همچو باران بر خاک (1)
بخش "همچو باران بر خاک" در تارنمای "زبان و ادبیات فارسی" محل نوشتن شعرها و قطعه های ادبی من و نیز ترجمه های من از شعر شاعران انگلیسی و آلمانی (برای آشنایی شاعران امروز فارسی زبان با اندیشه ها، شیوه ها و سبک های دیگر ادبی) است که آن ها را در چشم رس خوانندگان ارجمندم قرار می دهم و امیدوار هستم به زودی بخش دیگری نیز برای بازتاب این گونه کار از خوانندگانم، به آن بیافزایم. ایدون باد، آریا ادیب
بیا تعریف کن
پدر بیا از جنگ تعریف کن
پدر بیا تعریف کن چه گونه نفوذ کردی
پدر بیا تعریف کن چه گونه شلیک کردی
پدر بیا تعریف کن چه گونه زخمی شدی
پدر بیا تعریف کن چه گونه کشته شدی
پدر بیا از جنگ تعریف کن
ارنست یاندل
Ernst Jandl
* *
در میانه ی زندگی
هرگاه که به مُردگان می اندیشم،
به آنان که بی شمارند و آنان که نام دارند،
زندگی به در می کوبد
و باغ از آن سوی حصار ندا می دهد:
گیلاس ها رسیده اند!
گونتر گراس
Gϋnter Grass
* *
خواب
در آن جا که چمن ها روییده اند
و هوا آرام، با عطر شیرین گل های تابستانی،
کنار رود،
در سایه ای دراز کشیده ام و خواب می بینم.
خواب می بینم که دورم،
کنار آن قلعه،
که شاه زاده ای در کنار دروازه اش ایستاده و نگران، به پنجره ای بسته در بالا نگاه می کند.
و من،
خسته،
نشسته روی بستری از گل.
نگاهم به سال های رفته، اشک های ریخته.
هر دو را کنار می گذارم و روی بسترگل دراز می کشم.
چشم هایم را می بندم تا چلچله هایشان پرواز کنند.
آه . . .
چه قدر دیر است !
چه قدر دور است !
دستم نمی رسد.
دلم تنگ شده است برای چیزی که هرگز نداشته ام.
هزاران هزار مردمک خسته در انتظار آمدنش پوسیده اند و بارها دریا برایش در چشم هایم تکرار شده است.
کجایی بی بی طلا ؟
کجایی ؟
نفرین و ننگ، بر آن سنگ، که آینه ات را شکست.
اندکی دوستی و این همه هیچ ؟ این همه هیچ، این همه فاصله ؟
و من،
ناگزیر به عطر بارانی در دلم بسنده کرده ام.
میان دو آه، انگار نام اوست که در گلویم می شکند.
مثل آتشی در برف، مثل باران در خاک، مثل بچه ای در رویاها، گم می شوم.
ولی او
پیدایم می کند.
مرا می بوسد و دلداری ام می دهد. با خوشه ی انگوری مرا می فریبد
و من،
با لبخندی او را فریب می دهم. خوشه های نور بر او می پاشم و با مشورت رنگ ها با او حرف می زنم.
و او،
می گوید که مرا تا روزی که دیگر دست دریا به ساحل نرسد دوستم خواهد داشت و لباسی به رنگ روشن باران برای دلم می دوزد تا هر از گاهی عوض کند و دیگر سیاه نپوشد.
. . .
پنجره ی بالای قلعه باز می شود و دخترکی زیبا از آن سرک می کشد، لبخندی می زند و شاه زاده دلش باز می شود . . .
و من،
از خواب بیدار می شوم.
* *
پسر بچه ها
پسربچه ها
به شوخی
به سوی قورباغه ها سنگ پرتاب می کنند
و قورباغه ها
جدی
می میرند.
اریش فرید
Erich Fried
* *
قلب
امروز قلب من کودکی ست که نابخردی را دوست دارد و به جای رفتن به مدرسه، در کوچه، حباب های صابون به هوا فوت می کند
و من دیگر از تربیتش خسته شده ام.
مدت هاست که دیگر حساب کار او از دست من در رفته است
و حالا هم دارد به دنبال پروانه هایش می دود.
. . .
. . .
آهای . . .
صبر کن!
بگذار من هم بیایم!
. . .
. . .
* *