با اینهمه شاعر چه باید کرد؟
شمارهی نوشته: ۵٢ / ١٢
مهدی اخوان ثالث
وقتی که من در اداره دارایی یکی از شهرها کار میکردم و معمولن هر سال به دستور اداره، ماموریت سفر داشتم که برای خرید مازاد غلّه به شهرها و شهرکها و قصبات اطراف بروم، یک سال طبق معمول مامور شدم که به شهرکی بروم و مازاد غلّه آن حدود را خریداری بکنم. این شهرک حدود ده دوازده هزار جمعیت داشت. من به خانهی خانی دوست وارد شدم که در آن شهرک از خوانین معروف و ـ بهاصطلاحـ معتمدین محل بود. کار من، معمولن هر سال در فصل خرمن بیست روز ـ یکماهی طول میکشید. این خان و دوست میزبان من، هر پنجشنبه یک مجلس روضهخوانی داشت، چند تایی آخوند میآمدند و علیالرسم کُشت و کشتاری میکردند و گریه و شیونی راه میانداختند و میرفتند.
عصر پنجشنبهای بود، بر ایوان و قسمتی از حیاط آجرفرش خانه، قالی و قالیچه گسترده بودند و من و دوستم، صاحب و بانی عزاداری، و بعضی دیگر از معتمدان اهالی، در صدر مجلس نشسته بودیم و عدهای از مردم شهر هم، هر یک به فراخور منزلت خویش یا نوبتی که رسیده بودند، جایی نشسته بودند. آخوندها آمدند کار و شغل شریف خود را گزاردند و رفتند. مجلس تقریبا آرام و خلوت شده بود، مستمعان و عزاداران محترم غالبن رفته بودند و چند تایی تک و توک، اینجا و آنجا، داشتند چایی آخری را دیشلمه میکردند، یا چپقی، سیگاری دود میکردند که بروند.
دوستم برای تفنن و سرگرمی من، یکی از بقایای حضّار را که داشت چپق میکشید. به نام صدا زد: ـ آمیرزا ابوالفضل! پاشو بیا جلوتر، اینجا خدمت حضرت والا؛ از آن اشعار خودت هم بیار، اگر چیزی همراه داری. پاشو بیا، مثل این که تو همیشه بیاضی همراه داری، نیست آمیرزا؟! مردی در کسوت کسبه شهرستان پیش آمد. دوستم گفت: ـ آشنا بشوید! آمیرزا ابوالفضل از شعرای خوب شهر ماست و مرا هم «یکی از فضلای شعردوست مرکز ولایت و اهل جراید» و همچنین «صاحب یکی از نشریات آبرومند، که چندی است تعطیل است، اما به قرار اطلاع انشاءالله بهزودی منتشر میشود» معرفی کرد. آمیرزا ابوالفضل، «ندیمی» تخلص داشت و میگفت «این تخلص را خان کوکلان ـ یعنی دوست منـ مرحمت فرمودهاند، اگر چه حقیر لیاقت ندیمی خان را ندارد».
من، خوب البته اظهار خشنودی کردم و درخواستم که «آمیرزا لطفن شعری بخواند، محظوظ شویم»،چون «از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است». قدری تعارفات معمول و مناسب حال رد و بدل شد و میرزا ندیمی داشت بیاض شعرش را از زیر بغلش در میآورد که دیدم سه چهار نفر دیگر هم از بقایای مجلس ـ که قضیه را ملتفت شده بودندـ کمکم پیش خزیدند و با سلام و علیکی به جمع ادبی کوچک ما پیوستند. دوستم آن سه چهار نفر دیگر را هم معرفی کرد: «کربلایی عباس هم از شعرای خوب و بنام شهر است. "حاجی" تخلص دارد. البته هنوز مکه مشرف نشده، اما چون در ظهر عید قربان متولد شده، به او حاجی میگویند»! ـ حاجی شکمی، به قول ما!
کربلایی عباس گفت، با تبسم و جلوتر خزید، خندیدم من و «اختیار دارید حاجآقا»یی گفتم و گفتم «صلبی و شکمی ندارد، به هرحال ما سراپا گوشیم حاج آقا که از آن شعرهای نغز و پرمغز شما بشنویم؛ البته اول نوبت آمیرزا ابوالفضل ندیمی است، مثل اینکه، بله؟!». کربلایی عباس گفت: ـ بله، بله، البته حق تقدّم با میرزای ندیمی است. بقیه هم معرفی شدند، همه یا «از شعرای خوب شهر» یا «بنام» یا احیانن هردو و هر یک متخلص به تخلصی به مناسبتی. دو نفرشان برادر دوقلو بودند با تخلصی ضدّ و نقیض: یکی «شوخی» تخلص، مشهور به «میرزا شوخی» که یک چشمش احولـ کلاج، لوچـ بود، یعنی چشم راستش «چپ»بود، بیشتر شعر هزل محلی میگفت و اتفاقن پربدک نبود، اما تعریفی هم، البته نداشت. دیگری «جدّی» تخلص، مشهور به «میرزا جدّی» که درست بهعکس برادرِ توأمان خود، چشم چپش «راست» نبود و بعد که هر دو شعر خواندند، فهمیدم «جدّیات» این یک در عالم هزل، دستکمی از «هزلیات» آن دیگری در عالم جِدّ نداشت.
به هرحال یکی دو ساعت آن روز ـ که به شب هم پیوند یافت ـ نشستیم و از اشعار محلی و «رسمی» (خودشان اینطور میگفتند) و جدّی و هزلی شعرای خوب و بنامِ شهر مستفیض و محظوظ شدیم. ای، بدک نبود. تنوعی بود در عالم بلاتکلیفی و اوقات بیکاری، در آن غربت شهرستانی.
این گذشت و ما از فردا باز روزها به کارمان میرسیدیم و شبها به بیکاریمان، تا پنجشنبهی دیگر. پنجشنبهی دیگر، من که ساکن آن خانه بودم، دیدم امروز جنب و جوش انعقاد و مقدّمات مجلس روضهخوانی مثل این که خیلی بیش از هفته پیش است. آبپاشی و جاروی مضبوطی شده است و فرش مبسوطی گستردهاند. بروبیا زیادتر است، عدهای بیستـ سی نفری دارند خدمت میکنند، هرچه قالی و قالیچه وخرسک و گلیم و جاجیم و پتو و زیلو کناره، میانه و حتا گونی و حصیر در خانه بوده ـ اگر نه از خانههای دیگرـ آوردهاند پهن کردهاند. ایوان وسیع و تمام صحن حیاط بزرگ خانه، مفروش است. موقعی که مجلس پا گرفت، از بالا نگاه کردم دیدم تمام خانه پر از آدم است، جای سوزنانداختن نیست و هنوز هی میآیند. گاهی که میبینند هجوم جمعیت زیاد است و جا کم، صلوات میفرستند، اسم امام قائم را میبرند، جمعیت برمیخیزند، قیام میکنند و بعد تنگتر و جمعتر، به قول خودشان مهربانتر، مینشینند.
کمکم دیدم دنبالهی جمعیت به بیرون خانه، تا جایی که چشم میبیند کشیده شده، سهل است که روی بامهای کوتاه و بلند بعضی اتاقکها و «دستون»های گوشه کنار خانه و بامهای اطراف خانه هم پر از آدم شده! بیاغراق در حدود دو سه هزار و سیصد چهارصد نفر هستند. آخوندها هم بیشتر شدهاند. آن هفته چهار آخوند روضه خواندند و از دو سه ساعت به غروب مانده شروع کردند، اما امروز مجلس یکی دو ساعت پیشتر شروع شده و هشت نه «سر» آخوند آمدهاند (بیشتر از «سر» میشد شناخت که آخوندند، چون «تیجانالعرب» بر سر داشتند و عبا تک و توکی) و گرمگرم و تندتر از معمول میخوانند و بعد هم بهخلاف هفتهی پیش، نشستند.
من تقویمم را در آوردم ببینم آیا امروز یک روز مذهبی است که متوجه نیستم یا چه؟ نخیر! یک روز معمولی مثل بقیه روزهای خدا بود. باری، روضهخوانی تمام شد، جماعت برخاستند «یاالله» گفتند، باز یک عده چپیدند تو، تنگتر و مهربانتر شدند و صفوف فشردهتر. ولی من منتظر بودم که شروع به رفتن کنند، اما نه! از رفتن و «اجر شما با سیدالشهدا گفتن» خبری نبود؛ فقط تک و توکی از میان جمعیت انبوه فشرده، کفشها را بر سرِ دست بالا گرفته، به زحمت راهی باز کردند و رفتند و بقیه با دشواری و تنگی نشستند، و چهگونه نشستنی! راستی که برای هیچ مثلی در عمرم، مصداقی کاملتر و تمامتر و حتا چیزی بیشتر از کمال و تمام، از آن روز و آن جمعیت برای این مثل که میگویند: «جای سوزن انداختن نبود» ندیدم و نشنیدم.دوستم که دلیل این ازدحام عجیب و بیسابقه را میدانست و به روی خود نمیآورد، متبسم و منتظر بود که من چیزی بگویم. داشتم خسته و کلافه میشدم، خیال میکردم که منتظر آخوند یا کسی هستند، یا باید مراسمی برگزار شود. اما «یاالله» و «سلام» هم، طی و تمام شده بود. داشت شب میشد. بیستـ سی تا چراغ توری و زنبوری روشن شد و جابهجا نصب گردید. من به دوستم گفتم: ـ جمعیت این هفته، ماشاالله، خیلی بیشتر از هفتهی پیش است. بله؟! ـ ماشاالله ماشاالله، خیلی خیلی بیشتر! اتفاقا شب جمعه، وقت کسب و کار و رسیدگی به دفتر و دستک این مردمِ فقیر دیناری هم هست، ولی میبینی که از بعدازظهر، کار و زندگیشان را ول کردهاند و ماشاالله...
خنده هم از لبش دور نمیشد. انگار از چیزی خبر داشت که من نداشتم و همان باعث خنده بود. مثل این که پری به کلاهم یا تکه پنبهای به بینیام چسبیده باشد، اسباب خنده و من ملتفت نباشم. گفتم: ـ مجلس هنوز ادامه دارد؟ یعنی میخواهم بپرسم هنوز باید کسی بخواند؟ روی بخواند تکیه کردم، دوستم خندهکنان با همان تکیه گفت: ـ بسته به میل مبارک است قربان! اگر حضرت والا اجازه بدهند، همه میخواهند بخوانند! ـ چی؟! چهطور؟ نمیفهمم خان! ـ آخر اینها که میبینیشان، همه به یمن قدوم و تشریففرمایی شما به این شهر و مخصوصن برای زیارت حضرت والا آمدهاند؛ اگر نه مجلس روضهی ما، هیچ وقت اینقدر برکت نمیکرد، اینقدر مستمع نداشت و معمولا بعد از سلام و یاالله، دیگر کسی نمینشیند، مگر کاری داشته باشد. ـ حالا اینها چهکار دارند؟ با کی؟! ـ با شما! با گوشهای شما قربان، با دل و حوصله شما! ـ یعنی چه خان؟ واضح تر بگو. - آخر این جمعیت انبوه که میبینی شازدهجان، همه و همه از شعرای خوب و بنام شهر ما هستند. معمولن کسی گوش به حرفشان نمیدهد، دل نمیدهد، یعنی وقتش را ندارند و همه هم، برای هم و همدیگر کهنه شدهاند. اما حالا یک گوش و یک حوصلهی تازه پیدا کردهاند، یعنی شما حضرت والا! مخصوصا که فهمیدهاند شما (با تکیه تمسخرآمیز میگفت) «اهل جراید» و «صاحب یکی از نشریات مرکز ولایت» هستید.
دسته گلی بود که خودش به آب داده بود. کمکم داشت قضیه باورنکردنی و شگفتآور دستگیرم میشد. با حیرت و یک نوع اعجابِ توام با ضحک منفجرکننده، اما خاموش، به حرفهای دوستم گوش میدادم . ـ ... بله، حضرت والا! این حضرات همه شاعرند، هفتهی پیش که من سه چهار نفرشان را حضور مبارک معرفی کردم، شعر خواندند، این خبر که یکی از فضلای شعردوست به شهر ما آمده، با حوصله به شعر گوش میدهد و بهبه و احسنت میگوید، به سرعت برق و باطری و باد در شهر انتشار یافته و با خوشحالی زایدالوصفِ ـ چنانکه میبینیـ «قاطبه اهالی شعر» روبهرو شده؛ حالا بعد از ظهری اینها کسب و کارشان را رها کردهاند آمدهاند برای شما شعر بخوانند، و هر کدامشان با یک دفتر و بیاض، با بیتابی منتظر فرصت و نوبت است. از قصیده گرفته تا غزل، مثنوی، قطعه، رباعی، ترجیع، ترکیب، نو، کهنه، نیمدار، و غیره و غیره ... بهزبان رسمی و محلی، هرطور شما بخواهید، دل در دل هیچ کدامشان نیست و از خوشحالی و شوق در پوست نمیگنجند. از تو به یک اشارت، از ما به سر دویدن..
من گیج و با پریشانی به جمعیت شعرای معاصر و حی و حاضر شهر نگاهی کردم، اشهدالله چشم خیره شد و سیاهی رفت. پس بیچاره دوقلوهای تماشایی و مشهور شهر، که با چشم چپ و راست خود جمعیت را دو برابر و توامان چهار برابر میدیدند، خدا میداند چه حالی داشتند. در این فکر بودم که یکی از دوردست ازدحام، شمرده و بلند داد زد: ـ حضرت والا! البته میبخشید جسارت میکنم بیاجازه حرف میزنم. توی این شهر، بنده شغلِ شاغلم شَعربافی است، اما به همّت مولا، شعرم خار چشم همه است. ادعای عرفان ندارم، عارف و صوفی نیستم، خدا نکند صوفی باشم. استغفرالله! حتا قصد دارم اگر خدا قسمت کند سال آینده مشرّف بشوم، مکه نشد، عتبات عالیات ان شاءالله! مقصود اینکه الحمدلله صوفی نیستم. اما دلم میخواهد حضرت والا بپرسند در این حدود، کی بهتر از بنده شعر عارفانه و صوفیانه میگوید؟ دوست و دشمن اینجا حاضرند. بپرسید! مخصوصن از دشمنانم بپرسید (الفضل ما شهدت به الاعداء). اما راجع به امروز، ناجنسها به من نارو زدند، عمدن به بنده دیر خبر دادند، اگر نه، الساعه در بالابالای مجلس بودم، همان نزدیک خودتان؛ ولی حالا بدبختانه در صفالنعالم. به هرحال حضرت والا به زیر و رو و بالا و پایین کاری نداشته باشید: «دریاست بزم تو، گهرش زیر و خس به رو». خودم گفتهام. قطعهای است، تقریبا فیالبداهه. همین توی راه که میآمدم حضورتان مشرّف بشوم، گفتم. چون میدانستم به صفالنعال مجلس میرسم، باید این پایینها زیر دست همه بنشینم، به همین مناسبت گفتهام. در واقع تازهترین شعرم است. در مادّه قطعه گفتهام: «دریاست بزم تو، گهرش زیر و خس به رو...»
پس از این نطق مفصّل و غرّا تکانی خورد، پاشد که بیاید جلوتر، اما اطرافیان به ضرب و زور و با وضعی مضحک و تقریبن توهینآمیز او را نشاندند و بین خود فرو کردند. اما او باز بلندبلند گفت: ـ تنگچشمهای حسود نمیگذارند. اگر دستور بفرمایید بیایم حضورتان. از همهمه آن جانب، باقی حرفش شنیده نشد، دست یکی از آن تنگچشمهای حسود را بهزور از جلو دهان خود رد کرد و: «دریاست بزم تو...» باز جلو دهانش را گرفتند و در تنگنای گرداگرد خود غرقش کردند. یکی دیگر از نزدیکهای جایی که ما بودیم، رو به طرفی که صدای شاعرِ شَعرباف از آنجا بلند شده بود گفت: ـ مشدی اکبر! تو اینجا غریب نیستی که لاف میزنی! با آن ـ بیادبی میشودـ بندتنبانیها که میبافی. تو شَعربافی. میدانی، نه شاعر! وقتی شعر بخوانی خود حضرت والا میفهمند چند مرده حلاجی مشدی. کار دنیا را ببین! بنازم به این رو! یعنی تو گهری و ما خس؟! وقتی شعر بخوانی معلوم میشود سرنا را از کدام سرش باد کردهای. اما اگر غلط نکنم، تو شَعر را با شعر اشتباه کردهای! به هر حال تو نمیخواهد به حضرت والا چیزی یاد بدهی (رویش را بهطرف ما برگرداند) «به لقمان حکمت آموزی خلاف رای دانا دان». این هم ماده قطعهای است که در همین زمینه من گفتهام. درست نشمردهام اگر راستش را بخواهید، اما دقیقا فکر میکنم بیست و یک بیت بشود: «به لقمان حکمت آموزی خلاف رای دانا....»
یکی دیگر از گوشهای دیگر با فریاد بلندش ماده قطعه اخیر را قطع کرد: ـ آمیرزا حسین سقط فروش! با توام! میشنوی؟ اگر تو و مشدی اکبر قطعه گفتهاید، من یک قصیده شصت و سه بیتی گفتهام مخصوص همین مجلس همایون. قصیدهای تمام مطلع با التزام مجلس در مصرع اولِ هر بیت. از شصت و دو بیتش بگذریم، پیشکش؛ فقط و فقط اگر تنها مطلعِ اول قصیده مرا جواب گفتید، من دکان علافیم را دم چارسوق میبندم، دم پاچنار، سقط فروشی وا میکنم: همایون مجلسی دیدم به قصر کوکلان اندر پر از زر و گهر، چون در به دریا، زر به کان اندر نبینی اینچنین مجلس به زیر آسمان اندر بگردی ربع مسکون زمین گر هر زمان اندر یکی پر شور و شر مجلس... آملا سید حسین، مطلع سوم آن سقط فروش را بیرحمانه درست در سر کلمهی التزام گردن زد و گفت: ـ بدیههگویی میکنیم، امتحان میدهیم، چند کلمه نامربوط و دور از هم تعیین میکنیم، توی یک رباعی یا دوبیتی میگنجانیم. هر کس مربوطتر و بهتر گفت، راست میگوید. مثلا: انار، چرخ چاه، شلیته و خر. چهطور است؟! جنابِ خان قرایی و خان کوکلان و حضرت والا هم قاضی و حکم. حکم حکم این سه بزرگوار، اینجوری بهتر معلوم میشود هر کسی چی بارش است. این چهار کلمه، خیلی دور از هم و نامربوط است و به جدّ اطهرم قسم، همین الساعه به خاطرم آمد و دارم، همین حالا فی البدیهه میگویم: زنبیل انار دلبرم داشت به دست آمد دم چرخ چاه سر پا بنشست از زیر شلیتهاش عیان شد چیزی کز خنده خر بنده معلّق زد و جست.
صدای بمی، همتای نعرهی آن شاعر، رعد آسا، برخاست که: ـ همه مرا میشناسند توی این شهر، که اسم و رسمم حاجی محمدصادق است و تخلص من هم «صادقی». اسماء از سما میآید. میخواهم بگویم تا به حال کلمهای دروغ کسی از من نشنیده. روی سخنم با شماست آملّا سید حسین! تو اولاد پیغمبری! تو دیگر چرا دروغ میگویی؟ از ما نه، از جدّت خجالت بکش، قسم دروغ نخور! همین پریروز که ناهار منزل بنده بودی، تو این رباعی انار، چرخ چاه، شلیته، خر را برای من خواندی، که خر خندهاش میگیرد... مجلس همهمهای کرد و کمی بعد خاموش شد. انگار موجی اوج گرفت و فرو نشست. توفان حیرت من، از انفجار ضحک و خندهی پر شعف دو جناب خان ـ که خالی از فضل و درایتی نبودندـ بیشتر بود. باز صدایی بلند شد: ـ شعر نو هم بخواهند حضرت والا، داریم... شهری است پر کرشمه و شاعر ز شش جهت...
گویا این مصرع هم، اگر نه ماده، سرآغاز قطعهای بود از صاحب صدا، که امانش ندادند بیشتر حرف بزند، زیرا دیگری صدایی رساتر داشت: ـ حضرت والا گمان نمیکنم فرصت کنند در این مجلس به اشعار بلند و طولانی گوش بدهند. مقصودم قصیده مصیده و از این حرفهاست. اما من میدانید فقط دوبیتی میگویم، بهتر است حضرت والا... ـ اوستا ممّد دوبیتی ساز! بنشین، برای بزرگان تکلیف معین نکن ...آملّا سید حسین، با وجود آن رسوایی، از رو نرفته بود. اوستا ممّد دوبیتیساز را خاموش کرده بود و حرفش را ادامه میداد: ـ به سن من و تو نیامده که برای حضرت والا تکلیف معین کنیم! اما رباعی هم حکم دوبیتی را دارد. ضمنن ممکن است من حافظهام اشتباه کرده باشد، یعنی حرف حاجی محمدصادق را تکذیب نمیکنم، از هرچه بگذریم، من از دست حاجی نان و نمک بسیار خوردهام، شاید حافظه من اشتباه کرده باشد؛ نسیان خاصیت انسان است، گفت: خوب شد پیر شدیم کمکم و نسیان آمد. حالا عیبی ندارد، برای یک رباعی دیگر، چند کلمه نامربوط دیگر تعیین کنید، اما کمی مهلت بدهید. اوستا ممّد دوبیتیساز درست میگوید، فرصت نیست شعر مفصل قصیده مصیده، حتا غزل مزل بخوانیم سر آقایان را به درد بیاوریم. رباعی خوب است که مختصر است، دوبیتی هم بد نیست.
آمیرزا ابوالفضل ندیمی و حاجی شکمی، تقریبا با هم و یکصدا، اما چون رسیلان نوآموز ناپخته کار، با یکی دو کلمه پس و پیش گفتند: ـ من هم دوبیتی دارم، هم رباعی، چه محلی چه رسمی... یکی از رسیلان، ندیمی، خاموش شد، این حاجی بود که ادامه میداد: ـ اما گمان میکنم شعر ادبی و رسمی خیلی شنیده باشند حضرت والا. محلی اینجا را بشنوند بهتر است: دلم پرپر زنه در دوریت یار بگردم چارقدای موریت یار بگردم چارقدای سنجاق بسته بهزیر چونه بلوریت یار الهی کفتر چایی بشم من...
حاجی شکمی دور برداشته بود به محلیخواندن و مصرع به مصرع صدایش را بلندتر میکرد که فریادی، مثل بوق حمام، نفسش را برید: ـ چه خبرت است حاجی؟! مثل اینکه شقّالقمر کرده. اصلا آنهایی که هفته پیش خواندهاند، این بار نباید بخوانند... باری! الحق مجلس اعجوبهای بود و جماعت اضحوکهای، بهقصر کوکلان اندر. من دیدم خان کوکلان راست میگفت که همه میخواهند بخوانند و هیچکس نیست که بشنود. وای بر گوش و مغز من بیچاره اگر خواسته باشم تن به قضا در دهم. آهسته به خان گفتم: ـ پدر آمرزیده، سر جدّ هر چه «عام» است، اگر نه، سر جدّ سادات زینالعابدینی، از این بیماری کشنده یک جوری اگر به اشارت است یا کنایت یا صریح، ما را نجات بده که قانون شفا را تو بهتر میدانی، اصلا من از خیر مازاد غلّه گذشتم، دستم به دامنت.
خان خندهای کرد و همچنان یواشکی به من گفت: ـ تو پاشو به بهانه یک اضطرار و اضطراب بدنی، دولّا دولّا برو به آن گوشه حیاط. آنجا دری دارد به حیاط اندرونی که قفل است؛ بیا این هم کلیدش. فرار کن یک جایی پنهان شو. وقتیکه تو رفتی، من میگویم حضرت والا «سلسلهالبول» دارند، نمیتوانند چند ساعت یک جا بنشینند، شما هر کدام یک تکه، یک نمونه از اشعارتان بنویسید بدهید، قصیده، قطعه، غزل، نو، کهنه، هر چه که بود. من از حضرت والا خواهش میکنم در فواصلی که سلسلهالبول اجازه میدهد، از «سلسلهالقول» شما مستفیض شوند.
شیوهزدن و بهانهی خوبی بود، خدا پدرش را بیامرزد که در آن لحظه قتال به دادم رسید. بعد از شام وقتی به اتاقم رفتم که بخوابم، دیدم اتاق مثل دکان علّافهاست، یازده تور طنابی بزرگ یک خرواری، که در آن کاه بار میکنند، پر است از کاغذهای خرد و بزرگ و میانه، کاهی و سفید و رنگین و غیره و غیره، مفروش از هزار و یک قلم و رقم شعر، اثر طبع شعرای خوب و بنام شهر. دیگر آنجا اتاق نبود، کاهانبار بود.
باری این گذشت و گذشتیم و متاسفانه پنجشنبه با سرعت هرچه تمامتر، که گویی دو منزل یکی کرده بود، داشت سر میرسید و رسید. این بار مجلس روضهخوانی را به مسجد جامع بزرگ شهر برده بودند. باز هم جا کم بود و شعرا بسیار بودند. هفته بعد از آن، مجلس را در صحرای نزدیک شهر ترتیب دادند، دیگر گویا در شهر پرنده پر نمیزد... چه دردسر بدهم که قصه طولانی است و برای بقیه داستان به خود راوی یا یکی دیگر از شهود قضیه باید رجوع کرد...از: artshahrekord.ir