فرافکنی در ادب فارسی
شماره ی نوشته: ۴۲ / ۴
احمد کتابی
فرافکنی در ادب فارسی
خود كردن و عيبِ دوستان ديدن / رسمى است كه سعديا تو آوردى (سعدی)
فرافكنى يا برونفكنى، يكى از اصطلاح ها و مفهوم های نوين روانشناختى است كه نخستين بار در آثار زيگموند فرويد ــ روانشناس و روانپزشك نامدار اتريشى ــ ضمن بحث سازوكار (مكانيسم)هاى دفاعى مطرح شد. اما اگر آن را، فارغ از مباحث صرفن تخصصى و نكتهسنجىهاى فنى، بهمعناى سادهاش: «افكندن گناهِ كمبودها و تقصيرهاى خود بهعهده ديگران يا عامل های خارجى» و يا به معنايى عامتر: «تسرى احوال خود بر ديگران» درنظر بگيريم، مفهومى است بسيار كهن كه از ديرباز مورد توجه و اشاره انديشه مندان و صاحبنظران فرهنگهاى گوناگون قرار گرفته است و سابقه ی آن شايد به قدمت خود انسان برسد.
فرافكنى، بهویژه در حالت های ساده و غيرپيشرفته ی آن، بسيار شايع است، تا آن جا كه روزانه موارد متعددى از آن را مىتوان در گفتارها و رفتارهاى خود و ديگران آشكارا دید: دانشآموز تنبلى كه ناكامى خود را در امتحان به دشوارى پرسش ها يا شیوه ی نامطلوب تدريس معلم يا غرضورزى وى يا به بدشانسى نسبت دهد، بازيكن فوتبال و يا طرفدار تيمى كه باخت تيم خودى را در مسابقه ــ كه ناشى از بازى ضعيف و ناهماهنگى بازيكنان بوده است ــ بىجهت، به غرضورزى داور و جانبدارى وى از تيم رقيب منسوب كند، بیماری كه شدتيافتن بيمارىاش را ــ كه درواقع، معلول رعايتنكردن دستورهاى پزشك و بىاحتياطى و ناپرهيزى خود وى بوده است ــ به وارد نبودن طبيب نسبت دهد، و سرانجام سياستمدار و دولتمرد ناموفقى كه عملكردهاى ناصواب و ناكامىهاى خود را نتيجه ی مداخلههاى بيگانگان و توطئه دشمنان تصور كند، كموبيش از مبتلايان به عارضه فرافكنىاند.
فرافكنى ــ چنانكه اشاره شد ــ از مفهوم های روانشناسى مغربزمين شمرده مىشود؛ ولى اين مفهوم، در فرهنگ و ادب فارسى نيز بىسابقه نيست.
فرافكنى در نثر فارسى
گوياترين و شيواترين تمثيل درباره ی فرافكنى، در كلام منثور مولانا در فيهمافيه آمده است:
... فيلى را آوردند بر سرچشمهاى كه آب خورد. خود را در آب مىديد و مىرميد. او مىپنداشت كه از ديگرى مىرمد. نمىدانست كه از خود مىرمد... (فيهمافيه، بهتصحيح بديعالزمان فروزانفر، اميركبير، برگ ۲۳)
و نيز:
اگر در برادر خود عيب مىبينى، آن عيب در توست كه در او مىبينى. عالَم همچنين (= همانند) آينه است؛ نقش خود را در او مىبينى كه المؤمن مرآةالمؤمن. آن عيب را از خود جدا كن زيرآنچ از او مىرنجى، از خود مىرنجى. (همان، برگ ۲۳)
اكنون به سخنان مراد و مقتداى مولانا ــ شمسالدين محمد تبريزى ــ گوش جان بسپاريد كه در عين ايجاز در نهايت گويايى است:
مرد نيك را از كسى شكايت نيست. نظر بر عيب نيست. هر كه شكايت كرد، بد اوست. گلوش را بيفشار (= مانع سخنگفتن او شو)! البته پيدا آيد كه عيب از اوست...
در هر كسى از ديده بد مىنگريست از چنبره وجود خود مىنگريست
(مقالات شمس، بهتصحيح محمدعلى موحّد، خوارزمى، برگ ۹۳)
و نيز:
قهر در لطف مىنگرد به ديده ی خود؛ همه قهر مىبيند... همه گفته انبيا اين است كه آينهاى حاصل كن. (همان، برگ ۹۳)
و خواجه نصيرالدين توسى كه پرداختن به بدىهاى ديگران را نشانه ی پگذیرش آن بدىها از سوی شخص عيب جو تلقى مىكند:
... و بدان كه كسى كه در شَرِّ غير خود انديشه كند، نفس او قبول شر كرده باشد و مذهب او بر شر مشتمل شده. (اخلاق ناصرى، بهتصحيح مجتبى مينوى و...، خوارزمى، برگ ۳۴۲)
فرافكنى در نظم فارسى
در میان سخنسرايان فارسى، شايد هيچكس به اندازه مولانا، مفهوم فرافكنى را، بهگونهاى كه در روانشناسى جديد بدان توجه مىشود، تحليل نكرده است. از ديدگاه مولانا، فرافكنى، تا حدود زيادى جنبه ی ناخودآگاه دارد؛ يعنى آدميان غالبن به شکلی غيرارادى و بىآن كه خود متوجه باشند یا بخواهند، به آن دست می یازند. از اين رو، مولوى هوشمندانه درصدد آن است كه حجاب غفلت يا خودفريبى را از برابر ديدگان عيب جويان كنار زند و انگيزه ی واقعى آنان را از بدگويى از ديگران كه بیش تر بر خود آنان هم پوشيده است، برملا سازد.
به بیت های زير ــ كه از جکایت های گوناگون مثنوى و نيز از غزليات ديوان شمس گرفته شده است ــ بنگريد كه يكسره حكمت است و عبرت؛ و از فرط روشنی و گويايى، نيازمند كم ترين توضيح و تفسيرى نيست:
اى بسى (= بسا) ظلمى كه بينى در كسان / خوى تو باشد در ايشان اى فلان
اندر ايشان تافته هستى تو / از نفاق و ظلم و بدمستى تو
آن توى و آن زخم بر خود مىزنى / بر خود آن ساعت تو لعنت مىكنى
در خود آن بد را نمىبينى عيان / ورنه دشمن بوديى خود را به جان
...چون به قعر خوى خود اندررسى / پس بدانى كز تو بود آن ناكسى
(مثنوى، بهتصحيح نيكلسون، يكجلدى، ، اميركبير، دفتراول، بیت های ۱۳۲۵ـ ۱۳۱۹)
بر قضا كم نِه بهانه اى جوان / جرم خود را چون نهى بر ديگران؟
خون كند زيد و قصاص او به عمر؟ / مىخورد عمرو و بر احمد حدِّ خمر؟
(همان، دفتر ششم، بیت های ۴۱۴ ـ ۴۱۳)
دلا خود را در آيينه چو كج بينى هر آيينه تو كج باشى نه آيينه، تو خود را راست كن اول
(ديوان شمس، يك جلدى، اميركبير، ۱۳٦۳، غزل ۱۳۳۷، بيت ۴)
آينهاى خريدهاى مىنگرى به روى خود / در پس پرده رفتهاى پرده من دريدهاى
(همان، غزل ۱۹٦۷، بيت ۲)
در آثار دیگر شاعران فارسى نيز شعرهای فراوانى در مورد فرافكنى دیده مىشود كه با توجه به كمبود مجال، فقط به ذكر نمونههايى از آن ها بسنده مىشود.
چو از تو بُوَد كَژّى و بىرهى / گناه از چه بر چرخ گردون نِهى (اسدى توسى)
چند بنالى كه بد شدهست زمانه / عيب تنت بر زمانه برفگنى چون (ناصرخسرو)
نقش خود توست هر چه در من بينى / با شمع درآ كه خانه روشن بينى (سعدى، رباعيات)
عكس خود را ديد در مى زاهد كوتاهبين / تهمت آلودهدامانى به جام باده است (صائب تبريزى)
چون هر چه مىكنى به دل خويش مىكنى جرم فلك كدام و گناه ستاره چيست؟ (ميرزا ابوالقاسم قائممقام)
شكايت از كه كنم كانچه مىرود به سرم / گناه جهل من و جرم اشتباه من است
نه از قضا گلهاى دارم و نه از تقدير / كه دشمنم همه انديشه تباه من است (غمام همدانى)
فرافكنى در طنزنامهها
حكايت
قزوينى پاى راست بر ركاب نهاد و سوار شد. رويش از كَفَل اسب بود. گفتند: واژگونه بر اسب نشستهاى! گفت من باژگونه ننشستهام، اسب چپ بوده است. (كليات عبيدزاكانى، اقبال، ۱۳۳۲، برگ ۱۵۰)
حكايت
مردى احول (= لوچ، دوبين) نزد طبيبى احول رفت و گفت: من يكى را دو مىبينم. چشم مرا علاج كن!... طبيب سر بالا كرد و گفت: شما هر چهار (!) كه نزد من آمدهايد، همه اين يك مرض داريد؟ احول گفت: واويلاه! مرا فكر طبيبى ديگر بايد كرد كه اگر من يكى را دو مىبينم، او يكى را چهار مىبيند! ( مولانا فخرالدين علىصفى، لطائفالطوايف، اقبال، برگ ٦۹)
فرافكنى در فرهنگ مردم (فولكلور)
فرافكنى در فرهنگ مردم ايران ــ اعم از مثل ها، مَتَلها، حكایت های عاميانه، ترانهها و... ــ بازتاب بسيار گسترده ای يافته است كه در اين جا از چند نمونه ی آن ها ياد مىشود:
مثل ها:
آبكش به آفتابه مىگه دو سوراخه!
عروس مردنى را گردن خارسو نگذاريد.
عروس نمىتوانست برقصد، مىگفت اتاق كج است.
عزرایيل بدنام است (مردم بيش تر براثر افراطها و بىاحتياطىها مىميرند و گمان مىبرند كه عمر آنان بهسر رسيده است)
كى بود كى بود؟ من نبودم. من نبودم، شيطون (= شيطان) بود، دور كُلاش (= كلاهش) قيطون (= قيطان) بود. (ضربالمثل شيرازى)
هر ماهى خطر دارد بدنامىاش را صَفَر دارد!
حكايت عاميانه:
مكتبدارى مبتلا به فَلَج كام بود و اَلِف را اَنِف تلفظ مىكرد. شاگرد او نيز [بهمتابعتِ از وى] الف را انف ادا مىكرد. مكتبدار برمىآشفت و مىگفت: « من مىگويم اَنِف تو نگو اَنِف بگو اَنِف»
- - -
از: فصل نامه ی پژوهشگران، شماره ی ۲
برگرفته از خبرگزاری فارس