان گفت: مسعود سعد تلفیقی نو از میراث گذشتگان ایجاد كرده كه هنرمندانه و تازه است. بیش تر تشبیه های این دو شاعر حسی هستند و به دشواری می توان گفت كه كدامیك به طبیعت نزدیك ترند. تنها می توان گفت كه فرخی در توصیف دقیق تر است. دو شاعر در تشبیه گفته اند:

چو دودین آتش كابش به روی اندر زنی ناگه

چو چشم بیدلی كوهی معلق گشته اندر او (طالبیان، صور خیال در شعر شاعران سبك خراسانی. ۳۵۹)

مقایسه ی هماهنگی تصویرها

یكی از نكته هایی كه در شعر گویندگان تا سده ی پنجم دیده می شود و در دوره های بعد اندك اندك از یاد می رود، موضوع هماهنگی تصویرها و عناصر خیال شاعرانه است. در شعر این دوره در مواردی كه صور خیال گسترش می یابد ـ و این كار در وصف و بیش تر در تصویرهای طبیعت دیده می‌شود ـ نوعی هماهنگی میان تصویرهای شعری گویندگان می توان دید كه به تدریج از اهمیت و توجه شاعران بدان كاسته می شود و راز این تناسب میان عناصر خیال در شعر این  دوره نسبت به دوره های بعد در این است كه ذهن شاعران این عهد به ویژه گویندگانی كه تا نیمه ی نخست سده ی پنجم می زیسته اند، بیش تر از محیط خارج و از طبیعت موجود و محسوس و مادی كمك می گیرد نه از سنت شعر، و چون در نظام طبیعت هماهنگی و ترتیب ویژه ای وجود دارد، تصویرهای این گویندگان نیز خود به خود دارای نظام مخصوصی است كه از هماهنگی اجزای طبیعت سرچشمه گرفته است. به تعبیر دیگر باید گفت: از آن جا كه شاعر این دوره تجربه ی شعری خود را در قلمرو طبیعت و زندگی انجام می‌دهد، تصویرهای او از هماهنگی بیش تری برخوردارند و در دوره بعد تجربه های شعری از حوزه ی واژه ها و زنجیره زی گفتار شاعران پیشین مایه می گیرد و در این جاست كه ذهن محور خاصی ندارد و هر واژه ای می تواند برای او تداعی تصویری، دور یا نزدیك، داشته باشد و حاصل این كار بی نظمی و پریشانی تصویرهای شعری گویندگان دوره های بعدی است.

شعر فارسی در این دوره به سوی نوعی تزیین كه از ویژگی های زندگی اشرافی است می رود و در مجموع هنر اسلامی در این دوره رو به این مسیر حركت می كند و از سده ی چهارم به بعد زندگی مردم نوعی زندگی تصنعی است و افراط و تفریط بر آن فرمانرواست. شاعران این دوره تصویر را وسیله‌ای برای القای معانی ذهنی خود نمی دانند بلكه نوعی تزیین به حساب می آورند كه در هر مدیحه‌ای باید از آن سود جست. مانند رنگی كه باید بر دیوار یا دری به كار رود، بی آن كه توجه شود به این كه ‌آیا ‌در ‌ساختمان این دیوار یا این مایه به رنگ نیاز هست و اگر هست چه نوع رنگی‌ و ‌چه اندازه.

این جنبه ی تزیینی تصویرها، سبب شده است كه برای گنجانیدن تصویرهای بیش تر، شاعران به جای آوردن تصویرهای تفصیلی ـ با تمام اجزا تصویر ـ می كوشند از استعاره و صورت های مشابه آن خلاصه‌تر استفاده كنند. در صورتی كه در دوره زی قبل، تصویر بیش تر تفصیلی بود، با ذكر اجزا و دقایق آن. چنان كه از مقایسه ی دو شعر زیر به خوبی می توان تفاوت این دو مرحله را دریافت:

بر پیل گوش قطره باران نگاه كن / چون اشك چشم عاشق گریان غمی شده

گویی كه پر باز سپید است برگ او / منقار باز لؤلؤ ناسفته بر چده         كسایی (لباب الاباب، ۲۷۲)

و :

آن قطره باران بر ارغوان بر / چون خوی به بنا گوش نیكوان بر               زینبی علوی (لباب الاباب، ۲۷۵ )

كه به تدریج تصویرها رو به كوتاهی دارند و اندك اندك به یك بیت و یك مصرع و حتا نیم مصرع كشیده می شود و یا این تصویر دقیق كسایی از نیلوفر :

نیلوفر كبود نگه كن میان آب / چون تیغ آب داده و یاقوت آبدار

هم رنگ آسمان و بكردار آسمان / زردیش بر میانه چون ماه ده و چهار

چون راهبی كه دو رخ او سال و ماه زرد / وز مطرف كبود ردا كرده و ازار    كسایی (لباب الاباب، ۲۷۱)

كه عینن در این بیت قطران خلاصه شده و قطران چیزی هم بر آن افزوده است، یعنی زمینه ی غیر تصویری و مدحی هم بر آن افزوده است :

چون سوگوار بداندیش شاه، نیلوفر / در آب غرقه و رخسار زرد و جامه كبود    قطران (دیوان قطران تبریزی، ۷۴)

یعنی همان تصویری را كه به آن دقت و تفصیل كسایی در شش مصرع آورده بود قطران در یك مصرع خلاصه كرده است.

حاصل این طرز تفكر، در شعر نیمه ی دوم سده ی پنجم به طور كامل آشكار می شود و نخستین نشانه های این كار در دیوان عنصری است و اوست كه با دید منطقی و ذهن حسابگر خود اغلب از عناصر تصویری شعر دیگران سود جسته و این طرز استفاده او از خیال های قبلی شاعران دیگر، در دوره زی بعد سرمشق گویندگانی مانند لامعی و امیر معزی می شود و آنان تمام كوشش خود را صرف تنظیم و دسته بندی صور خیال پیشنیان خود می كنند و در نتیجه در دیوان آنان، به ندرت به یك تصویر مادر ـ یعنی تصویری كه برای نخستین بار شاعر میان عناصر آن ارتباط ذهنی برقرار كرده باشد ـ برخورد می‌كنید و از این نظر كه هیچ كدام از این تصویرهای حاصل تجربه شخصی شاعر نیست، به هیچ روی در نقد شعر ایشان نمی توان به طور قطعی ریشه های روانی این تصویرها را جست و جو كرد و در حقیقت نشانه های طبیعت و ضمیر شاعر را در آن ها جست، آن گونه كه ناقدان اروپایی در برخی موارد درباره ی شاعران خود كرده اند و از نظر روانی به جست و جو در ویژگی های تصویرهای شعری آن ها پرداخته اند مانند نقد كارولاین اسپرگون از تصویرهای شكسپیر كه در آن به نكته های دقیقی از نظر روانی دست یافته است.

بی توجهی شاعران اواخر سده ی پنجم و آغاز سده ی ششم كار را به جایی می كشد كه این انبوهی تصویرها، نوعی تضاد در وصف های شعری این دوره به وجود می آورد، مثلن در همان لحظه ای كه شاعر از تاریكی دلگیر وسیاه شب سخن می گوید، بی آن كه خود بداند، بدون هیچ گونه تذكری، از شفق سرخ در افق ـ كه نشانه ی غروب یا سپیده دم است و طبعن با سیاهی وصف شده در تصویر قبلی متضاد است ـ سخن می گوید، چنان كه در این وصف از دیوان معزی می خوانیم :

تیره شبی چون هاویه دادی نشان زاویه / چون قطره های روایه، پیدا كواكی بر سما

نور از كواكب كاسته دود از جهان برخاسته / چون مردم بی خواسته عالم از زینت بی نوا

بر جانب مشرق شفق چون لاله بر سیمین طبق / كوكب به گردش چون عرق، بر عارض معشوق ما

(دیوان امیر معزی، ۵۰)

اگر حركت شعر فارسی را از این نظر ادامه دهیم، صورت های عجیب تری از این ناهماهنگی را خواهیم دید. چنان که در دوره های بعد در شعر عبدی بیگ شیرازی می خوانیم كه :

چون موسم دی نسیم شبگیر / از آهن آب ساخت زنجیر

شد قوس قزح كمان نداف / پر گشت ز پنبه قاف تا قاف (عبدی بیگ شیرازی، مجنون و لیلی، ۱۹۲)

و شاعر دو تصویر قبلی: قوس قزح و كمان را، در كنار برف و پنبه قرار داده و هیچ ملاحظه ی این را نكرده است كه در وقت باریدن برف، هیچ گاه رنگین كمان پیدا نمی شود و این تضادی را كه از نظر واقعیت میان دو تصویر او وجود داشته احساس نكرده است.

كار ناهماهنگی تصویرها، در شعر این دوره به گونه ی دیگری نیز قابل بررسی است و آن عدم توجه برخی از شاعران، و از سوی دیگر توجه و دقت برخی دیگر است، در مورد طرز استفاده از عناصر خیال و این كه در هر بابی از چه نوع تصویری باید سود جست. مقایسه ی شعر فردوسی و اسدی به خوبی می تواند اختلاف كار را در مورد این دو شاعر نشان دهد.

در سراسر شاهنامه، یك تصویر كه در آن از عناصر تجریدی و انتزاعی كمك گرفته شده باشد، وجود ندارد در صورتی كه گرشاسپ نامه اسدی سرشار است از تشبیه ها و استعاره هایی كه جنبه ی انتزاعی و تجریدی دارند و این گونه تصویرها با حماسه هیچ تناسب ندارد.

نكته ی قابل ملاحظه این است كه در شعر فارسی از نیمه ی دوم سده ی پنجم و حتا از اوایل سده ی پنجم، اگر از دو چهره ی خلاق ـ یعنی منوچهری و فرخی ـ بگذریم، كوشش شاعران بیش تر در حوزه ی تركیب و تلفیق صور خیال، كه میراث گذشتگان است، است نه در قلمرو خلق و ابداع تصویرها و ابداع در عناصر خیال. مقایسه ی وصف هایی كه شاعران اواخر این دوره ـ یعنی لامعی و معزی و حتا مسعود سعد و قطران ـ از طبیعت كرده اند به خوبی نشان  می دهد كه آنان هیچ عنصر تازه ای بر عناصرخیال نیافزوده اند و تنها كوشش ایشان متوجه ی تركیب همان صور خیال پیشینیان است در صورت های دیگر. (شفیعی كدكنی. محمدرضا صور خیال در شعر فارسی. خلاصه ی  برگ های ۱۸۷ تا ۲۱۹)

مقایسه ی حركت و ایستایی در صور خیال

شاعری كه قلبش با زندگی و طبیعت می تپد، با آن كه همرایی و همسرایی با حیات را ندارد، در ارایه ی تصویرها و ترسیم صور خیال یكسان نیست و بر روی هم شعر هر كسی، به ویژه تصویر ساخته ی او، نماینده ی روح و شخصیت روانی اوست و بی هوده نیست اگر می بینیم که برخی از ناقدان قدیم، حتا، درشتی و نرمی زبان شعر و الفاظ گویندگان را حاصل طبیعت و ویژگی های روانی ایشان دانسته اند.

طبیعت زنده و پویا آن گونه كه در شعر فارسی شاعران خاص جلوه دارد، در شعر دسته ای دیگر دیده نمی شود و در شعر فارسی از آغاز تا پایان سده ی پنجم كه دوره ی مورد بررسی ماست هر دو نوع تصویر در بالاترین مرحله ضعف یا قوت خود، نمونه ها دارند.

از آغاز دوره ی دوم كه دوره رشد و تكامل صور خیال است تا تقریبن پایان دوره سوم به طور كلی، دوره ی تحرك و پویایی در صور خیال است و از آغاز دوره ی چهارم به بعد دوره ی ایستایی آغاز می شود.

تحرك و پویایی تصویرهای شعر رودكی، دقیقی (در غیر گشتاسپ نامه) كسایی، شاهنامه، منوچهری و فرخی چیزی است كه به هنگام مقایسه با ایستایی و سكون تصویرهای شعر ابوالفرج رونی، مسعود سعد سلمان، معزی و ازرقی هروی روشن تر و محسوس تر قابل تحلیل و بررسی است.

كافی است كه خواننده ای آشنا دو وصف بهار یا خزان را از دیوان منوچهری یا مورد مشابه آن از دیوان عنصری بسنجد. در نخستین  تامل درخواهد یافت كه وصف یا تصویری كه از بهار یا خزان در شعر منوچهری آمده، تصویری است كه با حركت و جنبش زندگی همراه است یعنی به طبیعت زنده نزدیك است، ولی تصویری كه عنصری ارایه می دهد تصویری است مرده و ایستاده و ملال آور، گویی كه از پشت شیشه ای تاریك و كدر شبحی از بهار یا خزان را به زحمت نشان داده. آن هم شبحی از عكس آن، نه شبحی از اصل طبیعت را. ولی شعر منوچهری پویا است و نزدیك به واقعیت هستی با این كه هزاران مرحله از نفس آن واقعیت به دور است.

نخستین عاملی كه در تحرك یا ایستایی تصویرها می توان تشخیص داد، میزان نزدیكی شاعر به تجربه‌های خاص شعری است. شاعری كه صور خیال خود را از جوانب گوناگون حیات و احوال گوناگون طبیعت می گیرد، با آن كه از رهگذر شعر دیگران یا واژه ها، با طبیعت و زندگی تماس برقرار می كند، اگر چه ذهنی خلاق و آفریننده و آگاه داشته باشد، وضعی یكسان ندارد.

همین تفاوت در نزدیكی و دوری از طبیعت است كه باعث می شود، عمومن، در تشبیه ها حركت و جنبش بیش تر از استعاره ها باشد. مقایسه ی این تصویر از یك موضوع می تواند تا حدی روشنگر این بحث باشد. وصفی از آغاجی شاعر اواخر سده ی چهارم درباره برف و تصویر آن:

به هوا نگر كه لشكر برف / چون كند اندر او همی پرواز

راست همچون كبوتران سپید / راه گم كردگان ز هیبت باز     (لباب الاباب عوفی، ۳)

با وصفی از قطران شاعر اواخر سده ی پنجم باز هم از باریدن برف كه از نظر وزن هر دو در یك بحرند و از نظر قافیه محدودیت ردیف ندارند تا باعث تنگنای بیان شده باشد.  به ویژه كه شعر قطران قافیه ای گسترده تر دارد:

تا  سر دشت و كوه سیمین گشت / باد دیماه گشت چون سوهان

لاجرم در میان سونش سون / دامن كوهسار گشت نهان    (دیوان قطران تبریزی، ۲۵۴)

در آغاز سده ی پنجم، فرخی سیستانی ـ تا آن جا كه مدارك موجود نشان می دهد، بی سابقه ی قبلی از نظر قالب شعری ـ آمدن و باریدن ابری را این گونه با تصویرهای پویا و متحرك ارایه داده است:

بر آمد قیر گون ابری ز روی قیر گون دریا / چون رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

چو گردان گشته سیلابی، میان آب آسوده / چو گردان گردبادی، تند گردی تیره اندر وا

پس از او سه شاعر دیگر، از گویندگان بزرگ اواخر این دوره كه یكی از آنان در حقیقت مقدار كمی از عمرش را در این دوره گذرانیده و باید او را از شاعران دوره ی بعدی به شمار آورد؛ یعنی امیر معزی ـ هر كدام كوشیده اند تا این تصویر را در شعر خود بازسازی كنند. در همین قالب و در حوزه ی خاص شعر فرخی. مسعود سعد سلمان گفته است :

سپاه ابر نیسانی ز دریا رفت بر صحرا / نثار لؤلؤ لالا به صحرا برد از دریا

چو گردی كش برانگیزد سم شبدیز شاهنشه / ز روی مركز غبرا به روی گنبد خضرا

(دیوان مسعود سعد سلمان، ۲۱)

و پس از او، در شعر ازرقی هروی، می خوانیم:

چه جرم است این كه هر ساعت ز روی نیلگون دریا / زمین را سایبان بندد به پیش گنبد خضرا

چون در بالا بود باشد به چشمش آب در پستی / چو در پستی بود باشد، به كامش دود بر بالا

(دیوان ازرقی هروی، ۱)

و معزی كه نماینده ی تصویرهای مكرر و تقلیدی است گوید:

بر آمد ساجگون ابری ز روی ساجگون دریا / بخار مركز خاكی نقاب قبه خضرا

چو پیوندد به هم گویی كه در دشت است سیمابی / چو از هم بگسلد گویی مگر كشتیست در دریا

(دیوان امیر معزی، ۲۹)

با توجه به این كه اجزای خیال و عناصر تصویر در شعر این گویندگان، پس از فرخی، تقریبن تازگی ندارد، یعنی یا عین خیال های او را از همین شعر خاص گرفته اند یا از خیال هایی كه فرخی و معاصرانش (منوچهری و پیش از او شاعران سده ی چهارم) در شعرهای دیگر داشته اند، تركیب كرده اند و تصویری كه این سه شاعر از همان موضوع داده اند به علت عدم تماس مستقیم گویندگان شان با طبیعت، در سنجش با تصویرهای فرخی، سخت ایستاده و مرده است.

در شعر منوچهری اغلب موارد یك سوی خیال شاعر، انسان یا جانوری زنده  است و آن سوی دیگر، طبیعت مرده و بدین گونه در طبیعت مرده نیز، با سنجش و مقایسه، حركت و جنبش ایجاد می كند:

ابر سیاه، چون حبشی دایه ای شده است / باران چون شیر و لاله ستان كودكی به شیر

گر شیر خواره لاله سرخ است، پس چرا / چون شیر خواره بلبل كوهی زد صفیر !

(شفیعی كدكنی. محمدرضا صور خیال در شعر فارسی. خلاصه زی برگ های ۲۵۰ تا ۲۵۴)

مقایسه ی عنصر رنگ و مساله حس آمیزی              

اگر چه آثار صوفیه، بیش و كم از نظر عناصر خیال به طور میراثی متاثر از عناصر خیال شاعران این دوره و بر روی هم متاثر از شعر اشرافی است، ولی مطالعه  در آثار صوفیه و شعر ایشان به خوبی می تواند ما را راهنمایی كند به این كه در آن جا تاثیر مستقیم حكومت اشرافی وجود ندارد و به طور طبیعی عناصر خیال از زندگی عادی مردم گرفته می شود و اگر مایه های اشرافی در دید شاعران صوفی دیده شود به احتمال قوی چیزی است كه از میراث های این دوره و شعرهای درباری دوره های بعد است. مثلن مقایسه ی بهار در شعر مولوی با بهار در شعر عنصری یا یك شاعر درباری دیگر به خوبی نشان می دهد كه تصویرهای هر كدام با یكدیگر چه تفاوت هایی دارد و نسبت اجزای سازنده ی عناصر ساختمانی تصویر، از نظر وجود عناصر زندگی اشرافی و غیر اشرافی، چه تفاوت هایی دارد.

بی آن كه انتخابی در كار باشد، به طور عادی، می توان این تصویر بهار را از دیوان عنصری با تصویر بهار در شعر مولوی مقایسه كرد:

باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود / تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود

باد همچون كلبه بزاز پر دیبا شود / باد همچون عبله عطار پر عنبر شود

سوسنش سیم سپید از باغ بردارد همی / باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود

روی بند هر زمینی حله چینی شود / گوشوار هر درختی رشته گوهر شود (دیوان عنصری، ۱٧)

كه سخن از دیبا و عنبر و سیم سپید و حله چینی و رشته ی گوهر است و این ها همه چیزهایی است كه در زندگی اشرافی آن روزگار وجود داشته و مردم عادی را حتا دیدار آن ها، از دور، به دشواری حاصل می شده است. ولی بهار شعر مولوی به گونه ای دیگر است و عناصر تصویر در شعر او، از این گونه عناصر اشرافی نیستند:

بهار آمد، بهار آمد، بهار خوش عذار آمد / خوش و سر سبز شد عالم، اوان لاله زار آمد

ز سوسن بشنو ای ریحان ! كه سوسن صد زبان دارد / بدشت آب و گل بنگر كه پر نقش و نگار آمد

گل از نسرین همی پرسد كه : «چون بودی درین غربت ؟» / همی گوید: «خوشم زیرا خوشی ها زان دیار آمد»

سمن با سرو می گوید كه: «مستانه همی رقصی» / به گوشش سرو می گوید كه: «یار بردبار آمد»

(شفیعی كدكنی. محمدرضا. صور خیال در شعر فارسی. ۲۹۴ تا ۲۹۴)

مساله ی تشخیص

یكی از زیباترین گونه های صور خیال در شعر، تصرفی است كه ذهن شاعر در اشیاء و در عناصر بی جان طبیعت می كند و از رهگذر نیروی تخیل خویش بدان ها حركت و جنبش می بخشد و در نتیجه هنگامی كه از دریچه ی چشم او به طبیعت و اشیاء می نگریم، همه چیز در برابر ما سرشار از زندگی و حركت و حیات است. بسیاری از شاعران هستند كه طبیعت را وصف می كنند ولی كم تر كسانی از آن ها می توانند، این وصف را با حركت و حیات همراه كنند. و به گفته كروچه طبیعت در برابر هنر ابله است و اگر انسان آن را به سخن در نیاورد گنگ است. (شفیعی كدكنی. محمدرضا. صور خیال در شعر فارسی. ۱۵۰)

قابل توجه است كه مساله ی تشخیص در ادب فارسی، و به طور كلی در ادبیات همه زی ملت ها، صورت های گوناگون و بی شماری دارد كه نمی توان به دسته بندی آن پرداخت، شاید كوتاه ترین شكل آن، همان نوعی باشد كه پیشینیان به عنـوان استعاره ی مكنیه از آن یاد كرده اند و در تعبیرهای رایج زبان مانند‌ «دست روزگار» فراوان دیده می شــود و نوع گسترده آن وصف هایی است كه شاعران از طبیعت دارند. مانند :

بر لشكر زمستان، نوروز نامدار / كرده است رای تاختن و قصد كارزار

وینك بیامده ست به پنجاه روز بیش / جشن سده، طلایه نوروز و نوبهار (دیوان منوچهری، ۲۹۰)

كه جنبه تفصیلی دارد و در سراسر این وصف، موضوع تشخیص طبیعت در چهره ی انسان، جزء به جزء نمایش داده شد است و برخی شاعران به صورت های اجمالی تشخیص روی آورده اند و برخی مانند منوچهری به صورت های تفصیلی آن و این مساله سیری طبیعی دارد. (شفیعی كدكنی. محمدرضا صور خیال در شعر فارسی. ۱۵۵ و ۱۵٦)

جمع بندی

علاقه به طبیعت به دوره ی خاصی از زندگی مربوط نمی شود، بلكه افراد در هر دوره از زندگی از طبیعت نوعی برداشت می كند. عواملی كه در برداشت از طبیعت موثر است عبارت است از طبقه، آب و هوا، وضع زندگی و جایگاه اجتماعی هر فرد و همین طور اجتماعی كه در آن زندگی می كند.

شاعری كه در حاشیه ی كویر و در شهری دور افتاده بزرگ شده با شاعری كه در میان طبیعت سرسبز و آرام شهری بزرگ بالیده، نمی تواند برداشت مشابهی درباره طبیعت داشته باشد.

البته طبیعت در سن های گوناگون تاثیرهای گوناگون بر روی انسان، به ویژه  انسانی كه با هنر سر و كار دارد، می گذارد. طبیعت در چشم جوانی كه عاشق است و میان سالی كه عمری پشت سر نهاده فرق می كند.

به نظر می رسد سه گونه طبیعت گرایی در میان شاعران رواج داشته است:

الف) طبیعت گرایی تقلیدی: در این نوع شعر، شاعر از طبیعت گرایان دیگر تقلید می كند كه نمونه ی بارز آن شعر برخی از شاعران سده های آغازین است كه تقلید از تصویر سازی های شاعران عرب  است و توصیف " اطلال" و "دمن" و بیابان و كاروان شتران و … نمونه هایی كه نه با محیط زیست و شیوه ی زندگی شاعر منطبق بود و نه شاعر آن منظره ها را دیده بود. همین طور درشعر برخی از شاعران این روزگار، كه بی آن كه با طبیعت آشنا باشند و حتا شناختی مختصر  از طبیعت و جلوه های گوناگون آن داشته باشند، به تقلید ازشاعران طبیعت گرا از روستا و پدیده‌‌های طبیعت دم می زنند.

ب) طبیعت گرایی توصیفی: در این نوع، شاعر خواه معاصر باشد و خواه گذشته، در برابر پدیده ی طبیعی می ایستد و مانند گزارشگری آن چه را كه می بیند وصف می كند. این وصف ها گاهی بسیار دقیق است و حاكی از دقت نظر شاعر، ولی به هر حال وصف است و از حد وصف تجاوز نمی‌كند. در چند دهه ی قبل كه طبیعت گرایی توصیفی، ذهن و زبان شاعران سیاسی را نیز به خود مشغول كرده بود، شاعر گاهی از فقیری سخن می گفت كه بی خانمان است و با تن پوش پاره در برف راه می‌رود و سرانجام كنج دیوار یا نبش كوچه ای آسمان برای او كفنی تدارك می بیند و او را زیر برف دفن می كند !

پ) طبیعت گرایی تالیفی یا تاویلی: در این نوع، شاعر با طبیعت است، خواه به گونه ی تالیفی یعنی دوست بودن و الفت داشتن و خواه به گونه ی تاویلی یعنی تعبیر و تفسیر كردن. از این رو نمی توان گفت شاعر آن چنان با طبیعت در آمیخته است كه خود را از آن جدا تصور نمی كند و هم از پدیده‌های طبیعت برای بیان رساتر منظور خود كمك می طلبد. گاهی از پدیده ای به عنوان نماد استفاده می كند و گاهی به عنوان تمثیل. گاهی پدیده ای را چنان گسترش می دهد و به گونه ای عام مطرح می كند كه جامعه یا جامعه هایی را در بر می گیرد و به صورت مانند در می آید و به مناسبت بر زبان جاری می شود.

شاعری كه این گونه به طبیعت می نگرد نه تنها با شكل ظاهری بلكه با اجزای طبیعت و كاركرد گوناگون پدیده های  آن آشنا است. و گاهی. حتا. مفهوم نمادین و فولكوریك هر پدیده را نیز می‌شناسد و به هنگام از آن در ارتقای زبان و بیان شعری خود استفاده می كند.

تفاوت ناظمی كه از دور به طبیعت می نگرد و با انواع صنایع بدیعی و بازی با لغات، قصیده ای در وصف بهار یا توصیف خزان می سراید ـ كاری كه بسیاری از ناظمان سنتی عمری در آن تلف كرده اند ـ با شاعری مانند نیما که عطر و طعم و صدای طبیعت در شعر او تجلی می كند در همین آگاهی از پیوستگی با طبیعت و همبستگی با آن است. ولی این آگاهی درجه ها و جلوه های گوناگون دارد. برای مثال از یك طرف منوچهری را داریم كه غرق تماشا و توصیف عاشقانه ی زیبایی های طبیعت است و هر چیز را چنان حاضر و بی واسطه می بیند كه مجالی برای تفسیرها و تعبیرهای گوناگون نمی گذارد و در شعر او عشق همین عشق انسانی و باده، همین باده ی انگوری است. در طرف دیگر حافظ را داریم كه طبیعت در شعر او جنبه نمادی و سمبلیك دارد و آن هم به حدی است كه هنوز بعد از صدها سال بحث در این است كه آیا شراب در شعر او واقعن شراب است یا ابزاری برای بیان مطلب عرفانی و اجتماعی. در شعر معاصر نیز از یك سو  نیما را داریم كه در شعر او همه مرغكان و گل و گیاه شمال نغمه سر می دهند و می رویند و محمل مستقیم و غیر مستقیم اندیشه های او می شوند و از سوی دیگر شاملو را كه در شعر او طبیعت از درون جامعه ی شهری سرك می كشد و این شهر و ذهنیت انسان شهری است كه به طبیعت می نگرد و آن را ابزار بیان خود می كند.

تا سده ی نوزدهم این حضور طبیعت در شعر و اصولن در همه ی هنرها تجلی داشت. ولی در سده ی ما و در شعر بسیاری از شاعران، دیگر مظاهر صنعتی شعری جای طبیعت بكر را گرفته است. در شعر یك شاعر شهرنشین كه با سرسام صدا و صنعت و خیابان و مترو سر و كار دارد، با شعر یك شاعر روستانشین كه در آرامش سكوت و كشاورزی و جدول و جویبار، شب و روز می گذراند، تفاوت بسیار وجود دارد. اگر چه گاه همین تفاوت را در شعر دو شاعر شهر نشین نیز آشکارا می توانیم دید. مثلن تفاوت میان شعر " فروغ فرخزاد " و شعر "سهراب سپهری". "فروغ" نكوهشگر، "فروغ " همه اضطراب و اعتراض و بیگانه با طبیعت و "سهراب ستایشگر، "‌سهراب" همه تسلیم و تكریم و آشنا با طبیعت. (طبیعت وشعر در گفت و گو با شاعران شاه حسینی؛ ۹۰)

- - - 

منابع و مآخذ:

براهنی.رضا.طلا درمس (درشعروشاعری). زریاب؛ ۱۳۸۰

حاكمی. اسماعیل. برگزیده شعرهای رودكی. منوچهری. اساطیر؛ ۱۳۷٦

سید. جعفر. خلاصه سبك شناسی انواع شعر پارسی. تربیت؛ ۱۳٧٦  

شاه حسینی. مهری. طبیعت و شعر در گفت و گو با شاعران. كتاب مهناز؛ ۱۳۸۰

شفیعی كدكنی. محمدرضا. صور خیال درشعر فارسی. موسسه انتشارات آگاه؛ ۱۳٧۰

شمیسا. سیروس. سبك شناسی. طلوع فجر اندیشه؛ ۱۳۸۱

شیمل. آنه ماری. شكوه شمس (سیری درآثار و افكار مولانا جلال الدین رومی. شركت انتشارات علمی و فرهنگی؛ ۱۳۷۱

طالبیان. یحیی. صور خیال در شعر شاعران سبك خراسانی. عمادكرمانی؛ ۱۳٧۹

نوبخت. ایرج. نظم و نثرپارسی در زمینه اجتماعی (از آغاز تا نهضت مشروطه). ربیع؛ ۱۳٧۳

مولوی. جلال الدین. كلیات دیوان شمس. تدوین محمدحسین فروزانفر. بهزاد 

 

از: معماری منظر ایران

سرنام در زبان فارسی

 

شماره ی نوشته: ۱۴ / ۱۲

"سرنام" در زبان فارسی

یکی از ویژگی‌های زبان فنی و علمی امروزی توانایی ساخت سرنام (acronym) است. سرنام همان گونه که از نامش برمی‌آید نام یا واژه‌ای است که از سرهم گذاشتن حرف‌های واژه‌های گوناگون ساخته می‌شود. از سرنام‌های معروف «اوپک» (OPEC) است به معنی "سازمان کشورهای صادرکننده‌ی نفت" (Organization of Petroleum Exporting Countries) و یا «ناتو» به معنی «سازمان پیمان [اقیانوس] اطلس شمالی» (NATO North Atlantic Treaty Organization= ).
این توانایی در زبان انگلیسی به ویژه از میانه‌ی سده‌ی بیستم (از جنگ جهانی دوم) به بعد گسترش فراوانی یافت و در پی آن در دیگر زبان‌ها نیز رایج شد. البته نمونه‌هایی از زمان رومیان نیز برجا مانده است مانند اصطلاح معروف اس.پی.کیو.آر (SPQR = Senatus Populusque Romanus) به معنی مجلس مهستان (سنای) مردم روم. یا آی.ان.ار.آی. (INRI) که بر چلیپا (صلیب) عیسا نوشته شده به معنی «عیسای ناصری، پادشاه یهود». در زبان فارسی نیز نمونه‌هایی قدیمی از چنین توانایی دیده می‌شود مانند نام حکیمی افسانه‌ای که پایه‌گذاری علم‌های «کیمیا و لیمیا و سیمیا و ریمیا» را به او نسبت داده‌اند «کل‌سر» گفته شده که در واقع از کنار هم نهادن حرف‌های نخست این چهار واژه به دست می‌آید.
اما در عصر کنونی در زمان سلطنت پهلوی به ویژه در ارتش، این توانایی در زبان فارسی نیز بسیار گسترش یافت و هنوز نیز همچنان در ارتش کاربرد دارد. برای نمونه، در آن زمان "آرتش شاهنشاهی ایران" را «آشا» و "نیروی زمینی ارتش شاهنشاهی ایران" را «نزاشا» می‌گفتند و به همین گونه دیگر نیروها که «نهاشا» و «نداشا» بودند. امروزه این سرنام‌ها به ترتیب به شکل «آجا» یا «آجاا» - سرنام «آرتش جمهوری اسلامی» یا آرتش جمهوری اسلامی ایران-، «نزاجا»، «نهاجا» و «نداجا» درآمده‌اند. جمهوری اسلامی ایران را نیز «ج.ا.ا» می‌گویند.

دیگر بخش‌ها و اداره‌های ارتش نیز از این شیوه پیروی می‌کنند. برای نمونه پس از انقلاب، سازمانی در ارتش به وجود آمد به نام «سازمان عقیدتی-سیاسی» که کارش گسترش مسایل عقیدتی (برگزاری مراسم مذهبی و ...) و بررسی و گزینش و تعیین شایستگی ارتشیان برای دریافت درجه است. به پیروی از سرنام‌سازی ارتشی، نام آن «ساعس» خوانده می‌شود. سپاه پاسداران نیز از این ابتکار و فن زبانی ارتش سود می‌برد. اکنون سپاه نیز شاخه‌های خود را چنین می‌نامد: نِزَِسا / نِهَسا / نِدَسا (نیروی زمینی / هوایی / دریایی سپاه انقلاب). معروف‌ترین (و بدنام‌ترین) این گونه سرنام‌ها «ساواک» شاهنشاهی بود که به معنی «سازمان اطلاعات و امنیت کشور» است.
همان گونه که از نمونه‌های بالا دیده می‌شود، یکی از سودمندی‌های سرنام، صرفه‌جویی انرژی در سخن گفتن و کوتاه شدن سخن و خودداری از تکرار عبارت‌های دراز است. دیگر سود آن صرفه‌جویی در جوهر و کاغذ برای چاپ و صرفه‌جویی فضای نوشته در اینترنت است. برای نمونه در ارتش شاید چنین جمله‌ای را ببینید: «بازدید ت.ف. از ق. ل.۲۱. ز» یعنی «بازدید تیمسار فرماندهی از قرارگاه لشکر ۲۱ زرهی.»
زبان فارسی اگر بخواهد در زمینه‌های علمی و فنی (و سیاسی و ..) کاربرد داشته باشد فارسی‌زبانان باید به این مفهوم عادت کنند و آن را بپذیرند. متاسفانه در این زمینه نیز می‌بینیم که برخی ها واکنش منفی نشان می‌دهند اما در کاربرد سرنام‌های انگلیسی و فرانسه هیچ تردیدی نمی‌کنند. امروزه در نوشته‌های فارسی سه گونه با سرنام‌های انگلیسی رفتار می‌شود:
۱) نوشتن سرنام انگلیسی با خط لاتین: شکل‌گیری NGO، دستگاه‌های I/O (در رایانگر)
۲) نوشتن سرنام انگلیسی با خط فارسی: شکل‌گیری ان.جی.او، دستگاه‌های آی/او
۳) نوشتن ترجمه‌ی عبارت اصلی: شکل‌گیری سازمان غیردولتی، دستگاه‌های درون‌داد/برون‌داد (ورودی/خروجی)
روش نخست باعث درهم آمیختن دوخط می‌شود و چشم باید در دو جهت حرکت کند یک بار از راست به چپ برای خواندن بخش فارسی و چپ به راست برای خواندن انگلیسی. هم چنین گاه سبب آشفتگی حروف‌چینی در صفحه‌های اینترنت و چاپ می‌شود.
روش دوم مشکل بالا را حل می‌کند اما درک آن را در زبان فارسی سخت می‌کند. خواننده‌ی فارسی زبان باید همواره ترجمه کند.
روش سوم نیز هدف سرنام (کوتاه‌نویسی و صرفه‌جویی فضا و زمان) را نادیده می‌گیرد.
به نظر من فارسی‌نویسان باید جسارت ساخت و کاربرد چنین واژه‌هایی را در خود نیرو دهند. برای نمونه می‌توان برای «ان.جی.او» (NGO = Non-Governmental Organization) که این روزها به فراوانی در رسانه‌های فارسی دیده می‌شود سرنام «ساغـِد» را پیش نهاد که «سازمان غیردولتی» است یا «سانح» یعنی سازمان ناحکومتی (همان گونه که در ارتش ساصَد داریم به معنای سازمان صنایع دفاع). این کار برای نیرومندسازی و روزآمدسازی زبان فارسی لازم است. حتا می‌توان سازمان ملل متحد را نیز «سامـِم» خواند، اوپک را «ساکصان» و ناتو را «ساپاش» گفت. البته این نمونه‌ها که گفتم تنها مثال سردستی است نه اندیشیده. (ملل متحد چندان فارسی و مناسب نیست. بدتر از آن ملل متحده است! یا ایالات متحده!) باید برای ساخت سرنام فارسی از واژه‌های فارسی استفاده کرد. فرانسویان نیز از همین شیوه پیروی می‌کنند یعنی ONU (سرنام Nations unies  Organisation des) به جای UNO (سرنام United Nations Organization). نمونه‌ی دیگر در زبان فرانسه سرنام سیدا (SIDA = syndrome de l'immunodéficience acquise) به جای ایدز (AIDS = Acquired Immune Deficiency Syndrome) است و نیز OTAN به جای ناتو.
جالب آن که ایرانیانی هم که این نیاز را درمی‌یابند، نه تنها از ساخت سرنام فارسی برای عبارت‌های انگلیسی خودداری می‌کنند بلکه حتا برای سازمان‌ها یا اصطلاح‌های ایرانی نیز از سرنام انگلیسی معادل آن استفاده می‌کنند! مانند سرنام «خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران» که شده است "ایرنا" (IRNA = Islamic Republic News Agency) یا «سازمان خبرگزاری دانش جویان ایران» که شده است "ایسنا" (ISNA = Iranian Student News Agency). به دنبال اینان شاهد ایلنا (خبرگزاری کار)، ایقنا (خبرگزاری قرآنی) و غیره نیز شدیم.
مهفوم مرتبط دیگری با سرنام، کوته‌نوشت (abbreviation) است و آن نامی است که از بخش‌های گوناگون عبارت گرفته می‌شود. مانند اصطلاح abend در رایانگر (کامپیوتر) به معنی پایان نابهنجار (abnormal end). این قابلیت نیز در فارسی سابقه دارد. مانند غذای «سکبا» که در اصل «سرکه با» به معنی آش سرکه است. یا «سکنجبین» که در اصل «سرکه انگبین» (سرکه + عسل) بوده است:
از قضا سرکنگبین صفرا فزود / روغن بادام خشکی می‌نمود (مولوی)
یا «خاگینه» که در اصل «خایه گینه» بوده است. نمونه‌ی امروزی و ارتشی آن «هوانیروز» است به معنی بخش «هوایی نیروی زمینی» است.

یادآوری:
دکتر میرشمس‌الدین ادیب سلطانی به جای «سرنام»، اصطلاح «اغری‌نام» را پیشنهاد کرده که «اغری» شکل فارسی باستان پیشوند یونانی -acro است و در نام «اغریرث» در شاهنامه نیز دیده می‌شود.

از: شهربراز

 

"قصه های مثنوی" و "نقش قصه در ادب فارسی"

قصه و قصه پردازی در مثنوی مولوی

قصه های مثنوی مولوی

مثنوی، شاهكار عرفانی سده ی هفتم و از ستون های چهارگانه ی ادب فارسی، از معدود آثاریست كه درعین دیرینگی، از بسیاری جوانب همچنان تازگی و طراوت خود را حفظ نموده است. زبان راوی، سادگی و بی پیرایگی لفظی، معنی ژرف و سهل و ممتنع، به كارگیری قصه و تمثیل و به تبع آن، جهان شمول بودن این شاهكار جاوید ادب پارسی بدان تازگی بخشیده است و آن را از بسیاری جوانب از جمله در ساختار داستانی، قابل بررسی ساخته است. ما در این نوشته با نگاهی كلی به داستان های مثنوی، به بیان نوع ادبی قصه ها، برخی ویژگی های ساختاری و سرانجام بررسی مهم ترین عناصر داستانی در آن ها خواهیم پرداخت. دنباله . . .

نقش و کاربرد قصه در ادب فارسی

افسانه های ایرانی 

قصه از برجسته ترین و رایج ترین گونه های ادبیات عامه است كه با طبیعت و زندگی مردم پیوند نزدیك دارد ، گوناگونی یك قصه و نقل آن به این سبب است كه ادبیات عامه در آغاز صورت شفاهی داشته و از فرد به فرد و نسل به نسل دیگر انتقال یافته و سپس برای بقا و استمرار در هر عصر و دوره و در هر جامعه و فرهنگ، خود را با نظام اجتماعی رایج تطبیق داده و با الگو های اجتماعی آن جامعه و آن دوره هم نوا نموده است .
ساخت معنایی قصه بر دو اصل واقع گرایی و خیال پردازی نهاده شده است. آمیختگی این دو اصل یا خصلت ، قصه را زیباتر و دل پذیر و مقبول طبع عام و خاص كرده است. دنباله . . .

"بازتاب فرهنگ باستانی ایران در ادب فارسی"و "اصالت کهن ترین نسخه ی شاهنامه"

بازتاب فرهنگ باستانی ایران در ادب فارسی

آیین های ایرانی

ایرانیان در روزگار باستان، پدیدآورندگان ِ فرهنگ و ادبی گسترده و گران مایه بودند كه امروز بخشی از داده های آن را در دست داریم و از بخش های ناپدیدشده ی آن نیز نشانه ها و اشاره ها و نام ها و گاه گُزینه هایی به ما رسیده است.
مجموعه ی نام بُردار به اوستا، بزرگ ترین و كهن ترین یادمان ِ فرهنگی ِ نیاكان ماست كه در آن، همه ی سرودهای پنج گانه ی گاهان و نیز بخش وی دیو داد (مشهور به وندیداد) به همان اندازه و ساختار روزگار باستان در دست است؛ امّا از دیگر بخش های آن، بیش از یك چهارم آن چه را كه در دوره ی ساسانیان بوده است، در اختیار نداریم. خوشبختانه همه ی این بازمانده ها به زبان فارسی دری و دیگر زبان های زنده ی جهان برگردانیده شده است. دنباله . . .

اصالت کهن ترین نسخه ی شاهنامه

(فلورانس، ٦۱۴ هجری قمری)

شاهنامه، نسخه ی موزه ی فلورانس، ایتالیا

یكی از دشواری های بنیادی تصحیح کنندگان شاهنامه همواره این بوده كه از آن نسخه ی خطی قدیم در دست نبوده است. نسخه ی خطی محفوظ در كتاب خانه ی موزه ی بریتانیا (مورخ ٦٧۵ هجری) سالیانی دراز كهن ترین نسخه ی شاهنامه شناخته شده بود، تا آن كه در سال ۱۹٧۸ میلادی ، آنجلو پیه مونتسه Piemontese Angelo، ایران شناس ایتالیایی، اعلام كرد كه كهن ترین نسخه ی خطی شاهنامه را در كتاب خانه ی ملی شهر فلورانس یافته است. (۱)
او در مقاله ای (پیه مونتسه، ۱۹۸۰) شرح مفصلی از این نسخه كه تنها نیمه ی نخست شاهنامه (تا پایان پادشاهی كیخسرو) را در بردارد، عرضه كرد. از آن زمان تا كنون بحث های زیادی بر سر تاریخ نگارش، قدمت، اعتبار و درستی متن این نسخه در میان شاهنامه شناسان جریان یافته است. دنباله . . 

قصه و قصه پردازی در مثنوی مولوی

 

شماره ی نوشته: ۲۰ / ۱۲

اسدالله جعفری

قصه و قصه پردازی در مثنوی مولوی

مثنوی، شاهكار عرفانی سده ی هفتم و از ستون های چهارگانه ی ادب فارسی، از معدود آثاریست كه درعین دیرینگی، از بسیاری جوانب همچنان تازگی و طراوت خود را حفظ نموده است. زبان راوی، سادگی و بی پیرایگی لفظی، معنی ژرف و سهل و ممتنع، به كارگیری قصه و تمثیل و به تبع آن، جهان شمول بودن این شاهكار جاوید ادب پارسی بدان تازگی بخشیده است و آن را از بسیاری جوانب از جمله در ساختار داستانی، قابل بررسی ساخته است. ما در این نوشته با نگاهی كلی به داستان های مثنوی، به بیان نوع ادبی قصه ها، برخی ویژگی های ساختاری و سرانجام بررسی مهم ترین عناصر داستانی در آن ها خواهیم پرداخت.

موضوع قصه های مثنوی

داستان های مثنوی از دیدگاه محتوا، موضوع و روح حاكم برآن ها، انواع گوناگونی می یابند كه از آن جمله است: داستان های واقعی، داستان های تمثیلی، داستان های رمزی، داستان های طنزآمیز، داستان های وهمی – جادویی، داستان های رئالیسم جادویی، داستان های حادثه پردازانه، داستان های عاشقانه، داستان های عارفانه، داستان های سیاسی – اجتماعی،  داستان های اساتیری، داستان های حماسی، داستان های عامیانه، داستان های رزمی، داستان های حكمی – اخلاقی، داستان های فلسفی، داستان های قرآنی و داستان های دینی.

از این میان، قصه های مثنوی بر محور چهار موضوع، یعنی قصه های عارفانه، قصه های حكمی، قصه های قرآنی و قصه های تمثیلی می گردد. بیش تر قصه های مثنوی از جنبه های عرفانی سرشار است. شاعر قصه را نه از جهت ارایه ی نوع و شیوه ی پرداخت داستان، بلكه با توجه به لایه های پنهانی قصه و مفاهیم عرفانی آن سروده است. در این معنی قصه دارای یك روح و یك جسم است، جسم آن مرئی و روح آن پنهان و دیرباب است و به آسانی دریافت نمی شود :

گر بگویم شمه ای زان نغمه ها / جان ها سر برزنند از دخمه ها

گوش را نزدیك كن كان دور نیست /  لیك نقل آن به تو دستور نیست

(دفتر نخست، بیت های ۱۹۸۲ و ۱۹۲۹)  [۱]

اما از سوی دیگر، مولانا راست كه: «آن چه یافت می نشود آنم آرزوست» و بدین ترتیب در غالب قصه های مثنوی به شکلی به معنی مقصود نیز اشاره رفته است، اما این اشاره در قصه های حكمی و تعلیمی بسی واضح تر و دست یافتنی تر از قصه های عرفانی است؛ برای مثال در قصه ی «پیر چنگی» (دفتر اول، بیت های ۱۹۵۰- ۱۹۱۳) كه از جمله قصه های عرفانی به شمار می آید، پیری چنگ زن به سبب آن كه در پایان عمر نمایشی بی خریدار مانده است، به گورستان رفته و با گریه و زاری بر درگاه خداوند چنگ می نوازد و چون خداوند حاجت او را روا می گرداند، چنگ را به قصد توبه فرو می شكند. عمر خلیفه، به عنوان مراد و مرشد از او می خواهد كه گریه و توبه را نیز ترك گوید و به مقام استغراق درآید و او چنین می كند. در این قصه كه بر «حجاب نور» نظر دارد، فهم معنای عرفانی، آسان نیست؛ چنگ (وسیله ی توجه قلبی پیر به خداوند ) خود حجاب درك حق است و شكستن آن و سپس گریه و زاری به درگاه حق كه خود كشف حجاب است در مقامی بالاتر، حجاب به شمار آمده و ترك آن بایسته است. بدین ترتیب، درك مقام استغراق عارف و اصل،  حتا برای مولوی نیز غیر قابل دسترس می نماید:

حیرتی آمد درونش آن زمان / من نمی دانم، تو می دانی بگو!

(دفتراول، بیت ۲۲۱۰)

برخی قصه های مثنوی جنبه حكمی و آموزشی دارند. در این گونه قصه ها، مقصود اصلی، آموزش و حكمت است و آموزه های اخلاقی ممثل قصه هاست، چنان كه در حكایت آن واعظ كه دعای ظالمان می كرد (دفتر چهارم، بیت های ۱۱۲- ۸۱)، این معنی دیده می شود.

قصه های قرآنی، گروهی دیگر از قصه های مثنوی را در برمی گیرد. مولوی برای بیان اصلی اخلاقی، دینی یا عرفانی به قصه های قرآن توسل می جوید و شاید هم بدین سبب است كه استاد شهریار می فرمایند:

هم بدان قرآن كه او را پاره سی ست / مثنوی قرآن شعر پارسی ست

از جمله ی این قصه ها می توان از قصه ی "هود و عاد" (دفتر اول ، بیت های ۸٦۸- ۸۵۴ یا سوره ی هود، شماره ی ۱۱) یا قصه ی "اهل سبا" (دفترسوم ؛ بیت های ۳۹٧- ۲۸۲ یا سوره ی سبا، شماره ی ۳۴) و یا قصه ی "فرعون و موسی" (دفتر سوم ، بیت های ۱٧۴۵-۸۴۰ یا سوره ی قصص، شماره ی ۲۸) نام برد

در نهایت با اندكی مسامحه می توان همه ی قصه های مثنوی را از نوع قصه ی تمثیلی (Allegorical  tale) [۲] دانست؛ در این گونه قصه ها مفاهیمی مجسم، جانشین مفهوم، درونمایه، سیرت، شخصیت و خصلت داستانی می شود. بدین جهت داستان دو بُعد می یابد؛ نخست بعد نزدیك كه صورت مجسم (ممثل به) است و دیگر بعد دور كه مورد نظر قصه پرداز است (ممثل). به طور كلی گذشتگان ادب فارسی، برای به تر و عینی تر بیان كردن شؤونات اخلاقی – فلسفی و عرفانی، گفتار خود را به قصه و تمثیل می آراسته اند. همین گونه است قصه های مثنوی كه در بیان و تبیین جنبه های اخلاقی و عرفانی به كارگرفته شده است.

نوع تمثیل در مثنوی  

قصه های تمثیلی را می توان به دو قسم بخش كرد: تمثیل حیوانی یا فابل(Fable) و تمثیل انسانی.

تمثیل حیوانی قصه ایست تمثیلی كه شخصیت های آن را حیوانات تشكیل می دهند. در این گونه قصه ها، حیوانات كه  اغلب در گزینش آن ها در ارتباط با روحیات شخصیت ممثل، دقت شده است، ممثل به انسان ها و جوامع بشری هستند. دیگر، تمثیلی انسانی است كه خود دو شاخه می یابد: "مثل گذاری" و "داستان مثل"، "مثل گذاری" (Parable )، قصه ایست كه در آن اصلی بزرگ و اخلاقی (ممثل) قبل، میانه و یا پس از حكایت تمثیلی (ممثل به) گفته می شود و به عبارت دیگر هم مثل و هم مثل به هر دو حضور دارند. "داستان مثل" (Exem Plum) قصه ایست كه در آن بی هیچ مقدمه ای حكایت تمثیلی (ممثل به) گفته می شود و از موضوع اخلاقی (ممثل) سخنی به میان نمی آید، پس خواننده خود به بُعد دور قصه دست می یابد.

بیش تر تمثیل های مثنوی از نوع مثل گذاری (Parable) است،  یعنی تمثیل انسانی كه در آن، از ممثل و ممثل به، هر دو نشان می یابیم. بنگرید اتصال دو طرف تمثیل را در قصه ی «بقال وطوطی»:

طوطی اندر گفت آمد در زمان / بانگ بر درویش زد كه هی ! فلان !

از چه ای كل با كلان آمیختی ؟ / تو مگر از شیشه روغن ریختی ؟

از قیاسش خنده آمد خلق  را / كو چو خود پنداشت صاحب دلق را

كار پاكان را قیاس از خود مگیر / گرچه ماند در نبشتن شیر، شیر

جمله عالم زین سبب گمراه شد / كم كسی ز ابدال حق آگاه شد …

(دفتر اول، بیت های ۲٦۴ و ۲٦۰)

و البته آن چه در باب مثل گذاری به عنوان نوع تمثیل در مثنوی گفته شد، از باب تغلیب بوده است و از مسامحه خالی نیست، چنان كه در میان قصه های مثنوی از فابل (تمثیل حیوانی) نیز سراغ می یابیم، مانند قصه ی شیر و خرگوش (دفتر اول ،بیت های ۱۲۰۱- ۹۰۰)، قصه ی هدهد و سلیمان (دفتر اول، بیت های ۱۲۳۳- ۱۲۰۲)، قصه ی شیر و گرگ (دفتر اول، بیت های ۳۰۵۵- ۳۰۴۱) و یا قصه شتر و اشتر (دفتر چهارم، بیت های ۳۴۳۰- ۳۳٧٧) و نیز گاه به داستان مثل هم برمی خوریم، مانند حكایت مسجد عاشق كش (دفتر سوم، بیت های ۳۹۵۹- ۳۹۲۲).

نوع ادبی داستان های مثنوی

به طور كلی داستان ها از نظرشكل انواعی می یابند كه می توان آن ها را با دو عنوان كلی انواع قدیم و انواع جدید بررسی كرد. در میان انواع قدیم، به اصطلاحاتی چون داستان، قصه (تمثیلی و رمزی)، افسانه، حكایت، سمر، سرگذشت، استوره، حدیث، ماجرا، مثل، انگاره، متل، حسب حال،  ترجمه ی احوال و غیره برمی خوریم. در اغلب فرهنگ های فارسی، این انواع، مترادف یكدیگر آورده شده است و البته کوشش برای فرق گذاری میان این گونه اصطلاحات ادبی گذشتگان كاریست بی هوده و نتیجه ای جز آشفته سازی ذهن خود و دیگران به دنبال ندارد، ولی دیده می شود كه گاه منتقدان ادب داستانی به چنین تفكیكی دست یازیده اند. چنان كه آقای براهنی «قصه» را برابر داستان نوین (داستان پس از مشروطیت) و حكایت را برابر داستان قدیم ایران دانسته اند [۳] و به عكس ایشان، آقای میرصادقی، همین اصطلاح را برابر داستان قدیم (پیش از مشروطیت) قرارداده اند. [۴] به هرصورت، ضمن تصدیق سخن آقای میرصادقی همچنان معتقد می شویم كه با وجود دریافت برخی تفاوت های صوری میان برخی انواع قدیم از جمله حكایات و قصه های كهن فارسی، باز این انواع، از جمله، این دو نوع ادبی، را مترادف می دانیم.

در میان انواع جدید داستانی، به اصطلاحاتی چون داستان (Story)، رمان (Novel)، داستان بلند (Novelette)، داستان كوتاه (Short Story). رمانس (Romance) و لطیفه (Epigram) برمی خوریم كه چون با موضوع این نوشته ارتباطی نمی یابد از پرداختن به آن ها سرباز می زنیم.

گرچه قصه های مثنوی به طور كلی در حیطه ی انواع قدیم داستان می گنجند و ضرورتی نیز در تعیین نوع ادبی این قصه ها دیده نمی شود، با این وجود می بینیم كه در خود مثنوی داستان ها، اغلب با دو عنوان « قصه» و «حكایت» نقل می شود [۵]. مولوی در عناوین داستان ها نظم خاصی را رعایت نمی كند [٦]؛ گاه داستان های بلند را «قصه» نامیده (مانند: دفتر اول، برگ ۱۷۸، دفتر دوم برگ ۳۴٧، دفتر سوم برگ ۴٧۸، دفتر چهارم برگ ٦۴۵، دفتر پنجم برگ ۸٦۲، دفتر ششم برگ ۱۱۳٦ و … ) و داستان های كوتاه را «حكایت» می خواند (مانند: دفتر اول برگ ۱۴۰ ، دفتر دوم برگ ۳۴۳، دفتر سوم برگ ٦۱۸، دفتر چهارم برگ ٦۲۸، دفتر پنجم برگ  ۸۲٦، دفتر ششم برگ ۱۱۸۰ و … ) و گاه به عكس، داستان های بلند را «حكایت» نامیده (مانند: دفتر اول برگ ۱۹۳، دفتر دوم برگ ۳۳٧، دفتر چهارم برگ ٦۵۰، دفتر پنجم برگ ۸۴۸، فترششم  برگ ۱۱۷۱ و  … ) و داستان های كوتاه را «قصه» می خواند (مانند: دفتر اول برگ ۱٧۱، دفتر دوم برگ ۳۵۰، دفتر سوم برگ ۵۳۲، دفتر چهارم برگ ٦۵۰، دفتر پنجم برزگ ۸۹٦، دفتر ششم برگ ۱۱۸٧ و…) از سوی دیگر، در جایی می بینیم كه داستانی را با عنوانی چون «قصه» آغاز كرده، در ادامه از آن به «حكایت» یاد می كند (مانند: دفتر سوم برگ های  ۴۷۴ و ۴۷۵، ۳۸٧ و ۳۹۰).

بدین ترتیب آشفتگی عناوین قصه، حكایت، تمثیل و "مثل داستان" در قصه های مثنوی بیانگر ترادف و یكسانی این انواع داستانی در زبان مولانا، مثنوی او و در نگاهی گسترده تر در ادببات داستانی گذشته ی ایران زمین است.

روایت قصه در عنوان

از ویژگی های روایت در ادبیات داستانی گذشته ی ایران، آمدن عناوینی است بر سر قصه ها یا اپیزود (Episode) های مختلف قصه كه پیش از روایت قصه، ماجرای آن را بازگو می كند. این ویژگی به طور كاملن مشهود در مثنوی نیز به چشم می خورد ؛ شاعر پیش از روایت داستان، همه یا بخش بزرگی از قصه (ممثل به) را درعنوان شرح می دهد. بنگرید یك مورد را : ‹‹حكایت آن درویشی كی در هری غلامان آراسته عمید خراسان را دید و بر اسپان تازی و قباهای زربفت و كلاه های مغرق و غیر آن. پرسید كی : این ها كدام امیرانند و چه شاهانند؟ گفتند او را كی : اینان امیران نیستند، این ها غلامان عمید خراسان اند. روی به آسمان كرد كی : ای خدا! غلام پروردن از عمید بیاموز. آن جا مستوفی را عمید گویند» [۷] و سپس خود قصه آورده شده است.

به طور كلی این شیوه ی عملكرد در ادبیات داستانی قدیم ما و از جمله مثنوی، گویای این واقعیت است كه در ادبیات گذشته ی ما به داستان به عنوان یك ادب مستقل و هنرمندانه –آن گونه كه امروز مطرح است – نمی نگریسته اند. نویسندگان و شاعران گذشته ی ما، اغلب به مقاصدی خاص چون بیان نیازهای عرفانی، فلسفی، اخلاقی و… توجه داشته اند. بی شك به كارگیری قصه، تمثیل و داستان كار ایشان را در برابر این گونه نیازها، ساده تر و مؤثرتر می ساخته است و بدین ترتیب، قصه و داستان تنها ابزاری بزرای بیان و توضیح درونمایه ی عقلانی و درونی این گونه مفاهیم به شمار می رفته است و بدین ترتیب در بسیاری موارد، بیان مفاهیم عرفانی یا فلسفی جز با به كارگیری قصه و تمثیل میسر نیست، آن گونه كه در منطق الطیر و برخی آثار دیگر عطار و سپس در مثنوی مولوی شاهد آن هستیم. گویی مولوی با روایت قصه در عنوان، خواننده را از محتوای داستانن می آگاهاند تا در طول داستان اندیشه او را از شكل ظاهر قصه منحرف كرده، متوجه ی مقصود اصل و درونمایه ی معنوی قصه گرداند.

كیفیت تمثیل در قصه های بلند مثنوی

در میان حكایت های مثنوی به قصه هایی برمی خوریم كه طولانی تر از برخی دیگر است. مولوی در این گونه قصه ها شاید بدین سبب كه درازی قصه ها باعث ملال خواننده نگردد  از تمثیل های تو درتو و ساختار داستانواره ای (Episodic) بهره می گیرد(شیوه ی معهود دیگر قصه سرایان ادب كلاسیك داستانی ما). طبیعتن این گونه دستانواره ها هم از ملال خواننده می كاهد و هم در درك به تر قصه یاریگر خواننده است (مانند حكایت پادشاه و كنیزك، دفتر اول، بیت های ۲۴۵-۳٦ ، حكایت طوطی و بازرگان، دفتر اول، بیت های ۱۹۱۲- ۱۵۴۷، قصه ی شیر و خرگوش، بیت های ۱۲۰۱- ۹۰۰ و …).

از سوی دیگر این گونه تمثیل های تودرتو درخلال قصه های بلند، گاه داستان را به اطناب كشانده به حدی كه جریان قصه را در ذهن خواننده به خلل می افكند و به گفته ی دیگر رشته ی داستان در ذهن خواننده از هم می گسلد؛ به عنوان مثال قصه ی "پیر چنگی" كه از قصه های مشهور مثنویست از این ضعف برخورداراست. به درازا كشاندن این قصه و نیز وجود داستانواره های گوناگون، قصه را به اطناب كشانده و حتا قصه ی اصلی را در ذهن خواننده پایان یافته جلوه گر می سازد. به گونه ای كه در ادامه، خود مولانا به ناچار بر سر بیت ۲۰٧۲ عنوان «بقیه ی قصه پیرچنگی و بیان مخلص آن» را می آورد و این موضوع حاكی از آن است كه حتا خود شاعر نیز بر دراز گشتن قصه معترف است. همین گونه است قصه ی پیامبر و زید (بیت ۳۵۰۰ دفتر اول) كه پس ازطولانی شدن و پشت سرگذاشتن یك داستانواره، پیش از بیت ۳٦٦۸ به این عنوان برمی خوریم : «بازگشتن به حكایت زید». (نیز نك قصه ی مسجد عاشق كش، بیت های ۴۲۱۲ دفتر اول).

عناصر داستانی مثنوی

به طوركلی آن چه كلیت آثار هنری را برای ما مطلوب، دلپسند و زیبا جلوه گر می سازد، در واقع همان جزئیت منسجم و حساب شده  است كه در تار و پود آن ها تنیده شده است ؛ جزئیتی كه گاه به سختی تشخیص دادنی است، داستان –چه نو و چه كهن–  اثریست هنری كه انسجام خود را از عناصر ترتیب یافته درخود برگرفته است. بدین معنی ، نمی توان هیچ داستانی را بی عناصر تشكیل دهنده اش تصور کرد. البته داستان یا داستان هایی هستند كه با عناصر قایل شده ی منتقدان، همخوانی مطلق  ندارد – چنان كه بسیاری از داستان های كهن از جمله بسیاری از قصه های مثنوی چنین است – اما این بدین معنی نیست كه این داستان ها از عناصر تشكیل دهنده خالی اند زیرا اگر عنصری یافت نمی شود، عنصری دیگر جای آن را گرفته است و آن را جبران می كند؛ برای مثال در میان قصه های مثنوی گرچه برخی عناصر قایل شده منتقدان جدید را نمی توانیم به روشنی ببینیم، چنان كه عنصر صحنه، زمان و مكان، لحن و زبان را، لیكن عناصر خاص دیگری كه اختصاصن در قصه های مثنوی و مانند آن یافت می شود، جبران كننده ی آن كمبود است.

قصه های مثنوی، اغلب از نظر موضوع قصه های تمثیلی هستند. سبك پرداخت قصه ها، سبك كهنه ی پیش از سده ی هفتم است، به طوری كه كهنگی زبان این قصه ها در دیگر آثار خود مولانا نیست. وزن شعری خاص این قصه ها، كهنگی واژگانی و زبانی، بی پیرایگی لفظی و معنایی، كاربرد ویژگی های زبانی كهن از جمله اماله، معدوله، یای مجهول و … ، نوع ادبی قصه ها ( غنا – در قالب مثنوی ) تجلی مفاهیم عرفانی، عشق گرایی (عقل گرایی) و… از جمله ویژگی هایی است كه سبك قصه های مثنوی را به شكل سبك شخصی او مطرح ساخته است. تقریبن درونمایه ی همه ی قصه ها، اخلاقی، عرفانی و آموزشی است. عنصر زمان و مكان در عمده ی قصه ها مبهم است و جز در چند مورد، صحنه ی اغلب نامرئی قصه ها از نظر زمانی روشن نمی گردد، لیكن فضا و رنگ اغلب قصه ها در شكل عرفانی قویست. لحن بیرونی شخصیت های قصه رعایت نمی شود، اما قصه ها از نظر لحن درونی (منطق حاكم بر گفتار و گزینش خاص واژگان در زبان شخصیت های داستانی ) قوت دارد و همچنین است لحن خود سخن پرداز در رعایت فاصله با شخصیت ها و خواننده كه در اغلب قصه ها، زاویه ی دانای كل یعنی سوم شخص است و همین موضوع عاملی است بر این كه حقیقت مانندی اثر كاهش یابد. لیكن بسیاری عواملی دیگر چون رعایت منطق گفتار در زبان شخصیت ها، روایت برخی از قصه ها از زبان بزرگان دین و مشاهیر و استفاده از شخصیت های تاریخی در برخی قصه ها از جمله عواملی هستند كه حقیقت مانندی اثر را قوت می بخشد. شخصیت های مطرح در قصه ها یا اغلب معرف و شناخته ی خواننده هستند (مانند دفتر سوم، بیت۳٧۰۰) و یا اگر چنین نباشد، به صورت اسم نكره (به منظور تأكید بر محتوای قصه) می آیند (مانند دفتر سوم، بیت های ۳۴۹۸ و ۴٧۵۰). گاه شخصیت های داستانی به وسیله «آن» یا «این» شناخته جلوه می كنند، ولی در واقع ناشناخته و نكرده اند:

قصه كوته كن برای آن غلام / كه سوی شه بر نوشتست او پیام …

(دفتر چهارم، بیت۱۵٦۲) (و نیز نك دفتر چهارم، بیت های ۲۲۴۵ و ۲۳۴۱ و… )

اکنون از میان عناصر داستانی قصه های مثنوی، عنصر «پیرنگ» را با عنوان جداگانه ای پی می گیریم:

پیرنگ قصه های مثنوی

پیرنگ (Plot) یا طرح و ساختمان، شالوده و اسكلت بندی اصل داستان است كه به صورت الگویی منسجم، داستان را از آغاز تا پایان همراهی می كند [۸] . برای واژه ی Plot  برابرهای بسیار آورده اند؛ ابوبشر متی، آن را به «الخرافه»،  ابن سینا به  «الخرافه» ‌و «المثل»‌، ابن رشد به «العقل الخرافی» ‌زنده یاد زرین كوب به «افسانه های مضمون»، دكتر شفیعی كدكنی به «پیرنگ» ‌[۹] و دیگران به طرح، الگو و توطئه و هسته ی داستان ترجمه كرده اند. پیرنگ خواننده را به جست و جوی چرایی اعمال داستانی وا می دارد.

اغلب در بحث درباره ی پیرنگ داستان ها، دو دیدگاه مورد توجه است؛ نخست بررسی روابط علت و معلولی اجزای داستان و دیگر، تبیین ساختار پیرنگی داستان، مولوی در قصه های مثنوی حتا در بیان نیازهای عرفانی نیز روابط عادی و معلولی اجزای قصه را رعایت می كند [۱۰]. لیكن از سوی دیگر گاهی اتفاق می افتد كه این تناسب علت و معلولی داستان رعایت نمی شود؛ در قصه ی پادشاه و كنیزك  این عدم تناسب یه چشم می خورد. در این داستان هر دارویی  كه برای كنیزك بیمار تجویز می شود چون خواست خدا در آن نیست، نه تنها اثر نمی كند، بلكه تأثیر منفی نیز دارد:

از قضا سركنگبین صفرانمود / روغن بادام خشكی می فزود

از هلیله قبض شد اطلاق رفت / آب، آتش را مدد شد همچو نفت

(دفتر اول بیت های ۵۳ و ۵۴)

و البته این عدم تناسب علت و معلولی در قصه های عرفانی نه تنها عجب نیست، بلكه مطلوب نیز می نماید.

ساختار پیرنگی قصه های مثنوی             

ساختار پیرنگی قصه های مثنوی را تحت دو عنوان ساختار كلی قصه ها و ساختار جزیی قصه ها بررسی می کنیم: ساختار كلی اغلب قصه های مثنوی را می توان در ساختار اپیزودیك (Episodic) خلاصه كرد. بدین ترتیب كه قصه های مثنوی اغلب از داستانواره های تودرتوی دیگر تشكیل شده اند؛ قصه ی اصلی همچنان در میانه است كه حكایتی دیگر به میان ‌می آید و چون حكایت پایان یافت، ادامه ی قصه پی گیری می شود. این ساختار اپیزودیك را در بسیاری دیگر از داستان های كهن ادب فارسی نیز شاهد هستیم، چنان كه در كلیله ودمنه، مرزبان نامه، سند بادنامه و حتا شاهنامه ی فردوسی. لیكن آن چه ضعف شیوه ی كاربردی این ساختار در مثنوی به شمار می آید، گسسته نمایی و سخت پیوندی اپیزودهای میانی قصه اصلی است؛ حكایت های میانی، آن ظریف پیوندی و اتصال انفكاك ناپذیر را – آن چنان كه در اثری چون شاهنامه هست – ندارند، به طوری كه گاه اطناب یا ناسازگاری اپیزودهای میانی سبب فراموش شدن رشته ی اصلی داستان؛ یعنی قصه ی اصلی می شود. این موضوع را گاه خود مولوی نیز درك كرده است، چنان كه پس از پایان یافتن برخی اپیزودهای میانی، عنوان  «بقیه قصه … » را آورده است [۱۱]. ساختار جزیی قصه های مثنوی به صورت ساختار تمثیلی جلوه گر می شود؛ در این گونه قصه ها ذكر "ممثل به" برای تبیین و تفسیر "ممثل" است و بدین ترتیب، گاه ذكر ممثل، مجمل صورت می پذیرد. تقریبن همه ی قصه های مثنوی از این ساختار پی روی می كنند.

شباهت ساختاری قصه های مثنوی با برخی داستان های دیگر ادبیات كلاسیك داستانی

در برخی قصه های مثنوی، چه در ساختار كلی و چه در ساختار جزیی، شباهت هایی با برخی قصه های دیگر ادب كهن پارسی از جمله داستان های كلیله ودمنه، مرزبان نامه و مانند آن دو دیده می شود. در این باره فراموش نكنیم كه این هر سه اثر مربوط به سده های ٦ و ۷ هستند. در میان قصه های مثنوی به انبوهی از قصه هایی برمی خوریم كه در ساختار جزیی ار تمثیل حیوانی (Fable) سود برده می شود [۱۲]. ساختار كلی قصه های مثنوی نیز همچون قصه های كلیله و دمنه و مانند آن، داستانواره ای یا اپیزودیك (Episodic) است. ساختار گسسته نما و سخت پیوند اپیزودهای هر دو اثر در خلال ساختمان قصه اصلی نیز مزید بر علت است. با وجود این، تفاوت های معنایی و حتا برخی تفاوت های ساختاری و صوری قصه های مثنوی و قصه های كلیله و دمنه، گاه به اندازه ای بنیادی و عمیق است كه شباهت های ساختاری، كم تر به چشم می آید و یا اصلن دیده نمی شود.

- - -

پی نوشت ها:

۱- مولوی، جلال الدین محمد بلخی: مثنوی معنوی، تصحیح رینولد الین نیكلسون چاپ هفتم، انتشارات امیر كبیر، تهران ، ۱۳٦۰، برگ های ۹٦- ۹۴

۲- حسینی، صالح: واژه نامه ادبی، چاپ دوم، انتشارات نیلوفر، تهران، ۱۳۷۵.

۳- براهنی، رضا : قصه نویسی، چاپ سوم، نشر نو. تهران، ۱۳٦۲، برگ ۲۸.

۴- میرصادقی، جمال : ادبیات داستانی، چاپ سوم، انتشارات علمی، تهران ۱۳۷٦، برگ ۲۳.

۵- گاه رویت قصه ها با عنوان «داستان» (برگ ۱۱۸۹دفتر ششم) و «تمثیل» (برگ ۸۳٦ دفتر پنجم) و «مثل»
(برگ  ۲۳۵ دفتر اول) آمده است.

٦- البته این حكم، مشروط به این است كه اطمینان یابیم عناوین داستان ها برنوشته ی خود مولوی باشد.

٧- دفتر پنجم، برگ ۹۸۵.

۸- میرصادقی جمال : عناصر داستان، چاپ سوم، انتشارات سخن، تهران، ۱۳۷٦، برگ های ٦۱ و ٦۳.

۹- شمیسا، سیروس: انواع ادبی، چاپ دوم، انتشارات دانشگاه پیام نور، تهران، ۱۳٦۹ برگ ۲۱.

۱۰- این موضوع یادآور این بیت مولوی است كه:

پای استدلالیان چوبین بود / پای چوبین سخت بی تمكین بود

(دفتر اول، بیت ۲۱۲۸)

در این بیت، مولوی با وجود آن كه كار استدلالیون و اهل فلسفه را بی بنیاد و سست می خواند، در بیان همین سنت عرفانی نیز به استدلال منطقی دست می یازد؛ می بینیم كه دو مصراع بالا به ترتیب صغری و كبرایی هستند كه نتیجه ی آن در تقدیر است. بنگرید:

۱- پای استدلالیان چوبین بود. ۲- پای چوبین سخت بی تمكین بود ۳- پای استدلالیان سخت بی تكمین بود

و بدین ترتیب، این حقیقت كه مولوی گاه حتا در بیان احتجاجات عرفانی و هم به عقل و دستاویزهای عقلانی متوسل می گردد –علاوه بر خود قصه ها به عنوان شواهد عینی– دلیلی تواند بود بر این مدعا كه در قصه های خود –  و حتا در قصه های عرفانی نیز –روابط علت و معلولی اجزای داستا ن را فراموش نمی كند (چنان كه در قصه ی «آن پادشاه جهود كه نصراییان را می كشت» دفتر اول بیت های ۷۳۷- ۳۲۵).

۱۱- نك همین مقاله: كیفیت تمثیل در قصه های بلند

۱۲- از این جمله است داستان هدهد و سلیمان و زاغ دفتر اول بیت های ۱۲۳۳- ۱۲۰۲ و نیز قصه ی آبگیر و صیادان و آن سه ماهی در دفتر چهارم ۲۲۱۲- ۲۲۰۲  و …

از: e-resaneh  

نگاهی تازه به مناظره و پروین

 

شماره ی نوشته: ۱۹/ ۱۲

سیاوش حق جو

نگاهی تازه به مناظره و پروین

دیوان پروین اعتصامی ، مدعی داشتن مناظره نیست. در چاپ اصلی دیوان پروین، نشر ابوالفتح اعتصامی که با تعلیقات، سیصد و چهل و دو صفحه دارد (صرف نظر از مقدمات و تقریظات که با حروف ابجد شمارده آمده است) از صفحه ٦۸ تا ۲٧۳ ، شعرهایی را می یابیم که عنوان «مثنویات و تمثیلات و مقطعات» را برخود دارند. پس ناچار شمار زیادی از این شعرها که از همان آغاز در بررسی کار پروین، «مناظره» خوانده شده اند (بهار ، ۱۳۵۵) به تصریح دیوان، تمثیل اند .
اما مناظره هم می تواند تمثیل باشد. پس می توان از سکوت دیوان گذشت و با این فرض که بسیاری از تمثیل های پروین، از نوع مناظره اند، سخن آغاز کرد .


مناظره چیست ؟

در تعریف مناظره نوشته اند: « ژرف ساخت مناظره ... حماسه است، زیرا در آن، میان دو کس یا دو چیز بر سر برتری و فضیلت خود بر دیگری نزاع و اختلاف لفظی درمی گیرد و هر یک با استدلالی خود را بر دیگری ترجیح می نهد و سرانجام یکی مغلوب یا مجاب می شود.» (شمیسا ، ۱۳٦۹ :۲۲٧ )
در این تعریف ، جدال میان دو تن است بر سر اثبات برتری، و شاید برتری، که از راه زبان خود را نشان می دهد، همان حق باشد .
در تعریفی عام تر از مناظره، چنین نوشته اند: « آن است که شاعر یا نویسنده ، دو طرف را برابر هم قرار دهد و آن ها را بر سر موضوعی به گفت و گو وادار کند و در پایان یکی را بر دیگری غالب گرداند.» (داد، ۱۳۸۳ :۴۵۰)
این موضوع مورد اختلاف، غیرمستقیم، باز برتری این یا آن است، ولی گاهی سومی به میان می آید تا ظاهرن برابری را جانشین هدف فرض شده، یعنی برتری، کند؛ در این جا مناظره، نه گمان کنیم که هدفی والاتر یافته یا هنجار آن شکسته و به پایانی نامفروض، فرجامی برتر از اقتضای این نوع ادبی، انجامی فراتر از مناسبات دو سویی که حقانیت خود را فقط در فرو کوفتن آن دیگری و رویت خویش می بینند، دست یافته است ؛ نه، در این جا مناظره باز همان جوهر خویش را آشکار می کند: در نهایت یکی، فقط یکی برتر است، حال نه یکی از این و آن، که سومی؛ حَکَم، مناظره را برده است، به او «حق» قضاوت داده شده است. «در مناظره ی زمین و آسمان  ]اسدی] شاعر از زبان زمان، میان زمین و آسمان آشتی برقرار می کند» (پیشین(
می بینیم که آن «دو طرف» چه گونه به «سه» می افزایند تا «طرفیت» خود را از دست بدهند، و می بینیم که آن «غالب»، «گردانده» ی نویسنده است. پس می توانیم این سومین غالب پنهان را باز همان نویسنده بدانیم. نویسنده به خود حق می دهد .این است که می توان گفت مناظره تک گویی است (ر.ک : داد ، همان، برگ ۴۰٦ ) زیرا هدف آن غلبه است .


طرح مساله:
صرف نظر از بحث های محتوایی صرف یا طرح صنایع ادبی مناظره های پروین، اندکی هم از شخصیت پردازی او سخن گفته اند: «هنر پروین در آن است که با به کار بردن شیوه ی محاوره و مناظره، شیا و اشخاص متضاد رادر برابر هم قرار می دهد و حقیقت هر یک را با روشنی خیره کننده ای پیش چشم مجسم می سازد.» (به آذین، ۱۳٦۲ : 41 ) اما این «شرح دقیق و وصف کامل» (نفیسی، ۱۳٦۲ : ۸٧)  «هرگز به درهم ریختن یادهای مختلف حافظه و از میان برداشتن دیوارهای زمانی و مکانی یادها، توجهی ندارد.» ( براهنی، ۱۳۸۰ : ۳-۲۵۲)
پروین اعتصامی چرا این مناظره ها را نوشته است؟ آیا برای روشن کردن جوانب گوناگون و شاید متضادِ حقی دایر میان دو سوی؟ یعنی آیا او از شخصیت پردازی کمک گرفته است تا «حقایق» را روشن کند؟ یعنی اگر پروین می خواست حقیقتی واحد و یک سویه را آشکار یا تأیید کند، هیچ به میان کشیدن پای هم این و هم آن نیاز داشت؟ آیا او حَکَمی است که از موضوع نزاع و استدلال های طرفین محاکمه و دعوی هیچ نمی داند و اکنون به حکمیت نشسته است تا بداند؟ یا نه، مناظره ی او تمام بر طرز کهن است و در آن همه چیز از پیش اندیشیده و آماده است و اگر شکل مناظره به کار گرفته می شود فقط برای آسان ساختن غلبه و نزدیک کردن حقانیتِ غالب به ذهن مخاطب غایب است؟
این «توصیف دقیق و کامل» به راستی، چه اندازه در شخصیت پردازی و روشن کردن جوانب اشخاص تأثیر دارد؟ و اگر ندارد آن را اصلن «دقیق و کامل» می توان خواند؟
اکنون ببینیم در هر مناظره ی پروین طرفین کدامند؟، وضعشان چیست؟ و پروین خود در هر مناظره در کجا و به چه کار نشسته است؟
یکسانی همیشگی شعر پروین ( ر.ک : بهار، ۱۳۵۵) شاید مجوزی باشد برای پژوهنده که سراسر مناظره های او را یک مناظره ببیند، مناظره ای که نویسنده ی آن، طرف غالب آن است .


مغلوب / غالب
نوشته اند: «پروین در شخصیت و شعرش، «هویت زن سنتی ایران» را به خوبی نشان می دهد ... در [او] یکسره تسلیم است و اطاعت و درون گرایی و مظلومیت.» ( زرقانی، ۱۳۸۳ : ۱۸۰) ولی این «مظلومیت»، در شعر پروین «از زهر، عسل می سازد» (نیچه) و با احراز مقام حکمیت، با صعود بر «منبر وعظ و اخلاق» (زرقانی، همان :۱۸۱) تبدیل به غلبه می شود، تنها آوای غالب سراسر گفت و گوها، تنها «حق» .
آری حق، مظلوم هم واقع می شود اما این حق، از حق بیان (آن هم به این وسعت) بهره مند است و در بیان او همیشه یک طرف دعوایی هم هست که هرگز پیروز نمی شود. چرا ؟ زیرا طرف او، خود نویسنده است. نفیسی در یک جا به اعجاب آمده که چرا پروین هر بار پس از بیتی که می توانسته حسن مقطعی باشد باز «چند بیتی ... آورده و خواسته است نتیجه ی اخلاقی ای را که مقصود داشته به بیان صریح تر و با الفاظی که کاملن مؤدی ادای مقصود باشد تکرار کند» (نفیسی ، ۱۳٦۲ : ۸٦ و نیز ر.ک همان :۹۱)
جای شگفتی نیست، هر چند نفیسی از پیش- سرانجامی ِ مناظره های پروین در شگفت نیست، بلکه متوجه ی ایرادی «فنی» است (همان جا)، به نظر او این گفت و گوها اطناب دارند، زوایدی در آن ها هست که به آسانی قابل حذف اند و اصلن به قدرت کار ضربه می زنند. می بینیم که نفیسی گفت و گوها را بی این نتیجه های اخلاقی، در ذات خود موفق و انجام یافته می بیند ؛ نه، جای شگفتی نیست، زیرا از پیش پذیرفته ایم که پروین شاعری سنتی است و این ساختار مناظره در سنت، امری انکارناپذیر است .


نگاهی به پیشینه ی مناظره
از اشتباه مناظره خواندنِ پرسش و پاسخ های دینی (چاووش اکبری ، ۱۳۸۰ : ۱۲۹و ۱۳٧ ) (که در آن ها جهل، خود را بر علم عرضه می کند تا به آن بدل شود) که بگذریم ، نمونه ی کهن مناظره در ایران، منظومه ی «درخت آسوریک» است (تفضلی، ۱۳۷۸ : ۲۵٦ ) که در آن پس از چند بار مبادله ی سخن میان بز و نخل بر سر برتری و سودمندی، بز «به زعم شاعر» (پیشین: ۲۵۷) پیروز می شود .
باری مناظره باید در یک جای نوشتار تمام شود، ولی این پایان خوش همیشه نصیب نویسنده ی اثر می شود. آن روش مامایی سقراطی – افلاطونی هم جز تعبیه ای بر سر راه اهدافی از پیش اندیشیده نیست. ( ر.ک : رضایی، ۱۳۸۲ :۸۰)
نظامی، پیداست که طرف دار فرهاد است و گرنه در آن مناظره ی خسرو با فرهاد، فرهاد را در آن طرحی که به شکست او خواهد انجامید، پیروز، و خسرو را «ملزم و منقطع» نمی کرد. فرهاد – نویسنده، مغلوب است، زیرا خسرو، شیرین را خواهد برد و این غلبه ی سرمشق است و سرمشق امری واقع در تاریخ. اما فرهاد – نویسنده غالب نیز هست که با وجود این مغلوبیت مکرر باز چنان خود را آزاد می کند که خسرو را در زبان شکست دهد .
مناظره های کلیله نیز با همه ی پیش بینی نشدگی آن ها برای خواننده که هر دم که گمان می برد طرفی پیروز شده، از طرف دیگر پاسخی می خواند؛ باز پیش – سرانجام اند

سعدی هم در «جدال با مدعی» با شگردی بدیع و در حد خود پیچیده، بر مسند قاضی می نشیند. (حق جو ، ۱۳۸۱ : ۱۱-۱۱۰ )
در مثنوی، استثنا هست: گفت و گوی آهو با خران به کجا می انجامد؟ و کیست که با دیدن آن همه صف آراییِِ  ها حق را به آهو ندهد؟
اما پروین غیر از ادبیات سنتی ایران، الگوی دیگری نیز دارد: فابل Fable، و چنان که مشهور است وی از ترجمه هایی که پدرش و دیگران از فابل های فرنگی صورت داده بوده اند، استفاده کرده است. (ر.ک : نفیسی، ۱۳٦۲ : ۹۲، چاووش اکبری، ۱۳۸۰ : ۱۸۸-۱٦٧ ) در فابل نیز چنین پیش – سرانجامی ای در کار است، زیرا در آن «همواره طرح اصول اخلاقی موردنظر» است (رضایی، ۱۳۸۲ : ۱۱۲)
در فابل، هیچ شخصیتی از درون خود به سخن نمی آید، شخصیت ها همه صورتک هایی هستند که نویسنده فراهم می آورد و بر چهره ی مفاهیمی که در ذهن اویند می زند و آن ها را به دلخواه به بازی وا می دارد. این است که سپید دندان جک لندن که جانوران و گیاهان و برف و سنگ و ... را همان گونه که هستند توصیف می کند و – نویسنده ی آن، در شخصیتی حلول نمی کند، بلکه اشخاص از انسان تا جماد در قلم او حلول می کنند، ولی میراث سنتی مورد استفاده ی پروین و وجود زمینه های بالفعلی که آن میراث را حفظ می کنند، او را به عنوان شخص غالب در مناظره ها دخالت می دهد .


چرا گفت و گو ؟
چرا پروین اعتصامی از شکل گفت و گو استفاده می کند؟ آیا گفت و گو در عینیت و نوشتار از یک طرح و هدف پیروی می کند؟ با نظر به عینیت زندگی و روابط اجتماعی، گفت و گو گاه فقط پوسته ای است که نصیحت اخلاقی ای آن را به انجام برساند، یعنی بهانه ای است، و گاه نیز برای آشنایی است: سخن می گوییم تا دیگری را به تر بشناسیم. اما گاهی هم برای حَکمیّت است: آن جا که حقانیت طرفی معلوم نیست، گفت و گو با حضور حکمی صورت می گیرد تا طرفین با آزادی ای مشروط از حق خود سخن بگویند تا در پایان، میان آن ها صلح داده شود، مصالحه انجام گیرد و این نیز امری دو جانبه است، نسبت و رابطه است. شاید از همین روست که مناظره را در تعریف های کهن نیز چنین معنی کرده اند:  «از دو سوی با بصیرت نظر کردن برای نیل به صواب در نسبت میان دو چیز» (جرجانی، ۱۳٧٧:  ۱٧۲). اما در نوشتار چنین نیست زیرا در آن به راستی چند گویی ای در میان نیست، گفت و گوهایی که در این جا درمی گیرد در ذهن یک نفر است، ذهنیت همان «من» است. و آن وصف کاملی هم که در دیوان پروین سراغ داده اند، جز اوصاف بیرونی از قبیل همان نقاب، نیست زیرا جز تمثیل چیزی در کار نیست .
اگر این گفت و گوها به راستی گفت و گو بودند، نمی بایست در سکوت شخص اول برگزار می شدند. و چه اندک است گفت و گوهایی که پروین در آن ها به «ممهّد» (طوسی، ۱۳٦۱ : ۴۴۵) فرصت کلام یا حضور دوباره می دهد :
بلبل آهسته به گل گفت شبی            که مرا از تو تمنایی هست
 ...
گفت فردا به گلستان باز آی                تا ببینی چه تماشایی هست
 ...
گفت رازی که نهان است ببین             اگرت دیده ی بینایی هست
 ...
(اعتصامی ، 1355 : 80-79 )
این شخص اول – غالبن – همیشه حرفی نامربوط می زند، همیشه مشکلی دارد، همیشه در اشتباه است؛ آن گاه شخص دوم (=  نویسنده ) در سکوت طولانیِ وی به جوابش برمی خیزد و همیشه مربوط و سنجیده حرف می زند، زیرا استدلال می کند (فقط اوست که استدلال می کند) و همیشه منطقش پیروز است و اوست که متن را به پایان می برد و اگر هم گاه به این افتخار نایل نگردد، نویسنده – که پشت نقاب او مخفی است – نقاب را کنار می گذارد و به صورتی آشکار به تکمیل نظر او برمی خیزد و دیگر هرگز مجال به آن آغازکننده ی مجازی نمی دهد که باری اگر هنوز حرفی دارد بزند (پیشین : ٧٦) یا دست کم رضایت خود را ابراز دارد، اقناع و الزام شدگی خود را باز نماید .
گاهی هم این فرصت دوباره به او داده می شود ، اما فقط برای غلبه بر او :


به الماس می زد چکش زرگری      به هر لحظه می جست از آن اخگری
بنالید الماس کـــای تیره رای         ز بیـــــداد تو چند نالم چو نــای
 ...
بگفتا مکن خاطر خویش تنگ         ترازوی چرخت گران کرده سنـگ
مرنج ار تنت را جفــایی رسد         کـــزین کار کارت به جایی رسد
 ...
دگرباره بگریست گـوهر نهان         که آوخ ســـیه شد به چشمم جهان
 ...
بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی    به زیـــبایی خــویش مفتون شوی
 ...
بگفت ای ستمـــکار مشکن مرا     به بد رایی از پا میفکن مرا
...
بگفت ار صبوری کنی یک نفس     کشد بار جور تو بسیار کس
 ...
(پیشین : ۸- ۱۲٧)
این نمونه، از آن موارد اندکی است که در آن چند نوبت گفت و گو انجام می شود، و در این تبادل، آغازگر تا نیمه ی متن فرصت کافی دارد که حرف بزند، اما در نیمه ی دوم یکسره خاموش است و امکان سخن در اختیار «معترض» است (طوسی : پیشین ). این طراحی گفت و گو، متن را تا نیمه با شکلی متعادل پیش می برد و ناگهان در میانه، تعادل را به صورتی آشکارا تحمیلی و بی قرار، به هم می زند :
بیت ۱ :  صحنه
بیت ۲ و ۳ : الماس حرف می زند
٧ –۴: چکش حرف می زند
۱۳-۸ :الماس حرف می زند
۱٧- ۱۴ :چکش حرف می زند
۱۸ :صحنه
۱۹ و ۲۰ : الماس حرف می زند
۴۹ –۲۱: چکش حرف می زند
این شمارش طولی نشان می دهد که چه گونه نویسنده، ناچار به سبک خویش باز می گردد.
جالب این که شخص اول گاه حتا به عنوان آغازگری ناچار هم حرف نمی زند، بلکه از همان آغاز ساکت است و فقط باید مورد نصیحت قرار گیرد یا اشتباهاتش برای خواننده فهرست شود: کبوتر بچه ای که با شوق پرواز جرات می کند و از لانه بیرون می رود، زیرا می خواهد تجربه کند، ولی چون هنوز ضعیف است در می ماند تا مادرش سر رسد و او را پندباران کند، این کبوتر بچه هیچ حرف نمی زند و اگر هم به طور مبهم از «فریاد» او سخنی در متن هست، مطلقن معلوم نیست که چه چیزی را به فریاد می گوید ، او «دیالوگ» ندارد. (اعتصامی، پیشین: ۲-٧۱ نیز و ٧۳ آرزوی مادر)
در اندازه گیری طول دیالوگ ها، آن سبکِ «خموش باش تا من بگویمِ» پروین آشکارا دیده می شود، چه، در بیش تر مناظره ها، شخص اول کم سخن است و شخص دوم پرگوی.
با مقایسه ای کوتاه میان «کبوتر بچه» ی پروین  و «گرگ بچه» ی جک لندن، تفاوت دید این دو نویسنده را به تجربه می توان دریافت؛ در شعر پروین کبوتر بچه اشتباه می کند که با ناتوانی اش چنین زود از آشیان بیرون می پرد و بعد از باران نصیحت های مادر هم، متن به ما نمی گوید که بعد چه ؟ حتا  این را هم نمی گوید که کبوتر بچه با سرافکندگی راهی آشیانه شد، او وانهاده است و دیگر چه توقعی که مثلن نویسنده شرح دهد که این موجود جسور وامانده، روز فردای این شکست، با درسی که از آزمون تلخش گرفته چه می کند ؟ دوباره می پرد ؟ به چیزی می اندیشد؟
دوره ی خوگری به واماندگی اش را چه گونه طی می کند ؟ نه ، توقعی نیست، زیرا او باید با تسلیم آفریننده اش همسو باشد .
در حالی که بچه گرگ در سپیددندان جسورانه و آزمون گرانه از کنام – که بر بلندی است – به در می رود و به نشیب فرو می افتد :
«دست های او در فضای خالی فرود آمد و با سر معلق شد ... از فراز تا به پای تپه درغلطید و وحشتی دیوانه وار بر او مسلط شد. «مجهول» با خشونت تمام گریبان او را گرفته بود و رها نمی کرد ... بچه گرگ مانند توله سگ جبونی که سخت ترسیده باشد، بنای ناله و زوزه گذاشت ... » ( لندن، ۱۳۴٦ : ۴)
اما زود متوجه اشتباهش می شود و از واماندگی به در می آید: «مجهول، فشار خفقان آور خود را از پیکر او برداشته بود» ( پیشین: ۹۵) کمی بعد بچه گرگ در مقام «کاشفی تمام عیار» تجربه هایی می کند: سبزه، خزه و گیاهان، تنه ی خشکیده ی کاج، سنجابی که می دود و بازی می کند، دارکوب، شکار، عقب نشینی و ...
«بچه گرگ کم کم تجربه می اندوخت. در مغز جوان و تاریک او، بدون تعقل و تفکر، صورت طبقه بندی تازه ای تنظیم می شد. به موجب این صورت موجودات یا زنده بودند و یا مرده. از دسته ی اول بایستی خویشتن را مراقبت کند ... » (همان : ۹٦)
خطرناک ترین حادثه ای که برای او پیش می آید روبرو شدن با راسو است، که او می خواهد بچه اش را – که از مادر به دور افتاده (مثل خودش) – شکار کند ولی گرفتار آن موجود خون خوار می شود و به کمک مادر خود – که ناگهان سررسیده – از مرگ حتمی نجات می یابد. (همان : ۱۰۴) و البته به جای دریافت پند – که ربطی به طبیعت ندارد – نوازش می بیند (۱۰۵) بعد چه؟
بعد، از این آزمون درس می گیرد و پس از دو روز استراحت باز از کنام به در می رود و سر به صحرا می گذارد و بچه راسو را دوباره می بیند و فورن به او حمله می کند و او را می کشد و می خورد (۱۰٦)
نتیجه ی مقایسه روشن است، و این هم روشن است که تفاوت پایه ی رمان و مناظره ی تمثیلی اخلاقی، آن هم منظوم، چه مایه است. اما همین تفاوت است که از گونه ی دوم، پدیده ای مانده در تاریخ و پویایی از دست داده می سازد و همین است که نقادان را به نفی «دینامیسم» از شعر پروین سوق داده است. (براهنی : پیشین)

طراحی مناظره های پروین بر پندگویی و پندشنوی استوار است و راه سومی هم در کار نیست، گویا آغاز گران که همه در آغاز خطاکار یا معترض اند، با مقداری پند، ناگهان همه به پند شنوانی سر به راه تبدیل می شوند؛ و آیا از همان نوع که مادران می پسندیده اند ؟
پروین خود دلیل این طراحی را به خوبی بیان کرده است: «ز تو سعی و عمل باید ز من پند» ( پیشین : ٧۲)

در تمثیل « طوطی و شکر» (۱۸۰-۱٧۹)  تاجری در هندوستان طوطی ای می خرد و به او خو می گیرد :
تا شـــد آن طوطی برای سودگـــر    هم رفیق خـانه هـــم یار سفر
تا این که شبی، خواجه که رای خواب دارد و کس به خانه نیست به طوطی می گوید :
چون که امشب خانه از مردم تهی است     خفتن ما هر دو شرط عقل نیست ...
...  پاسبانی کن یک امشب خانه را
طوطی که به نگهبانی می ایستد، دزدی به خانه فرو می آید و هر چه می بیند برمی دارد جز انبان شکر (خوراک طوطی) که آن را خود نمی بیند. دزد در سکوت طوطی خانه را ترک می کند و طوطی فردا بی دغدغه، بازرگان را «صبحت خیر» می گوید، گویی چیزی رخ نداده است و چون بازرگان غمگین و شگفت زده از کاله و سرمایه، می پرسد  پاسخ می دهد :
گفت دیشب در سـرای ما که بود        گفت شخـصی آمد امـــا رفت زود
گفت دستار مرا بر سر نداشـــت         گفت من دیدم که شـــکّر برنداشت
گفت مهر و بدره از جیبم که بـرد         گفت کس یک ذرّه زین شکّر نخورد
زانچه گفتی نکته ها آمــــوختم          چشم روشن بین به هـــر سو دوختم
هر کجا کردم نـگاه از پیش و پس       کاله این ابنان شــــکّر بــود و بس
پیش ما ای خواجه شـکّر پربهاست    تا چــه چیز ارزنده در نزد شمــاست
در این تمثیل، طرفین هر کدام به راستی دنیای خود را دارند و هر چند آن سَبک و نگاه سنتی پروین حتا در این جا هم با دو بیت پایانی، خود را نشان داده و به حفظ دید نسبی اشخاص متن لطمه زده است، باز به مرز گفت و گو نزدیک می شویم و در آن حتا از حق مقصّر هم حرفی می شنویم .
مناظرات پروین – و سنت ادبی ما - « اشکال و جواب» و فقط پوششی است برای همان «وعظ» با این تفاوت که واعظ دست کم با مخاطبان خود رویارو و چشم در چشم است. این مناظره ها کشف حقیقتی برای خود نویسنده نیستند، اخلاقیات نویسنده – که سخت عزیز و پاک و مقدس نیز هستند – برای او مقرر و مستقراند، «یافته شده» اند و جست و جو برای یافتن آن ها بی معنی است .
او همه چیز را از پیش می داند اما باید گفت که فقط چیزهایی را هم می داند که مانعی برای رسیدن او به پند از پیش اندیشیده اش نشوند و این است که توضیحات او دیگر نمی توانند دقیق باشند، زیرا گزینشی اند .
اگر بخواهیم مناظره های پروین را به محکمه ای تشبیه کنیم، این محکمه برپا نشده است تا با پی گیری سیر گفت و گو، حق و باطل را معلوم کند، بلکه پرونده هایی از پیش ساخته و بر مذاق قاضی پرداخته، بر سیر گفت و گوها چیره اند و اصلن گفت و گوها جز بازخوانی این پرونده ها نیستند: قاضی حکمش را از پیش صادر کرده است .
اگر گفت و گوی اصیلی در مناظره های پروین بود، شاید گرگ در « گله ی بیجا» (۸-۲۲٧) مجال می یافت که از گرسنگی خود – که آن هم از حقایق است – بیش تر سخن گوید. اما او موجودی شریر و بدخواه و فریبکار است، و اگر هم به او مجال داده می شود که از رنج های خود سخنی به میان آورد با این فرض است که او دارد خدعه ای در کار می کند. هیچ یک از این رنج شماری ها دل خواننده را به سوی او نمی کند، و حقش است که در گرسنگی بمیرد. چرا ؟ چون در این تمثیل ها طبیعتی در کار نیست، یعنی اصلن گرگی در کار نیست: مفاهیم اند و نقاب هایشان .
اگر گفت و گویی اصیل در میان بود «جسم سیاه مومیایی» (٧-۲۵٦) اجازه می یافت که پاسخی دهد.

ای جــــسم سیاه مومیایی            کو آن همه عجب و خودنمایی
با حال سکوت و بهت چونی         در عالــــــم انزوا چــرایی ...
این خطاب از مقوله‌ی ‌استعاره است (استعاره ی مکنیه ی تخییلیه از نوع جاندار پنداری) و اگر چنین باشد، مرده در متن، موجودی جان دار ، پس شنوا فرض شده است و طبعن دارای شعور که ٦۰ بیت پروینی را می تواند بنیوشد. اما استعاره در همین جا فرو می ماند، در امر شنیدن؛ و به پاسخ دادن پیش رَوی نمی کند: او حق شنیدن ندارد، بلکه مجبور است بشنود. اما در عوض ناچار است که هرگز هیچ پاسخی هم ندهد. آیا صناعت این متن استعاره نیست ؟ و حکم « ایاک اعنی و اسمعی یا جاره » بر آن جاری است؟ یعنی پروین دارد با ما سخن می گوید؟ مسلّم است که آری، اما این به بیرون متن مربوط می شود و متن خود بر استعاره ای استوار است، میخ زرینی که اگر بیرون کشیده شود، متن فرو می ریزد. اگر با مرده حرف می توان زد – که عرفن نمی توان و غرض چیز دیگری است – مرده هم می تواند جواب بدهد، چرا؟ چون این استعاره می تواند دو سویه باشد. آیا این گسست استعاره، آن را تا حد مجازی دیگر فرو نمی کاهد؟ و آیا اصلن استعاره در ذات خود صناعتی گزینش گر نیست (شباهت از سویی و اختلاف از سویی دیگر)؟
آری مرده نمی تواند حرف بزند (چون مرده است ) اما نویسنده می تواند با او حرف بزند ( چون او که  نمرده است).


نتیجه:
پروین شاعری کاملن سنتی است، استاد اخلاق و عرفان است (عرفانی جذب کرده، نه بر بسته ) اما مناظره ساز هم که باشد، گفت و گو پرداز نیست. حَکَم است ولی حکمی جانب دار و خود، شخصی است در تمثیل هایش، او همه جا حضور دارد و حتا حضوری مکرر: با نقاب و بی نقاب، دوشادوش همه. در مناظره های او حقی معلوم و از پیش یافته، همیشه غالب است، ممهّد تقریبن همه جا مغلوب است و معترض پیروز .
در طرح متن های او تعادل گفتمانی در کار نیست. اشخاص تمثیل های او نقاب هایی اند بر چهره‌ی مفاهیم و این است که این همه روی کرد به نقاب های طبیعی، از خود طبیعت بی بهره است. سراسر مناظره های پروین، واگویی های مکرری است از آن چه خودِ او بوده است و گفته اند که او «مادر» است، پس جز نصیحت گویی کاری دیگر نمی تواند، اما می توان گفت که او اگر «زن» هم باشد، نه گمانم که «مادر» باشد با انعطاف مادرانه در برابر فرزند؛ شاید او «پدر» باشد، پدر در جامعه ای که آرمان هایش را در تاریخ جا گذاشته است.

- - -

منابع:
-  اعتصامی ، پروین (۱۳۵۵) دیوان قصاید و مثنویات و ... ، تهران، ابوالفتح اعتصامی
-  براهنی ، رضا (۱۳۸۰) طلا در مس، جلد اول، تهران، زریاب
-  به آذین . م. ا (۱۳٦۲) «درباره ی شعر و شخصیت پروین اعتصامی»، ر.ک : نمیمی
-  بهار، محمدتقی (۱۳۵۵) « مقدمه ی دیوان پروین» ، ر.ک : اعتصامی
-  تفضلی، احمد (۱۳٧۸) «تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام»، تهران، سخن
-  جرجانی ، میرسیدشریف (۱۳٧٧) «تعریفات»، ترجمه ی حسن سید عرب و سیما نوربخش، تهران، فرزان روز
-  چاووش اکبری، رحیم (۱۳۸۰) «حکیم بانوی شعر فارسی»، تهران، ثالث
-  حق جو، سیاوش (۱۳۸۱) «حکمت سیاسی سعدی ... »، پژوهش نامه ی علوم انسانی دانشگاه مازندران (٧ و ٦ ) -  داد، سیما (۱۳۸۳) «فرهنگ اصطلاحات ادبی»، تهران، مروارید
-  رضایی ، عربعلی (۱۳۸۲) «واژگان توصیفی ادبیات»، تهران، فرهنگ معاصر
-  زرقانی ، سید مهدی (۱۳۸۳) «چشم انداز شعر معاصر ایران»، تهران، ثالث
-  شمیسا، سیروس (۱۳٦۹) «انواع ادبی»، تهران، فردوسی
-  توسی، خواجه نصیرالدین (۱۳٦۱)، «اساس الاقتباس»، تصحیح مدرس رضوی، تهران، دانشگاه تهران
-  نفیسی، سعید (۱۳٦۲) «پروین اعتصامی»، ر.ک : نمیمی

-  نمیمی، حسین (۱۳٦۲) [مجموعه ی مقالات و گفتارها درباره ی پروین اعتصامی با عنوان ] «جاودانه‌ی پروین اعتصامی»، تهران، فرزان

-  لندن، جک (۱۳۴٦) «سپید دندان»، ترجمه ی محمد قاضی، تهران، امیرکبیر

 

از: انسان شناسی و فرهنگ  

ویژگی های یک ترجمه ی خوب ادبی

 

شماره ی نوشته: ۱۲ / ۱۱

محمد قاضی

ویژگی های یک ترجمه ی خوب ادبی

از نظر همه ی اهل فن، ترجمه ی خوب و موفق ادبی آن ترجمه ای است که بتواند به پرسش های هفتگانه ی زیر پاسخ مثبت بدهد:

۱- آیا ترجمه، مفهوم متن اصلی را رسانده است؟

پاسخ درست به این پرسش در درجه ی نخست بستگی به این دارد که مترجم نه تنها به زبان خود از دید ادبی وارد باشد تا بتواند مفهومی را که از متن خارجی گرفته است به طرز درستی به زبان خود بیان کند، بلکه باید چه با معلومات اکتسابی خود در تحصیل زبانی که از آن ترجمه می کند و چه از راه کمک گرفتن از کتاب های فرهنگ، مفهوم درست متن را دریابد.

به عنوان مثال درست است که واژه ی "گره ناد" در زبان فرانسه به معنی انار و "گره نادیه" به معنی درخت انار است، ولی اولی به معنی نارنجک و دومی به معنی نارنجک انداز هم هست و مترجمی جمله ای فرانسوی را چنین ترجمه کرده بود: «دو درخت انار در راه فرانسه خشک می شدند» و حال آن که منظور نویسنده این بود: «دو نارنجک انداز به فرانسه برمی گشتند». اشتباه گرفتن نارنجک انداز با درخت انار باز محملی دارد، ولی روشن نیست چرا مترجم فعل فرانسوی "برگشتن" را به "خشک شدن" ترجمه کرده است؟ لابد فکر کرده بوده که درخت که نمی تواند برگردد، پس منظور از برگشتن درخت، خشک شدن آن است. دیگر فکر نکرده بود که در راه فرانسه درخت اناری وجود ندارد.

۲- آیا لحن نویسنده حفظ شده است؟

نویسندگان همه مثل هم نیستند و سبک نگارش و زبان ایشان به تناسب ویژگی های روحی و فکری و اخلاقی شان با هم فرق می کند. نیکوس کازانتساکیس نویسنده ی یونانی، آدمی بوده است شوخ و بذله گو و خوش طبع و خوش بیان. رومن رولان نویسنده ی فرانسوی آدمی بوده است خشک و جدی. آناتول فرانتس مردی بوده است شیرین زبان ولی همیشه در گفته هایش از نیش زدن و طنز و تمسخر دریغ نمی کرده است. نویسنده ای مانند سنت اگزوپری (نویسنده ی شازده کوچولو) طبعی حساس و شاعرانه داشته است و دیگری چنین خصوصیاتی نداشته است.

این ویژگی های روحی و فکری و ذوقی نویسندگان بی شک در نوشته های آنان بازتاب می یابد. و به عنوان مثال اگر شما به آثار نیکوس کازانتساکیس مانند "آزادی یا مرگ" یا "مسیح باز مصلوب" یا "زوربای یونانی" نگاه کنید پی می برید که شوخ طبعی و لوندی از سر تا پای کلمات او می ریزد.

بر عکس، اگر کناب "مهاتما گاندی" اثر رومن رولان یا یکی دیگر از کارهای او را بخوانید، می بینید که آن بزرگوار اندک لحن شوخی و مسخرگی یا شیرین زبانی و طنز گویی در گفتار و قلمش نیست و عین مطلب مورد نظرش را خشک و بی پیرایه به روی کاغذ آورده است. یا اگر "جزیره ی پنگوئن ها"ی آناتول فرانس را بخوانید، می بینید که آن مرد چه اندازه طنز و تمسخر در گفتار و در نوشته هایش دارد.

مترجم موفق آن است که در ترجمه اش بتواند همان خصیصه های گفته شده ی مربوط به هر نویسنده را حفظ کند و لحن ترجمه اش در ترجمه ی اثری از مثلن آناتول فرانتس با مارسل پروست فرق داشته باشد.

مترجم ممکن است متن را فهمیده باشد، ولی لحن کلام را درنیافته باشد. ما در فارسی مثلی داریم که می گوییم بفرما و بنشین و بتمرگ هر سه به یک معنی است، ولی میان لحن کلام "بفرما" با لحن "بتمرگ" زمین تا آسمان فرق است. حال اگر مترجم محترم "بفرما" را "بنشین" یا "بتمرگ" یا برعکس، ترجمه کند، مفهوم متن را رسانده ولی لحن متن اصلی را مراعات نکرده است.

۳- آیا مترجم زبان خاص و متناسب با متن را دریافته است؟

نویسنده ای چون سروانتس که چهار صد سال پیش می زیسته یا چون بوکاچیو که هم دوره ی حافظ و مولانا عبید بوده است، یا رابله ی فرانسوی یا شکسپیر انگلیسی در زمان هایی می زیسته اند که نثر آن ها با نثر امروزی فرق داشته است. چنان که نثر مرزبان نامه یا کلیله و دمنه یا گلستان سعدی با نثر معاصر ما مثلن با نوشته های محمد حجاری یا بزرگ علوی یا جمال زاده فرق دارد. من اگر "دن کیشوت" سروانتس که مربوط به چهار سال پیش است یا "دکامرون" بوکاچیو که در ششصد سال پیش نوشته شده است را با همان نثر و زبانی ترجمه کرده بودم که مثلن "شازده کوچولو"ی سنت اگزوپری یا "نان و شراب" اینیاتسیو سیلونه را ترجمه کرده ام، بدون شک ترجمه ی موفقی نمی شد. این جا است که مترجم توانا آقای نجف دریابندری در یکی از نوشته هایشان به این نکته اشاره کرده و گفته است که: «محمد قاضی در ترجمه ی "دن کیشوت" زبان خاص متناسب با متن را دریافته است». حتا در میان آثار نویسندگان هم دوره نیز اختلاف زبان وجود دارد.

یک نویسنده ادبی و کتابی می نویسد، دیگری عامیانه یا به اصطلاح "آرگو" می نویسد. یکی نثرش زیبا و شاعرانه است و دیگری خشک و روزنامه ای است. مترجم باید حواسش را جمع کند و زبان متناسب با نوشته ی اصلی را بیابد. رعایت این نکات است که ترجمه را از حالت فن و حرفه ی صرف بودن در می آورد و به آن جنبه ی هنری می دهد و بدین ترتیب هر خواننده ای از خواندن این ترجمه ها پی می برد که زبان نویسندگان مختلف با هم فرق داشته است.

۴- آیا مترجم واژه های درست و دقیق و خوش آهنگی به جای واژه های متن اصلی برگزیده است؟

واژه ها در زبان های خارجی نیز همچون در زبان فارسی معنی های متعدد دارند و گاه برعکس، برای یک معنی واحد واژه های گوناگون هست. در "دن کیشوت"، سروانتس با لحن خاص خود آن پهلوان پنبه را به صورت کسی توصیف کرده است که همیشه قیافه ی غم زده و محزونی دارد و من آن را به صورت "پهلوان افسرده سیما" آوردم که به گمانم از "پهلوان غمگین چهره" یا "محزون قیافه" خوش آهنگ تر است. برگزیدن واژه های خوش آهنگ و درست و دقیق یکی از جنبه های هنری کار ترجمه است که بر ارج و قدر آن به اندازه ی زیادی می افزاید.

۵- آیا منرجم در ترجمه ی خود، دستور زبان را رعایت کرده است؟

درست بودن هر نوشته بسته به آن است که در آن اصول و قاعده های دستور زبان رعایت شده باشد، وگر نه، آن نوشته غلط و از دید ادبی بدون ارزش خواهد بود. به کار بردن واژه هایی که از نظر دستوری نادرست هستند نیز مشمول این شرط است. در ترجمه ای به واژه ی "گزارشات" برخوردم که دلم به هم خورد. جمع بستن "گزارش" که یک واژه ی زیبای فارسی است با "ات" عربی از آن کج سلیقگی های زننده است و نیز اغلب دیده ام که در نرجمه رعایت فعل ها به مقتضای زمان نشده است یا این که ضمیر "آن ها" که ویژه ی اشیاء است برای اشخاص به کار رفته است و به جای آن که بنویسد: "آنان" یا "ایشان" رفتند، نوشته است: آن ها رفتند. این مراعات نکردن دستور زبان نیز که به درست نویسی مربوط می شود، در پایین آوردن ارزش ترجمه و هر نوشته ی دیگری بسیار موثر است.

٦- آیا طول کلام یا برعکس، ایجاز نویسنده ی اصلی رعایت شده است؟

این مساله به امانت در ترجمه مربوط می شود. گاه پیش می آید که نویسنده ی اصلی مطلبی را در یک کلمه یا در یک جمله ی کوتاه بیان کرده است. ولی می بینیم که مترجم آن را برای ادای مقصود کافی ندانسته و به شرح و بسط آن می پردازد که البته به خود نویسنده ربطی ندارد و مترجم از خودش آورده است.

پیدا است که چنین کاری از رعایت امانت به دور است و اگر به راستی هم آن واژه یا آن جمله نیاز به شرح و بسط بیش تری داشته باشد، مترجم خوب است که در پاورقی یا پی نوشت به شرح و تفسیر آن بپردازد و بنویسد که مثلن در این جا منظور نویسنده چنین و چنان است. مترجم معروفی که نیازی به نامیدن او نیست، گاه بوده که یک کتاب ششصد صفحه ای را در یک صد یا یک صد و بیست صفحه آورده و گاه برعکس، از یک اثر صد صفحه ای کتابی به حجم و قطر سیصد چهار صفحه ساخته است. پیدا است که در هر دو مورد ترجمه وفادار نیست و ربطی به متن اصلی ندارد و از این رو نمی توان ارزشی برای آن قایل شد.

در ادبیات خودمان نیز می بینیم که مثلن خیام یا سعدی یا حافظ یک دنیا مطلب را در یک بیت یا رباعی یا یک قطعه گنجانده اند، حال اگر مترجم فرانسوی یا انگلیسی یا هر زبان دیگری از آن بیت یا رباعی یا قطعه کتابی بنویسد، این دیگر ترجمه نیست، تفسیر است.

۷-  آیا به نقطه گذاری (نشانه های نگارشی) اهمیت لازم داده شده است؟

در زبان فارسی کلاسیک، نقطه گذاری ِ مرسوم در نوشته های خارجی، وجود نداشت و از این رو مثلن یک متن پرسشی را به لحن عادی می خواندند و یا معلوم نبود که جمله در کجا به پایان رسیده یا نرسیده و این مساله مشکلات بسیاری را در کار خواندن پیش می آورد. اصول نقطه گذاری و به کارگیری نشانه های نگارشی از هنگام آشنایی با ادبیات خارجی، در نوشته های فارسی نیز وارد شده و لازم است که مترجم در متن خود آن ها را رعایت کند تا جمله های پرسشی از جمله های تعجبی و تحسینی تمیز داده شود و معلوم شود که جمله در کجا به پایان رسیده یا نقل قول از کیست و همه ی نکات دیگر "نقطه گذاری" punctuation تامین شود.

از مجموعه ی اصول و قاعده هایی که در بالا گفتیم و رعایت آن ها را در ترجمه شرط لازم برای کام یابی و توفیق در این کار دانستیم، چنین نتیجه می گیریم که به طور کلی کار ترجمه دارای دو بخش بنیادی است:

۱- یافتن مفهوم و پیام بیان شده در متن مورد ترجمه.

۲- یافتن لحن و سبک نویسنده و بازتاب دادن آن در متن ترجمه.

بخش نخست را "معادل مفهوم" و بخش دوم را "معادل سبک" می نامند و مجموع آن ها "معادل کامل متن اصلی" خوانده می شود.

در متن های ادبی، سبک شامل ویژگی هایی مانند لحن سخن، طنز و لطیفه، زبان ادبی یا عامیانه، انتخاب وازه ها، بازی با کلمات، فشرده یا بسیط بودن یا کوتاه و بلند بودن جملات و نقطه گذاری است.

- - -

از: درباره ی هنر و ادبیات، به کوشش ناصر حریری، کتاب سرای بابل، بابل، ۱۳٦٧

موجودهای افسانه ای در ادبیات فارسی

 

شماره ی نوشته: ۲۳ / ۴

موجودهای افسانه ای در ادبیات فارسی

جن : از موجودهای خیالی و افسانه ای فرهنگ عامه و خرافات مردم خاورمیانه و ایران است.
جن واژه ای عربی و به معنی موجود پنهان و نادیدنی است و در فارسی با مفهومی نزدیک به پری از این موجود نامریی یاد می شود.
در باور عوام، جن ها فقط در شب، تاریکی، تنهایی و در محل هایی مانند گرمابه، آب انبار، پستو و ویرانه و بیابان وجود دارند. در باور عامه، جن به شکل انسان است با این تفاوت که پاهایش مانند بز سم دارد. مژه های دراز او نیز با مژه ی انسان متفاوت است و رنگ موی او بور است. هم زمان با زاده شدن هر نوزاد انسان، بین اجنه نیز نوزادی به دنیا می آید که شبیه نوزاد انسان است اما سیاه و لاغر و زشت.
جن ها مانند آدمیان جشن و سرور و شادمانی و گاهی هم عزاداری به راه می اندازند. این مراسم بیش تر در گرمابه های عمومی و شب هنگام برگزار می شود. کسی که شب تنها به حمام برود و دایم بسم الله نگوید جن به سراغ او می آید. اگر کسی در تاریکی تنها به حمام برود و بی احتیاطی کند و در آن جا بخوابد، ناگاه متوجه می شود که دورادور او را جنیان گرفته اند، یا یکی دو جن در گوشه و کنار حمام مشغول شستشو هستند.
جنیان نخست با محبت نزدیک می شوند، اما اگر انسان با نگاه کردن با پاهایشان که سم دارد ایشان را بشناسد، آن وقت به آزار او مشغول می شوند. جن ها اهل رقص، موسیقی و شادی اند. اگر کسی را میان خود ببینند او را وامی دارند تا آن قدر برقصد که دیوانه شود. با دمیدن صبح، جنیان ناپدید می شوند. اما هنگام روز نیز اگر کسی در حمام آب بخورد و کف دست چپ خود را روی سر نگذارد، جن به بدن او وارد می شود و دیوانه و غشی خواهد شد

از مابهتران : همان جن است و چون به باور مردم عامی، به زبان آوردن نام جن شگون ندارد و ممکن است آن ها را حاضر کند.  بنابراین برای دلخوشی جن ها هم شده به آن ها '' از ما بهتران '' گفته می شود.
اژدها : اژدها یکی از موجودات افسانه‌ای در فرهنگ‌های جهان است و در اساتیر جهان جایگاه ویژه‌ای دارد. در فارسی ریشه ی واژه ی اژدها و (ضحاک) یکی است و صورت‌های دیگری چون «اژدر»، «اژدرها» و «اژدهات» دارد، به معنی «ماری افسانه‌ای و بزرگ، با دهان فراخ و گشاد.»
اژدها یا اژدر که در زبان اوستایی «اژی» (-aži)، در زبان پهلوی ساسانی (فارسی میانه) «از» (az) و در زبان سانسکریت «اهی» (-ahi) خوانده و نامیده می‌شود، به معنی «مار یا افعی مهیب و سهمگین» است. در متن های کهن ایرانی، گاه این واژه به گونه ی عام به کار می‌رود و زمانی نیز با کلمات ویژه ای چون «دهاکه» (دهاک) و «سروره» در می‌آمیزد و «اژی دهاکه» (ازدهاگ و ضحاک) و «اژی سروره» (اژدهای شاخ دار) را پدید می‌آورد که در تاریخ اساتیری ایران، هماوردان سهمگین فریدون و گرشاسپ هستند.
آشوزوشت : اَشوزوشت (Ašō.zušta) یا مُرغ بَهمَن نام جغد افسانه‌ای در استوره‌های ایرانی است که ناخن می‌خورد.
در استوره‌های ایرانی، اشوزوشت را اهورامزدا آفریده تا یاری کننده ی نیروهای خوبی باشد. او اوستا می‌داند و هنگامی که گفتارهای اوستا را برمی‌خواند دیوها به هراس می‌افتند.
هنگامی که زرتشت ناخن خود را می‌گیرد، پیروان خوبی، باید ورد ویژه‌ای بخوانند و افسونی بر این ناخن‌ها قرار دهند. سپس اشوزوشت باید این ناخن‌های افسون‌شده را بردارد و بخورد، زیرا اگر این کار صورت نگیرد این ناخن‌ها به دست دیوهای مازَنی و جادوگران می‌افتند و آن‌ها با استفاده از این ناخن‌ها به اشوزوشت حمله خواهند کرد و او را خواهند کشت.این ناخن‌ها باید در هر صورت شکسته و خرد شوند وگرنه دیوها و جادوگران از آن‌ها به عنوان سلاح استفاده خواهند کرد.
نام اشوزوشت در زبان اوستایی به معنی «دوست حق» است. اشو در اوستایی به معنای حق و مقدس و واژهٔ زوشت به معنی (و هم ‌ریشه با) دوست است. او را مرغ بهمن (وُهومَن) نیز می‌نامند.
آل : آل یا زائو ترسان موجودی خیالی و افسانه ای است. در گذشته بر این باور بوده اند که اگر زن تازه زا را تنها بگذارند، آل آمده و او را آزار می دهد یا او را با خود می برد (یعنی می کشد). آل موجودی نامریی به شکل زنی لاغر و بلند قد با پستان های آویخته توصیف شده است. عوام بر این باور بوده اند که اگر زن زائو تنها بماند آل آمده و جگر او را ربوده و زائو می میرد. برای جلوگیری از دستبرد آل باید دور بستر زائو را با کارد یا قیچی که با آن ناف نوزاد را بریده اند خط کشید.

اهریمن: (از اوستایی انگره‌مَینیو ) بدنهاد است. اهریمن پلیدی است و برای از بین بردن نیکی تلاش می کند، ولی چون دون و پست مایه است و اهورامزدا آگاه بر هر چیز است، پس سرانجام اهریمن نابود شده و اورمزد بر او چیره می‌شود و کار جهان یکسره به نیکی خواهد گرایید. در این میان انسان و امشاسپندان و دیگر ایزدان (فرشته) و موجودات نیک ( مزدا آفریده) که همگی آفریده ی اهورامزدا هستند، در مبارزه با دئوه ها ( دیو ها) که موجوداتی اهریمنی هستند، در تلاشی کیهانی برای پیروزی نیکی بر بدی هستند . اهریمن را در پارسی اهرِمن هم می‌گویند. می‌شود او را همتای شیطان در باورهای سامی دانست.
در دین زردشت باور بر این است که در طبیعت دو نیروی متضاد خیر (سپنتا مینو - اثر روشنی) و شر (انگره مینو - اثر تاریکی) وجود دارد که همواره در حال نبرد با یکدیگرند.
بشکوچ : شیردال (در پارسی میانه: بَشکوچ) موجودی افسانه‌ای با تن شیر و سر عقاب (دال) و گوش اسب است. دال واژه ی فارسی برای عقاب است. تندیس‌های به شکل شیردال در معماری کاربرد زیادی دارند. شیردال‌ها در معماری عیلامی کاربرد داشتند و نمونه‌ برجسته‌ای از آن در شوش پیدا شده است. روی کفل این شیردال نوشته‌ای هست به خط میخی عیلامی از اونتاش گال که آن جانور را به اینشوشیناک خدای خدایان عیلام هدیه کرده است. این شیردال که به دست بانو گیرشمن بازسازی شده است در موزه ی شوش نگاه داری می‌شود.

مردم باستان شیردال‌ها را نگهبان گنجینه‌های خدایان می‌پنداشتند. شیردال نشان خاندان پادشاهی سوئد نیز هست.
بختک :
بختک در افسانه ها و باور عامیانه ی ایرانی موجودی خیالی است که شب ها قصد خفه کردن آدم در خواب را دارد. در این حالت که در واقع حالت فلجی موقت بدن است، بنا بر نظر عوام این موجود خیالی روی سینه ی افراد می نشیند و همه ی بدن او را در اختیار می گیرد و قفل می کند و انسان تنها شاهد ناتوانی خود است. وی بخنک را حس می کند ولی نمی تواند او را ببیند.

به باور عوام، بختک در جنگل ها و باغ ها و در میان درختان می گردد و ظاهرن این اعتقاد بر اثر ناآگاهی بر تاثیر گاز کربنیک درختان در شب بوده است که شخص خوابیده در زیر درخت را به خفگی می اندازد. اصطلاح "بختک روی زندگی کسی افتادن" از این موجود خیالی گرفته شده است.
پری : در اوستا موجودی اهریمنی است که از او به عنوان زنی زیبا و فریب کار یاد شده که با پنهان و آشکار شدن پی در پی و تغییر شکل های گوناگون مردم را می فریبد و به بیراهه می کشاند. در هفت خوان های رستم و اسفندیار زنی زیبا و آراسته است که رود می نوازد و پهلوانان را به شادکامی دعوت می کند، ولی دو پهلوان این اهریمن را می شناسند و او را می کشند.

در لغت نامه آمده است: موجودی وهمی، صاحب پَر که اصلش از آتش است و به چشم نیاید و اغلب نیکوکار، برعکس دیو که بدکار است. پری نوعی از جن به شمار می رود که دارای دو نوع نر و ماده است و در میان ایرانیان به نوع ماده ی جن پری گفته اند. به کار بردن لفظ "جن و پری" نیز سبب شده است که معنای زن و مرد از آن به ذهن آید.
پیربزنگی :دیو افسانه‌ای در افسانه‌های شرق استان خراسان
دوالپا :  یکی از موجودات خیالی در اسنوره‌ها و داستان‌های ایرانی است.
دوالپا در افسانه های ایرانی موجود به ظاهر بدبخت و ذلیل و زبونی است که بر سر راه مردمان نشیند و نوحه و گریه آن چنان سر دهد که دل سنگ را به ناتوانی او رحم آورد. چون گذرنده ای بر او بگذرد و از او سبب اندوهش را بپرسد گوید : "بیمارم و کسی نیست مرا به خانه‌ام که در این نزدیکی است برساند." و عابر چون گوید: "بیا تو را کمک کنم." دوالپا بر گرده‌ی عابر بنشیند و پا های تسمه مانند چهل متری خود را که زیر بدن پنهان کرده است، گشوده گرداگرد بدن عابر چنان بپیچد و استوار کند که عابر را تا پایان عمر از دست او خلاصی نباشد. دَوال در فارسی به معنی تسمه است.
ازین رو دوالپا در زبان فارسی مصداق آدم های سمجی است که به هر دلیل به حق یا ناحق به جایی می چسبند و رها نمی‌کنند.
كتاب عجائب المخلوقات و غرائب المخلوقات محمدبن محمود طوسی (سده ی ششم هجری) ضمن نقل حكایتی نام دوالپا را به كار می برد و آن را گونه ای نسناس می نامد. لغت نامه ی دهخدا، داستان وامق و عذرا را منبع دیگری برای این نام نقل می كند و از آن جا به کتاب هایی مانند سلیم جواهری و وغ‌وغ ساهاب صادق هدایت راه یافته است.
دیو : دیو نزد هندواروپایی ها به معنی خدا بوده است، اما در ایران هم زمان با آغاز دوره ی مزدیسنی، رهبران مذهب نوین این خدای باستانی هندواروپایی را نشان شرک و اهریمن تصویر کردند. با توجه به این که در هندوستان تغییر دین پیش نیامد، خدایان باستان همچنان محترم شمرده شده اند که بزرگ ترین آن ها ایندیرا است. در اروپا واژه ی دیو Dio همچنان معنی خدای خود را به صورت عام تا امروز نگاه داشته است، به ویژه نزد قوم های لاتین. در پهلوی دِو و در هندی باستان دیو است و از ریشه ی دیو به معنی درخشیدن است. همین ریشه به معنی فریب دادن نیز هست.
 از دیدگاه کلی، دسته بندی دیوان در وندیداد ممکن است، اما این دسته بندی در هر مرحله‌ای به دسته‌های کوچک تری نیز تقسیم می‌شود. گروهی از این دیوان، اهریمنان بیماری و انتشاردهندگان انواع بیماری‌ها هستند.
دیو سپید :
دیوِ سپید بر پایه داستان‌های شاهنامه نام فرمانروای دیوان در مازندران بود. او کیکاووس شاه ایران و یارانش را به بند کشید و رستم برای آزادی آنان به نبرد وی رفت.
دیو سپید در غاری کیکاووس و یارانش را به بند کشید. رستم به یاری اولاد آن غار را یافت .تنها به غار رفته و دیو سپید را خفته دید. برای به جا آوردن آیین جوانمردی او را از خواب بیدار کرد و با وی جنگید. یک دست و یک پایش را قطع کرد و جگرش را از سینه بیرون کشیده و از سر او کلاهخودی برای خویش ساخت و شاه و یارانش را آزاد کرد.

دیوهای کماله:
تَریز و زَریز بر پایه مزدیسنا نام دو دیو از دیوهای کمال آفریده ی اهریمن هستند. نام این دو در ادبیات زرتشتی پیوسته با هم می‌آید. تریز دشمن خرداد و زریز دشمن امرداد است.
سیمرغ :
سیمُرغ نام یکی چهره های استوره ای-افسانه‌ای ایرانی است. او نقش مهمی در داستان های شاهنامه دارد. کُنامش کوه استوره‌ای قاف است. دانا و خردمند است و به رازهای نهان آگاهی دارد. زال را می پرورد و همواره او را زیر بال خویش پشتیبانی می‌کند. به رستم در نبرد با اسفندیار رویین تن یاری می‌رساند و... جز در شاهنامه دیگر شاعران پارسی گوی نیز سیمرغ را چهرهٔ داستان خود قرار داده‌اند. از آن دسته‌است منطق الطیر عطار نیشابوری. پیشینه ی حضور این مرغ اساتیری در فرهنگ ایرانی به دوران باستان می‌رسد. از آن چه از اوستا و آثار پهلوی بر می‌آید، می‌توان دریافت که سیمرغ، مرغی است فراخ بال که بر درختی درمان بخش به نام «ویسپوبیش» یا «هرویسپ تخمک» که در بردارندهٔ تخمه ی همه ی گیاهان است، آشیان دارد. در اوستا اشاره شده که این درخت در دریای «وروکاشاً» یا «فراخکرت» قرار دارد. واژه ی سیمرغ در اوستا به صورت «مرغوسئن» آمده که بخش نخستین آن به معنای «مرغ» است و بخش دوم آن با اندکی دگرگونی در پهلوی به صورت «سین» و در فارسی دری «سی» خوانده شده‌ است و به هیچ روی نماینده ی عدد ۳۰ نیست؛ بلکه معنای آن همان «شاهین» است.
سیمرغ پس از اسلام هم در حماسه‌های پهلوانی و هم در آثار عرفانی حضور می‌یابد. سیمرغ در شاهنامه ی فردوسی دو چهره ی متفاوت یزدانی (در داستان زال) و اهریمنی (در هفت خوان اسفندیار) دارد. زیرا همه ی موجودات ماوراء طبیعت نزد ثنویان (دوگانه پرستان) دو قلوی متضادی هستند. سیمرغ اهریمنی بیش تر یک مرغ اژدهاست که  استعدادهای قدسی سیمرغ یزدانی را ندارد و به دست اسفندیار در خوان پنجمش کشته می‌شود. ورود سیمرغ یزدانی به شاهنامه با تولد «زال» آغاز می‌شود.

پس از شاهنامه ی فردوسی کتاب های دیگری نیز در ادبیات فارسی هست که در آن ها نشانی از سیمرغ و خصوصیاتش آمده ‌است. از جمله ی آن ها کتاب ها و رساله های زیر را می‌توان بر شمرد: رسالة الطیر ابن سینا، ترجمه ی رسالة الطیر ابن سینا توسط شهاب الدین سهروردی، رسالة الطیر احمد غزالی، روضة الفریقین ابوالرجاء چاچی، نزهت نامهٔ علایی (نخستین دانش نامه به زبان فارسی)، بحر الفواید (متنی قدیمی از سده ی ششم که در سده یس چهار و پنج شکل گرفته و در نیمه ی دوم سده ی ششم در سرزمین شام نوشته شده‌است) و از همه مهم تر منطق الطیر عطار.
منطق الطیر عطار داستان سفر گروهی از مرغان به راهنمایی هد هد به کوه قاف برای رسیدن به آستان سیمرغ است. هر مرغ به عنوان نماد دسته ی خاصی از انسان‌ها تصویر می‌شود. سختی های راه باعث می‌شود مرغان یکی یکی از ادامه ی راه منصرف شوند. در پایان، سی مرغ به کوه قاف می‌رسند و در حالتی شهودی در می‌یابند که سیمرغ در حقیقت خودشان هستند.
سیمرغ گاهی با مرغان اساتیری دیگر مانند «عنقا» اشتباه می‌شود. عنقا از ریشه ی «عنق» و به معنای «دارنده ی گردن دراز» است. وجه مشترک سیمرغ و عنقا «مرغ بودن» و «افسانه‌ای بودن» آن ها است. در واقع عنقا یک استوره ی عرب است و سیمرغ یک استوره ی ایرانی.
عفریت:
عفریت یا عفریته همان ابلیس است. گرچه معنای عام تری نیز دارد: عفریت به معنای فرد گردنكش و خبیث نیز گفته شده است. 

عوج ‌بن عنق: تداول فارسى‌زبانان به عوج بن عُنُق مشهور است که نام مردى افسانه‌ای است. در افسانه‌ها آمده است که او در منزل آدم زاده شد و تا زمان موسا زیست. او را فرزند عنق یا عناق پسر حوا دانسته‌اند. برخی از منابع هم عناق را نام مادر او دانسته‌اند. همچنین او را مردی بلندقامت دانسته‌ و عمرش را سه‌هزار و پانصد سال نوشته‌اند. گفته‌اند طوفان نوح تا كمر او بود. موسا عصاى خود بر قوزک پای او زد و او افتاد و مرد.
در داستان‌ها عناق، مادر او را زنی می‌پنداشتند که وقتی مى‌نشست ده جریب در ده جریب را مى‌گرفت و پسرش عوج چهل ذراع قدش بود.

غول :
غول‌ها یکی از موجودات افسانه‌ای در فرهنگ‌های گوناگون هستند. غول‌ها را معمولن با پیکری بسیار بزرگ تصور می‌کنند. غول های افسانه ای وسیله ای برای ترساندن کودکان هستند و از آن درشاهنامه ی فردوسی آمده که رستم غولی را کشته است
فولاد زره :
فولادزره نام یک دیو به صورت یک عفریت بزرگ شاخ دار در داستان امیر ارسلان نام دار است.
امیرارسلان نام دار یکی از داستان‌های تخیلی بومی فارسی نوشته ی محمدعلی نقیب‌الممالک در زمان قاجار است. نقیب‌الممالک احتمالن این نام را از یک نثر حماسی قدیمی‌تر فارسی به نام "رموز حمزه" گرفته است.
در این داستان، فولادزره در هوا گشت می‌زند و زنان زیبا را نشان کرده و می‌دزدد. بنا بر این قصه ها این دیو در آغاز، سرکرده ی لشکر ملک خازن، شاه پریان و فرمانروای دشت زهرگیاه بوده اسن.
مادر فولادزره که جادوگری بسیار توانا بود تن و بدن فولادزره را به وسیله ی افسون و طلسمی، نسبت به همه سلاح‎ها آسیب‌ناپذیر ساخت به جر یک سلاح به نام شمشیر زمردنگار.
در پایان داستان، هم فولادزره و هم مادر او به دست امیرارسلان کشته می‌شوند. در زبان عوام به زنان درشت‌اندام و قوی و نازیبا و پررو در اصطلاح "مادر فولادزره" می گویند.

ققنوس:  ققنوس  موجودی افسانه‌ای است که هر چند سال یکبار تخم می‌گذارد و فورن آتش می‌گیرد و می‌سوزد و از خاکستر آن دوباره زاده می‌شود.
علامه دهخدا از قول "برهان" گوید: ققنوس هزار سال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند، چنان که آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه ای پدید آید و او را جفت نمی باشد و موسیقی را از آواز او دریافته اند.
در فرهنگ زبان انگلیسی، ققنوس Phoenix پرنده ای است افسانه ای و بسیار زیبا و منحصر به فرد در نوع خود كه بنا بر افسانه ها ۵۰۰ یا ٦۰۰ سال در صحراهای عرب عمر می كند، خود را بر تلی از خاشاك می سوزاند، از خاكسترش دگر بار با طراوت جوانی سر بر می آورد و دور دیگری از زندگی را می گذراند و غالبن تمثیلی است از فنا ناپذیری و حیات جاودان.

گلیم‌گوش : در افسانه‌های ایرانی گلیم‌گوش مردمى بوده‌اند مانند آدم لیکن گوش‌هاى آن ها به مرتبه‌اى بزرگ بوده که یکى را بستر و دیگرى را لحاف می‌کرده‌اند و آن ها را گوش‌بستر هم می‌گویند.
در کتاب عجایب‌المخلوقات (چاپ هند ۱۳۳۱ ه‍. ق.) برگ ۵۸۴ آمده است:
گروهى بود که ایشان را منسک خوانند. و ایشان در جهت مشرق نزدیک یأجوج (و) یأجوج بر شکل آدمى بودند و مر ایشان را گوش‌هایى بود مانند گوش فیل. هر گوش مانند چادر باشد چون خواب کنند یکى از آن دو گوش بگسترانند و گوش دیگر چادر کنند. جمعى از نسل قابیل ‌بن آدم که در حدود بلاد مشرق سکونت دارند و گوش ایشان به مثابه‌اى بزرگ است که یکى را بستر و دیگرى را لحاف سازند چنانکه از تواریخ معلوم می‌شود.
 لولوخورخورهلولو خورخوره یا لولو موجودی خیالی است ساخته و پرداخته پندار افراد برای ترساندن کودکان شیطان.
مادران و پدران معمولن برای کنترل رفتار کودک کوچک، به ویژه برای اطمینان از این که کودک غذای خود را بخورد به او تلقین می‌کنند که در صورت بدرفتاری یا نخوردن غدا، لولو آنان را خواهد خورد. شکل و ریخت خاصی برای لولوخورخوره تعریف نشده است.

در حقیقت واژه ی لولو  واژه ای فرانسوی به معنی گرگ است که در زبان فرانسوی آن را Le Loup می نویسند و  لُلو می خوانند. در اروپا و به ویژه در فرانسه رسم بر این است که مردم کودکان خود را به هنگام شیطنت و بازیگوشی از گرگ بترسانند و ایرانیانی که در دوره ی قاجار به اروپا رفتند و بیش ترشان نیز در فرانسه بودند، پس از بازگشت به ایران کودکان خود را به همان روش و سنت اروپایی از لُلو یعنی گرگ می ترسانیدند و این واژه رفته رفته به لولو تبدیل شد.
صفت خورخوره به معنای «بسیارخوار» است. گاه لولوخورخوره به معنای موجودی نامرئی است که وسایل خانه را می دزدد.
مرد آزما :
در فرهنگ شرق و مردم سیستان و بلوچستان به موجودی قد بلند با چشمان سرخ رنگ، مو هایی به رنگ روشن و بدنی قوی و باهیبت گفته می شود . و اعتقاد مرد آن دیار بر آن است که او مردی بوده که صدها سال پیش از شهر فاصله گرفته و در بیابان ها زندگی می کند و هر از گاهی برای رفع نیازهای خود به هنگام تاریکی به شهر ها و روستاها می آید.
نسناس :
نسناس نام جانوری افسانه‌ای و موهوم شبیه به انسان است.
این نام در گذشته گاهی در متن‌های زیست‌شناسی فارسی در برابر واژه ی میمون به کار می‌رفته که نام عمومی گروهی از آدم‌نمایان (گوریل، شمپانزه، اورانگوتان، گیبون) است.
در فرهنگ عامه به نوعی بوزینه ی بی دم هم گفته می‌شود.
 نسناس در برخی فرهنگ‌های فارسی چنین کعنی شده است:
* جانورى بود چهارچشم سرخ‌روى درازبالا سبزموى، در حد هندوستان، چون گوسفند بود، او را صید كنند و خورند اهل هندوستان. (لغت‌نامهء اسدى) (اوبهى).
* جنسى‌اند از خلق كه بر یك پاى مى‌جهند. (دهار).
* نوعى از حیوان كه بر یك پاى جهد. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و كشف اللغات) (از آنندراج).
* صاحب حیوة‌الحیوان نوشته كه: نِسْناس بالكسر، نوعى از حیوان است كه به‌صورت نصف آدمى باشد چنان كه یك گوش و یك دست و یك پاى دارد و به طور مردم در عربى كلام كند...
* و در تواریخ بهجت العالم نوشته كه: نسناس در نواحى عدن و عمان بسیار است و آن جانورى است مانند نصف انسان كه یك دست و یك پا و یك چشم دارد و دست او بر سینه ی او باشد و به زبان عربى تكلم كند و مردم آن جا او را صید كرده مى‌خورند. (از غیاث اللغات) (آنندراج).
* گویند جنسى‌اند از خلق كه به یك پاى مى‌جهند. (از مهذب الاسماء) (از برهان قاطع).
* دیو مردم كه بر یك پاى جهند. (السامى).
* و به زبان عربى حرف مى‌زنند. (برهان قاطع).
* دیو مردم یا نوعى از مردم كه یك دست و پا دارد، و فى الحدیث: انّ حیاً من عادٍ عصوا رسولهم فمسخهم الله نسناساً، لكل واحد منهم ید و رجل من شق واحد ینقرون كما ینقر الطائر و یرعون كما ترعى البهائم. و گویند كه قوم عاد كه ممسوخ شده بود نیست گردید و قومى كه بر این سرشت بالفعل موجود است خلق على‌حده [است] یا آنها سه جنس‌اند، ناس و نسناس و نسانس، یا نسانس زنان آن ها، یا نسانس گرامى‌قدر از نسناس است، یا آن ها یأجوج و مأجوج است، یا قومى از بنى‌آدم از نسل ارم‌بن سام، و زبان عربى دارند و به نام هاى عربان مى‌نامند و بر درخت برمى‌آیند و از آواز سگ مى‌گریزند. یا خلقى بر صورت مردم، مگر در عوارض مخالف مردم‌اند و آدمى نیستند، یا در بیشه‌ها بر كرانه ی دریاى هند زندگانى مى‌كنند و در قدیم عربان شكار مى‌كردند و مى‌خوردند آن ها را. (از منتهى الارب) (آنندراج).
* حیوانى است كه در بیابان تركستان باشد منتصب‌القامه، الفى‌القد، عریض‌الاظفار، و آدمى را عظیم دوست دارد، هركجا آدمى را بیند بر سر راه آید و در ایشان نظاره همى كند و چون یگانه از آدمى بیند ببَرد، و از او گویند تخم گیرد، پس بعد انسان از حیوان او شریف‌تر است كه به چندین چیز با آدمى تشبه كرد یكى به بالاى راست و دوم به پهناى ناخن و سوم به موى سر. (از چهارمقاله ی نظامى عروضى، معین برگ های ۱۴–۱۵).
* خداى‌تعالى ذریه او را [جدیس را] مسخ گردانید و ایشان را نسناس خوانند، نیم تن دارند و به یكى پاى چنان [دوند] كه هیچ اسبى درنیابدشان. (از مجمل التواریخ).
* آن كه به ‌شكل انسان بود ولى خوى و سرشت انسانى در وى نباشد. (ناظم الاطباء)
همزاد:
در باورهای قدیم عوام، هر کسی دارای همزادی است که از نوع جن است و در جایی به نام "دنیای از ما بهتران" زندگی می کند و همپای او رشد می کند.
 

 از: جن

ریشه ی ایرانی واژه ی پسته

 

شماره ی نوشته: ۱۲ / ۸

دکتر محمد حسن ابریشمی

ریشه ی ایرانی واژه ی پسته

در دو سده ی گذشته، بسیاری از پژوهشگران غربی درباره ی خاستگاه واژه ی پسته نظرهای گوناگونی ارایه کرده اند. برخی از آنان ریشه و اصل این واژه را برگرفته از واژه ی یونانی "بیستاکیون" Bistakion به معنی پسته دانسته و برخی این واژه را یونانی و برگرفته از پارسی باستان یا میانه (پهلوی) ذکر کرده اند.

بارتولد لومر ایران شناس امریکایی در کتاب "سینو ایرانیکا" Sino Iranica پژوهش های جامع و عالمانه ای در باره ی روابط فرهنگی میان ایران و چین دارد و واژه ی پسته را ایرانی و از ناحیه ی خراسان و سُغد دانسته که به یونانی و دیگر زبان های جهان رفته است.

دانشمندان ایرانی نیز در باره ی واژه ی پسته نظرهای گوناگونی دارند. ملک الشعرای بهار واژه هایی چون پسته و نرگس را از واژگان یونانی – رومی داخل شده در زبان فارسی بر شمرده و محمد معین اصل و ریشه واژه ی پسته و عربی آن " فستق" را از واژه ی آرامی "پستقا" Pestaga و یونانی "پیستاکیون" Pistakion  دانسته که خاستگاه آن شام (در سوریه) است و به یونانی رفته و از آن به دیگر زبان های اروپایی داخل شده است.

ابوالقاسم سلطانی واژه ی "بسطاقیا" به معنی پسته را در کتاب "وسقوریدوس" جداشده از واژه ی پهلوی "بیستک" Bistak یا سریانی "بستقا" Bestaga متذکر شده است.

ابراهیم پورداود نیز گفته است که : «واژه ی پسته دیرگاهی است که از زبان ایرانی به زبان های اروپایی وارد شده است». وی معتقد است که در سده ی ۱۲ میلادی در هنگام جنگ های عیسویان و مسلمانان، صلیبیان در برگشت از سوریه، سکر (شکر)، کنجد (Samsam) و پسته و بسیاری از رستنی های دیگر را با نام هایشان به اروپا بردند. دکتر پرویز ناتل خانلری نیز می گوید: «درخت پسته از نباتات ناحیه سغد و شمال خراسان بوده و کلمه ی پسته از همین نواحی به دیگر نقاط رفته است».

بی تردید واژه ی پسته یک واژه ی ایرانی بسیار کهن است که خاستگاه اصلی آن را باید در سرزمین پسته یعنی گهواره ی نخستین درحتان پسته ی خودرو جست و جو کرد. مطابق بررسی های تاریخی و واژگانی و بر پایه ی منابع کهن و مستندات موجود، درختان پسته خودرو در عرصه ی بسیار پهناوری در محدوده ی خراسان قدیم و ماوراالنهر به مفهوم جغرافیایی وسیع این سرزمین ها به صورت جنگل های انبوه و توده های درختی پراکنده وجود داشته که بقایای آن ها در شمال شرقی ایران، بخش هایی از شمال افغانستان، جنوب ترکمنستان، تاجیکستان تا سر حد قرقیزستان و ناحیه ی کاشغر در چین همچنان برجاست.

در باره ی ریشه ی لغوی واژه ی پسته، در منابع پس از اسلام نیز مطالبی آمده است. قدیمی ترین اظهارنظر در این باره از آن دانشمند ایرانی به نام ابومنصور ازهری هروی است که به گفته ی زنده یاد دهخدا، وی امام لغت عرب و جامع شناخت واژگان پارسی و تازی در سده ی چهارم و پنجم هجری است. ابوریحان بیرونی از قول ازهری که اهل ناحیه ی پسته خیز هرات بوده است، چنین می نویسد: «ازهری گوید فستق معرب است از لغت پارسی پسته».

واژه ی فارسی پسته در گویش مردمان نواحی پسته خیز خراسان قدیم "پیسته" تلفظ می شده که هنوز هم در بسیاری از نواحی خراسان، افغانستان، تاجیکستان و فارسی زبانان آسیای میانه با همین تلفظ مصطلح است. مثلن در بخارا به مغز پسته "پیسته مغز" pista maghz می گویند. واژه ی پسته در گویش لاسگروی و سرخه ای (از نواحی پسته خیز سمنان) "پستک" و در سمنانی "پستکه" تلفظ می شود.

واژه های گویشی پیستک، پیسته و پستک برگرفته از نام پسته در پارسی میانه (پهلوی) Pistak است و واژه ی "پستکه" از نظر تلفظی (فونتیکی) شباهت به نام پسته در پارسی باستان دارد که لومر آن را به صورتpistaka   متذکر شده است.

صوت ضبط شده ی ناشی از شکستن دانه ی پسته ی ریز تداعی کننده ی تلفظ نام پسته در گویش های ایرانی (پیسته، پیستک، پستک) است. از این رو گمان قوی وجود دارد که واژه ی ایرانی "پسته" ریشه ی صوتی داشته است. بدین ترتیب که در زمان های بس دور، مردمان خراسان قدیم با شنیدن صدای شکستن پسته، به محصول جنگل های این نواحی یک "آوا نام" یا یک واژه ی صوتی onomatopoica داده اند.

در تایید این نظریه که واژه ی "پسته" مانند واژه ی "بوس" یا "بوسه" فارسی، یک واژه ی صوتی یا "آوا نام"  است (اولی از صدای شکستن دو پوسته ی سخت پسته و دومی از برخورد دو لب به هنگام بوسیدن) شواهدی در منابع کهن فارسی نیز وجود دارد:

رودکی سمرقندی (سده ی سوم هجری) در مضمونی شاعرانه تعبیر دلنشین از صوتی بودن واژگان "بوس" و "پسته" را در این بیت دارد:

منم خو کرده با بوسش چون باز بر مسته / چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته

رودکی در مصراع دوم صدای بوسه را با صدای ناشی از شکستن پسته مقایسه و تشبیه کرده است. شاید رودکی این بیت را در دوره ی نابینایی سروده باشد، زیرا از دیدن لبان زیبا محروم بوده و شباهت دهان خندان پسته را با دو لب معشوق نادیده گرفته و صدای بوسه و شکستن پسته را برای تعبیر و تشبیه خود ترجیح داده است.

سنایی غزنوی (سده ی ششم هجری) نیز در این بیت با تعبیر و تشبیه شاعرانه اش موضوع "آوا نام" بودن واژه های "پسته" و "بوس" و ریشه ی صوتی آن ها را در نظر داشته است:

پسته ها خوش توان شکست از بوس / بر یکی پسته و دو بادامش

امروز واژه ی پسته در لهجه های کنونی با تلفظ کم و بیش نزدیک رایج است. در یزد آن را "پستَه" و کلیمیان آن را  "پسو" می نامند. در گویش تاتی (نواحی قزوین) در سگزآباد به صورت "پستیه"، در گویش افتری (از توابع فیروزکوه) به صورت "پسه"، در دلیجان "پسدون" و در لهجه های خوانساری، بروجردی و شوشتری "پسَه" مصطلح است و در ترکی آذربایجان به آن "پوستَه" گفته می شود.

از: میراث فرهنگی

زبان و ادبیات فارسی (آریا ادیب)

 

خوانندگان ارجمند من برای آشنایی با مجموعه ی مقاله های نوشته شده در این تارنما و خواندن مستقیم آن ها می توانند به " این جا " نگاه کنند. با سپاس،  آریا ادیب

"ماشین نوشته ها" و "فرهنگ شادمانی در ادب فارسی"

"ماشین نوشته" ها

(ادبیات رانندگان جاده ها)

ماشین نوشته

کم تر کسی را می یابیم که در جاده های ايران سفر کرده باشد و بگويد که هرگز خودرويی را ندیده است که روی آن بيت شعر يا عبارتی (معمولن از دیدگاه ادبی کم مايه ولی گاه زيرکانه) نوشته شده است.

مسافرانی که در پس اين خودروها حرکت می کنند، با چشم برداشتن از جاده و اطراف، کنجکاوانه اين بیت ها و عبارت ها را می خوانند و از خواندن آن ها گاه شاد و گاه از معنای نهفته در آن ها رنجيده می شوند. اين نوشته ها معمولن پیرامون موضوع های عاشقانه، عاطفی و يا مذهبی هستند. دنباله . . .

 

فرهنگ شادمانی در ادب فارسی
(نگاهی تازه به زندگی و شخصیت ملانصرالدین)
(حاجی فیروز = ملانصرالدین)

ملانصرالدین و خرش

فرهنگ شادمانی، بخشی از فرهنگ زندگی است. شادمانی و خندستانی کردن در ادب فارسی سه بخش مهم دارد:

- هزل: رسوا کردن و برهنه کردن خصوصیات فردی و پنهانی افراد است که دنیای ممنوعه ها را نیز در بر می گیرد. مانند: هزلیات سعدی و مولانا و...

- هجو: نیشخندی است بر اخلاق و منش ها ی انسان ها  که جنبه فردی آن قوی است. مانند: هجویات سنایی و سوزنی سمرقندی و انوری و ....

- طنز: گریه خنده های عارفانه بر زندگی است. کشف و برهنه کردن تضادها و ناهماهنگی های زندگی است. سمت و سوی اجتماعی دارد. رقص بر شمشیر است. در اقلیم ستم و مگو و مکن و مبین، طنز و به ویژه طنز شفاهی رونق می گیرد تا دمی خنده بر لب ها بنشاند و آرامش بخشد . طنز، لبریخته های شادی و رنج است. دنباله . . .

"ترجمه ناپذیری فرهنگی" و "نگارواره در ادبیات فارسی"

ترجمه‌  ناپذیری  فرهنگی

هر چیزی را نمی‌توان به هر زبانی ترجمه کرد. به طور کلی، هر اندازه ساختار دو زبان و نوع فرهنگ ها متفاوت و از هم دور باشند، ترجمه مشکل تر می‌شود. مشکلاتی که سبب می‌شود نتوان مطلبی را از زبانی به زبان دیگر ترجمه کرد انواع گوناگونی دارد. یکی از این موردها ترجمه جناس و به طور کلی بازی با زبان است. به گفت و گوی زیر توجه کنید: دنباله . . .

 

نگارواره  در  ادبیات  فارسی

مینیاتور ایرانی 

نگارواره نقاشی نیست، بلکه "نوشتاری است که می خواهد نقش نقاشی را ایفا کند". اما در ادبیات کلاسیک فارسی نگارواره ها در شبکه ی صور خیال به سود دنیای غیرواقعی محو می شوند. از این رو با وجود اصالت رنگ ها در متن های ادبی ما، حجم ها و حدود آن ها نادرست اند. این امر در مینیاتور ایرانی نیز چنین است. در مقاله ی حاضر، ما بدون بررسی تاثیر و تاثر میان مینیاتور و ادبیات، این وجه، یعنی حضور ابزاری و غیر واقعی نگارواره ها در ادبیات فارسی را در مقایسه با ناواقع گرایی مینیاتور بررسی می کنیم و سپس به وجود نگارواره ها در برخی آثار از شعر معاصر فارسی اشاره می کنیم. دنباله . . .

کاربرد زبان فارسی در محیط های عمومی و خصوصی

 

شماره ی نوشته: ۱۹ / ۱۵

رضا کاظم‌زاده

کاربرد زبان فارسی

 در محیط های عمومی و خصوصی

زبان فارسی نیز همچون معماری ایرانی از گذشته تا به حال، تابع قاعده های حاکم بر دو محیط عمومی و خصوصی است. زبانی که ما در محیط خصوصی و حریم خانه با آن سخن می گوییم ، تفاوت‌هایی بنیادی با گفتار ما در اجتماع دارد. این تفاوت که خود را در پوشش فرم و ساخت بیرونی زبان می‌نمایاند، در محتوا و ساخت معنایی گفت و گوها نیز حضور دارد.

زبان عمومی ما تابع قاعده هایی است که کدها، ارزش‌ها و «ادب اجتماعی» حکم می‌کنند. در این حالت اغلب نوع گفت و گوها قرار دادی است و طرفین گفت و گو معمولن وارد ویژگی‌های زندگی داخلی خود  یا دیگری نمی‌شوند. «زندگی داخلی» را از این نظرگاه می‌توان به دو بخش تقسیم نمود:

۱- درونیات و حالات روحی افراد: فرد در محیط عمومی و با کسانی که رابطه‌ی نسبی یا سببی نزدیک ندارد (همسایه‌ها و اهل محل، هم کاران، آشنایان و خویشاوندان دورتر و غیره) از هر گونه سخنی که به احوال درونی، مشکلات روحی، احساسات و عواطف او مربوط شود، پرهیز می‌کند.

۲- اطلاعات مربوط به حریم خانه و خانواده: در فضای عمومی از گفت گو پیرامون هر آن چه به درون خانه و مسایل آن مربوط شود دوری می‌شود۱.

در یک کلام می‌توان گفت که در این حالت، اجتماع محل بروز "خود" و "فردیت" اشخاص نیست و گاه حتا بیان صریح و بی‌آلایش علاقه ها و خواسته‌های فردی به خودخواهی و خودشیفتگی تعبیر می‌شود. در چنین مواردی تنها صرف از خویش سخن گفتن، فرد و جمع، هر دو را در وضعیتی نامناسب و پیش‌بینی نشده قرار می‌دهد و از آن جا که در این گونه فرهنگ‌ها امر پیش‌بینی نشده، به خودی خود خارج از قاعده تلقی می‌شود، نوعی نا به هنجاری رفتاری قلمداد می‌گردد.

در همین چارچوب می‌توان به پدیده «تعارف» اشاره کرد. تعارف در فرهنگ ما در واقع زیر مجموعه‌ای از مجموعه‌ی "ادب اجتماعی" به شمار می آید و گونه‌ای رفتار زبانی (comportment verbal) است که فرای خواست واقعی و درونی افراد انجام می گیرد. در چنین وضعی، خواست ها و امکانات واقعی فرد نقشی در این میان بر عهده ندارند و او تنها از قاعده های ادب اجتماعی تبعیت می‌کند۲.

در زبان فارسی می‌توان از دیدگاه روان‌شناسی ارتباط (systémique) که به بررسی ارتباط (communication) و شیوه ی  برقراری آن میان انسان‌ها می‌پردازد، تقسیم‌بندی‌های دیگری نیز علاوه بر فضای عمومی و خصوصی در نظر گرفت. دو گونه از این تقسیم‌بندی‌ها که مهم‌تر از بقیه هستند، یکی بر اساس جنسیت (زن و مرد) و دیگری بر مبنای سن (کودک و بالغ) صورت پذیرفته است.

در جامعه‌ی ما می‌توان به راحتی از دو زبان گوناگون و متفاوت زنانه و مردانه سخن گفت. زنان میان خود و نسبت به اجتماع مردان، به مراتب از زبانی عاطفی‌تر، خصوصی‌تر و (در مورد مسایل جنسی) حتا صریح‌تری برخوردار هستند. مردان با یکدیگر در مورد مسایل خصوصی یا اصلن سخن نمی‌‌گویند یا به ندرت می‌گویند؛ زبانشان رسمی‌تر است و موضوع های مورد گفت و گوی آنان بیش تر به کار، اوضاع اجتماعی و مسایل عمومی زندگی مربوط می‌شوند.

مسایل جنسی در زبان مردانه، معمولن به خود طرفین گفت و گو مربوط نمی‌شود و به شخص سومی که حضور ندارد، بر می‌گردد. در مواردی نیز که مشخصن به خود شخص مربوط می‌شود، در اغلب موارد به روابطی تعلق دارد که یا به کل در آن‌ها و از همان آغاز هیچ نوع احساس عاطفی وجود نداشته است (مانند رابطه ای با یک روسپی) و یا رابطه در حال حاضر از ارزش چندانی برخوردار نیست. با این حال بخش بزرگی از زبان جنسی مردانه فقط به لطیفه‌ها و داستان‌های جنسی و یا سخنان رکیک محدود می‌شود. نوع و بار ارزشی اصطلاحات جنسی که در زبان مردانه قرار دارد، به تنهایی مانع از هرگونه ارتباط کلامی نزدیک میان آنان است. این واژه‌ها به دلیل تعلق‌شان به حوزه‌ی سخنان مستهجن و رکیک نمی‌توانند در مورد روابط جنسی‌ای که برای فرد بار عاطفی دارند یا به رابطه‌ای واقعی و نسبی (زن و شوهر) مربوط می‌شود، مورد استفاده قرار بگیرند. اساسن این حوزه از زبان جنسی رسمن و به کل در اختیار مردان است؛ هر چند زنان نیز در میان خود و اغلب به حالت شوخی از این واژه ها استفاده می‌کنند. (به ویژه پیرزنان در این زمینه از آزادی کلام بیش تری برخوردار هستند) با این حال معمولن در برابر همه آن‌ها را به کار نمی‌ گیرند.

فقیرترین حوزه‌ی واژگانی به رابطه‌ی میان زن و مرد تعلق دارد. این محدودیت به ویژه خود را در حوزه‌ی تمامی آن واژه‌هایی نشان می‌دهد که به رابطه‌ای نزدیک و خصوصی مربوط می‌شود. زن و مرد اگر با یکدیگر رابطه جنسی (زن و شوهر) و یا نسبی (پدر، مادر، خواهر و برادر) نداشته باشند، باید در زبان، همیشه در فضای عمومی باقی بمانند.

باقی ماندن در فضای عمومی بدین معنا است که آنان نمی‌توانند به هیچ وجه پیرامون اموری که از دور و یا نزدیک با زندگی خصوصی و به ویژه عاطفی آنان در ارتباط قرار می‌گیرد، سخن بگویند. این محدودیت در ارتباط، به ویژه خود را در حوزه‌ی مسایل جنسی بروز می‌دهد. می‌توان به جرأت گفت که در زبان فارسی هیچ کلمه جنسی‌ای وجود ندارد که به راحتی بتوان آن را در رابطه‌ی میان مرد و زن به کار گرفت. چرا که اساسن هیچ لغتی برای استفاده در چنین رابطه‌ای خلق و در نظر گرفته نشده است. این زبان به گونه‌ای تنظیم گشته که گویی ظاهرن هیچ ضرورتی در دنیای خارج ایجاب نمی‌کرده است که دو جنس در مورد این قبیل مسایل با یکدیگر سخن بگویند.

در زبان فارسی زبان میان زن و مرد از سایر حوزه‌ها قراردادی‌تر است. خود همین امر به تنهایی مانع بروز ویژگی‌های شخصی و رشد فردیت در رابطه زن و مرد می‌گردد. تصنعی و فرافردی بودن زبان میان زن و مرد، به خودی خود، مانعی بر سر راه شناخت متقابل میان دو جنس است و ما را در رابطه با زبان با مشکل پیچیده و هم‌زمان متناقضی رو به رو می‌سازد. یعنی: چه گونه زبان که در نفس خود ابزار برقراری ارتباط است، می‌تواند به سدی بر سر راه آن تبدیل شود؟ برای پاسخ به این پرسش باید به یکی دیگر از مکانیسم‌های مهمی که در زبان فارسی عمل می‌کند، بپردازیم.

بیان «محتوا» (در معنای سیستمیک آن) در زبان فارسی (به ویژه در فضای عمومی و یا در رابطه‌ی میان زن/مرد و کودک/بالغ) با پیروی از قاعده های ویژه ای همراه است  که مستقیمن به خود محتوا ارتباطی نداشته و وظیفه‌شان تنها تنظیم رابطه‌ی میان دو نفر است. بدین ترتیب زبان در فضای عمومی و در اغلب موارد نقشی به مراتب مهم‌تر از رد و بدل کردن پیام و محتوا بر عهده می‌گیرد و در درجه‌ی نخست وظیفه‌ی خود را سامان دادن به کم و کیف رابطه و از این راه، حفظ مناسبات اجتماعی و پاس داری از ارزش‌های گروهی می‌داند. هدف پیروی از کدهای زبانی خاص که در میان برخی گروه‌های اجتماعی (اعم از سیاسی، نهادهای اداری، مذهبی و غیره) رایج هستند، برقراری و حفظ پیوسته ی ارزش‌های گروهی و در نتیجه جلوگیری از پیدایش حوزه‌های زبانی فردی و گوناگون است. اگر مثلن در یک مکان «برادر» گفته می‌شود و در مکان دیگر «رفیق»؛ در یک موقعیت از ضمیر «تو» استفاده می‌شود و در موقعیتی دیگر از ضمیر «شما»؛ اگر حتا لحن و ریتم صدا با توجه به شرایط و به حکم و خواست موقعیت تغییر می‌یابد، همه و همه نشان‌گر حضور فعال و کنترل بیرونی ارزش‌های جمعی بر روابط فردی هستند.

فرمول‌هایی که اغلب در رابطه با والدین، کودک، همسر، دوست، همکار، رییس یا مرئوس به کار گرفته می‌شوند، از یک سو جایگاه قراردادی و اجتماعی دو نفر را در رابطه معین می‌کنند و از سوی دیگر حصار و محدوده‌ای نیز برای رابطه قایل می‌گردند که نمی‌توان از آن پا را فراتر نهاد. با چنین شرایطی همه ی امور به گونه‌ای پیش می‌روند و عمل می‌کنند که گویی این فرد نیست که ارتباطاتش را با دیگران سامان می‌دهد؛ بلکه این قراردادهای زبانی هستند که از پیش و بدون دخالت فرد، نوع و کم وکیف ارتباط را ساخته و شکل می‌دهند و از این طریق محدوده‌اش را تعیین می‌کنند. در چنین موقعیتی هر گونه محتوا و رفتار زبانی که قاعده ها و مناسبات اجتماعی فرافردی زبان و در نتیجه نوع قراردادی رابطه را نادیده بگیرد، هم به فرد احساس ناخوشایند و ناراحت‌کننده‌ای می‌دهد و هم می‌تواند از طرف شخص مقابل، به نوعی تجاوز به حریم خصوصی او و یا اعمال نوعی خشونت زبانی تعبیر شود.

در رابطه‌ی میان کودک - بالغ (که در جامعه‌ی ما مانند بسیاری از جوامع دیگر به رابطه‌ی فرودست و بالادست شبیه است) به ویژه این کودک است که از همان آغاز و تحت عنوان ادب، مجبور به پیروی از قاعده های بسیار ویژه و متعددی در رابطه است. در چنین حالتی خواسته ها و تمایلات درونی وی از همان کودکی و به سود قاعده هایی جبری، نادیده گرفته شده و حتا سرکوب می‌شوند. البته باید این نکته را از نظر دور نداشت که آموزش ادب و احترام به دیگری، به خودی خود امری ضروری است و در روند اجتماعی شدن کودک نقشی مهم بر عهده دارد؛ با این حال در بسیاری از موارد میان ابراز تمایلات درونی کودک و بی‌احترامی به بزرگ‌تر، فرق گذاشته نمی‌شود. چنان چه هر بار که میل کودک در تضاد با میل والدین قرار ‌گیرد، کودک را به حکم «حرف‌شنوی از نظر بزرگ‌تر» وادار به اطاعت کنیم، از همان آغاز زندگی، هر گونه فردیت و تشخص را از او دریغ کرده ایم.

ابراز مخالفت کودک را نمی‌توان همیشه حمل بر بی‌ادبی نمود. از طریق گفتن «نه» است که کودک قادر می‌شود «من» خود را از «من» دیگری متمایز کرده به آن استحکام و نیرو بخشد. با این کار، کودک در واقع تمایلات درونی خویش را در آغاز کشف می‌کند و سپس با به آزمایش گذاردن آن، اعتماد به نفس می‌یابد. در غیر این صورت، زبان دیگر نه تنها نمی‌تواند جایگاه تبلور فردیت و ویژگی‌های درونی انسان باشد؛ بلکه در حد وسیله‌ای برای پیوستگی و همبستگی با گروه، حتا بازدارنده‌ی آن نیز به شمار می آید۳.  کم ارزش نهادن بر تفاوت‌های فردی از طریق نوع ویژه‌ای از به‌کارگیری زبان در فرهنگ ما، خود را به ویژه با کم توحهی به روان‌شناسی (که هدفش در درجه اول کشف و بروز فردیت است) و تقبیح فردگرایی (که در فرهنگ ما اغلب فقط در معنای «خودخواهی» به کار برده می‌شود) نشان می‌دهد. در این فرهنگ ابراز و اصرار بر خواسته‌های فردی نه تنها مهم و مثبت تلقی نمی‌شوند؛ بلکه به سبب اخلال در مناسبات میان‌فردی در نهایت سبب نارضایتی خود شخص نیز می‌گردد. در چنین نوع ویژه‌ای از رفتار زبانی، تنظیم رابطه، از بیان محتوا مهم‌تر تلقی می‌ شود.

دو تحول عمده در زبان‌های اروپایی در سده ی بیستم که خود حاصل تحولات اقتصادی و اجتماعی در اروپا هستند، تغییری بنیادی و تعیین کننده در چه گونگی شکل گیری ارتباط ها و صورت بندی آن ها ایجاد کرده اند. در این جامعه ها قاعده های اجتماعی به سود بروز فردیت در زبان کنار زده شده‌اند و زبان به مهم‌ترین وسیله برای ابراز و رشد تفاوت‌های انسان ها تبدیل گشته است. این دو تحول عبارتند از:

الف) پیدایش زبان واحد
منظور از زبان واحد، زبانی است که کم و بیش همه ی افراد اجتماع با تعلقات اجتماعی گوناگون و در مراتب اجتماعی مختلف (کودک، بالغ، زن، مرد، رییس، مرئوس، دوست هم‌جنس، دوست جنس مخالف و غیره) و در وضعیت های متفاوت (محیط عمومی‌ و محیط خصوصی) بتوانند از آن به لحاظ فرم، یکسان بهره ببرند.

کشف اهمیت ارتباط (communication) و مکانیزم‌های گوناگون آن و همچنین نقشی که در سلامت روانی فرد بازی می‌کند، از جمله دست‌آوردهای بزرگ غرب در این سده است. خود تحول معنایی واژه‌ی Communication در زبان‌های اروپایی به خوبی جهت‌گیری فکری جدید این جوامع را در حال حاضر نشان می‌دهد.

در عصر کنونی یکی از شاخه مهم روان‌شناسی که پس از جنگ دوم جهانی به شکلی مدون و دقیق پدید آمده و روز به روز نیز بر اهمیت آن افزوده شده است، "روان‌شناسی ارتباط" نام دارد که در درجه اول به قاعده های حاکم بر ارتباط و اختلالات روحی ناشی از آن می‌پردازد. بر اساس داده‌های نظری "روان‌شناسی ارتباط"، نخستین نقش زبان پیش از هر چیزی ایجاد ارتباط و پیام رسانی است. از این رو همه ی کوشش‌ها باید صرف این مهم گردد که فرد بتواند به به ترین شکل ممکن از زبان برای بروز خود و خلق فردیتش استفاده کند. کشف این نکته که از همان لحظه‌ی تولد، ارتباط، نقشی درجه اول و مهم در سلامت انسان بازی می‌کند۴، موجب شد تا مطالعاتی جامع و دقیق بر روی جنبه‌های کاربردی (Pragmatique) زبان به عمل آید.

با اهمیت روزافزون ارتباط در جامعه های غربی، بسیاری از حصارها و قراردادهای زبانی گذشته، رو به زوال و نابودی نهاد و به تدریج زبان روزمره و نسبتن واحدی به وجود آمد که در حال حاضر همه‌ی مردم می‌توانند به گونه ای یکسان از آن استفاده کنند. زبانی که در گذشته در حوزه‌های گوناگون با ضابطه های گوناگون به کار گرفته می‌شد، به مرور و کم و بیش فرمی یکدست یافت و تبعیض هایی که در گذشته، جنسیت، سن، مرتبه‌ی اجتماعی، طبقه‌ی اجتماعی و غیره در کاربرد زبان و در نتیجه در میان انسان‌ها ایجاد می‌کردند، روز به روز کمرنگ‌تر شد و در برخی از زمینه‌ها حتا به کل از میان رفت۵.   و این در حالی است که مثلن در زبان فارسی، فرم و ساخت بیرونی زبان، بنا به موقعیت، سن، جنسیت، مقام اجتماعی و غیره، تغییر کرده و در هر کدام از این حالت‌ها، از قاعده های خاص و متفاوتی تبعیت می‌کند و حوزه‌ی اختیارات زبانی فرد را مطابق با شرایط و موقعیت او تغییر می‌دهد. بدین ترتیب زبان به ابزاری مانند وسایل نقلیه عمومی تبدیل می‌گردد که در تملک شخص نیست و زیر نظارت گروه اداره می‌شود. در نتیجه در زبان فارسی، ما با سیستم‌های گوناگونی رو به رو هستیم که رابطه را به شکل‌های مختلف سازمان می‌دهند و در نتیجه به گونه ای مستقیم بر محتوا تأثیر می‌گذارند.

در زبان‌های اروپایی چنین مرزهایی در رابطه، به شدت کاهش یافته‌ و انسان اروپایی در گفت و گو با افراد گوناگون (پدر، مادر، فرزندان، همسر، دوستان و حتا در برابر وزیر و شخص اول مملکت) تقریبن به لحاظ فرم، نوع واژگان و نحوه‌ی به‌کارگیری‌شان، به گونه‌ای یکسان و همانند از زبان استفاده می‌کند.

ب) به‌کارگیری زبان خصوصی در محیط عمومی
زبان خصوصی که در گذشته فقط در چارچوب محیط خانوادگی و در صمیمیت میان افراد مجال خود نمایی می‌یافت، رفته رفته به درون فضای عمومی و روابط اجتماعی و حتا رسمی رخنه نمود. به مناسبت رخنه کردن زبان خصوصی در فضای عمومی، «فردیت» افراد سرانجام راهی برای بروز جلوه ی خود در اجتماع یافت و بیان احساسات شخصی، عقاید فردی و عواطف درونی، حتا در میان افرادی که با یکدیگر نزدیک و یا صمیمی نبودند، امری کم و بیش عادی قلمداد شد. چنان که اگر در گذشته بیان هر آن چه خصوصی، فردی، عاطفی و درونی بود، تحت کنترل مداوم قراردادها و موازین اجتماعی قرار می‌گرفت و بروز نا به هنگام آن‌ها در موقعیتی پیش‌بینی نشده، نوعی نا به هنجاری رفتاری تصور می‌شد، امروزه برعکس، پایبندی بیش از حد به ضابطه ها و خودداری از بروز خواسته‌ها و آرزوهای فردی در روابط، می‌تواند برحسب مورد، نشانه‌ی سردی، شرم و خجالت بیش از حد، مشکل روانی، نارسایی در رشد بهنجار شخصیت و یا دست کم سطحی بودن شخصیت فرد تلقی شود.

بدین ترتیب در جامعه ی اروپایی سخن گفتن از مسایل و مشکلات شخصی، احساسات و عواطف درونی، افکار و اعتقادات فردی در روابط کاری، اجتماعی و حتا در رسانه‌های گروهی و دسته‌جمعی که همگی راه‌های گوناگون بروز «فرد» در یگانگی و تفاوت‌هایش هستند، امری طبیعی به شمار می آید و تقویت و رشد آن، مهم و اساسی تلقی می‌شود. آن چه امروز در انسان اروپایی، وحشت و احساس خطر را بیدار می کند ، یک‌گونگی عقاید، هم‌سانی در رفتار و تبدیل شدن به توده‌ای هم‌سان و یکپارچه است.

فردیت شخص در هر شکل و با هر محتوایی باید بتواند خود را در تمامی ارکان و شئون اجتماعی باز تاباند و به همان شکل از سوی نهادهای اجتماعی به رسمیت شناخته شود. اگر هم واقعیت اجتماعی جوامع اروپایی هنوز از چنین هدفی فاصله بسیار داشته باشد، دست کم می‌توان به جرأت گفت که ایجاد زمینه برای رشد فردیت انسان‌ها به عنوان یکی از آرمان‌های زندگی جمعی پذیرفته شده است. اگر در جامعه‌ی ما، کودکان و فرزندان‌ما در همه ی دوره ی دبستان خود را موظف می‌ بینند تا به هنگام سخن گفتن با آموزگاران و مسئولان پرورشی ‌شان از ضمیر «ما» استفاده بکنند، کودکان اروپایی از همان آغاز فرا می‌گیرند چه گونه با ضمیر «من» عقاید و احساسات گوناگون و متفاوت خود را بازگو گویند۶.

زبان را در درجه اول ابزاری در خدمت حفظ مراتب اجتماعی، تعیین حدود افراد و جایگاه‌شان در رابطه دانستن، در واقع به معنی تحمیل ارزش‌های جمعی بر فرد است. بدین ترتیب ارزش‌های جمعی همه جا از طریق زبان در روابط انسانی حضور یافته، منش، احساسات و رفتارهایشان را تحت کنترل و نظارت در می‌آورد و سپس به نوبه‌ی خود رشد فردیت را دشوار و گاه حتا ناممکن می‌سازد. هنگامی که زبان زیر مهمیز کدها و سلطه‌ی ارزش‌های جمعی عمل می‌کند، انسان‌ها در رفتار زبانی- اجتماعی‌شان به‌ یکدیگر شبیه‌تر می‌شوند. در گیر و دار زندگی اجتماعی، افراد گوناگون و منش‌های متفاوت به اجبار به یک شیوه رفتار می‌‌کنند و به ندرت مجال این را می‌یابند تا خویشتن‌شان را در آن چه واقعن هستند، به دیگران بشناسانند. بدین سان تفاوت‌های واقعی در پس شباهت‌های ظاهری مخفی و به مرور مدفون می‌گردد.

بدین ترتیب اگر در غرب به دنبال تحولات اقتصادی و اجتماعی، از یک سو در فرم و رویه‌ی بیرونی زبان که به امر رابطه‌ی میان افراد مربوط می‌شود، نوعی یکدستی و هم‌گونی ایجاد گشته، از سوی دیگر در مورد آن چه "محتوا" نامیدیم، تفاوت و گوناگونی مهم انگاشته شده و تشویق می‌گردد. گویی نوعی رابطه‌ی دیالکتیکی میان رویه‌ی بیرونی و درونی، میان رابطه و محتوا در زبان وجود دارد به گونه ای که یکدستی و هم‌گونی در یک سر معادله موجب ناهم‌گونی و ایجاد تفاوت در سر دیگر آن می‌گردد.

در فرهنگ‌های غربی نابودی بخش بزرگی از کدهای جمعی و اجتماعی در کاربرد زبان، موجب پیدایش شیوه ی گفتار فردی و بروز فردیت از خلال زبان شده است. فرایند "تفرد در زبان" یعنی آن که زبان به عنوان وسیله‌ی ارتباط به تملک شخص درآید. در این جا برای دریافت روشن تفاوت میان این دو نوع زبان (یعنی زبانی که تحت حاکمیت قاعده های مشخص و نظارت ارزش‌های بیرونی به کار گرفته می‌شود با زبانی که به مثابه بستر رشد فردیت شخص، او را در دستیابی به خواسته‌های فردی‌اش یاری می‌رساند) نمونه‌ای از افراطی‌ترین حالت ممکن در هر مورد ارایه  می کنیم تا تضاد میان این دو به سادگی نمایان شود. این دو نمونه‌ یکی زبان ارتش و دیگری زبان شاعر است.

زبان ارتش جزو آن دسته از زبان‌هایی است که به حد افراط و تا آن جا که امکان داشته باشد، بر اساس قاعده ها و ضابطه های خاص و از پیش تعیین‌ شده، سازمان یافته است. زبان در ارتش باید به گونه ای به کار گرفته شود که در درجه‌ی نخست اهمیت میان درجات مختلف نظامی (که بر بنیاد رابطه‌ای مکمل و نابرابر گذاشته شده است) حفظ شود. آن چه در ساخت و پوسته‌ی رویی زبان اهمیت دارد اعلام و حفظ رابطه ی مهتری و کهتری افراد در تمام گفت و گوها است. مسلمن حتا با چنین ساخت غیر قابل انعطافی نیز می‌توان محتوا و اطلاعات بی‌شماری را رد و بدل نمود. با این حال صورت و فرم بیرونی زبان ارتش را هرگز نمی‌توان به دلخواه و متناسب با ذوق و یا حالات روحی شخص و در مواقع گوناگون تغییر داد. اساسن زبان ارتش بدین گونه وضع شده است که با جلوگیری از بروز فردیت و تفاوت، از یک سو پاس دار ارزش‌های جمعی و حق حاکمیت آن‌ها بر ارزش‌های فردی باشد و از سوی دیگر امر تبعیت و فرمان‌برداری را در روحیه‌ی افراد به حداکثر برساند.

وقتی به سخنان دو نظامی در محیط ارتش و حتا خارج از آن محیط گوش فرا می‌دهیم، به  آسانی می‌توانیم درجه‌ی افراد، رابطه‌ی مهتری و کهتری، مراتب نظامی و ارزش‌های گروهی حاکم بر آن را تشخیص دهیم. این در حالی است که از خلال همان سخنان، هرگز نمی‌توان کوچک‌ترین رهیافتی به حالات روحی، درونیات و احساسات فردی طرفین گفت و گو داشت. در ارتش به همان میزان که در روابط افراد، هدف اصلی، فرمان‌برداری، تبعیت و پاس‌داری از ارزش‌های جمعی است، هم‌زمان باید از بروز هر گونه فردیتی نیز جلوگیری شود. امر اطاعت بی‌چون و چرا تنها با چنین شیوه‌ای میسر می‌شود. در زبان ارتش، فردیت‌زدایی در زبان حتا تا بدان جا پیش می‌رود که افراد برای مخاطب قرار دادن یکدیگر، در ابتدا باید مرتبه‌ی نظامی همدیگر را بر زبان آورند و تنها پس از آن است که در صورت نیاز اسم فامیل (و البته هرگز نه اسم کوچک) را به آن اضافه می کنند.

در زندان‌ها که بر قراری نظم و فرمان‌بری از ارزش‌های درون سیستم، از ارتش نیز مهم‌تر است، حتا نام خانوادگی نیز به عنوان آخرین نشان از فردیت شخص حذف شده، به جای آن یک شماره می‌نشیند. در این گونه سازمان‌ها، بروز فردیت در روابط انسانی با خود دو خطر به همراه دارد. از یک سو به خودی خود می‌تواند مانع حکومت بلامنازع ارزش‌های جمعی شده و در نتیجه فرمان‌برداری بی‌چون و چرای فرد از جمع را به خطر اندازد و از سوی دیگر، ابراز خصوصیات فردی و تبادل احساسات و افکار میان افراد، می‌تواند موجب صمیمیت‌ و نزدیکی‌ گشته و در گروه پیوندهای خودجوش و غیر قابل پیش‌بینی ایجاد کند. خود این امر به تنهایی، برای کنترل کامل و یک‌دست افراد خطرآفرین است.

از همین نقطه نظر می‌توان زبان شاعر را درست ضد و مقابل زبان ارتش دانست. در زبان شاعر ارزش و هنجار، بروز تفاوت‌ها و فردیت شخص است. اصولن یکی از معیارهای مهم در ارزش‌گذاری کار یک شاعر، توانایی وی در خلق صورت زبانی جدید و منحصر به فرد است. با خلق صورت زبانی نو و پویا است که شاعر فردیت خویش را تحقق می‌بخشد. بروز فردیت در اینجا یعنی ایجاد تفاوت میان خود و دیگری. به همان اندازه که استیل جدید بدون مفهوم و محتوای نو عقیم است، عرضه‌ی معناهای تازه در استیلی کهن و فرسوده نیز بی‌تأثیر و بدون ارزش است. بدین ترتیب ارزش کار شاعر به تفاوتی است که نسبت به دیگری، هم در صورت و هم در معنای کار خود، ایجاد می کند.

با این حال برای این که شاعر بتواند فردیت خویش را در غالب هنر آشکار سازد، باید از پیش، دست کم جوانه‌های چنین فردیتی در شخصیت وی زده شده باشند، وگرنه با تمام زحمتی که ممکن است به خود دهد، باز رد پای تقلید در آن هویدا خواهد بود. شاعری که در ذات خود، خوی گروهی، ارزش‌پذیری، ناپرسندگی و فرمان‌برداری را حفظ کرده باشد، با هزار حیله و نیرنگ نیز نمی‌تواند فقر و مسکنت درونی خویش را از دید نگاهی دانا و ژرف پنهان سازد.

فردیت در هنر و شعر اهمیت خود را از آن جا نشان می‌دهد که ساخت و پرداخت آن به طور جمعی امری ناممکن و حتا تصور نشدنی است. بی‌دلیل نیست که در تاریخ ادبیات هیچ گاه دو شاعر  یا دو رمان‌نویس به کمک همدیگر، نه شعری سروده‌اند و نه رمانی نوشته‌اند. این امر در کار شاعری به همان میزان تصور نشدنی است که درست عکس آن در ارتش، رژه‌ی تک‌نفره دور از ذهن و حتا مضحک و خنده‌دار است. در ارتش تمامی امور (بیدارباش، مشق نظامی، رژه، صرف ناهار، وقت خواب و غیره) باید حتمن به طور گروهی انجام پذیرند. اگر در ارتش شرط نخست فرمان‌برداری باشد، در هنر قانون نخست برای خلاقیت، نافرمانی از هر گونه مرجع و نهادی است. در ارتش خیلی از واژه‌ها فقط به قصد نعیین رابطه، جایگاه و مرتبه فرد و مخاطبش به کار گرفته می‌شوند؛ در حالی که در هنر، هنرمند به گونه ای عمل می‌کند که گویی یا اصلن مخاطب بیرونی ندارد و یا اگر هم دارد، مخاطبش بدون سن، جنسیت، ملیت و مرتبه‌ی اجتماعی است۷.

یکی از روش‌های تشخیص سازمان‌دهی دموکراتیک در یک گروه و یا دسته اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، ورزشی و غیره، برخورداری و پذیرش زبان شخصی و فردیت یافته است که خود را از خلال تفاوت‌های زبانی میان افراد گوناگون گروه نشان می‌دهد. این امر که افراد یک گروه اجتماعی، از نظام خاصی در انتخاب واژه‌ها، صورت‌بندی جملات، لحن کلام و غیره پی روی کنند، نشان‌دهنده‌ی خودکامگی نظام اجتماعی و تبلیغ خوی اطاعت و پی روی است.

- - -

پی نوشت ها:

۱- این قاعده در مورد مردان بیش تر صدق می‌کند.

۲- بد نیست اگر در این جا به این نکته اشاره کنم که ظاهرن در هیچ کدام از زبان‌های اروپایی معادلی برای لغت «تعارف» وجود ندارد و حتا زندگی خارج از کشور ایرانیان در مواردی نشان داده است که چنین رفتار زبانی و فرهنگی در برخورد با غربی‌ها می‌تواند موجبات سوء تفاهم را فراهم آورد. برای اروپایی‌ای که با فرهنگ ایرانی از نزدیک آشنایی ندارد، «تعارف» می‌تواند در حالت مثبت خود به «کتمان» و در حالت منفی به «ریا کاری» تعبیر شود. البته باید اضافه کرد که از سوی دیگر، صراحت لهجه و شیوه ‌ی عمل اروپاییان در برخوردهای اجتماعی‌شان نیز برای ایرانیان گاه به رک‌گویی و گاه حتا به خودخواهی و فرد‌گرایی آن‌ها برداشت می‌شود.

۳- پدیده‌ای که متأسفانه یکی از شاخص‌های مسلط فرهنگ ما است که خود را از خلال ضرب‌المثل‌هایی مانند «خواهی نشوی رسوا، هم‌رنگ جماعت شو» آشکار می‌سازد.

۴- به عنوان نمونه فیلم خوب «سیب» به کارگردانی سمیرا مخملباف اهمیت ارتباط در رشد کودک را با ظرافت و دقت به نمایش می‌گذارد.

۵- هر چند هنوز در زبان فرانسه، زیبایی کلام، و در زبان انگلیسی، لهجه ی‌ اشخاص موجب تمایز و حتا تبعیض میان افراد می‌گردد، با این حال هیچ کدام از این دو مورد و یا موارد مشابه آن با آن چه که تحت عنوان تأثیر رابطه بر محتوا و حوزه‌ی واژگانی فرد نامیده شد، در ارتباط قرار نمی‌گیرد.

۶- فیلم «مشق شب» کار عباس کیارستمی از این نظر بسیار روشن‌گر و قابل بررسی است. در این فیلم به خوبی می‌بینیم چه گونه کودکان ایرانی، هر گاه که در ارتباط با «بزرگ‌تر» خود قرار می‌گیرند، به ویژه اگر این بزرگ‌تر فردی خارج از خانواده و با مرجع قدرت (مدرسه) در رابطه باشد، از بیان نظرات فردی و واقعی خویش عاجزند و تا چه اندازه خود را ناگزیر می‌بینند بر اساس نه آن چه که خود دوست ‌دارند و یا می‌پندارند، بلکه بر حسب آن چه «درست است» و «باید گفته شود» واکنش نشان می‌دهند.

۷- البته در این جا نیازی به تذکر نیست که مقصود من از مخاطب، مخاطب درونی شعر (مثلن معشوق) نیست؛ بلکه مخاطب بیرونی (خواننده) است.

- - -

از: رادیو زمانه

نگاهی به زن در ادبیات فارسی

 

شماره ی نوشته: ۱۸ / ۱۵

حسن جوادی

نگاهی به زن در ادبیات فارسی

گذشته از اجتماعات اولیه‌ که مادرشاهی در آن رواج داشته، در طول تاریخ، مرد بر زن مسلط بوده و رابطه‌ی میان این دو با کشاکش همراه بوده‌است. مردان جز برتری‌هایی که از نظر جسمی، مادی، قدرت اقتصادی و اجتماعی، در جامعه داشته‌اند، از موهبت آموزش و تحصیلات نیز برخودار بوده‌اند و از آن جا که اکثریت باسوادان جامعه را مردان تشکیل می‌دادند، تاریخ و ادبیات نیز به قلم آنان نوشته ‌شده و بدین ترتیب با باورمندی‌های زن‌ستیزانه و مردسالارانه، طبیعی است که توانایی‌ها و جایگاه زن را نیز مردان در ادبیات مشخص کنند و در جایی بنشانند که خود می‌خواهند یا بر آن باور دارند.
«جانسون» منتقد و نویسنده‌ی انگلیسی سده ی هیجدهم میلادی می‌گوید: «چون فن نوشتن، بیش تر هنری مردانه بوده، گناه این‌که چه کسی زندگی را تلخ می‌کند، به گردن زن افتاده‌است. در نتیجه آن‌چه که مردان در باره‌ی زنان نوشته‌اند، اغلب خالی از غرض نیست.»
در ادبیات فارسی به چند تصویر از زن برمی‌خوریم:

ـ زن به‌طور مطلق:

تصویری از زن با تمام بار تعصبات، غرض‌ورزی‌ها و بی‌انصافی‌های رایج در شرق و غرب.

"جامی" به اندازه ای مخالف زن است که قهرمان منظومه‌ی «سلامان و ابسال» او از زن متولد نمی‌شود تا پاک‌تر از مردان دیگر باشد. جامی بر این باور پا برجاست که «حوا» از دنده‌ی چپ «آدم »آفریده شده و نتیجه می‌گیرد که:
زن از پهلوی چپ شد آفریده / کس از چپ، راستی هرگز ندیده
و به باور «ناصر خسرو»:
زنان چون ناقصان عقل و دینند / چرا مردان ره آنان گزینند؟

ـ زن پارسا و عفیف

میان مردان معیارهایی وجود داشته است که اگر زنان مطابق آن عمل می‌کرده‌اند، جزو زنان پارسا به شمار می‌آمده اند.
«اوحدی مراغه‌ای» نظریات و باورهای بسیاری از مردان گذشته‌ی ایرانی (و چه بسا امروز ایران) را در باره‌ی رفتار با زنان این گونه خلاصه می‌کند:
زن مستور، شمع خانه بود / زن شوخ آفت زمانه بود
زن پارسا، شکنج دل است / زود دفعش بکن که رنج دل است
زن پرهیزکار طاعت دوست / با تو چون مغز باشد اندر پوست
زن چو بیرون رود، بزن سختش / خودنمایی کند، بکَن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن / آب رخ می‌برد، به خاکش کن
زن چو خامی کند، بجوشانش / رخ نپوشد، کفن بپوشانش

- زن به عنوان معشوق

تصویری که در ادبیات فارسی از معشوق داده شده است، باورنکردنی است. شاعرانی که چنان نظریات تحقیرآمیز و دردناک در مورد زن داشتند، این بار با لحنی پر از ستایش و خاشعانه از دلبر و معشوق خود گفت و گو می‌کنند و خود را خاک پای او، بنده‌ی حقیر او و گرفتار سلسله‌ی موی او می‌دانند.
ممکن است بسیاری بر این امر خرده بگیرند، که چنین توصیفاتی در ادبیات کهن ما بیش تر در مکتب صوفیه و از زبان شاعران و عارفان صوفی در باره‌ی معشوق گفته شده و منظور، معشوق زمینی و زن نیست. اما باید بر این نکته باور داشت حتا چنین افرادی تا به زیبایی‌های دلبر و معشوق زمینی نظر نداشته باشند، چه گونه می‌توانند الگوی ذهنی خود را رسم کنند.
مثلن همین «جامی» که زن را آن‌چنان بی‌رحمانه تحقیر می‌کند و باور دارد که بزرگ‌ترین هنر زن شوهر کردن است و یا زنان در پنهان زهر در وجودشان دارند و یا می‌گوید:
زن کیست، فسون و سحر و نیرنگ / از راستیش نه بوی و نی، رنگ
با منتهای ظرافت و احساس مراحل عشق «لیلی و مجنون» و دنیای عاشقانه‌ی دو دلداده را تصویر می‌کند و آن چنان عاشقانه به قلم می‌کشد. هم او، در غزلیات خود با ریزه‌کاری‌های دقیق و زیبا از زیبایی‌های خاص زنانه می‌گوید. در این‌جا باید باور داشت اگر او با دنیای زنان بیگانه بود، نمی‌توانست چنین شعرهای زیبایی در وصف معشوق بسراید.
در این‌جا باید به این مساله نیز اشاره کرد که از آن‌جا که در آن هنگام رابطه‌ی میان مرد و زن بسیار محدود بوده است، اتفاق می‌افتد که تصویر ایده‌آل شاعر، تصویر پسری باشد که برای شاعر عزیز بوده و یا دوست و آشنایی که مورد علاقه‌ی شاعر بوده‌است. این سنت در آن زمان رایج بوده و در شعرهای بسیاری می‌توان آن را دید. آن‌چه که مسلم است این است که همسر شاعر، همان معشوقی نیست که با سوز و سازی عاشقانه در اشعار او وصف شده ‌است.
از سوی دیگر حتا وصف عاشقان مشهوری مانند «خسرو و شیرین»، «وامق و عذرا»، «لیلی و مجنون» و «ویس و رامین»، باید فقط در حوزه‌ی افسانه‌ها و ادبیات عاشقانه مطرح و گفته می‌شد و زنان به‌ویژه، اصلن نباید گرد چنین ادبیاتی بگردند و یا آن را بخوانند که مبادا چشم و گوششان باز شود و هواهای ناجور به‌سرشان بزند. چنان‌که عبید زاکانی می‌گوید:
«از خاتونی که قصه‌ی «ویس و رامین» خوانَد، مستوری توقع مدارید.»
و «ملامحمد مجلسی» در کتاب «حلیة‌المتقین» سفارش می‌کند که سوره‌ی «نور» را که از داستان عاشقانه‌ی یوسف و زلیخا، سخن می‌گوید، باید به دختر یاد داد ولی نباید گذاشت که او سوره‌ی «یوسف» را بخواند. در بالاخانه‌ها بدو اجازه نشستن نداد و هرچه زودتر او را به خانه‌ی شوهر فرستاد.

بزرگ‌ترین مأخذی که می‌توان وضع زنان را پیش از اسلام در آن ها بررسی کرد، داستان‌های «جامی» و «شاهنامه» است. در «شاهنامه» زنان بسیاری با ویژگی‌های برجسته‌ای وصف شده‌اند که «رودابه»، «تهمینه»، «فرنگیس»، «گردآفرید» و «منیژه» از آن جمله‌اند. در مقابل آن‌ها زنانی چون «سودابه» و «مالکه» نیز خیانت‌کار و ناپارسا قلمداد شده‌اند.
از داستان‌ها و نوشته‌های شاهنامه چنین برمی‌آید که همسران بزرگان، در حرمسرا بوده و دور از چشم دیگران می‌زیسته‌اند؛ درحالی‌که زنان طبقات پایین‌تر جامعه از آزادی بیش تری بهره‌مند بوده‌اند.
وظیفه‌ی اصلی زن در این زمان ، زادن فرزند، بزرگ کردن او، خانه‌داری و اطاعت از شوهر بوده است. نازایی از خصوصیات منفی زن شمرده ‌شده و مرد می‌توانست در صورت نازا بودن زن، او را رها کند. در زادن فرزند نیز شرط اصلی، زادن پسر بوده و وجود دختر جز دردسر و بدنامی برای پدر حاصلی نداشت.
کرا از پس پرده دختر بوَد / اگر تاج دارد، بداختر بود
چنین داد پاسخ که دختر مباد / که از پرده، عیب آورد بر نژاد
دختر به دلیل آزاد نبودن در معاشرت با مرد و عدم تجربه، اغلب به نخستین مردی که برمی‌خورد، با کم‌ترین آشنایی دل می‌باخت. بسیار اتفاق می‌افتاد که در گرماگرم عشق و دلباختگی از خانه‌ی پدر می‌گریخت تا با مرد دلخواهش ازدواج کند. در این صورت پدر می‌توانست او را شکنجه کرده و یا از ارث محرومش سازد. چنین مواردی باعث می‌شد که پدران، داشتن دختران را ننگ می‌شمردند. در «گرشاسب‌نامه» وقتی «گورنک‌شاه» با خبر می‌شود که دخترش با «جمشید» رابطه ای دارد، خشمگین شده، می‌گوید:
چنین گفت دانا که دختر مباد / چو باشد به جز خاک، افسر مباد
به‌نزد پدر، دختر ار چند دوست / بتر دشمن و مهترین ننگش اوست.
از دوران باستان و وضع زنان در آن زمان که بگذریم، به آیین زردشت می‌رسیم. در آن جا نیز با وجود آن ‌که حق مالکیت به زنان داده شده و آنان را به آموختن دانش و علم تشویق کرده‌، باز هم محرومیت‌های زیادی برای زنان وجود داشته است.
در «مهرسپندان» آمده‌است که «به زنان گستاخ مباشید تا به شرم و پشیمانی نرسید. راز به زبان مبرید تا رنجتان بی‌بر نشود.» اطاعت محض از شوهر نیز تأکید شده‌است. در «ارداویراف‌نامه» که موضوع سفر «ارداویراف»، روحانی زردشتی به دنیای دیگر، یا دنیای پس از مرگ است، آمده که او در دوزخ به زنی می‌رسد که نافرمانی و بدزبانی کرده و در مورد آن‌چه دیده چنین می‌نویسد:
«دیدم روان زنی که زبان به گردن همی‌کشید و در هوا آویخته بود. پرسیدم این روان از که است؟ سروش پاک و ایزد آذر گفتند که این روانِ آن بدکار زن است که به گیتی، شوی و سرور خود را پست انگاشت، نفرین کرد و دشنام داد و پاسخ‌گویی کرد.»

گفته می‌شود که در صدر اسلام زنان مسلمان معاشرت بیش تری با مردان داشتند. اما در سال‌های بعد با تشکیل دربار و حرمسراهایی به‌شیوه‌ی ایرانیان و سایر ملل قدیم، توسط امویان و سپس عباسیان و سلسله‌هایی که بعدها آمدند، رواج مدنیت و شهرنشینی، زیادشدن تعداد کنیزان و غلامان در بین مسلمان‌ها، زنان به‌تدریج در اندرون‌ها و حرمسراها محبوس گشتند. در محیطی که سادگی و صمیمیت زندگی از بین رفته بود و تجمل و فساد جای آن را گرفته بود، مردان بیش تر و بیش تر در باره‌ی زنان نظر بد یافتند و بیش تر از پیش عرصه را بر آنان تنگ ساختند. داستان‌های زیادی در باره‌ی مکر زنان رواج یافت و اقوال و امثال بسیاری در جهت خراب کردن شخصیت و جایگاه درست زن ساخته شد.
این‌گونه تعصبات آن‌چنان گسترده شد که حتا فریضه‌ی علم آموزی را تحت‌الشعاع قرار داد و برای زن منع گردید.

- زن به عنوان مادر

«امیرخسرو دهلوی» که مانند بسیاری از شاعران فارسی زبان، شعرهای زیادی در ستایش مادر دارد، از تعصب خشک و بی جای مردم زمان خود به‌دور نمانده و مانند مردم دوران جاهلیت، داشتن دختر را ننگ و عار می‌شمارد و سرانجام از روی ناچاری، تسلیم قانون طبیعت می‌شود و حقیقتِ داشتن دختر را می‌پذیرد. تسلیم و رضای او را در برابر امری ناخواسته در این چند بیت می‌توان دید:
ای ز عفت فکنده بُرقع تور / هم عفیفه به‌نام و هم مستور
کاش ماه توهم به چه بودی / در رحم طفل هشت‌ماهه بودی
لیک چون داده‌ی خدایی راست / با خدادادگان ستیزه خطاست
من پذیرفتم آن‌چه یزدان داد / کان‌چه او داد باز نتوان داد
پدرم هم ز مادر است، آخر / مادرم نیز دختر است، آخر

زنان مقدس یا قدیسه و صوفی

این زنان در ادبیات و تاریخ کشور ما در جایگاهی بالاتر از زنان معمولی قرار داشته‌اند. با وجود کمبودها و مشکلاتی که بر سر راه تحصیل و آموزش زنان وجود داشته، افرادی پیدا می‌شدند که از لحاظ دانش، فضیلت و تقوا شهره بودند.
از جمله‌ی این زنان می‌توان به مشهورترین آنان، یعنی «رابعه ی علویه»، صوفی بلندپایه‌ی سده ی دوم اشاره داشت که بسیاری از مردان، در مکتب او درس آموختند و شاگرد او بودند و با وجود افکار مردان عصر خود که می‌گفتند یک زن نمی‌تواند به مقام شامخ مرشدی و روحانیت برسد، دارای چنین مقامی شد و به گفته‌ی «محمد عوفی»، به یک اشارت او حاکم ظالم بصره، توبه کرد و از جمله‌ی زاهدان گردید. و دیگری «طاهره قرة‌العین» شاعر مشهور، آزاده زنی که به دستور «ناصرالدین‌شاه» کشته شد.
«رابعه» با وجود این‌که یکی از بزرگ ترین صوفیان زمان خود بود، باز هم مردان متعصب و تنگ‌نظری پیدا می‌شدند که حد و اندازه‌ی زهد و تقوای او و جایگاه رفیعش را بر نمی‌تابیدند. «شیخ فریدالدین عطار نیشابوری»، شاعر و عارف بزرگ در این باره در کتاب «تذکرة‌الاولیاء» می‌نویسد:
«نقل است که جمعی به امتحان پیش «رابعه» رفته و گفتند: «همه‌ی فضایل بر سر مردان نثار کرده‌اند و تاج مروت بر سر مردان نهاده‌اند و کمر کرامت بر میان مردان بسته‌اند، هرگز نبوت بر هیچ زنی فرود نیامده‌است، تو این لاف از کجا می‌زنی؟»
«رابعه» در جواب می‌گوید: «این همه که گفتی راست است. اما منّی و خوددوستی و خودپرستی و انا ربّکم الاعلی از گریبان زن برنیامده‌است و هیچ زنی، هرگز مخنث نبوده‌است».

در آثار پیش از مشروطیت زنان به‌عنوان موجوداتی پرشهوت و غیر قابل اعتماد تصویر می‌شوند. عصر، عصر حرمسرا و چند همسری است. زن به‌شدت مورد توهین و تعدی و تحقیر قرار می‌گیرد و بار گناه همه چیز بر گردن و دوش اوست. چنان‌که در ادبیات کلاسیک ایران نیز به فراوانی از بی‌وفایی، شهوت‌رانی و مکر زنان نمونه‌‌های فراوان آمده‌است. برخی از این داستان‌ها که از مکر و شهوت‌رانی و هوس بازی زنان، حکایت می‌کند به همان صورت در ادبیات اروپا نیز آمده‌است. این احتمال وجود دارد که پس از جنگ‌های صلیبی و در طی ارتباط‌های روزافزون شرق و غرب، این روایت‌ها به اروپا برده‌شده‌است.
یکی از ده‌ها نمونه، داستانی است که در دفتر چهارم مثنوی آمده ‌است. داستان زنی‌ که شوهر خود را به باغی می‌برد که پیش از آن معشوق خود را در آن جا پنهان کرده‌است. زن بالای درخت گلابی می‌رود و از آن‌جا شوهر خود را مورد خطاب قرار می‌دهد که این چه کار زشت و ناپسندی است!؟ در برابر دیدگان من با یک زن روسپی هماغوشی می‌کنی!؟ شوهر هر چه انکار می‌کند، فایده‌ای ندارد تا خود، بالای درخت می‌رود. در این فاصله زن با معشوق خود به هماغوشی می‌پردازد. در این حالت مرد که ناظر بر این صحنه است، باورش می‌شود درخت گلابی، خاصیت جادویی دارد زیرا زن خود را می‌بیند که با مردی مشغول هماغوشی است.
این افسانه را «بوکاچیو»، نویسنده‌ی ایتالیایی در کتاب «دکامرون»، که به سبک «هزار و یک‌شب» نوشته شده می‌آورد و «چوسر» نویسنده‌ی انگلیسی جزو داستان‌های «کانتربری Canterbury» به نام «حکایت تاجر» به‌نظم کشیده‌است.
مثال دیگر، داستانی است به نام «ارسطو و فیلیس» که حدود سده شانزده میلادی در فرانسه نوشته شده‌ و جزو حکایت‌هایی است که بیش تر از کشیشان و زنان انتقاد می‌کند. این داستان نشان می‌دهد چه گونه «ارستو» فیلسوف معروف، با همه‌ی دانایی و حکمت خود گرفتار مکر زنانه می‌شود. همین داستان در منابع فارسی هم آمده، اما به اسم «ارستو» نیست.
در کتاب «زینت‌المجالس»، می‌خوانیم که پادشاهی کنیزی داشت فوق‌العاده زیرک و زیبا، و وزیری که سخت با زنان و وجود آنان مخالف بود. کنیز به پادشاه می‌گوید که مرا به‌عنوان هدیه به وزیر ببخش تا خلاف میل و گفته‌های او را به تو ثابت کنم. شاه چنین می‌کند و کنیز زیبا پس از رفتن به خانه‌ی وزیر از این که او به وصالش برسد سر باز می‌زند. تا این که با وزیزر عهدی می‌بندد، او در صورتی اجازه وصل خواهد داد که بر پشت وزیر زینی بگذارد و دهنه به دهانش بزند و پس از سواری با او به بستر برود. وزیر چنین می‌کند و بنا به قرار قبلی بین پادشاه و کنیزک، شاه، سر می‌رسد و در حالی که خود شاهد ماجرا بوده از وزیر می‌پرسد، تو که مرا از نزدیک شدن و معاشرت با زنان برحذر می‌داشتی این چه کاری است که می‌کنی؟ وزیر حاضر جواب پاسخ می‌دهد که قربان می‌خواستم شما به روزگار من نیافتید.
گذشته از این داستان‌های مشترک میان غرب و شرق، داستان‌های بسیاری در ادبیات فارسی وجود دارند که حکایت از اعتماد نداشتن مردان نسبت به زنان و مبالغه در مورد شهوت جنسی آنان می‌کنند. مثلن باز هم در مثنوی می‌خوانیم که کنیزکی با خر خاتون خود شهوت می‌راند که در این میان وسیله‌ای هم جهت ایمنی خود اندیشیده بود. خاتون او که روزی شاهد این ماجرا بود، بی‌آن‌که از رموز کار آگاه باشد، در غیبت کنیز خود جای او را می‌گیرد تا او نیز چنان کند. اما جان خود را بر سر شهوت‌پرستی از دست می‌دهد.
در برخی داستان‌های دیگر مثنوی، «مولانا» انتقاد از شهوت‌رانی را با خرده‌گیری بر زاهدان در یک‌جا جمع می‌کند.
در داستانی زن «حوجی»، دل قاضی شهر را می‌رباید و او را به خانه‌ی خود می‌برد. وقتی که «حوجی» سرزده وارد می‌شود، زن، قاضی را در صندوقی محبوس می‌سازد و بعد مطابق نقشه‌ی قبلی او را بر پشت حمّالی به بازار می‌فرستد. عاقبت نایبِ قاضی می‌رسد و با خریدن صندوق از «حوجی»، او را خلاصی می‌دهد.
در داستانی دیگر و باز هم در مثنوی، مرد زاهدی زنی حسود و کنیزکی زیبا دارد. روزی که خاتون قصد رفتن به حمام را دارد، کنیزک را برای آوردن تشت، به خانه می‌فرستد. مرد زاهد و کنیزک که فرصتی برای عشق‌بازی یافته‌اند در غیاب خاتون منتهای استفاده را می‌برند. اما زن در می‌یابد که کار درستی نکرده و در حقیقت پنبه را به آتش نزدیک ساخته‌است. تن نشسته، با شتاب لباس می‌پوشد و در حسادت و نگرانی، افتان و خیزان خود را به خانه می‌رساند. صدای در خانه که بلند می‌شود کنیزک و زاهد دست از هماغوشی می‌کشند. زن خود را کنار می‌کشد و مرد به نماز می‌ایستد و تظاهر به نماز خواندن می‌کند. زن که از حال و احوال مرد به‌خوبی پی برده که آن دو به کار هم مشغول بوده‌اند، مرد را از آن که در آن حالت تظاهر به نمازخواندن کرده مسخره کرده و سیلی محکمی به او می‌زند.
«مولانا» با صراحت لهجه‌ و سادگی بی‌نظیری این داستان را تصویر کرده و حالت آشفتگی زاهد و کنیزک را که غافلگیر شده‌اند به قلم می‌کشد. از این ‌گونه داستان ها در مثنوی فراوان می‌توان یافت.
«شیخ بهایی» در منظومه‌ی «نان و حلوا»، تظاهر به دین داری در عین فساد و شهوت‌رانی را در داستان زنی از هرات نقل می‌کند که با وجود اشتغال به عشق‌بازی با مردان مختلف، نمازش هم ترک نمی‌شود که با این بیت آغاز می‌شود:
بود در شهر هرات بیوه‌زنی / کهنه رندی، حیله‌سازی، پُر فنی
او با مردان زیادی هماغوش می‌شده ولی به وقت و به‌جا نماز می‌خوانده و نمازش ترک نمی‌شده‌است.
گفت با او رندکی که نیک‌زن / حیرتی دارم ازین کار تو من
زین جنابت‌های پی‌در پی که هست / هیچ نیامد در وضوی تو شکست
نیت و آداب این محکم وضو / یک ره از روی کرم با من بگو
کین وضو از سنگ محکمتر است / این وضو نبود، سدّ اسکندر است
طبیعی است که مردان در آن دوران عامل بیش ترین فسادها را زن می‌دانند و بیش ترین و شاید تمام بار گناه بر دوش زن گذاشته می‌شود. این‌که چه گونه می‌توان فساد اجتماعی را فقط به زنان نسبت داد، از جمله همان گونه که پیش از این گفته شد  به این دلیل بوده است که در آن دوران، هم قلم و هم قدرت، در دست مردان بوده و از این رو این باورها و دید تحقیرآمیز و غیر انسانی نسبت به زنان نیز در میان مردم رایج شده‌است.

در دوران پس از مشروط رساله‌ی عقایدالنساء یا همان کتاب «کلثوم‌ننه». مشتمل است بر مقدمه، شانزده باب و یک خاتمه:
باب نخست در بیان غسل و وضو
باب دوم در بیان نماز
باب سوم در بیان روزه
باب چهارم در بیان نکاح
باب پنجم در بیان احکام شب زفاف
باب ششم در بیان احکام و اعمال زاییدن زنان و ادعیه‌ی وارده در باره‌ی زائو
باب هفتم در بیان حمام رفتن
باب هشتم در بیان سازها و افعال آن‌ها
باب نهم در بیان معاشرت زنان با شوهران خود
باب دهم در بیان مطبوخاتی که به‌نذر واجب می‌شود
باب یازدهم در بیان تعوید و چشم‌زخم
باب دوازدهم در بیان محرم و نامحرم
باب سیزدهم در بیان استجابت دعا
باب چهاردهم در بیان آمدن مهمان
باب پانزدهم در بیان صیغه‌ی خواهر خواندگی
باب شانزدهم در بیان چیزهایی که پس از خواهر خواندگی برای هم می‌فرستند
باب خاتمه در بیان ادعیه و اذکار متفرقه و آداب کثیرالمنفعه
همان گونه که گفته شد، انتقاد از خرافات و جهل زنان از اوایل سده ی بیستم و یا اواخر سده ی نوزدهم میلادی آغاز شد، ولی «عقاید‌النساء» یا کتاب مشهور «کلثوم‌ننه» که منسوب است به «آقا جمال خوانساری» (درگذشته در ١١٢٥) از این لحاظ استثنایی قابل توجه است.
«آقاجمال خوانساری» از فقیهان و عالمان دوره‌ی صفوی است که برخلاف بسیاری از هم عصران خود، مردی بود شوخ‌طبع و آزاداندیش. کتاب «عقاید‌النساء»، به صورت رسالات فقهی است که مراجع تقلید، جهت راهنمایی مقلدان خود می‌نویسند.
در این زمینه «کلثوم‌ننه» جای مجتهد را گرفته و همراه سه گیس‌سفید کارکشته، در باره‌ی آیین شوهرداری، حمام رفتن، آرایش‌کردن، مقابله با مادرشوهر، هوو، و غیره نصایحی به زنان می‌دهند.
محمد کتیرایی در مقدمه‌ی چاپی از این کتاب می‌نویسد:
«این نکته‌ی مهم را باید به ‌یاد داشت که نویسنده‌ی «عقایدالنساء» در پی گردآوری فرهنگ توده نبوده‌است و انگیزه‌ی او در نوشتن این رساله، دست‌انداختن و ریشخندکردن خرافات و باورهای مردم روزگارش و به‌ویژه زنان اصفهانی بوده‌است. افزون بر این شاید به‌ یک اعتبار ـ با در نظرداشتن زمان و محیط نویسنده‌ی «عقایدالنساء» ـ بتوان گفت که این ریشخند شامل حال آن دسته از مردم نیز می‌گردیده که یک مشت منقولات موهوم را چون اصول موضوعه و بدیهیات اولیه، دست‌کم در ظاهر پذیرفته بودند و خود را از علما می‌شمردند و نویسنده‌ی این رساله، گویی خواسته بگوید که کهر کم از کبود نیست، همه سر و ته یک ‌کرباسند.»
نحوه‌ی ریشخندکردن و موضوعاتی که نویسنده در این کتاب، که به دوران صفویه برمی‌گردد، پیش می‌کشد، قابل توجه است. کتاب «عقاید‌النساء» از باورهای خرافی و کردار ناپسند برخی زنان نیز انتقاد می‌کند و قصد نویسنده، اصلاح آنان است. اما باید به یاد داشت که مساله ‌ی آزادی زن به مفهوم جدید آن مطرح نیست، بلکه او می‌خواهد که زنان مطابق با سنن درست اسلامی رفتار کنند. همان گونه که گفته شد، باید به ‌یاد داشت که کتاب به دوره‌ی صفوی برمی‌گردد و صحبت از آزادی زنان در آن دوره محلی از اعراب نداشته‌است.
نویسنده‌ی «عقایدالنساء» گرچه از خرافات متداول زمان خود و عقاید نادرست و مسخره‌ی عصر خود انتقاد می‌کند، در پی‌این نیست که زنان از قید حجاب و محدودیت‌های دیگر، رها شوند و مانند مردان از امتیازات اجتماعی برخوردار باشند، بلکه منظور او این است که زنان از شرع دین اسلام، آن‌هم به‌صورتی که علمای آن روزگار تجویز می‌کردند، پیروی کنند.
مدت درازی طول کشید تا در اثر آشنایی با تمدن غرب و آغاز جنبش آزادی خواهی، دگرگونی‌ای در وضع اجتماعی ایران و در نتیجه در موقعیت اجتماعی زنان پیش آمد. حتا پس از مشروطیت، استبداد و سنت‌های عقب‌مانده‌ای که زنان را در گوشه‌ی انزوا نگاه می‌داشت، از میان نرفت. سنت‌پرستانی که با مشروطیت مخالفت می کردند، مدعی بودند که «با آمدن مشروطیت، منکرات مجاز، مسکرات مباح و مخدرات، مکشوف و شریعت، منسوخ خواهد گشت.»
آنان هنگامی که موضوع آموزش و تربیت دختران و بازشدن مدارس «تربیت نسوان» و «دبستان دوشیزگان» مطرح شد، این کار را در ردیف اباحه‌ی مسکرات و اشاعه‌ی فاحشه‌خانه، قلمداد کردند. حتا کسانی که از لحاظ سیاسی، مردان روشن فکری بودند، رفع حجاب و شرکت زنان در امور اجتماعی را نکوهیده و مخالف دین اسلام می‌دانستند. با در نظر گرفتن این مقدمات، می‌توان دریافت کسانی چون طاهرزاده، صابر، معجز شبستری، میرزا‌ یحیی دولت‌آبادی، لاهوتی، عشقی، دهخدا و ایرج‌میرزا، که آزادی زنان را عنوان کردند، تا چه اندازه آزاده و آزاد‌اندیش بودند و با چه مشکلاتی می‌جنگیدند.
در سال ۱۹۰٦ م با انتشار مجله‌ی طنز «ملانصرالدین» در باکو، شعرهای شاعر بزرگ قفقازی «میرزا‌ علی اکبر طاهرزاده صابر»، در ایران نیز رواج پیدا کرد و بسیاری از آن‌ها در مجله‌ی آذربایجان (تبریز) و نسیم شمال (رشت)، ترجمه شدند و به شعر فارسی درآمدند.
«صابر» بسیاری از شعرهای خود را به موضوع زنان اختصاص می‌دهد و با طنز لطیف خود تصویر جانداری از بی‌عدالتی‌های اجتماعی نسبت به آنان به نمایش می‌گذارد. موضوعاتی که «صابر» برای شعرهای خود انتخاب می‌کند در آن زمان بسیار بکر و جالب بوده‌است. مثلن دختری کم سن و سال را به شوهری پیر داده‌اند که هم سن پدر اوست. دختر نه تنها او را دوست ندارد که از او و قیافه‌اش وحشت دارد و می‌ترسد. وصف شاعر از زبان دختر در برخی از این بیت‌ها چنین است:
وای‌وای به‌خدا که این بشر نیست! / از شکل بشر در او اثر نیست!
والله به‌خدا، این شوور نیست!
در عقد که شرم کردم آخر / گفتید پسر است، گشت باور
حالا دیدم که چیست شوهر . . .
دارد به سرش کلاه گنده / ابروش، سفیده و بلنده
هم سن پدر بزرگ بنده!
آب دهنش تنفرآور / بوی بدنش ز گند بدتر
وحشت کنم، اوست دیومنظر!
در شعر دیگری به نام «دختر کافر» چنین آمده که مردی به روزنامه‌ی ملانصر‌الدّین می‌نویسد:
ای ملانصرالدّین! نمی‌دانم چه کنم! زن من، این دختر کافر، مرا کشت! سه چهار بچه زاییده، پیر شده و از ریخت افتاده است. می‌گویم بگذار یک دختر جوان بگیرم تا هم ترا خدمت کند و هم بساط عیش من جور شود، ولی او رضایت نمی‌دهد!
مردان شعرهای «صابر»، زن گرفتن و طلاق دادن را جزو افتخارات خود می‌دانند و به پیروی از پدران خویش، به‌سادگی لباس عوض کردن، زن عوض می‌کنند.
در شعر «مارش پیران» پیرمردی مباهات و افتخار می‌کند که همیشه چهار زن در خانه دارد و در عین حال از نظربازی با پسران کم سن و سال نیز غفلت نمی‌کند. در شعر دیگری به نام «ای داد بیداد اردبیل»، کسی از شهر اردبیل به باکو می‌رود و برای نخستین بار چشمش به زن‌های بی‌حجاب می‌افتد و مات و مبهوت می‌ماند. او از این‌که عمری را بی هوده تلف کرده و از دیدن این مهرویان، غافل بوده و دور از آن‌ها به سر برده، به شدت افسوس می‌خورد:
من به باکویم کنون، باکو نگو، یک خلدزار / خاصه ساحل، هست الحق لعبتستان قُتار
هرطرف مادام‌های چاق و چله، گلعذار
تحفه و طرفه، تمامی سرو آزاد اردبیل! / از تو، نامردم، نمایم باز اگر یاد، اردبیل!
نیست ده‌تا، پانزده‌تا، هست در هرجا مادام / خانه، منزل، روی بالکون، روی ایوان‌ها، مادام
سیرک، مهمانخانه، پاساژ، ساحل دریا، مادام
هوشم از سر می‌بَرد، ای داد بیداد اردبیل! / از تو نامردم، نمایم باز اگر یاد، اردبیل!
در شعرهای «صابر» این مردان هستند که بیش تر مورد انتقاد قرار می‌گیرند و سبب عقب‌ماندگی و جهل زنان شمرده می‌شوند. با این وجود زنان خرافی و نادان نیز از نیش زبان شاعر به دور نمانده‌اند. از جمله در شعرهای او می‌توان انتقاد به نصیحت‌های مضحک زنان سالمند به زنان جوان را در باره‌ی آیین شوهرداری و یا انتقاد به رفتار بی‌رویه‌ی مادران در شیوه‌ی تربیتی نادرست فرزندان خود و به اصطلاح لوس بارآوردن آنان را دید.
جالب این جاست که جهت انتقاد او فقط از طرف زن به مرد نیست. چه بسا انتقاد از زن نادان و بی‌سوادی است که به دلیل بی‌سوادی خود، درک و فهم زندگی کردن با یک مرد فهمیده و اهل علم و دانش و مطالعه را ندارد.
در شعری او به‌درستی از ازدواج نامتناسب بین زن بی‌سواد و مرد تحصیل‌کرده و اهل مطالعه‌ سخن گفته، که این شعر توسط «سید‌اشرف گیلانی» به‌طور آزاد به فارسی ترجمه شده و در روزنامه‌ی «نسیم شمال» نیز به‌ چاپ رسیده ‌است. اگر چه شعر فارسی بیان‌کننده‌ی حال‌ و هوا و مفهوم‌ زبان اصلی شعر، یعنی ترکی نیست، اما بازگوکننده‌ی بسیاری از آن هست.
خانباجی! غافلی از شوهر من / که چه آورده بلا بر سر من
کاش در خانه‌ی خالوی عزیز / خدمت خانه نمودم، چو کنیز
با قد و قامت رعنا بودم / من یکی دختر زیبا بودم
روی بیگانه ندیدم هرگز / اسم شوهر نشنیدم هرگز
دختری بودم مقبول و زرنگ / زیرک و عاقل و دانا و قشنگ
چهره‌ام را نه که داماد ندید / بلکه همزاد و پریزاد ندید
مادرم بود، یکی نقالی / پدرم بود، یکی بقالی
عمه‌ی من به هزاران تدبیر / کرد شاه پریان را تسخیر
در همه خانه‌ی ما یک ملّا / از زن و مرد نمی‌شد پیدا
خانه‌مان طاقچه‌ها، سرتاسر / بود خالی ز کتاب و دفتر
گوش ما نام معلم نشنید / چشم ما کاغذ و مشق ندید
وای آن روز که شوهر کردم / دوری از مادر و خواهر کردم
گفتم این شوهر من انسان است / اهل عیش است و بَک‌ست و خان‌ست
حال دیدم که چه حیوان‌ست این / بدتر از غول بیابان‌ست این
نیست شوهر، پسری پا به‌هواست / نیست شوهر، همگی درد و بلاست
رنگش از مشق جنون زرد بوَد / نیست شوهر، که شکم‌درد بوَد
روز و شب هست سرش گرم کتاب / همچو شاعر بود این خانه‌خراب
همسر شاعر سرسخت شدم / نه‌نه‌جون! زود سیاه‌بخت شدم
سر شب تا به سحر در کارست / همه خوابیده، او بیدارست
گر کند خواب به چشمش تأثیر / دفعتاً می‌جهد از خواب، چو تیر
می‌رود با عجله، سوی چراغ / می‌نهد صورت خود سوی چراغ
باز مشغول به تحریر شود / بلکه خطش، چو خط میر شود
خانباجی! شوهر من شوهر نیست / هیچ در فکر زن و دختر نیست
همه در فکر کتاب و رقم است / صبح تا شام به‌دستش، قلم است
هست در طاقچه بی‌اندازه / دفتر تازه، کتاب تازه
رقم هندسه و جغرافی / کتب حکمت و عرفان، باقی
آتش شوق چو می‌افروزد / بهر شوهر دل من می‌سوزد
گاه می‌گویمش ای شوهر من / رحم کن، رحم بیا در بر من
بنشین، شام بخور، صحبت کن / جان من، خسته شدی، راحت کن
هستی امروز تو داماد، آخر / می‌رود جان تو بر باد، آخر!

یکی دیگر از کسانی که در آثار خود دید منتقدانه به رفتار نادرست مردان نسبت به زنان دارد، «علی اکبر دهخدا»ست. گفته می‌شود که «دهخدا» در طنزنویسی از نوشته‌های روزنامه‌ی «ملانصر‌الدین» تأثیر پذیرفته و در «چرند و پرند» نه تنها در مورد رفتار نادرست مردان به زنان، که در باره‌ی خرافه‌پرستی زنان نیز مقاله های بسیار نوشته‌است. در این‌جا به نقل کوتاهی از او که در باره‌ی سوء استفاده از مذهب و ستم مرد نسبت به زن اشاره می‌کنیم:
«حاجی ملا عباس در اصل، چاروادار بود. بعد از فوت شدن خرهایش به تهران آمده، دست‌فروشی می‌کند. روزی پیش یکی از آخوندها می‌رود که برایش صیغه‌ای دست و پا کند. او به‌تدریج هرچه پول داشته سر این کار می‌گذارد. آخوند چون می‌بیند مرد، دیگر پولی در بساط ندارد، با کوره‌سوادی که داشته او را به لباس ملایان درمی‌آورد و از آن پس نان عباس در روغن است و عاقبت هم با دختر یتیم تاجری که فوت کرده، ازدواج می‌کند و چه بلاهایی که بر سر این دختر نمی‌آورد! حال، حاجی ملا عباس علاوه بر لفت و لیس‌هایی که در حجره و در قفا می‌کند، چهار زن عقدی هم دارد.»

دهخدا در این‌جا موضوع سوء استفاده از مذهب و ستمی را که مرد بر زن روا می‌دارد، در طنز خود به خوبی نشان می‌دهد.

از دوره‌ی مشروطه به بعد انتقاد از وضع اجتماعی زنان، تشویق آنان به برداشتن حجاب و کسب آزادی‌های دیگر به‌تدریج بیش تر می‌شود. برای نمونه به چند شعر برجسته از شاعران گوناگون می‌توان اشاره کرد که مستقیمن در همین راستا بوده‌است. از آن جمله است شعر معروف ابوالقاسم لاهوتی تحت عنوان «دختر ایران»، «کفش سیاه» از میرزاده عشقی، و شعر «زن در ایران» از پروین اعتصامی.
این شعرها البته اغلب انتقادی هستند و جنبه‌ی طنز ندارند. اما در این میان «ایرج میرزا» با طنز گزنده و گیرای خود بارها به موضوع حجاب زن تاخته و آنان را که خواستار این پوشش هستند، سرزنش کرده‌است. روی خطاب او به همه‌ی ملت ایران است که به غیر از ملت ایران کدام جانور است که جفت خود را نادیده انتخاب کند؟ او معتقد است، همین نقاب است که این گروه مفتی را به نصف مردم ما مالک الرقاب می‌کند.
نقاب دارد و دل را به جلوه، آب کند / نعوذبالله اگر جلوه بی نقاب کند
فقیه شهر به رفع حجاب مایل نیست / چرا که هر چه کند حیله، در حجاب کند
چو نیست ظاهر قرآن به وفق خواهش او / رود به باطن و تفسیر ناصواب کند
از و دلیل نباید سؤال کرد، که گرگ / به هر دلیل که شد، برّه را مجاب کند
کس این معما پرسید و من ندانستم / هر آنکه حل کند آن را، به من ثواب کند
به غیر ملت ایران کدام جانور است / که جفت خود را، نادیده انتخاب کند؟
کجاست همت یک هیأتی زپردگیان / که مردوار، ز رخ، پرده را جواب کند
نقاب بر رخ زن، سدّ باب معرفت است / کجاست دست حقیقت که فتح باب کند
بلی نقاب بود کاین گروه مفتی را / به نصف مردم ما مالک الرقاب کند
به زهد گربه شبیه‌ست زهد حضرت شیخ / نه بلکه، گربه تشبّه به آن جناب کند
اگر ز آب، کمی دست گُربه تر گردد / بسی تکاند و بر خشکیش شتاب کند
به احتااط ز خود، دست تر بگیرد دور / چو شیخ شهر ز آلایش اجتناب کند
کسی که غافل ازین جنس بود، پندارد / که آب، پنجه‌ی هر گربه را عذاب کند
ولی چو چشم حریصش فتد به ماهی حوض / ز سینه تا دُم خود را، درون آب کند
ز من مترس که خانم ترا خطاب کنم / ازو بترس که همشیره ات خطاب کند
به حیرتم، ز که اسرار هیپنوتیسم آموخت؟ / بگو بتازد و آن خانه را خراب کند
زنان مکه همه بی نقاب می گردند / اگر چه طالب آن جهد بی‌حساب کند
به دست کس نرسد قرص ماه، در دل آب / بهِل که شیخ دغا عوعو کلاب کند
به اعتدال ازین پرده‌مان رهایی نیست / مگر مساعدتی دست انقلاب کند
ز هم بدرد ابرهای تیره‌ی شب / وثاق و کوچه پر از ماه و آفتاب کند

داستان کشیدن تصویر زنی به گچ، بر سردیوار یک کاروان‌سرا و به‌ گل گرفتن آن از طرف مردم، یکی دیگر از قطعات مشهور طنز‌آمیز ایرج میرزاست.
در سردر کاروانسرایی / تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمائم این خبر را / از مخبر صادقی شنیدند
گفتند که واشریعتا، خلق / روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد / تا سردر آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعت برق / می‌رفت که مؤمنین رسیدند
این آب آورد، آن یکی خاک / یک پیچه ز گِل بر او بریدند
ناموس به باد رفته‌ای را / با یک دو سه مشت گِل، خریدند
چون شرع نبی ازین خطر جَست / رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده بود و خلق وحشی / چون شیر درنده می‌جهیدند
بی‌پیچه زن گشاده رو را / پاچین عفاف می‌دریدند
لبهای قشنگ خوشگلش را / مانند نبات می مکیدند
بالجمله تمام مردم شهر / در بحر گناه می‌تپیدند
درهای بهشت بسته می‌شد / مردم همه می‌جهنمیدند
می گشت قیامت آشکارا / یکباره به صور می‌دمیدند
طیر از وکرات و وحش از حجر / انجم ز سپهر می‌رمیدند
این است که پیش خالق و خلق / طلاب علوم روسفیدند
با این علما هنوز مردم / از رونق مُلک ناامیدند

از شعرهای دیگر «ایرج میرزا» در این مقوله یکی هم داستان دیدار او با زن چادری است که شدیدن اصرار بر داشتن چادر و حجاب بر سر دارد ولی اجازه می‌دهد که مرد از وصالش بهره‌مند شود؛ اما با همان حفظ حجاب!. «ایرج میرزا» با شرح این ماجرا که در «عارف نامه» یکی از معروف‌ترین سروده‌های او آمده؛ با آن‌چه که باعث عقب‌ماندگی زن و به‌طور کلی انسان می‌شود، از جمله باورهای خرافی و بی‌پایه، سخت برخورد می‌کرد.

از دهه‌ی بیست تا سقوط رژیم پهلوی، آثار طنز‌آمیز در باره‌ی زنان در داستان کوتاه و رمان جلوه‌ی تازه‌ای یافت. برای نمونه، «صادق هدایت» در داستان «علویه خانم»، تصویری از زنی می‌دهد که در عین تظاهر به زهد و تقوا، با مرد دیگری رابطه دارد و از هیچ عملی روی گردان نیست. در این داستان که شرح مسافرت عده‌ای زوّار است که در چهار ارابه به مشهد سفر می‌کنند، «هدایت» در ضمن دعواها و رقابت‌های گوناگون، شخصیت «علویه خانم» را با موشکافی ترسیم می‌کند و از تقدس‌مآبی و خرافه‌پرستی اشخاصی نظیر او پرده برمی‌دارد. در حقیقت انتقاد «هدایت» بیش تر متوجه اجتماع فاسدی است که زنانی چون «علویه خانم» را به وجود می‌آورد.
پس از این دوران بود که به طنز کشیدن زنان، دیگر برای حجاب و عقاید خرافی آنان نبود. آن‌چه را که مردان در مورد زنان به ریشخند می‌گرفتند، حق برابر طلبی زنان با مردان بود. این کار، در اجتماعی که سنت را بر این گذاشته بود که وظایف ویژه‌ای را شایسته‌ی زنان بدانند، گران می‌آمد.
موضوع دیگر افراط زنان در آزادی، انتخاب لباس، پوشش و آرایش، پس از رفع حجاب بود. در شعرهایی که در این موارد سروده شده، مرد را به گونه‌ای تصویر می‌کند که از دست ولخرجی‌ها و زیاده‌روی‌های زن خود به‌تنگ آمده‌است.
شاعران زیادی در این زمینه شعر سروده‌اند. از جمله این شاعران «ابوالقاسم حالت» است که شعرهای فراوانی از این دست در "توفیق" و روزنامه‌های دیگر به‌چاپ رسانده‌است. شعرهایی با عنوان «آرزوی تغییر جنسیت»، «لنگه‌کفش»، «پرحرفی خانم‌ها» و «خواست‌های زن»، نمونه‌هایی است که در این مورد سروده شده‌است.
همسر من، نه زمن، دانش و دین می‌خواهد / نه سلوک خوش و حرف نمکین می‌خواهد
نه خداجویی مردان خدا می‌طلبد / نه فسون‌کاری شیطان لعین می‌خواهد
نه چو سهراب، دلیر و نه چو رستم، پُرزور / بنده را او، نه چنان و نه چنین می‌خواهد
اسکناس صدی و پانصدی و پنجاهی / صبح تا شب، زمن، آن ماه‌جبین می‌خواهد
هی بدین اسم که روز از نو و روزی از نو / مبل نو، قالی نو، وضع نوین می‌خواهد
خانه‌ی عالی و ماشین گران می‌طلبد / باغ و استخر و دِه و مُلک و زمین می‌خواهد
ز پلاتین و طلا، حلقه سفارش داده‌است / ز برلیان و ز الماس، نگین می‌خواهد
مجلس‌آرایی و مهمانی و مردم‌داری / از من بی‌هنر گوشه‌نشین می‌خواهد
پول ‌آوردن و تقدیم به خانم کردن / بنده را او، فقط از بهر همین می‌خواهد
گر مرتب دهمش پول، برایم به دعا / عمر صد ساله ز یزدان مبین می‌خواهد
گر که پولش ندهم، مرگ مرا می‌طلبد/ وز خدا شوهری احمق‌تر از این می‌خواهد
از دهه‌ی سی به بعد، بازتاب مبالغه‌گرایی و تقلید از فیلم‌های هالیوود و مجله‌های مد اروپایی و آمریکایی را در داستان‌های نویسندگان آن دوره می‌توان دید که مورد انتقاد قرار می دهند. از جمله «سعید نفیسی»، نویسنده، پژوهشگر و استاد دانشگاه آن دوران، در داستانی به نام «نیمه راه بهشت» که به سال ۱۳۳۱ش نوشته، تصویری طنز‌آمیز از زندگی اولیای امور و دانشگاهیان زمان خود می‌کشد و در ضمن تصویری نیز از محافل اشرافی تهران به‌دست می‌دهد که در آن، زن و شوهر، هر دو به یکدیگر خیانت می‌کنند، اما هیچ یک به روی دیگری نمی‌آورد.
چنان‌که پیش از این نیز گفته شد، چون زنان از امر آموزش و تحصیل بهره‌مند نبودند، قلم، طبیعتن در دست مردان بود. در دوره‌های بعد، ما شاهد نویسندگانی بودیم که زن بودند و از زبان زنان، درد مشترک را بازگو می‌کردند. اما در همان دورانی هم که تحصیل و آموزش زنان امر رایجی نبود، بودند زنانی که تحصیل کردند و با شهامت و مبارزه‌ی قلمی، پاسخ گوی این داوری های نادرست بودند. یکی از این زنان آزاده، «بی‌بی‌خانم استرآبادی» بود که در سال ۱۳۱۲ش جوابیه‌ی محکمی در قبال رساله‌ای به نام «تأدیب‌النساء»، که توسط آخوندی نوشته شده بود، ارایه داد.
«بی‌بی ‌خانم» این نسخه‌ی خطی را «معایب‌الرجال» نام نهاد. او شدیدن به محتوای رساله‌ی «تأدیب‌النساء» تاخت که با شیوه‌های بسیار عقب مانده و قرون وسطایی به تربیت زنان می‌پردازد و نجات زنان را در گرو اطاعت از شوهران خود و خدمت به آن‌ها می‌داند. «بی‌بی خانم» که زنی تحصیل‌کرده و از طبقه‌ی متوسط جامعه بود با طنزی گیرا، در پاسخ «نصیحت‌نامه‌« «تأدیب‌النسا»، آن را «فضیحت‌نامه» ‌خواند و به تمامی مطالب آن نکته به نکته پاسخ داد و در پایان، در چهار مجلس، به انتقاد از شراب خواری، قماربازی، کشیدن چرس و بنگ و خوش‌گذرانی‌های مردان پرداخت.
کتاب دیگری که در همین دوره نوشته شده، متعلق به شاه زاده‌ی قاجار، «تاج‌السلطنه»، دختر «ناصرالدین‌شاه» قاجار است که زبان فرانسوی را آموخته و با نوشته‌ی نویسندگان و سبک نوشتاری نویسندگان غرب به‌ویژه فرانسوی‌ها آشنایی دارد.
این شاه زاده‌ی قاجار با آن‌که در دربار قاجار و در رفاه کامل زیسته، اما با آشنا شدن به حقوق فردی و اجتماعی زنان اروپا، در جهت روشنگری زنان ایران گام برمی‌دارد و در جمعیت زنان مبارز آن دوره شرکت می‌کند. بخشی از خاطرات او که به‌جا مانده، در بر دارنده‌ی عقاید جالب سیاسی و اجتماعی برای مبارزه با فساد و عقب‌ماندگی و بهبود وضع زنان در ایران است. خاطرات او اثر ارزنده‌ای است از آغاز جنبش آزادی زن در ایران. «تاج‌السلطنه» می‌نویسد:
«خیلی میل دارم یک مسافرتی به اروپا بکنم و این خانم‌های حقوق‌طلب را ببینم و به آن‌ها بگویم وقتی‌که شما غرق سعادت و شرافت، از حقوق خود دفاع می‌کنید و فاتحانه به مقصود موفق شده‌اید، یک نظری به یک قطعه آسیا افکنده، تفحص کنید در خانه‌هایی که دیوارهایش سه ذرع یا پنج ذرع ارتفاع دارد و تمام منفذ این خانه، منحصر به یک درب است و آن هم به توسط دربان محفوظ است و در زیر یک زنجیر اسارت و یک فشار غیرقابل تحمل، اغلب سر و دست شکسته، بعضی‌ها رنگ‌های زرد پریده، برخی گرسنه و برهنه، قسمتی از شبانروز منتظر و گریه کننده و باز می‌گفتم این‌ها هم زن هستند.»
به گفته‌ی «تاج‌السلطنه» زندگی زن‌های ایران از دو چیز ترکیب شده:
«یکی سیاه و دیگری سفید. در موقع بیرون آمدن و گردش کردن، هیاکل موحش سیاه عزا و در موقع مرگ، کفن‌های سفید. و من یکی از همین زن‌های بدبخت هستم و آن کفن‌ سفید را ترجیح به آن هیکل موحش عزا می‌دهم.»
در روزگار رفع حجاب شعرهای بسیاری در مورد چند همسری، حجاب و مقام زن نوشته شد و از آن میان شعر «زن در ایران» از «پروین اعتصامی»، که در سال ۱۳۱۴ش سروده شده، به این مسایل از دیدگاه یک زن نگاه می‌کند:
زن در ایران، پیش ازین گویی که ایرانی نبود / پیشه‌اش جز تیره‌روزی و پریشانی نبود
زندگی . مرگش، اندر کنج عزلت می‌گذشت / زن چه بود آن روزها، گر زان‌که زندانی نبود
کس چو زن، اندر سیاهی قرن‌ها منزل نکرد / کس چو زن در معبد سالوس قربانی نبود
از میان نویسندگان و شاعران زن در ایران، شاید هیچ کس تا آن زمان مانند فروغ فرخزاد با بی‌پروایی و صراحت در باره‌ی احساسات، عشق و خواست‌های زنانه‌ی خود سخن نگفته بود. او نه تنها بر سرنوشت از پیش تعیین شده‌ی زن، که مرد آن را تعیین کرده، می‌شورد و می‌تازد، بلکه نقش و همت زنان را نیز به تمسخر می‌کشد که به جای کوشش برای به دست آوردن حقوق فردی و اجتماعی خویش، در سایه‌ی ثروت و رفاه مردانی که با آن‌ها زندگی می‌کنند، شدیدن دچار رخوت و بی‌اعتنایی شده‌اند. شعر "دلم برای باغچه می‌سوزد"، کنایه‌ای است بر این حال و احوال:
وخواهرم که دوست گل‌ها بود
و حرف‌های ساده‌ی قلبش را
وقتی که مادر او را می‌زد
به جمع مهربان و ساکت آن ها می‌برد. . .
او خانه‌اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه‌ی مصنوعیش
و زیر شاخه‌های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی می‌خواند
و بچه‌های طبیعی می‌سازد
او
هر وقت که به‌دیدن ما می‌آید
و گوشه‌ی دامنش از فقر باغچه آلوده می‌شود،
حمام ادوکلن می‌گیرد
در نطر فروغ، زنانی که به سرنوشت خود بدون اعتراض گردن می‌نهند و با صدایی سخت کاذب به مرد می‌گویند که دوستت دارم و می‌خواهند در بازوان چیره‌ی یک مرد، ماده ای زیبا و سالم باشند، چون صفر، در تفریق و جمع و ضرب، حاصلی پیوسته یکسان دارند.
در شعر «عروسک کوکی»، فروغ با احساس و درکی به جا و درست، از پوچی رابطه‌ی سنتی میان زنان و مردان سخن می‌گوید:
می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود
با دو چشم شیشه‌ای، دنیای خود را دید
می‌توان در جعیه‌ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه،
سال‌ها در لا‌به‌لای تور و پولک خفت
می‌توان با هر فشار هرزه‌ی دستی،
بی‌سبب فریاد کرد و گفت
آه، من بسیار خوشبختم

- - -

از: ماهنامه ی "اندیشه آزاد"، شماره ی ۱۳، بهار ۱۳٦۹، سوئد

بلاغت در ادب فارسی

 

شماره ی نوشته: ۲۲ / ۴

دکتر جلیل تجلیل

بلاغت در ادب فارسی

پژوهش در سیر هنرهای بلاغی و سخنوری كه با شكار معانی و نشاندن آن ها در ساختارهای سخن سر و كار دارد، از روزگاری كهن، توجه ارباب نقد و اندیشه را برانگیخته و در ایران پیش از اسلام نیز نشانه‌هایی از این توجه به گفتار پیراسته و نیك وجود داشته است. در این نوشتار ما بلاغت در ادب فارسی را از دو دیدگاه مورد بررسی قرار می‌دهیم.
الف) سیر هنرهای بلاغی و سخنوری در ایران
ب ) چشمه های بلاغت در شعر فارسی

الف) سیر هنرهای بلاغی و سخنوری در ایران

آمادگی و شایستگی فطری ایرانیان موجب گسترش دامنه تحقیقات بلاغی و ادبی گردیده و آثاری بس ارزنده و پایدار تقدیم جهان ادب نموده اند. تألیفات و ترجمه‌های گران بهای عبدالله بن مقفع (روزبه پسر دادویه) از یك سو موجب شد تا آثار مهمی در ادب و تاریخ و داستان های ملی و امثال و حكم ایرانی به عربی ترجمه شود و فرهنگ ایرانی به شیوایی گسترش یابد، و از دگر سو،‌ آشنایی ایرانیان و مسلمانان با علوم ادبی یونانی و سریانی و مباحث شعری و بلاغی آنان، از جمله دیدگاه های ارستو و پیروانش در مسایل خطابی و شعری، استفاده از تحقیقات ادبی را تنوع و گسترش بخشید و ایرانیان در شاخه‌های گوناگون ادب به تحقیق و تألیف پرداختند.

در علم نحو كه در آغاز منحصر به اِعراب و دگرگونی اواخر كلمات بود، تألیف های متعدد، این دانش را شكوفایی و بسط داد و نویسندگان و دانشمندان ایرانی به كار شدند، از جمله: ابوعمرو بن العلا (د ۱۵۴ ق) و شاگرد او خلیل بن احمد بصری (۱۰۰ـ۱۷۰ ق.) و شاگرد او ابوبشر عمرو بن عثمان، مولی بنی الحارث، سیبویه فارسی (د ۱۸۳ق.) به تألیف و طرح مسایل پرداختند. این دانشمند اخیر، "الكتاب" را در نحو نوشت كه بعدها شاگردش اَخفش آن را شرح كرد و آسمان ادب به فروغ این ستارگان آراسته گردید. در سده های نخستین اسلامی نویسندگان به نقد و ارزیابی آثار ادبی پرداخته، اصول و قواعد بلاغت و فن بیان را پایه‌ریزی كردند و اندك اندك علوم بلاغی به سوی كمال سیر كرد و تدوین شد.

در دوره ی بنی عباس نخست تحقیق در دلایل اعجاز قرآن و كشف امتیازهای ادبی آن پیشرفت داشت و سخن‌شناسان در قوت و ضعف ادیبان مسلمان کند و کاو می كردند. دنباله ی این موشكافی ها سبب پیدایش سه دانش جدید به نام های: «معانی»، «بیان» و «بدیع» گردید كه نمونه ی این بحث ها را در كتاب "مجازالقرآن" ابوعبیده معمر بن مثنی شاگرد خلیل بن احمد و در كتاب "الغصاحة" اثر ابوحاتم سجستانی و كتاب "اعجازالقرآن" جاحظ و "نقد الشعر و نقد النثر" ابوالفرج قدامة بن جعفر و كتاب "الشعر و الشعراء" ابن قتیبه دینوری و كتاب های "الكامل و البلاغة" مُبَرّد می‌توان دید. هر یك از این دانشوران، مباحثی به بازار سخنوری عرضه کردند و راهی برای آیندگان گشودند.

سیر دانش های بلاغی و ادبی در سده ی چهارم و آغاز سده ی پنجم هجری به موازات گسترش دیگر دانش ها رونق و كمال یافت و شیوه‌های بحث در این مباحث چنین بود كه كلام فصحا را مطرح كرده، در فواید لغوی و نحوی و دقایق بیانی آن سخن می‌ گفتند و با استشهاد و استناد از آیه های قرآن و نیز شعر شاعران و بلغا اصولی را كشف می‌كردند. گاه استادی این مطالب را املا می‌كرد و دانش جویانش آن ها را انشا و املا می‌كردند و از همین رهگذر كتاب های «اَمالی» پدید آمدند، كه از آن میان كتاب "الأمالی" ابوعلی قالی معروف است. برخی از مشاهیر و بزرگان علوم بلاغی كه از ایران برخاستند، اینان بودند:

۱- ابوبكر محمد بن دُرَید (۲۲۳ـ۳۲۱ق) كتاب های "الجَمْهَرة" را در لغت و "المقصورة والأشتقاق" را نوشت.

۲- ابوسعید حسن بن عبدالله سیرافی (د ۳٦۵ ق) از بزرگان نامی نحو و لغت و فقه و حدیث و علوم قرآن و كلام كه سیره حفظ روایات داشت و شاگردش حسن بن احمد فارسی از روش قیاس بهره می‌گرفت.

۳- صاحب كافی اسماعیل بن عَبّاد (د ۳۸۵ ق) وزیر مشهور دیلمیان و نویسنده ی بزرگ و از سرآمدان علمای لغت و نحو و نویسنده كتاب "‌المحیط".

۴- ابومنصور محمد بن احمد اَزهری هروی (د ۳۷۰ ق) از بزرگ ترین دانشمندان ادب روزگار كه كتاب "التهذیب" را در موضوع لغت نوشت.

۵- اسماعیل بن حَمّاد جوهری فارابی (د حدود ۴۰۰ ق) صاحب كتاب "الصّحاح" در لغت.

تألیف كتاب های لغت و پژوهش های زبان شناختی به دست دانشمندان ایرانی، كه خود مقدمه تنوع و تخصص در این پژوهش ها بود، سرانجام تحقیق در علوم بلاغت و آیین فصاحت و سخنوری را موجب گردید و بدین‌گونه علوم بلاغی در این روزگار مدارج والایی را پیمود. شرح چامه‌ها و قصاید در مجالس درس به گونه ی «املا» رواج یافت و دقت ها و تحقیقات بیش تر را در زمینه ی بلاغت ممكن ساخت، تا بدان جا كه به دست دانشمندان ایرانی، كتاب های اختصاصی در این قلمرو تدوین یافت، از آن جمله است: تحقیقات صاحب بن عَبّاد که در خرده‌گیری بر مُتـَنبّی و در نقد آثار این شاعر، رساله معروفی نوشت و شاگرد او ابوالحسن علی بن عبدالعزیز جرجانی كه قاضی ری بود (۲۹۰ـ۳٦٦ ق)، در ادامه ی كار صاحب بن عباد، كتاب "الوساطة بین المتنبّی و خصومه" را تألیف كرد.

پس از این دانشمندان ایرانی بود كه علامه ی بزرگ، عبدالقاهر بن عبدالرحمن جرجانی طرح نو آیین بلاغت خود را در كتاب های خویش به نام های "اسرارالبلاغة" و "دلائل الأعجاز" را پایه‌ریزی كرد و به جهان ادب عرضه داشت و فصل نوینی برای محققان بلاغت و نقد ادبی جهان گشود.

سیر این تحول ها و پژوهش ها در بلاغت ایران و اسلام، از اواسط سده ی پنجم تا اواخر سده ی هفتم هجری سیری زاینده و افتخارآمیز است، چه در این دوره است كه تأسیس بسیاری كتاب خانه‌ها و مدارس و خانقاه ها، به امر و تشویق بزرگان و وزیران و امیران دانش‌پرور، موجب روی آوردن طالبان علوم به ویژه علوم ادبی و شرعی ‌گردید. مدارس بزرگی رونق و شهرت یافتند كه در رأس آن ها نظامیه ی خواجه نظام‌الملك بود و در زمینه علم تفسیر نیز كه به همراه مسایل ادبی مطرح می‌شد، تفاسیری با محتوای كلامی و حِكـَمی با موضوعات و مسایل ادبی و خطابی، تألیف یافت، از آن جمله: كتاب "مفاتیح‌الاسرار و مصابیح الابرار" اثر ابوالفتح محمد بن عبدالكریم شهرستانی (د ۵۴۷ ق) و كتاب "التنبیه علی بعض الاسرار المودّعة فی بعض سورالقرآن" از امام فخرالدین محمد بن عمر رازی (د ٦۰٦ ق) و تفسیر دیگر و مهم تر وی، كتاب "مفاتیح الغیب" معروف به «تفسیر كبیر». دنباله ی این تفسیر را كسانی چون ابن الخوئی (د٦۳۷ ق) و سیوطی (د ۹۱۱ ق) پی گرفته و آن را تكمیل كرده‌اند. در این جا نامیدن "تفیسر كشاف" اثر ابوالقاسم محمود بن عمر زمخشری خوارزمی (د ۵۳۸ ق) بایسته است، چه در این تفسیر، علاوه بر ذكر شأن نزول آیات و مسایل كلامی معتزله، ویژگی های صرفی و نحوی و معانی و بیان آیه های قرآنی نیز مورد توجه و تفسیر قرار گرفته است.

در این عهد تفسیرهایی نیز به دست دانشمندان شیعه نگارش یافته كه كتاب "التبیان" تألیف شیخ الطائفة ابوجعفر محمد بن حسن طوسی (د ۴٦۰ ق) و تفسیر مهم دیگر تفسیر ابوالفتوح جمال‌الدین حسین بن علی بن محمد رازی از آن جمله است. تفسیر مهم دیگری كه در این جا باید از آن یاد كرد، تفسیر "مجمع البیان" فضل بن حسن بن فضل طبْر‌ِسی معروف به شیخ طبْر‌ِسی (د ۵۴۸ ق) است كه از تفسیرهای یاد شده مشهورتر است. باری چنان كه پیش از این اشاره شد، تحول عمده را در این روزگار در علوم بلاغت عبدالقاهر جرجانی، با دو اثر مشهور خود "اسرارالبلاغة" و "دلائل الاعجاز" پدید آورد و طرح های نوی ریخت. در اشاره به مقام ارجمند علمی و نقادی او كافی است كه از تمجید و بزرگ داشت امام فخررازی در "نهایة الاعجاز" یاد كنیم: «امام عبدالقاهر جرجانی قواعد علم معانی و بیان را استخراج و برهان ها و حجت های آن را مرتب كرد و در كشف حقایق آن كوشش فراوان نمود».

سعدالدین تفتازانی در مقدمه ی كتاب "مطوّل" چنین نوشت: «نكته‌های بی‌همتای اندیشه را از بستر تحقیقات بزرگان فراچنگ می‌آوردم و به آثار دانشمندان انگشت نما و شناخته شده دانش معانی و بیان همواره مراجعه می‌كردم، به ویژه دلائل الأعجاز و اسرار البلاغه كه نهایت كوشش خود را در تتبع و مطالعه آن ها صرف كردم». (۱)

دیگر از دانشمندان علوم بلاغی این عصر، علامه سراج‌الدین ابویعقوب یوسف سكاكی خوارزمی است (۵۵۵ـ٦۲٦ ق) صاحب "مفاتیح‌العلوم". این كتاب كه در آن از ۱۲ علم از علوم ادبی بحث شده، از مآخذ عمده ی بلاغت است و شارحان بارها آن را تفسیر كرده‌اند.

اثر بزرگ دیگری كه از مآخذ بلاغت و فراهم آمده ی این عصر است، اثر بزرگ و نفیس محمد بن عمر رادویانی است: "ترجمان البلاغة" را باید  نخستین كتاب مهم در علوم بلاغی و صنایع ادبی به زبان فارسی به شمار آورد، زیرا گرچه پیش از وی، ابو یوسف عروضی و ابوالعلاء شوشتری آثاری به زبان فارسی در بلاغت نوشتند، ولی كتاب رادویانی در جامعیت و ترتیب فصل ها و باب ها و تفصیل در این زمینه، از شهرگی و سودمندی بیش تری برخوردار است. خود او در مقدمه ی این كتاب چنین گفته است: «چنین گوید محمد بن عمر رادویانی كه تصنیف ها بسیار دیدم مردانشیان هر روزگاری را اندر شرح بلاغت و بیان حل صناعت و آن چه از وی خیزد و به وی آمیزد چون عروض و معرفت القاب و قوافی، همه به تازی دیدم و به فایده وی یك گروه مردم را مخصوص دیدم مگر عروضی كه ابو یوسف و ابوالعلاء شوشتری به پارسی كرده‌اند. اما اندر دانستن اجناس بلاغت و اقسام صناعت و شناختن سخنان با پیرایه و معانی بلند كتابی ندیدم به پارسی كه آزاده را مونس باشد و فرزانه را غمگسار و محدّث بود‌… امروز هر گروهی مدعیان این نوع‌اند و خویشتن را از این طبقه شمرند چون دانش را به سنگ كردم بیش تر اندر دعوی غالی دیدم و از معنی خالی‌… پس دانستم به یقین كه از چنین تألیفی به سامان نیز هم نیكو راه نبرند و از دقایق و حقایق نظم و نثر به درستی و راستی نشان دهند‌…». (۲)

بنا به تصریح خود رادویانی،‌ ترتیب باب ها و فصل های این كتاب طبق "محاسن الكلام" خواجه امام نصر بن حسن بوده است: «… و عامه باب های این كتاب را، بر ترتیب فصول محاسن الكلام خواجه امام نصربن الحسن رضی‌الله عنه نهاده است تخریج كردم و از تفسیر وی مثال گرفتم». با خواندن این مقدمه آشكار می‌شود كه انتساب ترجمان البلاغه به فرخی سیستانی نادرست است و نخستین بار، پروفسور احمد آتش مصحح این كتاب به این نكته توجه كرده كه در خور ستایش است. از مزایای ترجمان البلاغه رادویانی داشتن شواهدی است از شاعران و گویندگان ایرانی با آوردن نام آن ها كه این خود موجب رنده شدن نام بسیاری از شاعران سده ی چهارم و اوایل سده ی پنجم شده است.

كتاب پر ارزش دیگری كه به زبان فارسی در علوم بلاغی تألیف یافته "حدائق السحر فی دقائق الشعر" تألیف ادیب بارع خواجه رشیدالدین وطواط (۵۷۳ ق) است كه از كتاب رادویانی پرآوازه‌تر است. رشیدالدین وطواط سخن‌سنج پرمایه‌ای بوده كه به بنیادهای بلاغت آشنایی كامل داشته و در كتاب خود درباره ی برخی چامه‌سرایان فارسی و شیوه ی گفتار و سبك چامه سرایی و قوت و ضعف شعرها اظهارنظر كرده است، از آن جمله: از شعرهای مسعود سعد و كمالی و قطران تبریزی و ازرقی و فرخی سخن گفته و آن ها را به محك نقد كشیده است. (۳) در مقام ادبی و سخن‌سنجی او بزرگانی همچون یاقوت حموی و خاقانی شروانی و بسیاری دیگر از بزرگان ادب فارسی و عرب، از توانایی و سخنوری او به بزرگی یاد كرده‌اند. به نوشته ی یاقوت حموی: «رشید در آن واحد یك بیت از بحری به عربی نظم می‌كرد و بیتی دیگر به فارسی به بحری جداگانه می‌سرود و هر دو را با هم املا می‌كرد».  (۴) خاقانی نیز در قصاید خود از او به بزرگی یاد كرده. از جمله در قصیده‌ای به این مطلع:

مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا / كه هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا

كه در پاسخ قصیده ی رشیدالدین وطواط سروده و نظم و نثرش را پروین و بنات النعش دانسته است:

‌… سزد كه عید كنم در جهان به عزّ رشید / كه نظم و نثرش عید مؤبّد است مرا

اگر به كوه رسیدی روایت سخنش / زهی رشید جواب آمدی به جای صدا

زنظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او / به هم نماید پروین و نعش در یك جا

عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن / كه نعش و پروین در آفتاب شد پیدا  (۵)

ب) چشمه‌ های بلاغت در شعر فارسی

حافظ می گوید:

آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چكد / زاغ كلك من بنامیزد چه عالی مشرب است

و با استفاده از بحر مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (بحر مضارع مثمّن اخـّرب مكفوف محذوف) چنین می فرماید:

آمد بهار خرم و رحمت نثار شد / سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد

اجزای خاك حامله بودند ز آسمان / نه ماه گشت حامله زان بیقرار شد

گلنار پر گره شد و جوبار پر زره / صحرا پر از بنفشه و دكه لاله‌زار شد

اشكوفه لب گشاد كه هنگام بوسه گشت / بگشاد سر و دست كه وقت كنار شد

گلزار چرخ چونك گلستان دل بدید / در رو كشید ابر و ز دل شرمسار شد

گلزار چرخ چونگ گلستان دل بدید / در رو كشید ابر و ز دل شرمسار شد

زنده شدند بار دیگر كشتگان دی / تا منكر قیامت بی‌اعتبار شد ...

در میان وزن های عروضی بحر هزج مسدّس مقصور یا محذوف (مفاعیلن مفاعیلن فعولن) بستر مناسبی برای پذیرفتن پیام های بزمی و عاشقانه و وصف مناظر زیبای طبیعت و طرح تمنیات دوستی و غیره است كه نمونه ی زیبای آن "خسرو و شیرین" نظامی و مثنوی هایی است كه به تقلید آن سخن سرای نامی سروده شده است و در غزل و قصیده هم بهره‌گیران از این آهنگ كم نیستند. حافظ در نمونه زیرین حكایت بلبل را با صبا و نوازش نسیم صبحگاهی را از شب‌نشینان و بشارت توبه را از زهد و ریا در این آهنگ ریخته است:

سحر بلبل حكایت با صبا كرد / كه عشق روی گل با ما چه‌ها كرد

خوشش باد آن نسیم صبحگاهی / كه درد شب نشینان را دوا كرد

بشارت بر به كوی می فروشان / كه حافظ توبه از زهد و ریا كرد

لیكن درد و داغ، هجر و رثا، غم ها و سوك ها، آهنگ های بلند و هجاهای كشیده را می طلبد و هماهنگی و تقارن این معانی هجاهای بلند موسیقی درون چامه‌ها را به خوبی تأمین می‌كند و گویی سرنوشت بشریت كه آدمی را به اندیشیدن و تأمل وا می‌دارد، اقتضای آرامش و آهستگی دارد و این را با هجاهای بلند همراهی می‌كند. فردوسی این معانی را در وزن فعولن فعولن فعولن فعل به خوبی تلفیق می‌كند و به عنوان نمونه مرگ را به یاد می‌آورد و خرد را به دستگیری می‌خواند و سرانجام، بستر آدمیان را خاك تیره می‌داند:

همه مرگ راییم برنا و پیر / به رفتن خردمان بود دستگیر

بد و نیك بر ما همی بگذرد / چنین داند آن كه دارد خرد

سرانجام بستر بود تیره خاك / بپرّد روان سوی یزدان پاك

تناسب هجاهای بلند با نـُدبه و سوكمندی از یك سو و وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن از دگر سو آهنگ مناسبی پدید آورده است كه تمام آن ها شعر خاقانی را وحدت بخشیده و جلوه‌گر ساخته است. او در قصیده ترنـّم المصاب كه در سوك مرگ فرزند جوان خویش رشیدالدین با كلمه‌هایی كه از هجاهای بلند برخوردار است، بدین سان نوحه سر داده است:

نازنینان منا مُرد چراغ دل من / همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید

بلبل نغمه گر از باب طرب شد به سفر / گوش بر نوحه زاغان به حضر بگشایید

دانه دانه گهر اشك ببارید چنانك / گره رشته تسبیح ز سر بگشایید‌...

در دارالكتب و بام دبستان بكنید / بر نظاره ز در بام مقر بگشایید     (دیوان برگ ۱٦)

و همین شاعر در قصیده ی دیگر دریغاگویی فرزند خویش را از (بحر رمل مثمّن مخبون) با اختیار واژه‌هایی با هجاهای بلند، آتش در جان آدمیان انداخته است:

دلنواز من بیمار شمایید همه / بهر بیمارنوازی به من آرید همه

دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز / كه خزان رنگم و نوروز لقایید همه

چون مرا طوطی جان از قفس كام پرید / نوحه جغد كنید ار چه همایید همه

الوداع ای دَمتان همره آخر دم من / بارك الله چه به آیین رفقایید همه

الوداع ای دلتان سوخته روز فراق / در شب خوف نه در صبح رجایید همه

اما عناصر اندیشگانی و صورتگری شعر فارسی نه چیزی است خـُرد كه بتوان در طی اوراقی به تمامی باز گفت. زبانی به پهنای فلك می‌تواند تا شرح آن باز گوید. از این رو كلیاتی از آن را در دو عرصه به طور فشرده یاد می‌كنیم و همراه مثال ها و نمونه‌ها خواننده را در جریان این چشمه سار نشاط بخش و دلنواز قرار می‌دهیم:

صورتگری بلاغی و هنری نشان دهنده داده‌هایی است كه بخشی از آن ها را سازه‌ها و قالب های رسمی بلاغی از تشبیه و استعاره و جنس و كنایه و اطناب و ایجاز و حذف و تقدم و تأخر و حصر و قصر و ایهام و یباق و مراعات نظیر و دگرگونه‌های بدیع و بلاغت در منابع و مآخذ آن به زبان های فارسی و عربی در اختیار مشتاقان قرار داده است و بخش عظیم این صورتگری آفریده ی ذهن و اندیشه خود شاعر است. در بخش صورتگری، شاعران که تخیل و الهام را با مهارت های ادبی درآمیخته‌اند، حالات عقلانی و استدلال های دشوار را در قالب تشبیه و استعاره ریخته و به سادگی از عهده ی بیان مطلب بر آمده‌اند:

در ساده‌ترین گونه‌های تشبیه كه همان تشابه لفظی و ظاهری كلمه‌هاست یعنی جناس، برخی تشبیه و جناس را در پدید آوردن شگفتی و نیروی القای مطلب به كار گرفته‌اند. چنان كه خاقانی نهاد تن‌پرستان و خودنمایان را كه درونی آلوده و برونی آراسته دارند به گلخن و گل خندان مانند كرده و دو چیز ناهماهنگ را در كنار هم نشانده و گفته است:

نهاد تن پرستان را گل خندان و گلخن دان / درون سو خبث و ناپاكی و بیرون زر و مرجانش  (٦)

و نظامی، نمك لب شیرین را با شكر درآمیخته و توصیفی بدین‌گونه آورده است:

نمك دارد لبش در خنده پیوست / نمك شیرین نباشد وان‌ِ او هست

نمونه‌های یاد شده كه نخستین تشبیه همراه جناس و دومی تشبیه مركب است نشان می‌دهد (٧) كه چه گونه تشبیه كه از كیفیت تركیب مشبه و مشبه به و تلفیق محسوس و معقول گرفته می‌شود درجه ی تخیلی آن بیش تر و تأثیرش افزون تر است.

یكی دیگر از فسونكاری های شاعران در حلقه ی تشبیه آن جاست كه كرسی مشبه و مشبه به را جا به جا كنند و به تشبیه معكوس و قیاس وارون بپردازند. در این گونه تشبیه است كه فردوسی در شاهنامه ستاره و خورشید را در درخشندگی به تیغ و سنان و ظاهر شدن ماه را از فراز كوه به جلوس شاه بر تخت مانند كرده است:

ستاره سنان بود و خورشید تیغ / ز آهن زمین بود و از گرز میغ

سر از كوه بر زد هم آنگاه ماه / چو بر تخت پیروزه پیروز شاه  (۸)

از تشبیهات شگفت و والای شاعران نمایش هیئت سكون و طرز قرار گرفتن عناصر و اجزای یك پدیده در كنار هم است كه پیداست در این گونه تشبیه یك چیز به یك چیز مانند نشده، بلكه اجزای مركب با حالت و هیئت مخصوص به وضعیت همانندی تشبیه گردیده و درجه زی ابداع و معماری تشبیه در آن هنری‌تر و والاتر است. چنان كه منوچهری بوستانی را به مسجد و فاخته را به موذ‌ّن و شاخ بنفشه را كه سر بر زانو نهاده در حالت سكون نشان داده است:

بوستان چون مسجد و شاخ بنفشه در ركوع / فاخته چون مؤذ‌ّن و آواز او بانگ نماز

وان بنفشه چون عدوی خواجه گیتی نگون / سر به زانو بر نهاده رخ به نیل اندوده باز

و همین تشبیه (سر به زانو نهادن) كه نمایش هیئت سكون است، از تركیب جهات و عناصر و اجزای گوناگون حاصل آمده و با وجه شبهی مركب عرضه شده و از تشبیهات هنری شاعران است. چنان كه خاقانی زانوی ادب بر زمین زدن و در درس تعلیم و تربیت استاد به ادب نشستن را آیین ادب دانسته و آن را در قصیده‌ای با این تشبیهات آراسته است:

مرا دل پیر تعلمی است و من طفل زبان دانش / دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش

سر زانو دبستانی است چون كشتی نوح آن را / كه طوفان جوش درد اوست جودی گردد فاصله امانش

خود آن كس را كه روزی شد دبستان از سر زانو / نه تا كعبش بود جودی و نه تا ساق طوفانش

دبستان از سر زانو است خاص آن شیرمردی را / كه چون سگ در پس زانو نشاند شور مردانش
(دیوان، برگ ۲۰۹)

و سیر این تشبیه ابداعی را در شعر فارسی كه سر در آداب تعلیم و تعلم دارد و مربیان گفته‌اند:

«بهتر است با اقعاء جلوس كند، دو پای خویش را فرش ساخته و دو زانو بنشیند». (۹) می‌توان در تشبیهات دیگر شاعران بزرگ هم دید، چنان كه خاقانی گوید:

همچو بنفشه بر سر زانو نهاده سر / زانو بنفشه رنگ‌تر از لب هزار بار  (۱۰)

صورتگری و فسون كاری سخن‌سرایان فارسی در قلمرو استعاره، بسی دلنشین و هوش رباست. آن جا كه صبح آه آتشین ر جگر برمی‌كشد و پگاهان نفس سر به مهر برمی‌كشد و خیمه ی روحانیان را عنبرین طناب می‌سازد و جیب دریده ی صبح از قواره ی پرنیانی نمایان می‌گردد. به این بیت های خاقانی بنگریم:

صبح آه آتشین ز جگر بركشید و گفت / دردا كه كار خراسان بر آب شد

زد نفس سر به مهر صبح مُلـَمَّع نقاب / خیمه روحانیان گشت مُعَنـْبَر طناب

ساحری را گر قواره بهر صبح آید به كار / من ز جیب مه قواره پرنیان آورده‌ام

بر قواره ماه سحری كرد چرخ / تا سر از خواب گردان بر كرد صبح  (۱۱)

تشبیه و تمثیل و استعاره در دست شاعران ابزاری بوده است كه بدان وسیله به استدلال شاعران و برهان‌سازی می‌پرداخته‌اند. عنصری با استفاده از تناسب تشبیه و تمثیل ممدوح به یاقوت كه هم از سنگ ها هست و هم نیست و بالاتر و گران بهاتر از آن هاست، نتیجه گرفت كه ممدوحش از مردم است، لیكن مرتبتی بالاتر از مردم دارد و گفته است:

تو ای شاه اَر ز جنس مردمانی / بُوَد یاقوت نیز از جنس اَحجار

و مولوی با استفاده از این ترفند فرموده:

سیمرغ را خلیفه مرغان نهاده‌اند / هر چند هم لباس خلیفه غـُراب شد

گریز از توسل به دلایل عادی و طبیعی و حركت به اقامه ی علت های شاعرانه موجب گردیده است كه خاقانی خوان ددان و درندگان را با كاسه سر دشمنان رنگین و الوان سازد تا امید و نیاز ددان برآورد:

خوان ددان را به كاسه سر اعدا / ز آتش شمشیر تو طعام برآمد  (۱۲)

و یا انوری گرگانِ بیابان را آرزومند سر خونریز اسیران ممدوح شمرده و پاس داری شبان را از گوسفندان واجب دانسته است:

گرگان سر خونریز اسیران تو دارند / واجب شِمُرَد حَزْم شبان پاس غنم را

و فردوسی ممدوح خویش ـ پهلوان نام دار ایران، رستم را ـ چماننده ی چرمه و چراننده ی كركس توصیف كرده است:

ماننده چرمه هنگام گرد / چراننده كركس اندر نبرد (۱۳)

مطالعه و پژوهش در این ترفندها و انگیزه‌ها و صورتگری ها و سحركاری های شاعرانه حدیثی بس دراز دارد و این هنرها سخن‌سرایان ایرانی را در تاریخ ادب جهان نام دار و همیشه زنده ساخته است.

- - -

پی‌نوشت ها :

۱- نگاه کنید به : خطلیب دمشقی، مطّول علی التلخیص، به شرح تفتازانی، استانبول، ۱۳۳۰ ق، برگ ۴ : «والتقطتُ فرائدالفكر مِنْ مطارح الآنظار و بذلتُ الجُهد فی مراجعة الفضلاء المُشار الیهم بالبنان و مُمارَسَة الكتب المصنَّفة فی فنّ البیان لاسیمّا دلائلُ الأعجاز و أسرار البلاغة و نقد تناهَیتُ فی تصفحهما غایة الوُسع و الطّاقة».

۲- محمد بن عمر رادویانی، ترجمان البلاغة، به كوشش احمد آتش، استانبول، ۱۹۴۹ م، برگ های ۲ و ۳.

۳- رشیدالدین وطواط، حدائق السّحر ، به كوشش عباس اقبال، تهران، كتاب خانه كاوه، برگ های ۱۵، ۸۲، ۳۲، ۹، ۴۲ و ۸۷ (به ترتیب شاعران مذكور).

۴- یاقوت حموی، معجم الأدباء ، ج ٧ برگ ۹۱.

۵- ابراهیم خاقانی شروانی، دیوان ، به كوشش ضیاءالدین سجادی، كتاب خانه زوار، برگ ۳۰.

٦- در قصیده‌ای با مطلع:
مرا دل پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش / دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
(دیوان، برگ ۲۰۹)

از این حدیث پیامبر بهره گرفته است: ایاكُمْ و خضراء الدمن.

ر.ك. جلیل تجلیل، اسرار البلاغه ، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۴٧، برگ های ۳٦ تا ۳۹.

ر. ك. جلیل تجلیل، تحلیل اشعار اسرار البلاغه ، انتشارات دانشگاه آزاد اسلامی، ۱۳۷۷، برگ های ۲۷ و ۲۸.

٧- «خسرو و شیرین» نظامی، تصحیح وحید دستگری، برگ ۵۱.

۸- شاهنامه فردوسی»، تصحیح ژول مول، سازمان كتابهای جیبی، ج ۳، برگ های ۲۱ و ۲۱۸.

۹- «آداب تعلیم و تعلم در اسلام»، ترجمه سید منحمد باقر حجتی، برگ ۳۳٧.

۱۰- دانشمندان بلاغت این تشبیه را در موضوع ملاحظه هیأت سكون در تشبیه در این بیت «مُتـَنـَبّی» متمثل دانسته‌اند:
یقعی جلوس البدوی المصطلی / با ربع مجدولة لم تجدل
ر.ك. «مطوّل» تفتازانی، برگ ۳۲۵.

۱۱- تنفس صبح برگرفته از تعابیر قرآنی است: والصبح اذا تنفس (تكوید، آیه ۱۸) و این موضوع در تفسیر كشاف زمخشری ، اسناد مجازی شناخته شده و بیت زیر شاهد آمده است:
حتی اذا الصبح لها تنفسا
و انجاب عنها لیلها و عسعسا
(كشاف ج ۴، برگ ٧۱۱)

۱۲-  جلیل تجلیل، «جاذبه‌های شعری خاقانی و هنرهای ادبی او» ، مشكوة، نشریه آستان قدس رضوی، شماره ی ٦، ۱۳٦۲، برگ ۱٧۸.

۱۳- عبدالقاهر جرجانی، اسرار البلاغه ، چاپ اسلامبول، برگ ۳۵٧ كه در موضوع علت‌سازی شاعرانه به این بیت متنبّی تمثل جسته است:
ما به قتل اعادیه ولكن / یتـّقی اخلاف ماترجوا الذئاب
ر.ك. جلیل تجلیل، تحلیل اشعار اسرار البلاغة ، برگ ۱٦۲. 

- - -

از: شورای گسترش زبان فارسی 

نقش و کاربرد قصه در ادب فارسی

 

شماره ی نوشته : ۲۱ / ۴

ژاله آموزگار

نقش و کاربرد قصه در ادب فارسی

قصه از برجسته ترین و رایج ترین گونه های ادبیات عامه است كه با طبیعت و زندگی مردم پیوند نزدیك دارد ، گوناگونی یك قصه و نقل آن به این سبب است كه ادبیات عامه در آغاز صورت شفاهی داشته و از فرد به فرد و نسل به نسل دیگر انتقال یافته و سپس برای بقا و استمرار در هر عصر و دوره و در هر جامعه و فرهنگ، خود را با نظام اجتماعی رایج تطبیق داده و با الگو های اجتماعی آن جامعه و آن دوره هم نوا نموده است .
ساخت معنایی قصه بر دو اصل واقع گرایی و خیال پردازی نهاده شده است. آمیختگی این دو اصل یا خصلت ، قصه را زیباتر و دل پذیر و مقبول طبع عام و خاص كرده است . قصه انگاره ها و تصویر هایی از زندگی مردم زمانه، شیوه ی كار و تولید ، مناسبات میان افراد و گروه ها و طبقات، تضاد طبقاتی و ستیزه جویی های اجتماعی، رفتار و روابط خانوادگی و خویشاوندی، گرایش های قومی و مذهبی، اندیشه و احساس، آداب و رسوم متداول در جامعه ها را به زبان ساده یا به زبان نمادی (سمبلیك) و به صورت های طنز، جدی، هزل ترسیم و بیان می كند .
در زبان و ادبیات امروز با تغییرات نسبتن گسترده ای كه در سبك بیان و نگارش و در به كارگیری لغات و اصطلاحات و تعبیرات رخ داده و همچنین با دگرگونی كیفی كه در مفاهیم پدید آمده است، مطالب بزرگان و حكایات نیز كم تر درك و دریافت می شوند. اما نمی توان به سادگی از آن همه حكمت و تاریخ و گزارش به جای مانده از گذشته های بسیار دور و خاطره هایی كه روزگاری واقعیت خارجی داشته و به مرور جنبه اساتیری به خود گرفته اند و نیز از آن همه ادب و راه و رسم زندگی و دیگر نكته های پر مایه دل بر كند . پس باید به به ترین وجه و با در نظر گرفتن دریافت كنونی و سلیقه امروزی، از الفاظ زبان و از معانی و مفاهیم بهره گرفت. در گوشه و كنار جهان این راه دوم را برای بهره گیری از ادبیات كهن خود در پیش گرفته اند و بدین ترتیب است كه در هر عصر فرزندان نسل بالنده خود را با تاریخ و استوره و ادب و شعر و نثر گذشته آشنا می كنند و راه دریافت ادبیات هر دوره را كه خواه نا خواه با استوره ها و تاریخ و حكایت و آداب و رسوم گذشته عجین و یا در ارتباط و تعامل جدی است هموار می سازند .
قصه در زبان و ادب فارسی بسته به موضوع، سبك نگارش و شكل قهرمان ها به انواع گوناگون: عامیانه، ادبی، حماسی، عشقی، اخلاقی، مذهبی، ملی با نام های: كودكان، پریان، حیوانات و .... تقسیم می شود .

تاریخچه ی قصه
در گذشته قصه برای اقوامی كه خط و نوشته نداشتند، نوعی تاریخ نگاری بود، امروز نیز در نگارش تاریخ اجتماعی جامعه ها قصه به منزله ی سندی معتبر و سودمند به كار می رود .
سرزمین ایران در گذشته های دور قسمت هایی از بابل، آشور و كلده را در بر می گرفته است، تاریخ ادبیات داستانی ما از داستان های زیبا و باشكوه گیل گمش یا از زمان بر خشت نوشتن آن دست کم پنج هزار سال می گذرد. از این نظر معیار ما، اسناد مسلم تاریخی است. زنده یاد پیرنیا می گوید: « تاریخ ایران را باید از ایلام آغاز كرد ».
برای سرزمین باستانی ما تاریخ هایی تنظیم كرده اند كه ملهم از داستان هایی بین افسانه و استوره است ، داستان بیان واقعه در امتداد زمان است. شبه تاریخ ها و افسانه هایی كه از دوره ی ایلامی تاریخ ما مانده اند به پنج هزار سال پیش مربوط است از آن دوره سفال هایی به جا مانده كه روی آن ها تصویر هایی است كه نمودار حركت است و اموری مانند شكار یا تعقیب نقش بسته است كه ما با دیدن آن تصویر ها نوعی داستان را كشف كنیم .
سده هاست كه زندگی و آداب و رسوم جامعه ی ما ایرانیان با هزاران افسانه و قصه مملو و ممزوج است، افسانه ها به طور كلی در زندگی و ادبیات هر قوم و ملتی دارای اهمیت شایان توجهی هستند .
گروهی از دانشمندان علم فولكلور بزر این باورند كه هند مهد بسیاری از افسانه هایی است كه هم اكنون در كشور های جهان و از جمله ایران وجود دارد. پس از اسلام ترجمه های متعدد و منظمی از افسانه ها توسط ایرانیان از آثار پهلوی به زبان عربی و فارسی دری به عمل آمده كه در حفظ بسیاری از این افسانه ها موثر بوده است .
پژوهشگران و باستان شناسان آشوری ، قصه عشقی را روی كتیبه بابلی یافته اند كه به طور كلی شبیه قصه قیس ابن الملوح است، نام های اصلی قصه نیز تقریبن همان نام ها است ، با این تفاوت كه در قصه ی بابلی، قیس و لیلی با هم ازدواج می كنند و قصه پایانی واقعی دارد. با یافتن این كتیبه ها ادعا می شود كه قصه ی لیلی و مجنون به ادبیات بابل و سده ی ششم پیش از میلاد تعلق دارد .
نویسندگان و شاعران گذشته ی ما اغلب به مقاصد خاصی از جمله بیان دلایل عرفانی و فلسفی و اخلاقی توجه داشته اند. بی شك به كارگیری قصه و تمثیل و داستان، كار ایشان را بزرای این گونه دلایل ساده تر و موثر تر می ساخته است و بدین ترتیب قصه و داستان تنها ابزاری برای بیان درونمایه عقلانی و درونی این گونه مفاهیم به شمار می رفته است و بدین ترتیب در بسیاری موارد بیان مفاهیم عرفانی یا فلسفی جز با به كارگیری قصه و تمثیل ممکن نبوده است .
شاهنامه فردوسی، گلستان و بوستان سعدی، ویس و رامین فخرالدین اسعد، پنج گنج نظامی یا سیاست نامه با قصه هایی در دانش كشورداری، مثنوی با قصه های عارفانه، حكمی، قرآنی و تمثیلی، اسرار التوحید با قصه هایی در احوال عارفان، كلیله و دمنه با حكایات تمثیلی و استعاری، قابوس نامه با قصه های تمثیلی و تربیتی و هزار و یك شب با داستان های عامیانه بخشی از تاریخ ادبیات داستانی ما را شكل می دهند كه گزارشگر راستینی از وجدان جمعی، خرد جمعی و تجربه جمعی ملتی كهن، خرد پیشه، فرهیخته، كم گوی و گزینه گوی با ذوق و ظرافتی كم مانند در همه ی دوران ها است .
جایگاه قصه نزد انسان ها موجب شده تا قالب قصه در ادیان، ابزاری برای ابلاغ پیام های الاهی و دشوار ترین و عبرت آموز ترین پیام ها شود، در دنیای امروز نیز قالب قصه به عنوان موثر ترین پیام به كار گرفته می شود. نویسندگان برای بیان اندیشه های نو و ارایه ی نظریه های فكری فیلسوفان و متفكران هر جامعه آن ها را با زبان ساده در قالب قصه برای مردم مطرح می كنند .
قصه نیز مانند دیگر ادبیات عامه، نقش ها و كاركرد های گوناگونی در جامعه دارد كه عبارتند از : سرگرم کردن، آموزش، نظم دهی، اعتبار و اقتدار بخشی، روان شناسی جامعه و تداوم و ثبات بخشی به فرهنگ.
به طور كلی از نظر موضوع، همه ی قصه های نظم و نثر به سه گونه است :
۱- قصه های عامیانه
۲- قصه های ادب كهن پارسی
۳- داستان های نوین امروز ایران

قصه های عامیانه
اصلی ترین ویژگی قصه های عامیانه، شفاهی بودن و تعلق نداشتن آن ها به فردی خاص است. هر چند این قصه ها نیز گاه نوشته شده اند، اما هیچ گاه نویسنده ی آن شهرتی فراتر از قصه نیافته است. قصه های عامیانه بخشی از ادبیات عامیانه به شمار می رود و ادبیات عامیانه نیز به نوبه خود از دانش مردمی و یا فرهنگ عامه است .

در قصه های عامیانه جایی برای سبك پردازی و زبان آوری و عرصه ای برای زیبا شناسی كلام وجود نداردپرسش و شگفتی از ویژگی های قصه عامیانه است و مراد از گفتن یا نوشتن آن ها ایجاد تاثیر عاطفی و بخشیدن احساس لذت ادبی به خواننده و شنونده است. در حقیقت در آغاز قصه های عامیانه به صورت شفاهی بوده و سپس گونه های دیگر آن خلق شده است .
قصه های عامیانه گوینده و شنونده مشخصی ندارد و بیش از دیگر انواع قصه بر نویسندگان تاثیر می گذارد، زیرا از كودكی ذهن نویسنده را به خود مشغول داشته اند. والتر بنیامین می گوید : «قصه نخستین آموزگار كودكان و زمانی نخستین آموزگار بشر بوده است، راوی و پروراننده قصه ها غالبن زنان هستند كه آن ها را برای بچه ها نقل می كرده اند »
در قصه های عامیانه، ساختار متن در جهت نوعی تقابل بین قهرمانی و شرارت، نیكی مطلق و پلیدی هویت پیدا می كند . قصه گو همه جا به وحدت زیبایی و حقیقت و پاكیزگی اخلاق پایبند است، شر به عنوان پدیده ای عدمی كه نقصان وجود آدمی را به نمایش می گذارد، هیچ حقیقت پاینده ای را متبلور نمی سازد. وجود، فی نفسه نماینده ی خیر مطلق است . قصه گو به ورای محیط تجربی اش نظر می اندازد و مخاطب را از روزمرگی دور می سازد .
حیطه ی كنش در قصه ی عامیانه بسیار گسترده و نامحدود است. در این قصه ها هرگونه كنش شگفت انگیز و قابل تصوری را می توان مشاهده كرد، تخیل جنبه ی بصری داشته و دیدنی است. حس باورپذیری در مخاطب ایجاد شده و قصه گو با ساختار باورپذیر دنیای ناشناخته و خیالی را بازنمایی می كند و آن چه اهمیت دارد داستانی كردن تخیل است ، تخیل را نباید با خیال بافی خودسرانه مترادف گرفت، زیرا تخیل را در متن قصه ها می توان دید. همه ی اجزای هستی طبیعی، قوانین محكم و سخت زندگی و محدودیت های تجربه بشری در برابر قدرت این تخیل در هم می شكنند .

قصه های ادب كهن پارسی
قصه های كهن فارسی در گذشته توسط شاعران و نویسندگان ایرانی خلق شده اند. وجه مشخصه ی قصه های كهن فارسی، در ارزش ادبی ( كاربرد صناعات ادبی ) آن ها و خلق آن ها توسط افرادی خاص است. نویسنده در باز آفرینی آن ها چنان قدرتی از تخیل و اندیشه روا داشته است كه هسته ی اصلی قصه دچار دگرگونی اساسی شده و یا با زیبا ترین شكل پرداخت شده است، شاهكار های ادبی كه در حین دیرینگی و معانی ژرف، همچنان تازگی و طراوت خود را حفظ كرده اند. این شاهکارها شامل داستان های واقعی، داستان های تمثیلی، داستان های رمزی، داستان های طنز آمیز، داستان های وهمی و جادویی، داستان های حادثه پردازانه، داستان های عاشقانه  داستان های عارفانه، داستان های سیاسی – اجتماعی، داستان های اساتیری، داستان های حماسی، داستان های عامیانه، داستان های حكمی و اخلاقی، داستان های فلسفی، داستان های قرآنی و داستان های دینی می شوند. از این شمارند اغلب آثار مولوی ، عطار ، سنایی و ....

داستان های نوین امروز ایران
امروزه خواه نا خواه داستان نویسان متكی بر مجموعه ای از لغات ادبی و حكایات كهن هستند. ولی مخاطب اصلی داستان امروز از تاریخ دیرین داستان بی اطلاع است و آن را جز به شكل جدیدش نمی شناسد .اگر امروز قصه های مثنوی، داستان های خمسه نظامی، حكایات كلیله و دمنه و یا نظایر آن ها برای كودكان و بزرگ تر ها دریافت شدنی است، به علت تغییرات وسیعی است که در سبك بیان و نگارش و به كارگیری واژگان و اصطلاحات و تعبیرات و مفاهیم گوناگون آنها صورت گرفته است .
سرآغاز آثار قابل اعتنای قصه نویسی نوین در ایران مجموعه داستان های "یكی بود یكی نبود" جمال زاده است كه به كم تر از صد سال باز می گردد كه در غرب این مدت به سیصد سال افزایش می یابد .
 منتقدان ادبی، داستان نویسی امروز ایران را مولود فعالیت های ادبی غرب در سده های هیجده و نوزده میلادی می دانند .
به دلیل مشكلاتی چون ارتباط كم كتاب های كهن با محتوای پرمعنای خود و دشواری درک اشارات آن ها به معانی گوناگون آرمانی، ایمانی، اعتقادی، تاریخی، جغرافیایی، اجتماعی، تمدنی، فرهنگی، استوره ای و حتی ادبی، برای آن كه نوجوانان و جوانان بتوانند آن ها را بفهمند و برای تقویت داستان نویسی امروزی، باید كارهایی را انجام داد :
الف – نزدیك كردن مفاهیم به ذهن خوانندگان با اصول و مبانی معانی .
ب – حذف برخی مفاهیم و معانی و پیام های فرعی و تكراری، تا الفاظ، كلمات، تعبیرات و اصطلاحات به طور مستقیم معانی را برساند .
ج – در عین توجه به واقعیات امروزی از آنان برای تصویر سازی استفاده نمود .
د – استوار سازی هویت قومی ایرانی، آرمان خواهی و موحد بودن عموم ایرانیان و وطن خواهی به دور از سلیقه هاو غرض های خاص
ه – عرضه ی نوشته های مورد نظر در قالبی نو به گونه ای كه شوق مراجعه به اصل آثار را فزونی بخشد .

در داستان های نو امروزی قصه و داستان منظوم نیز وجود دارد. توجه نیما در منظومه ی افسانه، قصه رنگ پریده، خون سرد، خانواده سرباز، قلعه سقریم، مانلی و .... نشانگر اهمیت این نوع شعر است. اخوان ثالث نیز در شعر های خود به شیوه ای هوشمندانه با استفاده از عنصر طنز، بهره گیری از شگرد های كهنه شده ی قصه گویی به شكل امروزی و نوین، تداخل روایت ها در یكدیگر، شاخ و برگ دادن به موضوع اصلی، به تعویق انداختن روایت اصلی با روایت های فرعی، استفاده از شیرین كاری های زبانی و .... باعث جذابیت و جلوه ای خاص به این نوع شعرهای خود شده است .

وجوه اشتراك سه گونه قصه
۱- روایت: كه اصل اساسی شناسایی یك اثر به عنوان قصه است .
۲- خلاقیت: وجود قصه های تكراری نشانه ی كوشش خلاقانه افراد گوناگون برای خلق قصه ها است .
۳- عناصر داستانی و ضد داستانی: این عناصر باعث پیچیدگی، كشمكش و بحران در داستان می شود

وجوه تفاوت سه گونه قصه
۱- رابطه ی علی: این رابطه در میان رویداد ها، در اغلب رویدادهای قصه های عامیانه و داستان های كهن نادیده گرفته می شود .
۲- شخصیت پردازی: این عنصر در اغلب قصه های عامیانه و كهن جایگاهی ندارد و به تر است از واژه های قهرمان و ضد قهرمان در مورد اشخاص این قصه ها استفاده شود. اما در داستان های امروزی آمیزه ای از آن دو شخصیت وجود دارد. نگاه پدید آورندگان داستان های امروزی به اشخاص داستان، با نگاه شاعران و نویسندگان كهن و قصه های عامیانه تفاوت دارد كه حوادث خلق الساعه و خارق العاده، طی مسافت طولانی در یك لحظه، از پای در آمدن یك لشكر به دست یك تن، جنگیدن با دیوان و .... از آن جمله اند .
۳- توصیف زمان و مكان: در قصه های عامیانه به این عنصر كم تر توجه می شود، اما در داستان های امروزی یك اصل است .
۴- پیام و شیوه ارایه پیام داستان: در داستان های امروزی پیام داستان نهفته است در حالی كه در قصه های كهن و عامیانه پیام به صراحت بیان می شود .
۵- زبان: شیوه ی بیان و زبان قصه های كهن و عامیانه پیوستگی كامل با زبان قهرمان داستان دارد و در انتقال نسل به نسل و سینه به سینه تغییر می كند، اما زبان بسیاری از داستان های امروزی متناسب با سبك نویسنده و متفاوت با شیوه بیان شخصیت های داستانی است .
٦- گفت و گو: در داستان های امروزی گفت و گو در معرفی گوینده، ایجاد كشمكش، زمینه چینی، توضیح صحنه و فضا سازی و همچنین انتقال فكر و اندیشه موثر است، در حالی كه در قصه های كهن و عامیانه واژه ای كه از زبان پادشاه گفته می شود با افراد ساده جامعه تفاوت چندانی ندارد .
۷- تكرار: در قصه های كهن و عامیانه حوادث بار ها تكرار می شود و یا قهرمان بار ها خود را معرفی می كند، در حالی كه در داستان های امروزی حت نباید یك كلمه ی اضافه وجود داشته باشد .
۸- تك خطی بودن: قصه های عامیانه معمولن آغاز و پایان دارند، در حالی كه داستان های امروزی گاه از پایان آغاز می شوند .

استوره و افسانه
فرق میان افسانه و استوره که هر دو از انواع قصه هستند، در این است كه افسانه ها هیچ گاه مرجع ایمان و اعتقاد ملتی نیستند و  فقط زاییده ی خیالند و اغلب برای مشغول كردن و شادی خاطر خواننده و شنونده ساخته شده اند، در حالی كه استوره ها با معجزه ها و باورهای مذهبی توام بوده و مضمون هایی را در بردارند كه از رویدادهای واقعی سرچشمه گرفته است. به تعبیری دیگر ، استوره ها شامل روایاتی از کارهای فوق العاده ی انسان ها یا موجوداتی آرمانی اند كه از تخیل افراد یا اقوام زاده شده و خود از حوادث تاریخی و واقعی كه در بستر زمان تغییر شكل یافته است نشات گرفته اند .
استوره قصه ای است كه درباره خدایان و موجودات فوق طبیعی كه ریشه اصلی آن باور دینی مردم قدیم است و خاستگاه و آغاز زندگی و معتقدات مذهبی و قدرت مافوق طبیعی و اعمال قهرمانان آرمانی را بیان می كند. استوره حقیقت تاریخی ندارد و پدید آورندگان آن ها گروه های ناشناخته از مردم بوده اند كه در هزاره های پیش می زیسته اند و چون جنبه اخلاقی ندارند با افسانه و حكایت متفاوت هستند .
استوره را باید داستان یا سرگذشت "مینویی" دانست كه معمولن اصل آن نامعلوم است و شرح و عمل، عقیده، نهاد یا پدیده ای طبیعی است به صورت فراسویی كه دست كم بخشی از آن از سنت ها و روایت های گرفته شده و با آیین ها و عقاید دینی پیوندی ناگسستنی دارد، داستان هایی كهن مربوط به هزار ها سال پیش مردم و ملل است كه به طور شفاهی سینه به سینه نقل شده تا سرانجام به صورت نوشته درآمده است، این نوشته ها تصویر هایی به دست می دهند از دورانی كه نه تاریخ می تواند درباره ی آن قضاوت كند نه باستان شناسی و جای پای آن ها را فقط در همان استوره می توان یافت .
استوره ها نشان دهنده ی فرهنگ و نحوه تفكر مردمان در دوران كهن است. زبان گویای تاریخی است از دوران های پیش از تاریخ، سخن گوی بازمانده های گران بهایی است كه از دل خاك ها بیرون كشیده یا در دل سنگ ها و كوه ها یافت می شود. استورزه ها نماینده ی تداوم زندگی فرهنگی یك ملت و به نوعی تاریخ آن است .
استوره ها منشور هایی را در مورد رفتار اخلاقی و دینی به دست می دهند، عقاید را آشکار و تدوین می كنند و سرچشمه های قدرت مافوق الطبیعه هستند و بر جهان بینی اصلی اقوام و ملل و دریافت آنان از انسان و جامعه و ادیان توجه دارد .

افسانه های موجود در زبان فارسی بسته به موضوع، سبك نگارش و شكل قهرمان آن ها به انواع گوناگون تقسیم می شوند:
- افسانه ی پهلوانان: قصه هایی است كه در آن از نبرد میان پهلوانان و قهرمانان واقعی و تاریخی و افسانه ها صحبت می شود اعمال آنان مبالغه آمیز و گاهی پهلو به استوره و حماسه می زند .
- افسانه ی پریان: قصه هایی هستند درباره شخصیت ها و ماجرا های تخیلی پریان، دیوان، غول ها، اژدها و دیگر موجودات مافوق طبیعی و جادوگرانی كه حوادثی شگفت آور و خارق العاده را می آفرینند. قصه های پریان كم تر به افراد و مكان ها و اتفاقات واقعی نسبت داده شده اند و اغلب پایانی خوش دارند و بخشی از ادبیات عامیانه است كه با دو نیت: الف) سرگرمی و تفریح  ب) آموزش مضمون های گوناگون، تدوین شده و از سنت های شفاهی قصه گویی ملت ها سینه به سینه به ما رسیده است .
- افسانه ی تمثیلی: بیش تر قصه های كوتاه و ساده، اخلاقی یا دارای آموزش اخلاقی ویژه اخلاق اجتماعی هستند، از آن جمله اند: آثار بلعمی به نثر، رودكی به نظم، مرزبان نامه اسعد الدین وراوینی كه تقلیدی از كلیله و دمنه به عنوان اثری غیر پارسی است .

در دورانی كه فشار پادشاهان امكان مستقیم نویسی از ظلم و جور را به نویسندگان نمی داد از جنگل كه نمادی از هرج و مرج است و قوی، ضعیف را می كشد تا باقی بماند و انسان هایی كه گاه از سر اشاره به حیوانات نزدیكند، یا به حیوانات بدل می شوند و یا وقتی که به طور تلویحی و با شخصیت حیوانی در اثر، تاثیر قصه بر خواننده كم تر از شخصیت های انسانی نباشد، از افسانه ی تمثیلی استفاده می شود.
افسانه ی تمثیلی دارای دو سطح است :
الف – سطح حقیقی: كه با حیوانات سركار دارد و شخصیت های داستان را حیوانات تشكیل می دهند (فابل)

ب – سطح مجازی: همیشه جنبه ای از رفتار و كردار انسان را نشان می دهد.

حكایات نیز گاهی از خصوصیات تمثیلی برخوردار هستند اما شخصیت آن مردمانند (نه حیوانات) و برای ترویج اصول مذهبی و درس های اخلاقی نوشته شده و قصه هایی ساده و كوتاه هستند .

- - -


از: تاریخ اساتیری ایران - تهران- انشارات سمت