شماره‌ی نوشته: ۵٢ / ١٢

مهدی اخوان ثالث

با این‌همه شاعر چه باید کرد؟‎

وقتی‌ که من در اداره دارایی یکی از شهرها کار‎ ‎می‌کردم و معمولن هر سال به دستور اداره، ماموریت سفر داشتم که برای خرید مازاد‎ ‎غلّه به شهرها و شهرک‌ها و قصبات اطراف بروم، یک‌ سال طبق معمول مامور شدم که به‎ ‎شهرکی بروم و مازاد غلّه آن حدود را خریداری بکنم. این شهرک حدود ده دوازده هزار‎ ‎جمعیت داشت. من به خانه‌ی‌ خانی دوست وارد شدم که در آن شهرک از خوانین معروف و ـ‎ ‎به‌اصطلاح‌ـ معتمدین محل بود. کار من، معمولن هر سال در فصل خرمن بیست روز ـ‎ ‎یک‌ماهی طول می‌کشید. این خان و دوست میزبان من، هر پنج‌شنبه یک مجلس روضه‌خوانی‎ ‎داشت، چند تایی آخوند می‌آمدند و علی‌الرسم کُشت و کشتاری می‌کردند و گریه و شیونی‎ ‎راه می‌انداختند و می‌رفتند‎.

‎عصر پنج‌شنبه‌ای بود، بر ایوان و قسمتی از حیاط‎  ‎آجرفرش خانه، قالی و قالیچه گسترده بودند و من و دوستم، صاحب و بانی عزاداری، و‎ ‎بعضی دیگر از معتمدان اهالی، در صدر مجلس نشسته بودیم و عده‌ای از مردم شهر هم، هر‎ ‎یک به فراخور منزلت خویش یا نوبتی که رسیده بودند، جایی نشسته بودند. آخوند‌ها‎ ‎آمدند کار و شغل شریف خود را گزاردند و رفتند. مجلس تقریبا آرام و خلوت شده بود،‎ ‎مستمعان و عزاداران محترم غالبن رفته بودند و چند تایی تک و توک، این‌جا و آن‌جا،‎ ‎داشتند چایی آخری را دیشلمه می‌کردند، یا چپقی، سیگاری دود می‌کردند که بروند. ‎ 

دوستم برای تفنن و سرگرمی‌ من، یکی از بقایای حضّار را که داشت چپق می‌کشید. به‌ نام‎ ‎صدا زد‎: ‎ـ آمیرزا ابوالفضل! پاشو بیا جلوتر، این‌جا خدمت حضرت والا؛ از آن اشعار‎ ‎خودت هم بیار، اگر چیزی همراه داری. پاشو بیا، مثل این ‌که تو همیشه بیاضی همراه‎ ‎داری، نیست آمیرزا؟‎! ‎مردی در کسوت کسبه شهرستان پیش آمد. دوستم گفت‎: ‎ـ آشنا‎ ‎بشوید! آمیرزا ابوالفضل از شعرای خوب شهر ماست و مرا هم «یکی از فضلای شعردوست مرکز‎ ‎ولایت و اهل جراید» و هم‌چنین «صاحب یکی از نشریات آبرومند، که چندی است تعطیل است،‎ ‎اما به قرار اطلاع ان‌شاءالله به‌‌زودی منتشر می‌شود» معرفی کرد‎. ‎آمیرزا ابوالفضل، «‎ندیمی» تخلص داشت و می‌گفت «این تخلص را خان کوکلان ـ‌ یعنی دوست من‌ـ مرحمت‎ ‎فرموده‌اند، اگر چه حقیر لیاقت ندیمی خان را ندارد‎».

‎من، خوب البته اظهار خشنودی‎ ‎کردم و درخواستم که «آمیرزا لطفن شعری بخواند، محظوظ شویم»،چون «از هرچه بگذری سخن‎ ‎دوست خوش‌تر است». قدری تعارفات معمول و مناسب حال رد و بدل شد و میرزا ندیمی داشت‎ ‎بیاض شعرش را از زیر بغلش در می‌آورد که دیدم سه چهار نفر دیگر هم از بقایای مجلس ـ‎ ‎که قضیه را ملتفت شده بودندـ کم‌کم پیش خزیدند و با سلام و علیکی به جمع ادبی کوچک‎ ‎ما پیوستند. دوستم آن سه چهار نفر دیگر را هم معرفی کرد: «کربلایی عباس هم از شعرای‎ ‎خوب و بنام شهر است. "حاجی"  تخلص دارد. البته هنوز مکه مشرف نشده، اما چون در ظهر‎ ‎عید قربان متولد شده، به او حاجی می‌گویند‎»!  ‎ـ حاجی شکمی، به قول‎ ‎ما‎!‎

کربلایی عباس گفت، با تبسم و جلوتر خزید، خندیدم من و «اختیار دارید‎ ‎حاج‌آقا»‌یی گفتم و گفتم «صلبی و شکمی ندارد، به‌ هرحال ما سراپا گوشیم حاج آقا که‎ ‎از آن شعرهای نغز و پرمغز شما بشنویم؛ البته اول نوبت آمیرزا ابوالفضل ندیمی است،‎ ‎مثل این‌که، بله؟‎!». ‎کربلایی عباس گفت‎: ‎ـ بله، بله، البته حق تقدّم با میرزای‎ ‎ندیمی است‎. ‎بقیه هم معرفی شدند، همه یا «از شعرای خوب شهر» یا «بنام» یا احیانن‎ ‎هردو و هر یک متخلص به تخلصی به مناسبتی. دو نفرشان برادر دوقلو بودند با تخلصی ضدّ‎ ‎و نقیض: یکی «شوخی» تخلص، مشهور به «میرزا شوخی» که یک چشمش احول‌ـ کلاج، لوچ‌ـ بود،‎ ‎یعنی چشم راستش «چپ»بود، بیش‌تر شعر هزل محلی می‌گفت و اتفاقن پربدک نبود، اما‎ ‎تعریفی هم، البته نداشت. دیگری «جدّی» تخلص، مشهور به «میرزا جدّی» که درست به‌عکس‎ ‎برادرِ توأمان خود، چشم چپش «راست» نبود و بعد که هر دو شعر خواندند، فهمیدم‎ «‎جدّیات» این یک در عالم هزل، دست‌کمی از «هزلیات» آن دیگری در عالم جِدّ‎ ‎نداشت‎.

‎به ‌هرحال یکی دو ساعت آن روز ـ‌ که به ‌شب هم پیوند یافت ـ نشستیم و از‎ ‎اشعار محلی و «رسمی» (خودشان این‌طور می‌گفتند) و جدّی و هزلی شعرای خوب و بنامِ‎ ‎شهر مستفیض و محظوظ شدیم. ای، بدک نبود. تنوعی بود در عالم بلاتکلیفی و اوقات‎ ‎بیکاری، در آن غربت شهرستانی‎.

‎این گذشت و ما از فردا باز روزها به ‌کارمان‎ ‎می‌رسیدیم و شب‌ها به بیکاری‌مان، تا پنج‌شنبه‌ی دیگر. پنج‌شنبه‌ی دیگر، من که ساکن آن‎ ‎خانه بودم، دیدم امروز جنب و جوش انعقاد و مقدّمات مجلس روضه‌خوانی مثل این‌ که خیلی‎ ‎بیش از هفته پیش است. آب‌پاشی و جاروی مضبوطی شده است و فرش مبسوطی گسترده‌اند‎. ‎بروبیا زیادتر است، عده‌ای بیست‌ـ سی نفری دارند خدمت می‌کنند، هرچه قالی و قالیچه‎ ‎وخرسک و گلیم و جاجیم و پتو و زیلو کناره، میانه و حتا گونی و حصیر در خانه بوده‌ ـ‎ ‎اگر نه از خانه‌های دیگرـ آورده‌اند پهن کرده‌اند. ایوان وسیع و تمام صحن حیاط بزرگ‎ ‎خانه، مفروش است. موقعی که مجلس پا گرفت، از بالا نگاه کردم دیدم تمام خانه پر از‎ ‎آدم است، جای سوزن‌انداختن نیست و هنوز هی می‌آیند. گاهی که می‌بینند هجوم جمعیت زیاد‎ ‎است و جا کم، صلوات می‌فرستند، اسم امام قائم را می‌برند، جمعیت برمی‌خیزند، قیام‏‎ ‎می‌کنند و بعد تنگ‌تر و جمع‌تر، به ‌قول خودشان مهربان‌تر، می‌نشینند.  

کم‌کم دیدم‎ ‎دنباله‌ی جمعیت به بیرون خانه، تا جایی که چشم می‌بیند کشیده شده، سهل است که روی‎ ‎بام‌های کوتاه و بلند بعضی اتاقک‌ها و «دستون»های گوشه کنار خانه و بام‌های اطراف‎ ‎خانه هم پر از آدم شده!  بی‌اغراق در حدود دو سه هزار و سیصد چهارصد نفر هستند‎. ‎آخوندها هم بیش‌تر شده‌اند. آن هفته چهار آخوند روضه خواندند و از دو سه ساعت به‌ غروب‎ ‎مانده شروع کردند، اما امروز مجلس یکی دو ساعت پیش‌تر شروع شده و هشت نه «سر» آخوند‏‎ ‎آمده‌اند (بیش‌تر از «سر» می‌شد شناخت که آخوندند، چون «تیجان‌العرب» بر سر داشتند‎ ‎و عبا تک و توکی) و گرم‌گرم و تندتر از معمول می‌خوانند و بعد هم به‌‌خلاف هفته‌ی پیش،‎ ‎نشستند‎.

‎من تقویمم را در آوردم ببینم آیا امروز یک روز مذهبی است که متوجه نیستم‎ ‎یا چه؟ نخیر! یک روز معمولی مثل بقیه روزهای خدا بود. باری، روضه‌خوانی تمام شد،‏‎ ‎جماعت برخاستند «یاالله» گفتند، باز یک عده چپیدند تو، تنگ‌تر و مهربان‌تر شدند و‎ ‎صفوف فشرده‌تر. ولی من منتظر بودم که شروع به رفتن کنند، اما نه! از رفتن و «اجر‎ ‎شما با سیدالشهدا گفتن» خبری نبود؛ فقط تک و توکی از میان جمعیت انبوه فشرده،‎ ‎کفش‌ها را بر سرِ دست بالا گرفته، به ‌زحمت راهی باز کردند و رفتند و بقیه با دشواری‎ ‎و تنگی نشستند، و چه‌گونه نشستنی! راستی که برای هیچ مثلی در عمرم، مصداقی کامل‌تر و‎ ‎تمام‌تر و حتا چیزی بیش‌تر از کمال و تمام، از آن ‌روز و آن جمعیت برای این مثل که‏‎ ‎می‌گویند: «جای سوزن انداختن نبود» ندیدم و نشنیدم‎.

‎دوستم که دلیل این ازدحام‎ ‎عجیب و بی‌سابقه را می‌دانست و به ‌روی خود نمی‌آورد، متبسم و منتظر بود که من چیزی‎ ‎بگویم. داشتم خسته و کلافه می‌شدم، خیال می‌کردم که منتظر آخوند یا کسی هستند، یا‎ ‎باید مراسمی برگزار شود. اما «یاالله» و «سلام» هم، طی و تمام شده بود.  داشت شب‎ ‎می‌شد. بیست‌ـ‌ سی تا چراغ توری و زنبوری روشن شد و جابه‌جا نصب گردید. من به‌ دوستم‎ ‎گفتم‎: ‎ـ جمعیت این هفته، ماشاالله، خیلی بیش‌تر از هفته‌ی پیش است. بله؟‎! ‎ـ‎ ‎ماشاالله ماشاالله، خیلی خیلی بیش‌تر! اتفاقا شب جمعه، وقت کسب و کار و رسیدگی به‏‎ ‎دفتر و دستک این مردمِ فقیر دیناری هم هست، ولی می‌بینی که از بعدازظهر، کار و‎ ‎زندگی‌شان را ول کرده‌اند و ماشاالله‎...

‎خنده هم از لبش دور نمی‌شد. انگار از‎ ‎چیزی خبر داشت که من نداشتم و همان باعث خنده بود. مثل این‌ که پری به کلاهم یا تکه‎ ‎پنبه‌ای به بینی‌ام چسبیده باشد، اسباب خنده و من ملتفت نباشم. گفتم‎: ‎ـ مجلس‎ ‎هنوز ادامه دارد؟ یعنی می‌خواهم بپرسم هنوز باید کسی بخواند؟ روی بخواند تکیه کردم،‎ ‎دوستم خنده‌کنان با همان تکیه گفت‎: ‎ـ بسته به میل مبارک است قربان! اگر حضرت‎ ‎والا اجازه بدهند، همه می‌خواهند بخوانند‎! ‎ـ چی؟! چه‌طور؟ نمی‌فهمم خان‎! ‎ـ آخر‎ ‎این‌ها که می‌بینی‌شان، همه به یمن قدوم و تشریف‌فرمایی شما به ‌این شهر و مخصوصن‎ ‎برای زیارت حضرت والا آمده‌اند؛ اگر نه مجلس روضه‌ی ما، هیچ وقت این‌قدر برکت‎ ‎نمی‌کرد، این‌قدر مستمع نداشت و معمولا بعد از سلام و یاالله، دیگر کسی نمی‌نشیند،‎ ‎مگر کاری داشته باشد‎. ‎ـ حالا این‌ها چه‌کار دارند؟ با کی؟‎! ‎ـ با شما! با گوش‌های‎ ‎شما قربان، با دل و حوصله شما‎! ‎ـ یعنی چه خان؟ واضح تر بگو‎. - ‎آخر این جمعیت‎ ‎انبوه که می‌بینی شازده‌جان، همه و همه از شعرای خوب و بنام شهر ما هستند‏‎. ‎معمولن کسی گوش به حرف‌شان نمی‌دهد، دل نمی‌دهد، یعنی وقتش را ندارند و همه هم،‎ ‎برای هم و همدیگر کهنه شده‌اند. اما حالا یک گوش و یک حوصله‌ی تازه پیدا کرده‌اند،‎ ‎یعنی شما حضرت والا! مخصوصا که فهمیده‌اند شما (با تکیه تمسخرآمیز می‌گفت) «اهل‏‎ ‎جراید» و «صاحب یکی از نشریات مرکز ولایت» هستید‎.

‎دسته گلی بود که خودش به آب‎ ‎داده بود.  کم‌کم داشت قضیه باورنکردنی و شگفت‌آور دستگیرم می‌شد. با حیرت و یک نوع‎ ‎اعجابِ توام با ضحک منفجرکننده، اما خاموش، به حرف‌های دوستم گوش می‌دادم‎ . ‎ـ‎ ... ‎بله، حضرت والا! این حضرات همه شاعرند، هفته‌ی پیش که من سه چهار نفرشان را حضور‎ ‎مبارک معرفی کردم، شعر خواندند، این خبر که یکی از فضلای شعردوست به شهر ما آمده، با‎ ‎حوصله به شعر گوش می‌دهد و به‌به و احسنت می‌گوید، به سرعت برق و باطری و باد در‎ ‎شهر انتشار یافته و با خوشحالی زاید‌الوصفِ ـ چنان‌که می‌بینی‌ـ «قاطبه اهالی شعر‏‎» ‎روبه‌رو شده؛ حالا بعد از ظهری این‌ها کسب و کارشان را رها کرده‌اند آمده‌اند برای‎ ‎شما شعر بخوانند، و هر کدامشان با یک دفتر و بیاض، با بی‌تابی منتظر فرصت و نوبت‎ ‎است. از قصیده گرفته تا غزل، مثنوی، قطعه، رباعی، ترجیع، ترکیب، نو، کهنه، نیم‌دار، و‎ ‎غیره و غیره ... به‌زبان رسمی و محلی، هرطور شما بخواهید، دل در دل هیچ کدامشان‎ ‎نیست و از خوشحالی و شوق در پوست نمی‌گنجند. از تو به یک اشارت، از ما به سر‎ ‎دویدن‎.. ‎

من گیج و با پریشانی به جمعیت شعرای معاصر و حی و حاضر شهر نگاهی‎ ‎کردم، اشهدالله چشم خیره شد و سیاهی رفت. پس بیچاره دوقلوهای تماشایی و مشهور شهر،‎ ‎که با چشم چپ و راست خود جمعیت را دو برابر و توامان چهار برابر می‌دیدند، خدا‎ ‎می‌داند چه حالی داشتند. در این فکر بودم که یکی از دوردست ازدحام، شمرده و بلند‎ ‎داد زد‎: ‎ـ حضرت والا! البته می‌بخشید جسارت می‌کنم بی‌اجازه حرف می‌زنم. توی این‎ ‎شهر، بنده شغلِ شاغلم شَعربافی است، اما به همّت مولا، شعرم خار چشم همه است. ادعای‎ ‎عرفان ندارم، عارف و صوفی نیستم، خدا نکند صوفی باشم. استغفرالله! حتا قصد دارم اگر‎ ‎خدا قسمت کند سال آینده مشرّف بشوم، مکه نشد، عتبات عالیات ان شاء‌الله! مقصود‏‎ ‎این‌که الحمدلله صوفی نیستم. اما دلم می‌خواهد حضرت والا بپرسند در این حدود، کی‎ ‎به‌تر از بنده شعر عارفانه و صوفیانه می‌گوید؟ دوست و دشمن این‌جا حاضرند. بپرسید! ‎مخصوصن از دشمنانم بپرسید (الفضل ما شهدت به الاعداء). اما راجع به امروز، ناجنس‌ها‏‎ ‎به من نارو زدند، عمدن به بنده دیر خبر دادند، اگر نه، الساعه در بالابالای مجلس‎ ‎بودم، همان نزدیک خودتان؛ ولی حالا بدبختانه در صف‌النعالم. به ‌هرحال حضرت والا به‎ ‎زیر و رو و بالا و پایین کاری نداشته باشید: «دریاست بزم تو، گهرش زیر و خس به‌‏‎ ‎رو». خودم گفته‌ام.  قطعه‌ای است، تقریبا فی‌البداهه. همین توی راه که می‌آمدم‎ ‎حضورتان مشرّف بشوم، گفتم. چون می‌دانستم به صف‌النعال مجلس می‌رسم، باید این‎ ‎پایین‌ها زیر دست همه بنشینم، به‌ همین مناسبت گفته‌ام. در واقع تازه‌ترین شعرم است‎. ‎در مادّه قطعه گفته‌ام: «دریاست بزم تو، گهرش زیر و خس به رو‎...»

‎پس از این نطق‎ ‎مفصّل و غرّا تکانی خورد، پاشد که بیاید جلوتر، اما اطرافیان به ضرب و زور و با‎ ‎وضعی مضحک و تقریبن توهین‌آمیز او را نشاندند و بین خود فرو کردند. اما او باز‎ ‎بلند‌بلند گفت‎: ‎ـ تنگ‌چشم‌های ‌حسود نمی‌گذارند. اگر دستور بفرمایید بیایم‎ ‎حضورتان. از همهمه آن جانب، باقی حرفش شنیده نشد، دست یکی از آن تنگ‌چشم‌های حسود‎ ‎را به‌زور از جلو دهان خود رد کرد و: «دریاست بزم تو‎...» ‎باز جلو دهانش را‎ ‎گرفتند و در تنگنای گرداگرد خود غرقش کردند. یکی دیگر از نزدیک‌های جایی که ما‎ ‎بودیم، رو به‌ طرفی که صدای شاعرِ شَعرباف از آن‌جا بلند شده بود گفت‎: ‎ـ مشدی‎ ‎اکبر! تو این‌جا غریب نیستی که لاف می‌زنی! با آن ـ‌ بی‌ادبی می‌شودـ بند‎تنبانی‌ها که می‌بافی. تو شَعربافی. می‌دانی، نه شاعر! وقتی شعر بخوانی خود حضرت‎ ‎والا می‌فهمند چند مرده حلاجی مشدی. کار دنیا را ببین! بنازم به این رو! یعنی تو‎ ‎گهری و ما خس؟!  وقتی شعر بخوانی معلوم می‌شود سرنا را از کدام سرش باد کرده‌ای. اما‎ ‎اگر غلط نکنم، تو شَعر را با شعر اشتباه کرده‌ای! به ‌هر حال تو نمی‌خواهد به حضرت‎ ‎والا چیزی یاد بدهی (رویش را به‌طرف ما برگرداند) «به لقمان حکمت آموزی خلاف رای‎ ‎دانا دان». این ‌هم ماده قطعه‌ای است که در همین زمینه من گفته‌ام. درست نشمرده‌ام‎ ‎اگر راستش را بخواهید، اما دقیقا فکر می‌کنم بیست و یک بیت بشود: «به لقمان حکمت‎ ‎آموزی خلاف رای دانا‎....» ‎

یکی دیگر از گوشه‌ای دیگر با فریاد بلندش ماده قطعه‎ ‎اخیر را قطع کرد‎: ‎ـ آمیرزا حسین سقط فروش! با توام! می‌شنوی؟ اگر تو و مشدی اکبر‎ ‎قطعه گفته‌اید، من یک قصیده شصت و سه بیتی گفته‌ام مخصوص همین مجلس همایون. ‎قصیده‌ای تمام مطلع با التزام مجلس در مصرع اولِ هر بیت. از شصت و دو بیتش بگذریم،‎ ‎پیشکش؛ فقط و فقط اگر تنها مطلعِ اول قصیده مرا جواب گفتید، من دکان علا‌فیم را دم‎ ‎چارسوق می‌بند‌م، دم پاچنار، سقط فروشی وا می‌کنم‎: ‎همایون مجلسی دیدم به قصر‎ ‎کوکلان اندر   پر از زر و گهر، چون در به دریا، زر به کان اندر نبینی این‌چنین‎ ‎مجلس به زیر آسمان اندر     بگردی ربع مسکون زمین گر هر زمان اندر یکی پر شور و‎ ‎شر مجلس‎... ‎آملا سید حسین، مطلع سوم آن سقط فروش را بی‌رحمانه درست در سر کلمه‌ی‎ ‎التزام گردن زد و گفت‎: ‎ـ بدیهه‌گویی می‌کنیم، امتحان می‌دهیم، چند کلمه نامربوط‎ ‎و دور از هم تعیین می‌کنیم، توی یک رباعی یا دوبیتی می‌گنجانیم. هر کس مربوط‌تر و‎ ‎به‌تر گفت، راست می‌گوید. مثلا:  انار، چرخ چاه، شلیته و خر. چه‌طور است؟! جنابِ خان‏‎ ‎قرایی و خان کوکلان و حضرت والا هم قاضی و حکم. حکم حکم این سه بزرگوار، این‌جوری‎ ‎به‌تر معلوم می‌شود هر کسی چی بارش است. این چهار کلمه‌، خیلی دور از هم و نامربوط‎ ‎است و به جدّ اطهرم قسم، همین الساعه به ‌خاطرم آمد و دارم، همین حالا فی البدیهه‎ ‎می‌گویم‎: ‎زنبیل انار دلبرم داشت به دست       آمد دم چرخ چاه سر پا بنشست از زیر‎ ‎شلیته‌اش عیان شد چیزی      کز خنده خر بنده معلّق زد و جست.

صدای بمی‌، همتای‎ ‎نعره‌ی آن شاعر، رعد آسا، برخاست که‎: ‎ـ‌ همه مرا می‌شناسند توی این شهر، که اسم‎ ‎و رسمم حاجی محمدصادق است و تخلص من هم «صادقی». اسماء از سما می‌آید. می‌خواهم‎ ‎بگویم تا به‌ حال کلمه‌ای دروغ کسی از من نشنیده. روی سخنم با شماست آملّا سید حسین‎! ‎ تو اولاد پیغمبری! تو دیگر چرا دروغ می‌گویی؟ از ما نه، از جدّت خجالت بکش، قسم‎ ‎دروغ نخور! همین پریروز که ناهار منزل بنده بودی، تو این رباعی انار، چرخ چاه،‎ ‎شلیته، خر را برای من خواندی، که خر خنده‌اش می‌گیرد‎... ‎مجلس همهمه‌ای کرد و کمی‎ ‎بعد خاموش شد. انگار موجی اوج گرفت و فرو نشست. توفان حیرت من، از انفجار ضحک و‎ ‎خنده‌ی پر شعف دو جناب خان ـ که خالی از فضل و درایتی نبودندـ بیش‌تر بود. باز‎ ‎صدایی بلند شد‎: ‎ـ شعر نو هم بخواهند حضرت والا، داریم... شهری است پر کرشمه و‎ ‎شاعر ز شش جهت‎... ‎

گویا این مصرع هم، اگر نه ماده، سرآغاز قطعه‌ای بود از صاحب‎ ‎صدا، که امانش ندادند بیش‌تر حرف بزند، زیرا دیگری صدایی رساتر داشت‎: ‎ـ حضرت‎ ‎والا گمان نمی‌کنم فرصت کنند در این مجلس به اشعار بلند و طولانی گوش بدهند. مقصودم‎ ‎قصیده مصیده و از این حرف‌هاست. اما من می‌دانید فقط دوبیتی می‌گویم، به‌تر است حضرت‎ ‎والا‎... ‎ـ اوستا ممّد دوبیتی ساز! بنشین، برای بزرگان تکلیف معین نکن ...آملّا‎ ‎سید حسین، با وجود آن رسوایی، از رو نرفته بود. اوستا ممّد دوبیتی‌ساز را خاموش‎ ‎کرده بود و حرفش را ادامه می‌داد‎: ‎ـ به سن من و تو نیامده که برای حضرت والا‎ ‎تکلیف معین کنیم! اما رباعی هم حکم دوبیتی را دارد. ضمنن ممکن است من حافظه‌ام‎ ‎اشتباه کرده باشد، یعنی حرف حاجی محمد‌صادق را تکذیب نمی‌کنم، از هرچه بگذریم، من‎ ‎از دست حاجی نان و نمک بسیار خورده‌ام، شاید حافظه من اشتباه کرده باشد؛ نسیان خاصیت‎ ‎انسان است، گفت: خوب شد پیر شدیم کم‌کم و نسیان آمد. حالا عیبی ندارد، برای یک‎ ‎رباعی دیگر، چند کلمه نامربوط دیگر تعیین کنید، اما کمی مهلت بدهید. اوستا ممّد‎ ‎دوبیتی‌ساز درست می‌گوید، فرصت نیست شعر مفصل قصیده مصیده، حتا غزل مزل بخوانیم سر‎ ‎آقایان را به ‌درد بیاوریم. رباعی خوب است که مختصر است، دوبیتی هم بد‎ ‎نیست‎. ‎

آمیرزا ابوالفضل ندیمی و حاجی شکمی، تقریبا با هم و یکصدا، اما چون رسیلان‎ ‎نوآموز ناپخته کار، با یکی دو کلمه پس و پیش گفتند‎: ‎ـ من هم دوبیتی دارم، هم‎ ‎رباعی، چه محلی چه رسمی... یکی از رسیلان، ندیمی، خاموش شد، این حاجی بود که ادامه‎ ‎می‌داد‎: ‎ـ اما گمان می‌کنم شعر ادبی و رسمی خیلی شنیده باشند حضرت والا. محلی‎ ‎این‌جا را بشنوند به‌تر است‎: ‎دلم پرپر زنه در دوریت یار           بگردم چارقدای موریت‎ ‎یار بگردم چارقدای سنجاق بسته   به‌زیر چونه بلوریت یار الهی کفتر چایی بشم‎ ‎من‎... ‎

حاجی شکمی دور برداشته بود به محلی‌خواندن و مصرع به مصرع صدایش را‎ ‎بلند‌تر می‌کرد که فریادی، مثل بوق حمام، نفسش را برید‎: ‎ـ چه خبرت است حاجی؟‎! ‎مثل این‌که شقّ‌القمر کرده. اصلا آن‌هایی که هفته پیش خوانده‌اند، این بار نباید‎ ‎بخوانند‎... ‎باری!  الحق مجلس اعجوبه‌ای بود و جماعت اضحوکه‌ای، به‌قصر کوکلان‎ ‎اندر. من دیدم خان کوکلان راست می‌گفت که همه می‌خواهند بخوانند و هیچ‌کس نیست که‎ ‎بشنود. وای بر گوش و مغز من بیچاره اگر خواسته باشم تن به ‌قضا در دهم. آهسته به خان‎ ‎گفتم‎: ‎ـ پدر آمرزیده، سر جدّ هر چه «عام» است، اگر نه، سر جدّ سادات‎ ‎زین‌العابدینی، از این بیماری کشنده یک جوری اگر به اشارت است یا کنایت یا صریح، ما‎ ‎را نجات بده که قانون شفا را تو به‌تر می‌دانی، اصلا من از خیر مازاد غلّه گذشتم،‎ ‎دستم به دامنت‎. ‎

خان خنده‌ای کرد و هم‌چنان یواشکی به من گفت‎: ‎ـ تو پاشو به‎ ‎بهانه یک اضطرار و اضطراب بدنی، دولّا دولّا برو به آن گوشه حیاط. آن‌جا دری دارد‎ ‎به حیاط اندرونی که قفل است؛ بیا این هم کلیدش. فرار کن یک جایی پنهان شو.  وقتی‌که‎ ‎تو رفتی، من می‌گویم حضرت والا «سلسله‌البول» دارند، نمی‌توانند چند ساعت یک جا‏‎ ‎بنشینند، شما هر کدام یک تکه، یک نمونه از اشعارتان بنویسید بدهید، قصیده، قطعه،‎ ‎غزل، نو، کهنه، هر چه که بود. من از حضرت والا خواهش می‌کنم در فواصلی که‎ ‎سلسله‌البول اجازه می‌دهد، از «سلسله‌القول» شما مستفیض شوند‎. ‎

شیوه‌‌زدن و بهانه‌ی‎ ‎خوبی بود، خدا پدرش را بیامرزد که در آن لحظه قتال به دادم رسید. بعد از شام وقتی به‎ ‎اتاقم رفتم که بخوابم، دیدم اتاق مثل دکان علّاف‌هاست، یازده تور طنابی بزرگ یک‎ ‎خرواری، که در آن کاه بار می‌کنند، پر است از کاغذ‌های خرد و بزرگ و میانه، کاهی و‎ ‎سفید و رنگین و غیره و غیره، مفروش از هزار و یک قلم و رقم شعر، اثر طبع شعرای خوب‎ ‎و بنام شهر. دیگر آن‌جا اتاق نبود، کاه‌انبار بود‎. ‎

باری این گذشت و گذشتیم و‎ ‎متاسفانه پنج‌شنبه با سرعت هرچه تمام‌تر، که گویی دو منزل یکی کرده بود، داشت سر‎ ‎می‌رسید و رسید. این بار مجلس روضه‌خوانی را به مسجد جامع بزرگ شهر برده بودند. باز‏‎ ‎هم جا کم بود و شعرا بسیار بودند. هفته بعد از آن، مجلس را در صحرای نزدیک شهر‎ ‎ترتیب دادند، دیگر گویا در شهر پرنده پر نمی‌زد... چه‌ دردسر بدهم که قصه طولانی‎ ‎است و برای بقیه داستان به خود راوی یا یکی دیگر از شهود قضیه باید رجوع‏‎ ‎کرد‎...
 
از: artshahrekord.ir