ترجمه ناپذیری فرهنگی
شماره ی نوشته: ۱۰ / ۱۱
علی صلحجو
ترجمهناپذیری فرهنگی
هر چیزی را نمیتوان به هر زبانی ترجمه کرد. به طور کلی، هر اندازه ساختار دو زبان و نوع فرهنگ ها متفاوت و از هم دور باشند، ترجمه مشکل تر میشود. مشکلاتی که سبب میشود نتوان مطلبی را از زبانی به زبان دیگر ترجمه کرد انواع گوناگونی دارد. یکی از این موردها ترجمه جناس و به طور کلی بازی با زبان است. به گفت و گوی زیر توجه کنید:
- چرا بیقراری؟
- برای این که قرار دارم.
چه گونه میتوان این گفت و گو را با این زیبایی به زبانی دیگر ترجمه کرد؟ یا این که، مثلن، برای کلمه ی "کاریکلماتور" چه برابری میتوان در انگلیسی پیدا کرد؟ این نوع ترجمهناپذیری ترجمه ناپذیری زبانی است. نوع دیگر مشکلی است که در ترجمه ی کلمه های فرهنگی، کلماتی تنیده در فرهنگی خاص، مانند شاهد، رند، مطرب و مستحب در شعر کلاسیک ایرانی، پیش میآید. یکی دیگر از مشکلات ترجمه، پیچیدگی زبان است. برخی از نویسندگان نمیتوانند یا نمیخواهند زبان ساده به کار گیرند. نوشتههایی وجود دارد که محصول توهمات هنرمندانه و گاه نزدیک به هذیاناند. ترجمه ی این گونه نوشتهها نیز غالباً راضی کننده نیست.
اما نوعی از ترجمهناپذیری که در این جا میخواهم نمونهای از آن بیاورم مربوط میشود به نوشتههایی که دارای ارجاعات فرهنگی زیادی هستند. این نوشتهها نه بازی زبانی دارند، نه جناس دارند و نه کلمات ویژه ی فرهنگی بلکه، به اصطلاح، پرتلمیحاند. زبان این نوشتهها به هیچ روی پیچیده نیست. چیزی که ترجمه ی آن ها را دشوار میکند اشارات خاص فرهنگی است. برخی از ترجمهها که سبب نارضایتی خواننده میشود و گاه صدای منتقد را نیز درمیآورد، از همین نوع است و، در واقع، مترجم هیچ کوتاهی نکرده است.
قطعهای که در زیر می آید، نوشتهای است طنزآمیز، به قلم رویا صدر، که در روزنامه شرق (۱٦/۲/۱۳۸۴) چاپ شده است. به نظر من، این نوشته را به راحتی میتوان به زبان های اروپایی ترجمه کرد و به هیچ روی نمیتوان آن را "ترجمهناپذیر" دانست، اما مشکل این جاست که کم تر کسی در اروپا یا امریکا میتواند آن را بفهمد. اما نوشته ی زیر مساله ی دیگری دارد که مانع از ترجمه و در واقع، فهم آن در زبان دیگر میشود. این قظعه را با هم بخوانیم:
کتابی وایسین بقیه هم سوار شن (رویا صدر)
شاغلام رسید کنار ایستگاه مخبرالدوله. اتوبوسی داشت میآمد و بوق میزد و از لوله ی اگزوزش مثل موتور جت، دود بیرون میداد. شاغلام دست نگه داشت. اتوبوس ترمز کرد. شاگرد شوفر رو کرد به مسافران که: "کتابی وایسین، ایشون هم سوار شن" و زد رو شانه ی مش حسن که آن جلو میله را چسبیده بود و رضایت نمیداد یک قدم برود آن طرفتر و گفت: "مَشتی برو جلوتر." مشحسن جواب داد: من مش حسن نیستم، من گاو مش حسنم." شازده احتجاب که بغل دستش ایستاده بود عصبانی گفت: "گاو هم باشی، باید این قدر شعورت برسد که بری جلوتر مردم سوار شن." و زیر لب ادامه داد: "یک عده زبان نفهم ریختهاند این جا... و خودش همان جلو، میله را گرفت بُغ کرد و ایستاد.
ملاقربانعلی به گریه افتاد: "خدایا تا کی باید در این زندان بمانیم؟ آخر بکش راحتمان کن!" و فریاد زد: "آقا راه بیفت، زن و بچه مردم پختند... هلاک شدیم از گرما... و شاگر شوفر گفت: "آقایون بروند داخل، در بسته بشه."
داش آکل هن و هن کنان از عقب اتوبوس، میآمد جلو، نچنچ کرد: "توی عجب دغمسهای افتادیمها... لوطی راه بیفت، درش با من..." صدا از قسمت خواهران بلند شد. زری آمد جلو زنجیر گرداند زیرچشمی نگاه کرد و گفت: "آبجی! شوما برو عقب! خوبیت نداره..." زری اشک به چشمهایش نشست و به عقب اتوبوس پناه برد ... ولی این صحنه ی رومانتیک دراماتیزه شده را داد و فریادی قطع کرد و آن را تا سر حد یک سکانس اکشن از سریالهای تلویزیونی پایین آورد: "آهای آقا... باز کن دوباره ببند... آهای دستم... آهای شستم..." "جعفرخان از فرنگ برگشته"، که روی صندلی نشسته بود، با دیدن این صحنه، سری تکان داد و به "مش قاسم غیاثآبادی"، که در وضعیتی میان خوف و رجا، میان ایستادن و معلق شدن، بالای سرش پیچ و تاب میخورد و گفت: "این مردم آخه معلوم نیست کی سیویلیزه میشند! اصلن دیسکاسیون هیچ رقم باهاشون فایده نداره. نمیدونم اگه اتوریته بالای سرشون نبود..." و تا آمد نفس تازه کند، مش قاسم از فرصت استفاده کرد و گفت: "تا قبر... آ... دروغ چرا؟ ما یه روز به چشم خودمون یه آتوریتهای دیدیم... داشتیم میرفتیم توی راسته غیاثآباد ... از سر پیچ که رد شدیم، یک وقت دیدیم یک آتوریته پرید... ما هم یک بیل برداشتیم که ..." که فریادی حرفهایش را قطع کرد و جماعت دور و بر که تا آن لحظه گوشهایشان را تیز کرده بودند بلکه جریان دعوای مش قاسم با آتوریته را بشنوند، متوجه جلوی اتوبوس شدند. دایی جان ناپلئون یقه استاد ماکان را گرفته بود که: "ماجراجوی بیگانه پرست... آقایون مسئول بینظمی روی رکاب ایشونه..." و با اشاره به قلم مو و بوم نقاشی استاد ماکان میگفت: "اینم ابزار و ادواتش که با این به شکل وقیحانهای میایسته روی رکاب و گرا میده و دلار میگیره..." در این گیر و دار، راننده، سوییچ را چرخاند، ماشین را خاموش کرد. ترمزدستی را کشید و گفت: "حالا که این جوریه، تا توی رکاب خالی نشه، من عمرن اگه ماشینو تکون بدم."... و چپچپ به جوانی نگاه کرد که در ردیف دوم نشسته بود و سرش توی مجله بود و داشت تند و تند جدول حل میکرد... (همانطور که شما خواننده عزیز هم اذعان دارید، برخورد راننده با جوان، کار کاملن بیربطی بوده است.) شاغلام که احساس کرد کار دارد بیخ پیدا میکند به رغم وقوف به این مساله که عبارت "بیخ پیدا کردن کار" مطلقن بار ادبی ندارد، خودش را کج و کوله کرد بلکه در فضای خالی جلوی رکاب، جایش بشود و غائله را ختم به خیر کند. در، با هزار کش و قوس و سر و صدا و فس ... فس کردن، بسته شد و جماعت نفس راحتی کشید. راننده، سوییچ را چرخاند و ترمزدستی را کشید و خواست دنده عوض کند، که صدا از قسمت خواهران بلند شد: "آقا، نگه دار... ایشون پیاده میشن.. اشتباهی سوار شده... قهرمان یکی از پاورقیهای آبگوشتی بود..."
نوشته ی بالا، از لحاظ ترجمه، مشکل زبانی ندارد. همه ی کلمه ها و جملههای آن را میتوان به هر زبان خارجی ترجمه کرد. اما، همان گونه که دیده میشود، خواننده باید آثار ساعدی، گلشیری، جمال زاده، هدایت، سیمین دانشور، پزشکزاد، و بزرگ علوی را خوانده باشد تا بفهمد ماجرا چیست و اشارات به کجا و چه کسانی است. نوشته ی بالا، البته، نوعی نقیضه ی فکاهی است، اما این مساله، در مقیاسی وسیع تر، در کل ادبیات وجود دارد. در واقع، ترجمه با دو سد بزرگ رو به رو است: سد زبانی و سد فرهنگی.
برخی معتقدند این گونه متن ها را فقط با دادن توضیحات مبسوط در پانوشت میتوان ترجمه کرد و عملن نیز شماری از مترجمان چنین کردهاند. این یکی از راه های روبروشدن با این مساله است، اما باید دانست که یک جنبه ی منفی در این کار وجود دارد. به طور کلی، متن و به خصوص ادبیات را باید یکسره و بدون قطع ذهنی و چشمی خواند. هر بار که چشم برای دیدن مطلبی به پایین صفحه حرکت میکند، اندکی از لذت متن کاسته میشود. متنی که بخشی از اطلاعات آن باید از جایی دیگر و به شیوهای مقطع به آن تزریق شود متن سازواری نیست. به سخن دقیقتر، نظام گفتمانی چنین متنی عیب دارد. چنین متنی شبیه اثری ذهنی است که زنگولههایش از خودش بیش تر است و زنگولهها مانع از آناند که خود اثر دیده شود. متنی که خواننده را هر لحظه به پانوشت ـ به گفتمانی متفاوت ـ میکشاند متنی دوگانه است که با ساختار یگانه و لحظهای ذهن انسان هماهنگی ندارد. شاید این کار با دو رسانه متفاوت عملی باشد. مثلن، احتمال دارد کسانی باشند که پیچیدهترین حسابرسی های بزرگ ترین مؤسسات مالی را در حالی که به یکی از سمفونی های موتزارت گوش میکنند انجام دهند، اما به نظر میآید که گوش دادن هم زمان به دو سمفونی عملی نباشد.
به هر حال، هستند مترجمانی که تمایل چندانی به این کار ندارند و معتقدند متن هایی را که به اطلاعات پانوشتی زیادی نیاز دارند، به ویژه اگر از نوع ادبی باشند، نمیتوان طوری ترجمه کرد که خواننده بتواند با خواندن آنها به لذت ادبی دست یابد. در مقابل، گروهی از مترجمان، و همچنین خوانندگان، هستند که خواندن متن ادبی را همچون چیدن قطعات یک پازل درهم ریخته و دست یافتن به شکل درست و نهایی آن میدانند. شاید این شیوه ی ترجمه برای چنین سلیقههایی نامطلوب نباشد، اما باید دانست که حتا آن دسته از نویسندگان پازلگرا، که داستان خود را همچون معما یا بازی به خواننده عرضه میکنند و از او میخواهند که با تلاشی توانفرسا و سرگیجهآور خود را از آن بیرون بکشند، متن را یکپارچه و در گفتمانی یگانه به او عرضه میکنند نه در دو نظام متنی موازی و البته کاملن متفاوت.
برخی دیگر از مترجمان برای حل این مشکل راهی دیگر برگزیدهاند. آنان، همان گونه که اشاره شد، معتقدند که ذهن مقطّع نمیتواند به درک و حظ ادبی برسد. این گروه معتقدند که، به جای حواله دادن دایم خواننده به پای نوشته یا پایان کتاب، به تر است با در اختیار گذاشتن متنی مقدماتی، متنی حاوی اطلاعات لازم برای ورود به متن اصلی بعدی، او را به درجهای از اطلاعات رساند که بتواند به درک و لذت ادبی دست یابد.
این روش بسیار طبیعیتر از روش قبلی – یعنی دادن اطلاعات در پانوشت و فرستادن خواننده به پای صفحات و در نتیجه قطع کلام و ذهن – است. در این جا ذهن قطع و وصل نمیشود. خواننده نوشتهای را درباره موضوعی واحد و یکپارچه میخواند و در نتیجه در فضای ماجرا قرار میگیرد. در واقع، میتوان گفت که چنین خوانندهای در موقعیتی نزدیک به خواننده ی متن اصلی قرار دارد. لذت خواندن نیز در این روش بیش تر است زیرا خواندن یعنی همین نوع خواندن، نه یک کلمه خواندن و ده کلمه به دنبال معنای آن گشتن. به نظر میرسد اصولن کل حرکت به طرف درک فرهنگ بیگانه باید چنین ماهیتی داشته باشد، نه قطعه قطعه و این موضوع میتواند نگاه ما را به ترجمه تغییر دهد.
همان گونه که اشاره شد، شماری از مترجمان، چه ادبی و چه غیر ادبی، چه در ایران و چه در کشورهای دیگر، برای حل مشکل ترجمههایی که به اطلاعات جانبی زیادی نیاز دارند، از این راه رفتهاند. نگارنده دو مورد بارز در ایران سراغ دارد که هر دو کاملن موفق بودهاند. نخست، عبدالرحیم احمدی در ترجمه ی نمایش نامه ی گالیله، اثر بر تولد برشت، و دوم، نجف دریابندری در ترجمه ی پیرمرد و دریا، اثر ارنست همینگوی. آنان مقدمههای مفصلی به این دو اثر ادبی نوشتهاند که تقریبن همه ی آن چه را که خواننده – خواننده ی ایرانی – برای خواندن و درک کامل این آثار نیاز دارد، در اختیار او گذاشتهاند و از این طریق خواننده را در طول مطالعة کتاب آزاد گذاشتهاند. به نظر میرسد که این روش برای ترجمه ی برخی آثار تدبیر مناسبی باشد.
- - -
از: انسان شناسی و فرهنگ